توضیحات
زندگی دوبراوکا اوگرشیچ را جنگهای استقلال یوگسلاوی دو نیم کرد؛ تا پیش از آن نویسندهای بود که در زاگرب ادبیات روس خوانده بود و در دانشگاه نظریهی ادبی درس میداد. پس از آن نویسندهای شد که قلمش را چون اسلحهای بالا گرفت و علیه کسانی که برای ربودنِ هویت یوگسلاوش دستبهیکی کرده بودند و او را دشمن مردم، خائن و جادوگر نامیدند، اعلان جنگ کرد. جستارهای نوآورانهی او در کتاب البته که عصبانی هستم تلاشی هستند برای حفظ هویت فردی که از هیجانِ بیمارگونهی ملیگراییِ جمعی، وجوه تاریک جوامع مدرن و یکدستسازی مردم تحت تأثیر رسانه، سیاست، مذهب و باورهای مشترک حرف میزنند. او سالهاست در فضای امن رسانهایِ هلند مینویسد و سیطرهی فناوری، حلاجیِ فرهنگ عامه و زندگی روزمره دغدغههای تازهاش شدهاند اما هنوز رَد درد و خشم رانده شدن از وطن و انزوایی که هموطنانش به او تحمیل کردند، بر تن جستارهایش مانده. اوگرشیچ نویسندهای یوگسلاو است که به زبان مادریاش یعنی زبان کروات مینویسد و بیش از هر جا شهروندِ ادبیات است.
دانلود فهرست و پیشگفتار و سخن مترجم کتاب البته که عصبانی هستم
یکی از جستارهای کتاب البته که عصبانی هستم را میتوانید از اینجا دانلود و مطالعه کنید.
یادداشت کاوان محمدپور دربارهی کتاب البته که عصبانی هستم را میتوانید از اینجا مطالعه کنید.
مقالاتی که در کتاب البته که عصبانی هستم گرد آمدهاند درک ملموستری از جمهوریهای پسایوگسلاوی به دست میدهند.
روبرت صافاریان، سایت وینش
البته که عصبانی هستم داستانِ آن بلاهایی است که بر سر نویسندهاش آوردهاند، داستان تهمتها، به خیانت متهم کردنها، داستان رفتارها و برخوردهایِ همسایگانش، همکارانش، همصنفیهایش، هموطنانش؛ داستان یک ”ملت”، توهمهایشان، ترسهایشان، عقدههای حقارتشان، حقارتهایشان، فرصتطلبیهایشان، رنگ عوض کردنهایشان، وطنپرستیهای کاذب و دروغینشان با کندوکاوی عمیق در ریشههای همهی اینها در اساطیر قومی، در خرافهها، در تاریخ آن ”ملت” به زبانی بسیار بسیار موجز.
نصرالله کسراییان
در این کتاب اوگرشیچ ما را با موقعیت اجتماعی و سیاسیاش به عنوان نویسندهای که هویت ملیاش یکباره از او ربوده شده است، آشنا میکند.
الناز کاظمی، مجلهی آوانگارد
نوشتاری که به آدم حس عریان بودن میده. عریان از هر چیزی که ما، آدمها با ایدئولوژیهای مختلف پشت اونها پنهان میشیم، اما غافل از اینکه شاید این چیزها برای دیگری باورپذیر نباشن و ما مثل داستان لباس جدید پادشاه چیزی بر تن نداریم.
مهرنوش چمنی، کلبه کتاب کلیدر

فهرست
سخن مترجم | آدمکشی با قلم
روابط خطرناک | ادبیات در این فرهنگ جایی ندارد
مسئلهی زاویه دید | خلسهی جمعی و انزوای خودخواسته
جمهوری ادبی کاکانیا | نویسندگان هم آدماند
ترس از مردم | آیا بچهای هم باقی مانده؟
ذات فرّار بایگانی | یادهایی که تلنبار میکنیم
بازخورد مخاطبان در گودریدز

ارتباط گرفتن با کتاب برایم سخت نبود. شاید چون با کتابهایی مثل «۱۹۸۴»، «کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم.» و «بالکان اکسپرس» متوجه میشدم راوی از چه حرف میزند. البته این کتابها هم اگر نبودند، باز میشد ردِ خشم فروخورده را لابهلای سطور پیدا کرد. خشمِ ناشی از «چرا اینگونه بودن؟» یا «چرا آنگونه نبودن؟». خشمِ ناشی از «اماها» و «اگرها». ردِ خشمِ آدمهایی که نمیدانند ملال، نفرت و آرزوهای برباد رفتهشان را کجا و چگونه خالی کنند؛ برای همین رو میآورند به خشونت علیه دیگری؛ کسی که نمیخواهد با آنها در این باتلاق دست و پا بزند یا همرنگ جماعت شود. نمیدانم باید برایشان افسوس بخورم و دل بسوزانم یا خشمگین شوم و نفرینشان کنم.
آدمهای بدون گذشته، آدمهای بدون آینده، آدمهای بدون آرزو، بدون عشق، بدون دفتر خاطرات… آدمهایی که همه جا هستند و فکر میکنند چون اکثر جمعیت را تشکیل میدهند پس حق با آنهاست اما نمیفهمند چرا شاد نیستند. آدمهایی که قلم برایشان حکم آلت قتاله دارد و هر کس آن را در دست بگیرد و خلاف میلشان از آن استفاده کند، محکوم به نابودی است. دیگری را نادیده میگیرند چون این تنها راهِ حفظِ حسِ امنیتِ پوشالی آنهاست.
کاش بیدار شوند. کاش بیخیال شوند. کاش بگذارند بقیه زندگیشان را بکنند. کاش فریب همراهیِ اکثریت را نخورند.
فکر کنم دلم برایشان میسوزد، چون نمیتوانند کمر راست کنند و با اطمینان به پیش رویشان نگاه کنند. از خودشان، از تاریخ و بیشتر از همه از مخالفانشان میترسند. راستی، تاریخ را چه کسانی مینویسند؟
پ.ن: حالا سال ۲۰۱۹ است و «کریستیان بولتانسکی» دوام آورده…
کتاب را خیلی با دستانداز خواندم. جاهایی واقعا از دست نویسنده شاکی میشدم و گاهی هم، خیلی اندک گاهی هم، البته نوشتهاش جذاب میشد و شگفتزدهام میکرد. من رمانها و داستانهای کوتاه دوبراوکا اوگرشیچ را نخواندهام اما با جوایزی که برده حتما بهتر از این مجموعه است. حتما که بخشی از این نچسبیدن کار به من دلیلش مانیفستگونه بودن متن است. انگار که یک نفر ایستده و بسیار پرخاشگرانه و عصبانی فقط و فقط اعلام موضع میکند. چیزی که صدالبته شاید ضدحال اصلی برای من در هر متن روایی باشد.
جالب آن که نویسنده نثر روایی و تصویفی خوبی دارد اما تنها هر ازگاه و در واقع به ندرت از این نثر بهره گرفته است و باقی متن دقیقا مثل کسانی صحبت میکند که خودش میگوید هممیهنانش او را آن گونه توصیف میکنند!
انگار یک نفر عصبانی (و فقط و فقط عصبانی) ایستاده و یک بند فحش میدهد و تحقیر میکند و ناسزا میگوید. از حق نگذریم یکی دو جستار آخر جذابتر بودند. اگرچه باز با مواضع نوسنده در آن جستارها هم مشکل بنیادی داشتم و نوعی چپگرایی و جهانوطنی ارتجاعی در همه کار موج میزد اما شاید اگر این جستارهای آخری را اول کار آورده بود و آن فهرست بلند ناسزاها را آخر کار، سریعتر راحتتر و با علاقهتر کتاب را خوانده بودم. واقعا تردید جدی دارم که ساعاتی از عمرم را به خواندن کارهای دیگر این نویسنده اختصاص دهم و این یکی را هم تا آخر خواندم چون گمان میکردم انتخابهای نشر اطراف آن قدر خوب و قابل اطمینان هست که حتما بالاخره جایی شگفتزدهام میکند.
دومین تلاشم برای خواندن یک جستار روایی بود. به ایننتیجه رسیدم که جستار ها را باید از زبان یکهموطن و همزبان خواند. یا زمانی که بخواهیم در مورد یک کشور تحقیق ویژه ای مخصوصا ادبیات انجام دهیم.
رفرنس های زیاد باعث سردرگمی زیادی می شوند. ترجمه خوب و روانی داشت.
نقد و بررسیها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.