بریده کتاب کآشوب بخشی از روایت «گیسوی حور در امین‌حضور» نفیسه مرشدزاده

بخشی از روایت «گیسوی حور در امین‌حضور» کتاب کآشوب را با هم می‌خوانیم:

چهاردهم ماهی در پانزده‌سالگی‌ام بود. گل‌های چادری که سرم بود یادم است. قرمز ریز بودند با کاسبرگ زرد. مثل باقی چهاردهم‌ها، وقت خواندن سید، چادر را آورده بودم روی صورتم پایین و خیره به گل‌های ریز، خاطرات امروز مدرسه را مرور می‌کردم.

دیدم صدای سید دارد در ذهنم صورت می‌سازد: گر چشم روزگار بر او زار می‌گریست.

مردی تنها سوار شد. زن‌ها دورِ اسبش بودند. دور شد.

زنی صدایش کرد. برگشت. سپاه نداشت. پیش چشم زن‌ها راه رفت. دور شد. جان جهانیان همه از تن برون شدی.

غافلگیرانه اولین اشک واقعی‌ام در پانزده‌سالگی از چشمم افتاد روی گل قرمز ریزی که روی زانویم بود.

اولین اشکی که از اندوهِ گریه‌ی مادر نبود. به خاطر آن تصویری بود که پیش چشمم شکل گرفته بود.

اولین اشکی که نمایشی نبود. اولین بار بود که برایم مهم نبود زن‌ها اشکم را ببینند و بگویند «چه دلش پاکه این دختر» و مرا برای پسرهایشان نشان کنند.

مهم نبود مادر با تحسین به چشم‌های سرخم نگاه می‌کند یا نه.

دلم برای مصیبتی که سید می‌خواند، سوخته بود.

اولین گریز به کربلا بود که وحشت‌زده، چادر مادر در دست، وسط آن سرزمین سرگردان نبودم.

یک لحظه چادر مادر را رها کرده بودم و خودم تنها ایستاده بودم آن وسط و دیده بودم مرد می‌رود.

بی‌اختیار نعره‌ی هذا حسین زد.

شوریِ اولین اشک عزادارانه‌ ته گلو تجربه‌ی عجیبی بود.

سید که گفت «بالنبی و آله»، زن‌ها چادرشان را کنار زدند.

دیدم یکی از آن‌ها شده‌ام.

طعم آن چای تمام عمر با من ماند.

زن همسایه سینی را گرفت جلویم.

نذرش بود چای بدهد. سبک و ترد استکان را برداشتم. انگار مستحقش باشم. به دستش آورده باشم. به این چای هم مشرف شده بودم. به چای بعد اشک.

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *