یک ماه بعد دارم از اولین روز کار جدیدم به خانه برمیگردم و به خودم میگویم همه چیز روبهراه خواهد شد. درست است که رئیسم نصف من سن دارد، درست است که اصلاً نمیدانم آنجا چکارهام اما تازه یک روز سر کار رفتهام.
بعد از شام ساشا را روی ایوان کنار میکشم و میگویم واقعاً چه فکر میکنم.
میگویم «فکر کنم دارم اشتباه میکنم.» «دفعهی پیش هم همین رو گفتی.» «آره، درست هم فکر میکردم.»
خیلی درد دارد که فکر کنم از چاله به چاه افتادهام. چه مرگم شده؟ بعد از سالها صعود مستمر از یک نردبانِ سازمانیِ خیالی، دارم پشت سر هم گند میزنم.
همهی کارکنان جدید هاباسپات باید برای استفاده از نرمافزار هاباسپات آموزش ببینند. فکر خوبی است. ضمن اینکه باعث میشود کمتر به کاری که قرار است اینجا بکنم فکر کنم و کمتر نگران باشم چرا کرانیوم که خودش استخدامم کرده هنوز نیامده سلامی بکند یا دربارهی کاری که از من میخواهد حرف بزند.
آموزش در اتاق کوچکی برگزار میشود. دو هفته دوشادوش بیست تازهوارد دیگر مینشینم و به سخنرانیهای انگیزشی گوش میدهم که کمکم شبیه شستشوی مغزیای شده که موقع ورود به فرقهها روی آدم اجرا میکنند. خیلی جالب و خیلی مضحک است. کاملاً همان تصوری که از اتفاقات درون شرکتهای فناور داشتم. از آن هم عجیبتر.
اسم مدرس ارشد دوره دِیو است. مردی تر و فرز و پرانرژی، چهلوچندساله، با سری تراشیده و ریش بزی خاکستری. روز اول خودمان را بهنوبت معرفی میکنیم و دربارهی چیزی که ما را متمایز و خاص میکند با بقیه حرف میزنیم. چیز خاص دِیو این است که آخر هفتهها در یک گروه موسیقی هِویمتال آهنگهای معروف مینوازد.
دیو تا حدی مدرس است و تا حدی واعظ. هر دو هفته یک مشت تازهوارد تحویل میگیرد و همان حرفهای همیشگی را برایشان میزند و همان اسلایدهای همیشگی را نشانشان میدهد و همان شوخیهای همیشگی را با آنها میکند. کارش را خوب بلد است. بیخجالت به ما میگوید عاشق هاباسپات است. شغلهای زیادی داشته و اینجا با فاصله بهترین جایی است که کار کرده. این استارتاپ زندگیاش را متحول کرده و امیدوار است زندگی ما را هم متحول کند.
دیو میگوید «ما اینجا فقط محصول نمیفروشیم. هاباسپات سردمدار یه انقلابه. یه جنبش. هاباسپات داره دنیا رو تغییر میده. نرمافزار ما فقط به فروشِ محصولات شرکتا کمک نمیکنه، بلکه زندگی آدما رو متحول میکنه. ما داریم زندگی آدما رو متحول میکنیم.»
قصهی مردی به نام برندن را تعریف میکند که در ویرجینیا استخرساز بود. کسبوکارش لنگ میزد. چرخ زندگیاش نمیچرخید. بعد یک روز تصمیم گرفت از نرمافزار هاباسپات استفاده کند و کسبوکارش سکه شد. طولی نکشید که شرکتش همه جای کشور استخر میساخت. حالا پول پارو میکرد! بالاخره آنقدر پولدار شد که کسی را برای ادارهی شرکت استخرسازیاش استخدام کرد تا خودش سراغ سخنرانی انگیزشی برود. حالا به چهار گوشهی دنیا سفر میکند و آیین مقدس بازاریابی درونسو را رواج میدهد و زندگی هزاران نفر دیگر را متحول میکند.
دیو میگوید «این آدم فوقستاره شده. یه ستارهی بیبدیل. همهش هم از هاباسپات شروع شده. این کاریه که ما اینجا میکنیم. کاری که شما جزوش هستید.»
راستش اما این است: ما نرمافزاری میفروشیم که به شرکتهای اکثراً کوچک، امکان میدهد بیشتر بفروشند. دنیای بازاریابی آنلاین که هاباسپات در آن کار میکند یکجورهایی به کثیفی معروف است. بهجز استخرسازها و گلفروشها، مشتریان ما کسانیاند که با ایمیلباران کردن آدمها یا بازی دادن الگوریتمهای جستجوی گوگل یا سر هم کردن پیامهای گولزنکی که مخاطب را به باز کردن ایمیلش وادارند، چرخ زندگی را میچرخانند. بازاریابی آنلاین به اندازهی هرزهنگاری اینترنتی پلشت نیست اما خیلی هم به آن شرف ندارد.
به هر حال، دیو دارد گندهگویی میکند و تازهواردها سر تکان میدهند و ظاهراً با دل و جان گوش سپردهاند. بیشترشان تازه فارغالتحصیل شدهاند، اتوکشیده و تر و تمیزند. مردها شلوار کتان خاکی و پیراهن دکمهدار پوشیدهاند. زنها شلوار جین و چکمه به پا کردهاند، آرایش غلیظی دارند و حسابی به موهایشان رسیدهاند. پسر کناریِ من موی کوتاهی دارد و تازه از دانشگاهی در نیوهمپشایر فارغالتحصیل شده. با پدر و مادرش زندگی میکند و تا اینجا یک ساعت توی راه است اما میخواهد نزدیک بوستون خانهای برای خودش دستوپا کند.
احساس مسخرهای دارم. من قطعاً متعلق به اینجا نیستم. وقتی نوبتم میشود که چیزی دربارهی خودم بگویم، بهشوخی میگویم دوستِ پدر و مادر بچهها هستم و من را اینجا فرستادهاند تا حواسم به بچههایشان باشد. شوخیام کسی را نمیخنداند، طبیعی هم هست چون شوخی مسخرهای است. عصبی شدهام. باید چیزی بگویم. چه چیزی از بقیه متمایزم میکند؟ چه فرقی با بقیه دارم، جز اینکه موهایم جوگندمی است، کلسترولم خیلی بالاست و احتمالاً تنها کسی هستم که کولونوسکوپی را تجربه کرده؟ چیزی دربارهی دوقلو داشتن میگویم. تازهواردهای دیگر بر و بر نگاهم میکنند. دیو فیلمی از مدیران ارشد استارتاپ هاباسپات نشانمان میدهد که حرفهای انگیزشی میزنند و میگویند به چه شرکت فوقالعادهای پیوستهایم. من نه تنها از همهی شاگردها که از همهی مدیران ارشد هم پیرترم.دستیارهای آموزشی در طول روز درسهای مختلفی ارائه میکنند و به ما مشق شب میدهند. بیشترِ بار آموزشِ نحوهی کار با نرمافزار هاباسپات به دوش زنی به نام پَتی است. چیزی که ما میفروشیم در واقع یک محصول نیست، بلکه چند برنامهی جداگانه است که میشود آنها را جداجدا یا با هم خرید.
خبر بد اینکه بعضی از این برنامهها تعریفی ندارند. خودم قبلاً با سیستم مدیریت محتوا یا سیاماس که نرمافزار نوشتن و ویرایش مطالب وبلاگ است کار کردهام. فاجعه است. پر از عیب و ایراد، کند، نیمبند و با قابلیتهای خیلی خیلی محدود. سیاماس هاباسپات در مقایسه با وردپرس، محبوبترین نرمافزار وبلاگنویسی که مجانی هم هست، اسباببازی به حساب میآید. باورم نمیشود هاباسپات برای استفاده از این سیاماس از کاربرانش پول بگیرد یا اصلاً کسی آنقدر نادان باشد که برای این سیاماس پول بدهد. از طرفی، خیلی از مشتریان هاباسپات مالکان کسبوکارهای کوچکاند، پس شاید راه بهتری بلد نیستند. یا شاید فکر میکنند استفاده از وردپرس زیادی دردسر دارد. شاید هاباسپاتِ پولی را ترجیح میدهند چون میتوانند به تلفن پشتیبانی زنگ بزنند و دربارهی نحوهی استفاده از نرمافزار سؤال کنند. احتمالاً پیش خودشان فکر میکنند هاباسپات بهمرور نرمافزارش را بهبود خواهد داد و قابلیتهای بیشتری ایجاد خواهد کرد.
برنامهای هم برای ارسال ایمیل دارند. این برنامه فرایند را خودکار میکند تا بتوانید مجموعهای از چند ایمیل را طبق یک زمانبندی برای هزاران نفر بفرستید. برنامهی دیگری امکان نگهداری اطلاعات مشتریان را فراهم میکند. ابزاری برای تحلیل ترافیک وبسایت دارند تا ببینید کدام صفحهها بیشترین بازدیدکننده را جذب میکنند و آدمها در هر صفحه چقدر وقت میگذرانند. قابلیتی هم برای بهبود سئو دارند که به شما کمک میکند کلیدواژههایی در مطالب وبلاگتان بگنجانید که وقتی آدمها در گوگل جستجو میکنند احتمال اینکه به صفحهی شما برسند، بیشتر باشد.
در یکی از تمرینها باید برای فروش محصولِ فرضیِ شرکتی فرضی، یک کمپین ایمیلی طراحی کنیم. با نرمافزار هاباسپات میشود زنجیرهای از ایمیلها را در ساختاری درختی تنظیم کرد. در مرحلهی اول ایمیلی مینویسید که برای همهی آدمهای فهرست ارسال میشود. برای ایمیل مرحلهی دوم میتوانید سه نسخهی متفاوت تهیه کنید؛ یکی برای کسانی که ایمیل اول را بازنکرده پاک کردهاند، یکی برای کسانی که قبل از پاک کردن ایمیل آن را باز کردهاند و نگاهی به آن انداختهاند، یکی هم برای کسانی که یک قدم جلوتر رفتهاند و روی لینک موجود در ایمیل اول کلیک کردهاند و وارد وبسایتتان شدهاند اما چیزی نخریدهاند. سپس بر اساس واکنشهای احتمالی مخاطبان به ایمیل دوم، ایمیلهای مرحلهی سوم را مینویسید و قصه را همینطور ادامه میدهید. هدف این است که آنقدر آدمها را به وبسایتتان بکشانید تا بالاخره چیزی بخرند. وقتی چیزی خریدند، کمپین جدیدی راه میاندازید و سعی میکنید کاری کنید که چیز دیگری هم بخرند. میتوانید کمپین چندمرحلهای ایجاد کنید، فهرستی چندهزارتایی را هدف بگیرید، بعد دکمهی ارسال را بزنید و بقیهی کارها را به نرمافزار بسپارید.
مقیاس این کار در هاباسپات سرسامآور است. مشتریان استارتاپ ماهانه مجموعاً بیش از یک میلیارد ایمیل میفرستند. تازه هاباسپات فقط یکی از دهها شرکت فروشندهی ابزار خودکارسازی ارسال محتوای جفنگ در اینترنت است. حالا من هم بخشی از این مجموعه شدهام. برای کسانی کار میکنم که صندوق ورودی ایمیل شما را با ایمیلهای جفنگ پر میکنند، معادل آنلاین بازاریابهای تلفنی مزاحمی که سر شام زنگ میزنند تا به شما پنجرههای تازه یا پنل خورشیدی پشتبامی بفروشند.
برای توجیه قضیه به خودم میگویم با اینکه کار فرومایهای است اما لزوماً آنقدرها هم مضر نیست. ما که هیتلر نیستیم. فقط مردمآزاری میکنیم. درست است که میشود گفت دنیا را کمی بدتر میکنیم، اما فقط کمی. چنین حرفهایی به خودم میزنم.
بازاریابهای آنلاین حسنتعبیرهایی سر هم کردهاند تا کارشان خوشایندتر به نظر برسد. مثلاً به ما میگویند کمپینهای ایمیلیِ ما آدمها را عذاب نمیدهد یا اذیتشان نمیکند، بلکه ما داریم آنها را «تغذیه» میکنیم. «تغذیهی سرنخ» در دنیای بازاریابی آنلاین چیز مهمی است. اگر کسی ایمیل اول ما را باز نکند، دوباره تغذیهاش میکنیم و آنقدر به تغذیهشان ادامه میدهیم تا بالاخره کوتاه بیایند و چیزی بخرند.
هاباسپات فقط به فروش این نرمافزار بسنده نمیکند، بلکه نحوهی استفاده از آن و کلاً نحوهی بهبود اثربخشی فروش آنلاین را هم آموزش میدهد. در درونسو، همایش سالانهی مشتریان، هزاران بازاریاب آنلاین به بوستون هجوم میآورند تا شگردهای جدید یاد بگیرند. یکی از این شگردها استفاده از عبارتی گمراهکننده در عنوان ایمیل است. چیزی مثل فوروارد: برنامهی تعطیلات شما، تا آدمها گول بخورند و پیام را باز کنند. اسمش را گذاشتهاند «تقویت نرخ گشایش». هاباسپات در این همایش قابلیتها و محصولات جدیدش را هم به رخ شرکتکنندگان میکشد، مثلاً قابلیتی دارند که یک کوکیِ ردگیری روی مرورگر بازدیدکنندگان وبسایتتان قرار میدهد و آمار همهی صفحاتی را که دیدهاند در اختیار شما میگذارد. حتی قابلیتی دارد که وقتی کسی برای بار دوم از وبسایت شما بازدید کند به شما خبر میدهد تا بتوانید فوراً با او تماس بگیرید و بگویید «هی، میبینم که به وبسایتمون سر زدی! کمکی از دست من برمیاد؟»
کسبوکار ما این است: نرمافزار ما را بخرید، بیشتر بفروشید، بیشتر پول دربیاورید. هیچ جای کار نمیلنگد، ولی هاباسپات خودش و کارهایش را اینطور معرفی نمیکند. شعار همایش درونسو این است: «دور هم جمع شوید. الهام بگیرید. به چشم بیایید.» در دورهی آموزشی به ما یاد میدهند میلیاردها ایمیلی که به دنیا شلیک میکنیم اسپم محسوب نمیشوند. این ایمیلها «محتوای دوستداشتنی بازاریابی» هستند. مدرسها واقعاً همین را میگویند، عین همین عبارت را. منطق کجوکولهی پشت این حرف این است که «اسپم» یعنی ایمیل ناخواسته، ولی ما فقط برای کسانی ایمیل میفرستیم که با پر کردن فرمی، اطلاعات تماسشان را در اختیار ما گذاشتهاند و به ما اجازه دادهاند با آنها تماس بگیریم. ایمیلهای ما ممکن است مطلوب کاربران نباشد اما خوب که نگاه کنید میبینید که ناخواسته نیستند، پس اسپم هم به حساب نمیآیند. درست است که ما و مشتریهایمان بدون اغراق میلیاردها ایمیل میفرستیم اما قصد مردمآزاری نداریم. در واقع سعی میکنیم کمکشان کنیم. پشت سر هم ایمیل فرستادن، هر بار با موضوعی متفاوت، روش ما برای کشف خواستههای کاربران است. ما داریم کاربرها را میشناسیم. ما داریم به حرف آنها گوش میدهیم.
بنابراین چیزی که ما خلق میکنیم اسپم نیست. در واقع حرف رسمی این است که هاباسپات از اسپم متنفر است و میخواهد ما را از شر اسپم خلاص کند. ما میخواهیم از آدمها در برابر اسپم محافظت کنیم. اسپم را آدمبدها میفرستند، ما آدمخوبها هستیم. شرکت کمپین تبلیغاتی هم راه انداخته و تیشرتهایی چاپ کرده که رویش نوشته «عشق بفرستید نه اسپم». نفسگیر و بیشرمانه است. نمونهی کامل دوگانهگویی اوروِلی. شب روز است، سیاه سفید است، بد خوب است. اسپم ما اسپم نیست. حتی نقطهی مقابل اسپم است. ضداسپم است. سپری در برابر اسپم است.
این حرفها به نظرم چرتوپرت محض است. البته که داریم اسپم میفرستیم. ایمیلهایی که به سمت میلیونها نفر شلیک میشوند چه اسم دیگری میتوانند داشته باشند؟ تا سالها بعد از ترک هاباسپات، همچنان از بچههای بازاریابی هاباسپات «محتوای دوستداشتنی بازاریابی» دریافت میکنم. ایمیلها را خطاب به «همکار عزیز بازاریابی» میفرستند و دریافت رایگان نرمافزاری را پیشنهاد میدهند یا از من دعوت میکنند نگاهی به یک کتاب دیجیتال بیندازم. بعضی از ایمیلها خطاب به هاینز دوفِنسمیرتز، مدیرعامل شرکت شیطانی دوفِنسمیرتز، هستند، چون یکبار هم فرمی را با این نام پر کردهام. متن کوتاهی از طرف وینگمن، دوست خوب و مدیر سابقم، برایم ارسال میشود: «سلام هاینز. آیا نرخ بازگشت سرمایهی فعالیتهای بازاریابی شرکت شیطانی دوفِنسمیرتز را میدانی؟»
به نظر میرسد استارتاپ هاباسپات به استخدام نوع خاصی از آدمها علاقه دارد: جوان باشند و بهسادگی تحتتأثیر قرار بگیرند، بچههایی که در دانشگاه عضو انجمنهای برادری یا اهل ورزش بودهاند. خیلیها هیچ سابقهی کاری ندارند. هیچ سیاهپوستی اینجا ندیدهام، نه فقط در این دورهی آموزشی، بلکه در کل شرکت. هاباسپاتیها نه فقط سفید که نوع خاصی از سفیدند: طبقهی متوسط، حومهنشین، اکثراً اهل بوستون. همهشان شبیه هم هستند و شبیه هم لباس میپوشند. یکدستیشان شگفتانگیز است.
هاباسپات به کمّی کردن همه چیز ــ اینجا یک سازمان دادهمحور است ــ و به شفافیت تمامعیارِ خودش افتخار میکند. اما در کمال تعجب، واحد منابع انسانی، یا به قول خودشان «امور آدمها» میگوید هیچ آماری از تنوع نیروی کار شرکت ندارد. روزی بعد از جلسه با حضور همهی کارکنان و دیدن سفیدیِ برفی و آهارخورده و مورمنیِ جمعیت، به یکی از خانمهای واحد منابع انسانی ایمیلی فرستادم و پرسیدم آیا آماری از تنوع نیروی کار در شرکت دارند؟ پاسخ مختصری داد: نه، چطور مگه؟
دور هم جمع کردن جوانکهای سفیدِ مشتاق و سختکوشِ بهدردبخور تازه اول کار است. بعد هاباسپات فرایند القای دومرحلهای را پیاده میکند. اول، به تازهواردها یادآوری میکنند طالعشان بلند بوده که اینجا رسیدهاند. بعد نوبت تهدید است. بهشان میگویند فضای هاباسپات آنقدر رقابتی است و آنقدر جدی است که خیلیها از پس کار برنمیآیند.
دِیو میگوید «یه نگاه به آدمای دور و برتون بندازید. به سال نکشیده خیلیاشون دیگه اینجا نیستن.»
در هاباسپات فقط بهترینها دوام میآورند. وارد شدن فقط گام اول است. حالا همه باید سعی کنیم و جایی برای خودمان در تیم دستوپا کنیم. این فرایند برای بچههایی که در تیم فروش مشغول میشوند بیرحمانهتر هم هست. کفِ فروش تعیینشده برای فروشندهها بالاست و اگر کم بیاورید اخراج میشوید. بیشتر شرکتها کفِ فروش را فصلی یا سالانه تعیین میکنند. اما کف فروش در هاباسپات ماهانه است، یعنی فروشندهها فرصت نفس کشیدن هم ندارند. چرخِ تیم فروش را این جوان های تازهکار میچرخانند. واردشان کن، شیرهی جانشان را بکش، پرتشان کن بیرون، آدم جدید بیاور. مدل کار همین است.
به ما میگویند که هر حوزهی زندگی یک روش هاباسپاتی هم دارد. هیچ کس از معنی واقعی هاباسپاتی درست سر در نمیآورد اما کلمهای واقعی است که ورد زبان همه است. بعضی آدمها هاباسپاتیتر از بقیهاند. بعضیها صد درصد هاباسپاتیاند، هاباسپاتی بودنشان آنقدر کامل است که هیچ عیب و نقصی به آن وارد نیست. این آدمها «خون نارنجی» دارند. هرگز نباید به نظراتشان شک کرد. تقریباً هر کاری دلشان بخواهد میکنند. همتای هاباسپاتیِ اعضای ارشد فرقهی ساینتولوژیاند.
تازهواردها طبق تعریف هنوز هاباسپاتی به حساب نمیآیند. باید برای کسب این عنوان تلاش کنیم و وقت بگذاریم. نمیشود همینطوری آمد و پذیرفته شد. بخش بزرگی از هاباسپاتی شدن خوشبینی و مثبتاندیشی بیحدوحصر است. هاباسپات شبیه نسخهی شرکتیِ سازمان «صعود با مردم» است که در دههی ۱۹۷۰ گروههای موسیقی الهامبخش راه میانداخت، با این فرق که رگهای از ساینتولوژی هم دارد. فرقهای است که حول بازاریابی شکل گرفته. اسمش را گذاشتهام فرقهی استارتاپی شاد!! و معرکه!! به جای کارت شناسایی، مچبندی پلاستیکی با لوگوی هاباسپات دستمان میدهند. مچبندها مجهز به سیستمی برای باز کردن قفل بخشهای مختلف دفترند. پوشیدن چنین مچبند مخصوصی حس احمقانه و فرقهگونهای به آدم میدهد اما بدون آن نمیشود هیچ جا رفت.
سالها دربارهی صنعت فناوری هجوهای اغراقشدهی زیادی نوشتهام، داستانهایی خلق کردهام که در آنها استیو جابز با نگاه کردن به آدمها هیپنوتیزمشان میکند، دفتر مرکزی اپل در کوپرتینوی کالیفرنیا را دیوانهخانهای فرقهگونه توصیف کردهام که آدمهای روابط عمومی با تفنگ از آن نگهبانی میکنند و پر از زامبیهای شرکتیای است که مغزشان شستشو داده شده، به زبان خاصی صحبت میکنند و همگی عمیقاً معتقدند کار فوقالعاده مهمی انجام میدهند و دنیا را به جای بهتری تبدیل میکنند.
حالا در شرکتی در میدان کِندال نسخهی واقعی همان دنیا را به چشم میبینم. شگفتانگیز است. بهترین و احمقانهترین چیز دنیاست. عشقم به اینجا شبیه عشقم به فیلمهایی مثل شوگرلز و بتلفیلد ارث و همهی فیلمهای نیکلاس کیج است؛ فیلمهایی آنقدر بد که باورت نمیشود وجود دارند اما از وجودشان خوشحالی، فیلمهایی که از شدت بدی، خوباند.
♦ این متن بخشی از کتاب مصائب من در حباب استارت آپ است؛ نوشتۀ دنیل لاینز و ترجمۀ سعید قدوسینژاد. برای مطالعه تمام کتاب، لطفاً آن را از فروشگاه اطراف تهیه بفرمایید.
بدون دیدگاه