فقط زمانی که گذشته بگذرد، معلوم می‌شود که مردگان در کشته‌شدن خود نقشی نداشته‌اند. معلوم می‌شود خانواده‌هایی که در راهروهای بیمارستان ریخته‌‌اند، خودشان دست‌شان را پشت سرشان نبسته‌اند، خودشان جلوی دیوار به صف نشده‌اند، خودشان گلوله‌ای در سرشان خالی نکرده‌اند، و به خواست خودشان در گور دسته‌جمعی سرازیر نشده‌اند. زندانیان در اردوگاه‌ها خودشان را به سیم برق وصل نکرده‌اند. کودکان اعضای جداشدۀ بدن خود را در زمین فوتبال پخش نکرده‌اند. بچه‌های کوچک خودشان گرسنگی را انتخاب نکرده‌اند. اما اکنون که گذشته‌ هنوز نگذشته، چه کسی می‌تواند بگوید که چنین نبوده؟ چه کسی می‌تواند به یقین بگوید، جز آنان که کشتند و آنان که کشته شدند؟


پایگاه عملیاتی «غار معصوم» افغانستان، ۲۰۰۷:

کنار چادر حمام جایی که ترکش خورده بد جور از هم شکافته. گلوله این‌طور نیست. گلوله خیلی تمیز وارد می‌شود.

ترکش می‌شکافد. نزدیک ورودی پایگاه، یک نفر شمارشگر تابلوی «افتخار می‌کنیم به …. روز بدون موشک» را روی صفر تنظیم می‌کند. در کل ماه عددش از یک بالاتر نمی‌رود. این را سربازی به من می‌گوید.

پاییز ۲۰۰۷، بیست و پنج سالم است. بعد از چند ماه اصرار به سردبیر بخش خارجی، بالاخره در گروه افغانستان قرار می‌گیرم و برای اولین‌بار  قرار است جنگ را گزارش کنم، البته به طور موقت و به جای خبرنگار اصلی. روزهای میانی حملۀ ناتو است و بسیاری از رسانه‌های غربی همچنان معتقدند که، حتی اگر شده نیمه‌ثابت، باید در این کشور حضور داشته باشند. در پوستم نمی‌گنجم. نمی‌شود کار مطبوعاتی جدی کنی و با این واقعیت کنار نیایی که ممکن است بارها و بارها مثل توریست‌ به دیدار رنج دیگران بروی. ناگهان به خودت می‌آیی و می‌بینی در وسط زندگی مردمی فرود آمده‌ای که از فجیع‌ترین شرایطی که ممکن است آدم‌ها بر سر یکدیگر بیاورند رنج می‌برند. مهم نیست چقدر احساس همدردی یا صداقت داری و حتی از داشتن امتیازاتی که داری احساس گناه می‌کنی. وقتی کارت با آن‌ها تمام ‌شود با کمک همان امتیازها آن‌جا را ترک می‌کنی. بعضی از خبرنگارها بلدند چطور با این واقعیت کنار بیایند و توجیهش کنند: مردم دنیا چطور بفهمند در این‌جا چه می‌گذرد؟ پس تغییر چطور باید اتفاق بیفتد؟

اولین بار است که از پایگاه بیرون می‌آیم، همه‌چیز را فراموش می‌کنم. سن کمی دارم؛ بیشتر برایم مثل ماجراجویی است، یک ماجراجویی بزرگ.

به محوطۀ بزرگ فرودگاه ناتو در قندهار می‌رسم: شهر کوچکی پر از چادر و کانتیرهای بازسازی‌شده که حتی برگر کینگ هم دارد. در مدت اقامتم در آن‌جا، یک بار گروه رقص دالاس کابویز را برای اجرای نمایش با هواپیما آوردند، که به طور عجیبی صحنه‌ای از فیلم اینک آخرالزمان را تداعی می‌کرد.

به محض ورود به محوطۀ فرودگاه، تقریباً همه به طور مفصل دربارۀ کاربرد انواع حروف اختصاری مواد منفجرۀ دست‌ساز توجیه می‌شویم: VBIEDs (مواد منفجرۀ متصل به خودرو)، PBIEDs (مواد متصل به انسان)، DBIEDs (مواد متصل به چارپایان).

چند روز بعد همراه کاروانی از سربازان کانادایی به سمت پایگاه‌های عملیاتی می‌روم. صبح روز حرکت پشت یکی از چهار ماشین زرهی سبکی که به ترتیب حرکت می‌کنند می‌پرم. ماشین‌های زرهی سبک معمولاً بدنۀ قوسی شکلی دارند که از شدت ضربۀ مین یا مواد منفجرۀ دست‌ساز می‌کاهد. گهگاه خبرنگاران بحث می‌کنند که کدام ماشین در آرایش چهار زرهی نسبتاً امن‌تر است. یکی از آن‌ها می‌گوید باید در زرهی جلویی باشی چون در اکثر موارد مواد منفجره بعد از عبور اولین ماشین عمل می‌کنند، به‌علاوه این‌که هیچ‌کس دلش نمی‌خواهد پشت سر ماشین جلویی گیر کند. واقعاً نمی‌دانم چقدر درست می‌گوید اما به نظر می‌رسد خیلی با اعتمادبه‌نفس حرف می‌زند. بدترین و موفق‌ترین خبرنگاران جنگی‌ای که دیده‌ام همه‌شان اعتمادبه‌نفس بالایی دارند.

کاروان بعدازظهر به پایگاه عملیاتی خط مقدم‌ غار معصوم می‌رسد. پایگاه‌های عملیاتی خط مقدم معمولاً کوچک و در مناطق دورافتاده پراکنده هستند، به همین دلیل نسبت به پایگاه اصلی از امنیت کمتری برخورداند. غار معصوم پاسگاهی صخره‌ای در یک ساعتی غرب قندهار است که از یک ماه قبل از ورود ما تقریباً هر شب مورد حملۀ آر‌پی‌جی قرار داشته. این حملات البته چندان پیچیده نیستند. بیشتر اوقات فردی مسلح با سلاحی که ارتش شوروی سی سال پیش جا گذاشته خودش را به آن نزدیکی می‌رساند. اکثرشان بی هدف شلیک می‌شوند؛ تیری در تاریکی.

یکی از سربازها به برجک اشاره می‌کند و می‌گوید «همیشه می‌گیریم‌شان ولی شب بعد دوباره یکی دیگر می‌آید.»

سرباز می‌گوید «در این سی روز فقط یک نفر در داخل پایگاه کشته شده. یک مترجم افغان که وقتی ترکش به چادر حمام خورد داشت دوش می‌گرفت.» بارها اشاره‌هایی گذرا به مرگ افغان‌ها را می‌شنوم، که اغلب برای نشان دادن وخامت اوضاع است، بدون آن‌که روایت اصلی را بر هم بزند. این‌ها من را یاد صحنه‌های پر تکرار فیلم‌های جنگی آمریکاییِ بعد از ۱۱ سپتامبر می‌اندازند. قهرمان داستان، تک‌تیرانداز یا نگهبان شرافتمند ایست بازرسی است که در موقعیتی سخت قرار گرفته و باید تصمیم بگیرد به کدام شلیک کند: بچه‌ای سیه‌چرده یا زنی با نقاب که معلوم نیست واقعاً زن باشد و ممکن است بمبی انتحاری با خود داشته باشد. قطعاً هر روایت منطقی از این موقعیت می‌گوید که موضوع اصلی داستان نه آن تک‌تیرانداز، که کسی است که آن طرف قرار دارد و جانش در خطر است. اما کشته‌های بی‌نام‌ونشان فقط در خدمت هدف روایت غالب هستند. در این نوع روایت‌ها طرف غربی‌ باید با یک تصمیم سخت اخلاقی دست‌وپنجه نرم کند و طرف غیرغربی باید در خدمت خلق آن موقعیت باشد.

در پایگاه عملیاتی با دو سرباز افغان مصاحبه می‌کنم. سنی ندارند، بعید است بیشتر از هجده نوزده ساله باشند. مثل خیلی از پایگاه‌های عملیاتی که دیده‌ام کنار سیم خاردارهای بیرونی مستقر شده‌اند. در پایگاه‌های بزرگ‌تری مثل فرودگاه ناتو در قندهار، معمولاً دو لایه سیم خاردار وجود دارد؛ داخلی و بیرونی. سیم خاردار داخلی برای محافظت از خود پایگاه است. ‌بعد از یک فاصلۀ میانی و موانع پیچیدۀ دیگر، سیم خاردار بیرونی بین پایگاه و فضای بیرون حائل می‌شود. در نتیجه تقریباً همیشه این سیم خاردار بیرونی است که در مواجهۀ مستقیم با حملات، خودروهای انتحاری و کمین‌ها قرار دارد. و تقریباً همیشه این افغان‌ها هستند که برای محافظت از این خطوط مستقر می‌شوند.

یکی از سربازها اسلحه‌اش را نشانم می‌دهد: یک کلاشینکف عهد باستان، تقریباً کاریکاتوری از یک تفنگ!

سرباز می‌گوید «آن‌ها خودشان جلیقۀ ضد گلوله و تجهیزات پیشرفته‌ دارند. ما چرا نباید این‌ها را داشته باشیم؟ این ماییم که داریم از این‌جا محافظت می‌کنیم.»

سر تکان می‌دهم، یاد نوشتۀ نیل شیهان در کتاب یک دروغ درخشان می‌افتم؛ آن‌جا که از تفاوت شیوۀ سلطه‌گری انگلیسی‌ها و آمریکایی‌ها می‌گوید. انگلیسی‌ها احساس وظیفه می‌کردند که «وحشی‌ها» را متمدن کنند؛ یک جور رسالت شخصی که به آن افتخار می‌کردند. اما برعکس، آمریکایی‌ها چنین نگاهی نداشتند. عجیب است که این‌جا، در این مکان و در این زمان، می‌بینی همزمان هر دو نوع نقاب سلطه را به چهره زده‌اند.

آخر شب، وقتی داریم از  غذاخوری به سمت خوابگاه می‌رویم، صدای سوت ممتدی بلند می‌شود. خودم را روی زمین می‌اندازم، گوشم را می‌گیرم، نفسم را بیرون می‌دهم، همان‌طور که در دورۀ محیط‌های خطرناک بهمان آموزش داده‌اند. می‌دانم که باید طوری دراز بکشم که پاهایم به سمت محل اصابت باشد نه سرم. اما این‌طور نمی‌توانم چیزی ببینم.

موشک به دامنۀ کوه برخورد می‌کند و آسیبی نمی‌زند. خوش‌شانس هستیم که فاصلۀ زیادی با آن داریم. ناگهان آسمان شب با نور قرمز منور روشن می‌شود. کسی منور می‌زند و برای لحظه‌ای همه‌جا مثل روز روشن می‌شود. و بعد سکوت. چند ثانیه‌ای که می‌گذرد، یکی از سربازهای کنارم چیزی می‌گوید؛ جوکی که نمی‌فهمم. همه می‌خندند تا آن مقدار آدرنالینی که باقی مانده تخلیه شود. آن طرف سیم‌ها یک نفر روی خاک افتاده. و شاید تا فردا یکی دیگر.

صبح روز بعد، از آن‌جا بیرون می‌زنم، از عواقبش فرار می‌کنم. حتماً سال‌ها بعد هم تمام این مهلکه از آن‌جا خواهد رفت.

♦♦♦

دیگر نمی‌شود تعداد کشته‌ها را دقیق شمرد. نهادهایی که زمانی احتمالاً مسئول این کار بوده‌اند، وزارت بهداشت، همان چند بیمارستان باقی‌مانده و نهادهای اجتماعی، همه ویران شده‌اند.

♦♦♦

زبان هرگز کافی نیست. آنقدر کافی نیست که بتواند مثل آینه‌ای حقیقی زندگی را منعکس کند. اثر تسکین‌بخش یا رنج‌آور داستان‌هایی که می‌گوییم در این نیست که آیا واژه‌های درستی انتخاب می‌کنیم یا نه، بلکه در این است که واژۀ درست کدام است. این امری انتزاعی نیست بلکه نمایش ملموسی از قدرت است، همان قدرتی که به تو اجازه‌ می‌دهد چیزی را به شکلی مبهم، ناتمام و غیرصادقانه توصیف کنی و خودت را کنار بکشی.

سال‌ها پیش وقتی داشتم رمان جنگ آمریکا را می نوشتم، متوجه شدم جنگی که در آمریکا «جنگ ویتنام» است در ویتنام «جنگ آمریکا» است. و آنچه که امروز در آمریکا به «جنگ داخلی» معروف است،‌ زمانی ده‌ها معادل ملایم‌تر داشت (که یکی از به‌یادماندنی‌ترین‌شان «اتفاق ناخوشایند قدیمی» است).

مارس سال ۲۰۱۳ که هنوز خبرنگار تمام‌وقت بودم، همراه با گروهی از کارمندان گوگل سفری به شهر ایکالویت، مرکز قلمرو نوناووت کانادا داشتیم. مأموریت این گروه نقشه‌برداری از شمالی‌ترین نقطۀ منطقه‌ برای‌ ویژگی «نمای خیابان» بود. کاربران گوگل با این امکان می‌توانند به صورت مجازی در جاده‌های آسفالت‌شده گشت‌‎وگذار کنند.

سفری سه‌ساعته از جنوب اونتاریو تا ایکالوت، شهری با ۷۴۰۰ نفر جمعیت، یک هتل، یک خواربار فروشی که چند تا رول دستمال توالت را حدود ۴۰ دلار می‌دهد، یک شاورمایی متعلق به دو سوری که یکی‌شان حامی اسد بود و دیگری مخالف آن. ایکالویت شهری کوچک و دورافتاده است که تقریباً به چشم قدرت‌های سیاسی کانادا نمی‌آید. این شهر یکی از بالاترین آمار خودکشی در جهان را دارد. آن‌جا برای گوگلی‌ها، بیشتر فرصتی برای فعالیت‌های تبلیغاتی محسوب می‌شد، مشابه و حتی غیرکاربردی‌تر از نقشۀ دره‌های عمیق گرند کنیون آریزونا. یعنی بیشتر برای این‌که بگویند «ببینید ما چه کارهایی می‌توانیم بکنیم!»

حرکت ماشین مخصوص «نمای خیابان»‌ به مناطق شمالی بسیار پرهزینه بود. بنابراین به جایش یک کوله‌پشتی مجهز به دستگاه استوانه‌ای بلندی با ارتفاع حدود یک‌ونیم متر با خود آوردند که رویش دوربین نصب شده بود. آن‌ها این منطقه را با پای پیاده نقشه‌برداری کردند.

روز دوم اقامت‌مان در شهر، مهندسان شرکت و کارکنان روابط عمومی گوگل، جلسۀ گفت‌وگو و آشنایی با بومیان اینویت را ترتیب دادند؛ جلسه‌ای به نشانۀ احترام و همچنین برای پاسخ به سؤالات مشخصی دربارۀ مکانی که تا آن موقع ندیده بودند و نمی‌دانستند از کجا باید شروع کنند.

یکی از آن‌ها پرسید «راه‌های اصلی کجا هستند؟»

فرد مسنی جواب داد «در زمستان یا تابستان؟»

به مخیلۀ نقشه‌برداران گوگل هم نمی‌رسید که چطور می‌شود اتوبانِ ماه دسامبر در ماه ژوئیه تبدیل به آب شود. ابزارهای شناسایی آن‌ها درک چنین پدیده‌ای را نداشت. دایرۀ واژگان‌شان تا آن لحظه تنها برای توصیف چیزهایی که به نظرشان قابل توصیف بود کفایت می‌کرد.

به نظر می‌رسد برای ترسیم خشونت نیز دو زبان کاملاً متفاوت وجود دارد: خشونت علیه قربانیان «خودی» که متعلق به نیروی سلطه‌اند و خشونت علیه قربانیان «غیرخودی». قربانیان خودی همان‌هایی هستند که به «ما» تعلق دارند، آن‌هایی که برایشان گریه می‌کنیم، آن‌هایی که کشته می‌شوند، در معرض ترس و وحشت قرار می‌گیرند، و قاتلان‌شان جلاد و تروریست و وحشی نامیده می‌شوند. خشمی که همۀ ما در مواجهه با کشته‌شدن یک انسان بی‌گناه باید داشته باشیم، حس فراگیری که به عنوان جمعی شکست‌خورده‌ داریم، حس دست‌انداز در مسیری که برای زندگی برگزیده‌ایم، همۀ این‌ها این‌جا برای قربانیان خودی است، همان‌طور که باید باشد، همان‌طور که همیشه باید باشد.

قربانیان غیرخودی کشته نمی‌شوند. قاتلان آن‌ها جلاد نیستند،‌ قاتلان‌شان اصلاً هیچ‌چیز نیستند. قربانیان سلطه نمی‌میرند، فقط دیگر وجود ندارند. مثل مه ناپدید می‌شوند.

با نگاهی به شیوۀ بازنمایی‌ رنج فلسطینی‌ها در رسانه‌های غالب غربی، می‌توان به‌ضوح خیانت زبان به رسالت اصلی‌ خود را دید، می‌توان شاهد نابودی معنا بود. تیتری در گاردین این بود که «خبرنگار فلسطینی هنگام گزارش تیراندازی به خانۀ مظنونی تروریست از ناحیۀ سر مورد اصابت گلوله قرار گرفت.» این جمله صرفاً پنهان‌شدنی ساده پشت جملۀ مجهول یا استفادۀ حداقلی از کلمات برای مواجهه با کمترین انتقادها نیست. هر کسی که با زبان سر‌وکار دارد یا حتی برای زبان کمترین احترامی قائل است با دیدن این تیترهای تحریف‌شده و خنثا که البته هدف مهمی در پس خود دارند، ‌به خشم می‌آید یا آن را به سخره می‌گیرد.

برای آزاداندیش خوش‌نیتی که به دیدن صحنۀ فرو ریختن مرموز ساختمان‌ها و جان‌هایی که ناگهان گرفته می‌شوند خو گرفته، ‌خیلی عادی است که فقط شانه بالا بیندازد و بگوید «بله، خیلی ناراحت‌کننده است اما خب، خیلی هم پیچیده است.»

بعضی چیزها خیلی پیچیده‌اند. بعضی چیزها هم پیچیده شده‌اند. این هنر خاصی می‌خواهد.

در میان تمام پیامدهای سال‌های «جنگ با تروریسم» آنچه که بیش از همه به آن بی‌توجهی شده، تحریف فزایندۀ زبان در خدمت پاکسازی خشونت بوده است. البته که این پدیده‌ بی‌شک منحصر به آن مقطع تاریخی خاص آمریکا نیست، اما هر کسی که روزهای تهاجم ناتو به افغانستان و ویرانی عراق را از سر گذرانده باشد، با کاربردهای رایج این واژگان سایه‌آلود آشناست. در آن سال‌ها هیچ‌کس «شکنجه» نمی‌شد، بلکه فقط «تحت بازجویی شدید» قرار می‌گرفت. وقتی سربازی هزاران کیلومتر آن‌طرف‌تر اهرم را می‌کشید و به‌اشتباه جشن عروسی را به جای مخفیگاه تروریستی هدف می‌گرفت و با پهپاد حامل موشک همه‌شان را به خاکستر تبدیل می‌کرد، هیچ‌کس «کشته نمی‌شد». بلکه فقط «تلفاتی جانبی» رخ داده بود (اصطلاحی که اولین بار برای توضیح کشتار در ویتنام ساخته شد). کسی «زندانی» نبود که نیاز به حکم داشته باشد. فقط «بازداشت‌شدگانی» بودند که می‌شد بدون اتهام تا ابد نگه‌شان داشت. و وقتی پس از سال‌ها حبس در سلولی به اندازۀ یک کمد، دست به اعتصاب غذا می‌زدند به «جنگ نامتقارن» علیه زندان‌بان تعبیر می‌شد.

به‌سادگی می‌توان به پوچی آشکار و شرارت‌بار واژه‌ها و عبارت‌ها پی برد. اما واژه‌ها به تنهایی فقط تا حدی می‌توانند واقعیت را مخدوش کنند. حالا دیگر، در آخرین دور کشتار جمعی، واضح است که ماشین خشونت دولتی همان‌قدر از قدرت انسان‌زدایی ناگفته‌ها بهره می‌برد که از گفته‌ها. هر کسی توسط ارتش آمریکا کشته شود «تروریست» است مگر خلافش ثابت شود؛ این یکی از مخرب‌ترین سیاست‌های به‌جامانده از سال‌های پس از یازده سپتامبر و دوران بوش و اوباما است. به این طریق مردگان را دوچندان بدنام می‌کنند؛ اول آن‌ها را می‌کشند بعد به‌شان برچسبی می‌زنند که دیگر زنده نیستند تا تکذیبش کنند. جامعۀ محترم و متمدن غرب هم آن‌ها را مکروه می‌داند. اگر پهپادی جان آدمی بی‌نام‌ونشان در آن سوی کرۀ زمین را بگیرد، کدام‌مان حاضریم صدایمان را بالا ببریم؟ اگر تروریست از آب دربیاید چه؟ اگر اتهامش از قبل اثبات شود و ما هم متهم به همدردی با تروریسم شویم، از جامعه طرد شویم و بر سرمان فریاد بزنند چه؟ مردم معمولاً بیش از همه با بدترین اتفاقی که ممکن است برایشان رخ بدهد برانگیخته می‌شوند. برای بعضی‌ها بدترین اتفاق ممکن شاید فرود یک موشک بر سر خانواده و پایان نسل‌شان باشد. تمام زندگی‌شان در چشم‌برهم‌زدنی نابود ‌شود و همه‌‌چیز از قبل به نام مبارزه با تروریست توجیه شده باشد؛ تروریست‌هایی که صرفاً به خاطر کشته‌شدن تروریست محسوب می‌شوند. اما برای بعضی دیگر بدترین اتفاق ممکن این است که طرد شوند و بر سرشان فریاد بکشند.

♦♦♦

یک روز در سال ۲۰۰۸، به همراه چند خبرنگار دیگر در حال گزارش از دادگاه نظامی در گوانتانامو بودیم که نسخه‌های دادخواستی از سوی گروه وکالت فردی متهم به ترور به دست‌مان رسید. ما تا آن روز به سر و شکل شطرنجی این نوع اسناد عادت کرده بودیم، پر از مربع‌ها و مستطیل‌های سیاه که اطلاعاتی را مخفی می‌کرد؛ اطلاعاتی که از نظر ارتش خواندنش برای ما و دانستنش برای مردم بسیار خطرناک بود. ارتش طبق دستورالعملی دقیق و رسمی می‌توانست توضیح دهد که چرا برخی اطلاعات که تقریباً همیشه به حوزۀ امنیت ملی مربوط می‌شد را پنهان نگه می‌دارد. اما در عمل این توضیحات اغلب بی‌معنی بودند. در پس تمام این سانسورها روانشناسی پیچیده و فریبنده‌ای نهفته بود. در نخستین چاپ‌های خاطرات گوانتانامو که مجموعه‌ای به حجم یک کتاب از یادداشت‌های محمدو ولد صلاحی در سال‌های اسارتش است، صحنه‌ای وجود دارد که بازجویی‌اش توسط چند سرباز را روایت می‌کند. سانسورچی‌ها قبل از اجازۀ انتشار کتاب، تنها ضمیرهایی که به سرباز زن اشاره داشت را حذف کرده بودند (که البته در چاپ‌های بعدی منتشر شد). در درخواستی که آن روز در گوانتانامو به دست ما رسید چیزی که سیاه شده بود، نسخه‌ای از مقالۀ نیویورک‌تایمز بود که وکیل‌مدافع آن را ضمیمه کرده بود تا قاضی مجبور نباشد دنبالش بگردد. اما یک نفر به این نتیجه رسیده بود که خواندن مقاله‌ای در معروف‌ترین روزنامۀ جهان برای ما بسیار خطرناک است.

وقتی هر نهادی تا به این حد آزادانه می‌تواند از ابزار سکوت استفاده کند، معلوم است که حدومرزی برایش وجود ندارد. مسئله فقط این نیست که آن‌هایی که در عملی نادرست شریک‌اند یا با حذف اطلاعات از پیامدهایش در امان مانده‌اند، می‌توانند نگاه‌شان را برگردانند. بلکه خود سکوت همچون بوم سفیدی است که هر ذهن خیال‌پردازی می‌تواند نقشی بر آن بیندازد. شاید وقتی آخرین خبرنگار فلسطینی هم کشته شود، بگویند هرگز هیچ خبر‌نگار فلسطینی‌ای وجود نداشته. شاید همه‌شان تروریست بوده‌اند، یا حامی تروریست یا هر ترکیب دیگری با کلمۀ تروریست که برای ترساندن مردم به دردشان بخورد؛ مردمی که اگر حداقل اندکی وجدان داشته باشند شاید به این کشتار آشکار نگاه کنند و بگویند «این درست نیست.» وقتی نه عملی هست و نه زبانی برای توصیفش، آن وقت می‌توان به «هیچ‌چیز»، یا به تناقضات، یا به «هر چیزی» باور داشته باشیم.

دهه‌هاست که این واقعیت وهم‌آلود به مردم فلسطین تحمیل شده که هرگز آواره نشده‌اند، هرگز با وحشت ناچار به فرار نشده‌اند، بلکه این خودشان بودند که داوطلبانه سرزمین‌شان را ترک کرده‌اند. واقعیتی که گلدا مایر اعلام کرد و دیگر سیاستمداران اسرائیلی هم بارها تکرارش کرده‌‌اند؛ این‌که «اصلاً چیزی به اسم فلسطینی وجود نداشته است.» واقعیتی که در آن هویت فلسطینی، در صورت وجود، کاملاً بی‌معنی است و طبیعتاً حقوقی هم به آن تعلق نمی‌گیرد. واقعیتی که در آن این «غیرمردم» اشباحی هستند که روی آب راه می‌روند.


نویسنده: عمر العقاد

مترجم: لیلاسادات حسینی

منبع: این مطلب ترجمهٔ بخشی از کتاب One Day, Everyone Will Have Always Been Against This است.

 

♦ در همین زمینه پیشنهاد می‌کنیم مطالب «گریه از نو» و «زیستن نه بر پایۀ دروغ» را مطالعه کنید.