بخشی از کتاب کآشوب را با هم میخوانیم:
مهدیقمی قدش بلند بود.
سبزه، لاغر و استخوانی.
با دندان های زرد و لب های خشکیده.
زیر چشمش همیشه گود بود و صدایش خش داشت.
میرفت ایران و باز میآمد.
عمویش کامیون داشت.
چهارشنبه ها کامیون را بر میداشت و میرفت بار میزد سمت ایلام.
بار را می رساند ایلام و می آمد مهران و هر طوری بود خودش را میرساند آن ور مرز.
خودش دیگر بلد چیخودش بود. می آمد کربلا و نجف زیارت می کرد و بعد بر می گشت.
گاهی هر هفته میآمد. گاهی دو هفته یکبار. اما می آمد.
نه بچه هیأتی بود، نه درس خوانده.
به قول خودش از آن دل سوخته ها هم نبود اما باری جور می کرد و کامیون عمو را می گرفت و خودش را می رساند کربلا.
بدون دیدگاه