ماجراهای هاکلبری فین را مارک تواین سال ۱۸۸۴ نوشت و حدود هفت سال صرف نوشتنش کرد. همینگوی در وصف این رمان گفته «تمام ادبیات مدرن آمریکا مدیون این کتاب است… تمام آثار آمریکایی. قبلش چیز خاصی نبود و بعدش هم چیز دندانگیری نیامده»! این اولین رمانی بود که به زبان عامیانهی آمریکایی نوشته میشد و انقلابی در سبک نوشتاری رمانهای آمریکایی به شمار میرفت. اولین بار ابراهیم گلستان سال ۱۳۲۸ این رمان را به زبان فارسی ترجمه کرد و بعد از او مترجمان متعددی از جمله نجف دریابندری و هوشنگ پیرنظر و کیومرث پارسای و… این اثر را دوباره و چندباره ترجمه کردهاند. در ادامه روایتی طنز از این رمان را میخوانید.
سایت Shmoop (منبع مورد استفاده برای این مطلب) سایتی است که آثار کلاسیک ادبیات را به روایتی نو بازنویسی میکند. بهزودی مجموعهی «رمانهای کلاسیک برای کمحوصلهها» در نشر اطراف منتشر خواهد شد.
خلاصه فصل اول
- با هاک آشنا شوید.
- شاید از کتاب کوچک ماجراهای تام سایر او را بشناسید.
- اگر هم نمیشناسید عیبی ندارد، چون به زودی خیلی خوب با او آشنا خواهید شد.
- احتمالاً خودتان فهمیدهاید که فردی کم سن و سال است و خیلی خوب صحبت نمیکند.
- البته بچهی پولداری است. همین چند وقت پیش، او و تام در غاری دوازدههزاردلار پیدا کرده اند.
- این روزها با دوازدههزار دلار یک ماشین دست دوم هم نمیشود خرید، اما آن وقتها، این مقدار پول به اندازهی محمولهی یک کشتی بود و چون پول زیادی بود، همهی آن را به مقام رسمی شهر یعنی قاضی تچر دادند که بلایی سرش نیاید.
- هاک در حال حاضر با بیوه داگلاس و خواهرش، خانم واتسون در شهری نزدیک رودخانه میسیسیپی زندگی میکند.
- این دو خانم میخواهند هاک را «معدب» کنند. از آن مدل مودبهایی که موقع غذا آرنجشان را روی میز نمیگذارند، قبل از غذا دعا میکنند و برای احترام به دیگران کلاهشان را از سر بر میدارند. کارهای آنها تاثیر چندانی بر هاک ندارد و البته آنها فقط گل لگد میکنند.
- مطمئن نیستیم معنای دقیق این اصطلاح چیست اما شبیه حرفهایی است که هاک میزند.
- بخشی از این مودب کردن هم یاددادن مطالب دینی به هاک است. او اول کار، با ذوق و شوق زیاد میخواهد دربارهی حضرت موسی چیزهایی یاد بگیرد تا این که میفهمد حضرت موسی مرده است. هاک «با مردهها اصلاً حال نمیکند» و بدین ترتیب تب و تاب دینی او پایان میگیرد.
- البته خانم واتسون این جریان تادیب را خیلی جدی گرفته و هاک را تهدید میکند که اگر رفتارش را درست نکند، مثلا سر میز غذا قوز کند و این جور چیزها، به جهنم خواهد رفت.
- احتمالاً جهنم پر از آدمهای قوزی است.
- هاک فکر میکند جهنم رفتن خیلی هم چیز بدی نیست. انگار بهشت خیلی خستهکننده است. شک نداردکه تام سایر مستقیم به جهنم میرود و دلش میخواهد با دوستش بپلکد.
- بعد از شام، هاک شمعی را در اتاقش روشن میکند. خوابش نمیبرد. مینشیند و به صداهایی که از جنگل اطراف خانه میآید، گوش میدهد و برای خودش دربارهی اشباح و همهی چیزهای ترسناک خیالبافی میکند.
- عنکبوتی از سر شانهاش بالا میآید. هاک با دستش آن را به گوشهای پرتاب میکند. البته گوشه که چه عرض کنیم، عنکبوت مزبور دقیقاً روی شمع روشن پرتاب میشود.
- واویلا.
- این «نشانهی خیلی خیلی بدی» است. پس از اجرای مراسم مختلفی که خوش شانسی میآورند و میتوانند بدشانسی حاصل از کشتن عنکبوت را جبران کنند، هاک خود را تسلیم سرنوشت محتومش میکند.
- پیپش را دود میکند که اعصابش آرام شود.
- راستی، این کار را در خانههایتان نکنید.
- بلافاصله پس از این که ساعت، دوازده نیمه شب را اعلام میکند، هاک صدای میومیویی میشنود.
- او هم با صدای آهسته صدای میویی از خودش در میآورد.
- نگران نباشید. با گربه ها حرف نمی زند. از لبه ی پنجره خودش را بالا میکشد و از خانه بیرون میزند. شک نکنید که بیرون خانه ، تام منتظرش است.
خلاصه فصل دوم
- هاک و تام در تاریکی ول میچرخند. از آشپزخانه رد میشوند و بردهی خانم واتسون، جیم، را میبینند که کنار پنجره نشسته است.
- به جنوب آمریکا خوش آمدید. زمان: قبل از جنگهای داخلی.
- پی نوشت: مارک تواین برای اشاره به بردههای سیاهپوست از لفظ «کاکاسیاه» زیاد استفاده میکند. این مربوط به آن زمان و نشانهی واقعیِ استفاده از زبان بومی است. از آنجاییکه اشموپ مال زمانهی مودبتر و مهربانتری است، البته امیدواریم که اینطور باشد، حرف اولش را حذف میکنیم.
- جیم از بیرون سروصداهایی میشنود و برای وارسیکردن، بیرون میآید.
- پسرها در جایشان میخکوب میشوند و هاک زیرکانهترین جملهی عمرش را میگوید: «وقتی نمیتونی از جات تکون بخوری، انگار همه جات میخاره.»
- جیم گیر سهپیچ داده است که بیرون خانه منتظر بماند، پس همانجا مینشیند.
- و در دم به خواب میرود.
- تابلو است که هاک و تام نمیتوانند جلوی خودشان را بگیرند. تصمیم میگیرند او را دست بیندازند و کلی عشق و حال کنند.
- تام دزدکی به آشپزخانه میرود و شمعی برمیدارد. در ازایش هم پنج سنت روی میز میگذارد.
- عجب بچهی درستکاری.
- بعد، از کلهی جیمِ غرق در خواب، کلاه برمیدارد و بالای سرش، روی شاخهی درخت آویزان میکند.
- وقتی بالاخره جیم از خواب بیدار میشود، به همه میگوید که جادوگران آمدهاند و او را دور دنیا چرخاندهاند.
- از این به بعد جیم تبدیل به کارشناس بلامنازع مقولات جادوگری میشود که همین، هاک را از خنده رودهبر میکند.
- به همان شب برمیگردیم. تام و هاک بعد از سربهسرگذاشتن با جیم، چند تا از دوستانشان را سوار میکنند و به غار داخل جنگل میبرند.
- خوشبختانه، تام سایر کاری غیر از راه انداختن دارودسته انجام نمیدهد. گروهی که در اوج خلاقیت و ازخودگذشتگی، بهش میگفت: «دار و دسته تام سایر».
- تمام اینها بازی و سرگرمی است تا زمانیکه پسرها، پیمان خونی میبندند. پیمانی که هیچکس تردیدی دربارهی آن ندارد.
- ظاهراً تام ایدهی دزدان دریایی، سارقها و از این قبیل را از کتابها گرفته بود.
- بعضیهایشان فکر میکنند کشتن خانوادهی پسری که پیمانش را شکسته، ایدهی خوبی خواهد بود.
- همه موافقند.
- ولی این باعث ایجاد مشکلاتی برای هاک میشود؛ چراکه متوجه میشویم پدرش فردی دائمالخمر و رفیقباز است که این روزها هیچ کجا پیدایش نمیشود.
- این چه مشکلی است؟ این مساله میتواند او را از پای در آورد؛ اگر برحسب تصادف پیمانش را شکست چه؟
- هاک همیشه حلّال مشکلات است؛ پس خانم واتسون را که مایهی افتخار هرکسی است، بهجای والدینش پیشنهاد میدهد.
- تام میگوید آنها قرار است دزد باشند، اما نمیتوانند دزدی کنند؛ چراکه دزدی کار خیلی خیلی زشتی است. دوباره او با اقتدار، درحالیکه تمام اطلاعاتش را از قصههای بچگانه گرفته است، حرف میزند.
- تام با یکی از بچهها، بن راجرز، دربارهی بهترین راه گروگانگیری بحث میکند.
- خانمها بیدردسرند. فقط کافیه که آنها را به غار خود بکشانید و مثل ببعی کاملا مودب باشید. مثل روز روشن است که بالاخره آنها عاشق شما میشوند؛ درحالیکه شما منتظر گرفتن پول در قبال آزادی آنها هستید. (احتمالاً تواین چنین چیزی را تجربه کرده است).
- چه روزی برای شروع سرقت و کشتار خوب است؟ روشن است که یکشنبه تعطیل است و کاملا بدجنسی خواهد بود. نامردیه.
خلاصه فصل سوم
- هاک به خاطر لباسهای کثیفش به دردسر میافتد. بهنظر میآید با آن لباسهای کثیف سر غذا قوزکردن، صاف تهش جهنم است.
- ولی مذهب هیچوقت کار هاک را راه نینداخته است. (همانطور که به خانم واتسون هم نشان داده بود)؛ چراکه دعاهایش برای امر مهمِ بهدستآوردن قلاب ماهیگیری، به سنگ خورد.
- پس دعاکردن به چه دردی میخورد وقتی چیزی را میخواهی، به آن نمیرسی؟
- خانم واتسون به هاک تذکر میدهد که باید بهخاطر نعمتهای معنوی، مثل کمککردن به مردم، دعا کند.
- هاک که سودی در این کار نمیبیند، بیخیالش میشود.
- خب حالا دربارهی پدر هاک خبرهایی میشنویم. «پپ»، فرد دائمالخمری که همه فکر میکنند مرده است. هاک مطمئن نیست او مرده یا نه؛ اما امیدوار است پپ دوباره پیدایش نشود.
- دار و دستهی تام سایر دور هم جمع میشوند و دزد و پلیس بازی میکنند.
- هاک به ما نشان میدهد که کسی واقعا نمیمیرد یا دستگیر نمیشود؛ بلکه تمام اینها یک شوخی باحال است. (مثل بازیهای خشن ویدئویی که همهی ما میدانیم ضرری برای نسل جوان ندارد!)
- مثلا یکی از بازیهایشان این است: تام فورا همه را جمع میکند تا بگوید که گروهی تاجر با صندوقهای جواهر درحال ردشدن از شهر هستند و باید به آنها حمله کنند.
- ولی آنها اصلا شبیه به یک گروه تاجر نیستند؛ بلکه بیشتر شبیه آدمهاییاند که برای تعطیلات آخر هفته در شهر ولو شدهاند. علافها!
- تام به هاک میتوپد که او میتوانست آن تاجرها را ببیند، اگر داستان دنکیشوت را خوانده بود و عقلش میرسید که جادوگرانِ دشمنانشان، آنها را بهصورت آدمهایی در پیکنیک ظاهر کردهاند.
- ببین، کلی قانون برای جادوگرها و جنیها و گویهای جادویی هست.
- هاک همهچیز را به سخره میگیرد. اگر او جنی بود، هیچوقت اجازه نمیداد کسی به او بگوید چهکار کند. او فقط آرزوهای خودش را برآورده میکرد.
- در واقع چند روز بعد، یک گوی کش میرود که در آن ببیند آیا حرف تام دربارهی جنها درست است. (البته که نبود.)
خلاصه فصل چهارم
- برخلاف همه پیش بینیها، هاک در حال آدمشدن است.
- درواقع، به مدرسه میرفت، بهطور منظم دوش میگرفت و از این کارهای بچهمثبتها. اینها برای پسری که از دل جنگل آمده باشد، کار بزرگی است.
- وقتی از این کارها خیلی کلافه میشود، به سمت جنگل میرود و آنجا چرت میزند.
- یک روز صبح، نمک را روی صبحانهاش خالی میکند؛ اما قبل از اینکه بتواند آن را به پشت سرش پرتاب کند (عقیدهای خرافاتی است)، خانم واتسون جلویش را میگیرد و به اومیگوید که اینقدر ابله نباشد.
- او میداند که این کار یعنی شروع بدبختی.
- بیرون از خانه رد پاهایی روی برف میبیند. ظاهراً یکی به باغ آمده بود و قبل از اینکه داخل بیاید، توقف کرده بود.
- بعد از بررسی یکی از رد پاها، اثر چنگال هایی را روی پاشنههای آن دید که نشانه دورکردن شیطان است.
- بعد از دیدن این ردپاها، تا میتواند این ردها را بهسرعت به طرف خانه قاضی تاچر دنبال میکند؛ درحالیکه با یک چشم پشت سرش را میپاید. خب معلوم است، هاک چیزی میداند که ما نمیدانیم.
- وقتی به خانه قاضی تاچر میرسد، میگوید که همه پول را به او میخواهد بدهد. (سهم شش هزار دلاری را که در غار پیدا شده بود).
- قاضی علتش را میخواهد بفهمد؛ ولی هاک خودش را به در و دیوار میزند و طفره میرود و سعی میکند دروغ نگوید.
- قاضی لحظاتی به فکر فرو میرود و میپذیرد کاری که هاک میخواهد انجام دهد، فروش داراییاش به قاضی است. بنابراین مبادله قانونی است و هاک در امان است.
- نگران نباشید، همه اینها بهزودی معلوم میشود.
- هاک موافق است. امضایی پای قرارداد میاندازد، یک دلار از این معامله میگیرد و فوراً جیم میشود.
- در راه برگشت به خانه، هاک به ما درباره جیم و گولهمو جادوییاش میگوید. گولهمویی جادویی که پیشگویی میکند.
- پس هاک پیش جیم میرود تا با گوله موی جادوییاش، آینده را برای تام پیشگویی کند. جیم میگوید که ردپای پپ را روی برف میبیند و او وحشتزده است.
- جیم گولهمو را روی زمین میاندازد؛ اما متاسفانه این کار برای پیشگوییهای بعدی کافی نیست. خب معلوم است، گولهمو به پول نیاز دارد.
- بعداً در صحنهای ساختگی، گولهمو به هاک میگوید (البته با زبان جیم)، که پپ نمیداند چهکار کند. او یک فرشته خوب روی شانه راست و یک فرشته بد روی شانه چپ دارد و همزمان نمیداند که به حرف کدامیک از آنها گوش دهد!
- جیم با موشکافی عمیقی میبیند که گاهی زندگی هاک خوب میشود و گاه بد. مثلاً بعضی وقتها مریض شده و همیشه بعدش خوب میشود.
- ما فکر میکنیم که این قسمت بدِ زندگیاش باشد؛ چون پدر دائمالخمر و شیادش است که در اتاق خواب منتظر اوست.
خلاصه فصل پنجم
- پپ دائمالخمر و بدزبان کارهایی میکند که همه پدران شیاد میکنند. او مست میکند و هاک را اذیت میکند.
- او حتی سعی میکند که جلوی ادامه تحصیل، زندگی، متمدنشدن، فرهنگ، آموزش و تربیت پسرش را بگیرد. اساساً چیزهایی که خودش هم آنها را ندارد.
- او از هاک میخواهد که دیگر به مدرسه نرود و درسهای دینی هم یاد نگیرد. حتی یکی از کتاب های درسیاش را جِروواجِر میکند.
- اوه، او پول هم میخواهد.
- ولی هاک هیچ چیز بهجز پول به چشمش نمیآید: «پول؟ چه پولی؟»
- عجب، الان میفهمیم که چرا هاک پولهایش را به قاضی داد.
- پپ هرجور هست تا آخرین قِران پولهای هاک را بالا میکشد، که البته همه را خرج مستکردن در شهر میکند.
- روز بعد، درحالیکه هنوز مست است، پدر قاضی را درمیآورد تا پول هاک را بگیرد.
- قاضی تاچر او را دستبهسر میکند و سعی میکند از دادگاه حکمی بگیرد که دیگر او پدر قانونی هاک نباشد.
- از بخت بد، قاضی شهر تازهوارد است و چیزی درباره بدکاری این مرد نمیداند. بنابراین از دادن حکم خودداری میکند.
- پپ، هاک را تهدید میکند که اگر به او پول ندهد، بدجوری کتکش میزند. هاک هم سه دلار درب و داغان و کهنه به او میدهد که پپ هم بیمعطلی با آن میگساری میکند. بعد در شهر وِل میچرخد و ایجاد مزاحمت میکند تا اینکه به زندان میافتد.
- ولی قاضی جدید شهر بر این باور است که مثل افسانهها ذات آدمهای شرور از اول خوب بوده است. او معتقد است که پپ واقعاً به کمک نیاز دارد.
- بنابراین قاضی حرفهای پپ را باور میکند و جایی برای خواب و لباسی نو به او میدهد.
- پپ بلافاصله لباس را در ازای خرید یک شیشه مشروب میفروشد و قاضی هم متوجه شد. او میگوید شاید یک فرد را فقط با تهدید اسلحه بتوان اصلاح کرد. فقط همین.
مترجم: ح. بهراد
بدون دیدگاه