بی‌کاغذِ اطراف
بلاگ, مجله‌ی ادبیات مستند, مستندنگاری, منظومه‌ی کتاب‌های نشر اطراف

همه‌چیز زیر سر کارخانه بود | برشی از کتاب «خاک کارخانه»

محل نگه‌داری کارت‌های ورود و خروج کارکنان کارخانه‌ی چیت‌سازی بهشهر، ۱۳۹۷. (عکاس: شیوا خادمی)

محل نگه‌داری کارت‌های ورود و خروج کارکنان کارخانه‌ی چیت‌سازی بهشهر، ۱۳۹۷. (عکاس: شیوا خادمی)


کارخانه‌ی چیت‌سازی بهشهر که اوایل دهه‌ی ۱۳۸۰ تعطیل شد زمانی قلب تپنده‌ی بهشهر و مناطق پیرامونی‌اش بود. چیت‌سازی چنان با زندگی مردم شهر پیوند خورده بود که خیلی‌ها برنامه‌ی روزمره‌شان را با صدای سوت کارخانه تنظیم می‌کردند. کتاب خاک کارخانه روایت ‏همین پیوند کار و آدم‌هاست؛ قصه‌ی زنان بافنده و ‏ریسنده‌ای که قوت زانوها و دست‌هاشان را در تار و پود پارچه‌ها تنیدند و مردانی که شبانه‌روز دستگاه‌ها را سرپا نگه داشتند.

شیوا خادمی، عکاس و پژوهشگر و نویسنده‌ی کتاب خاک کارخانه، سراغ همین آدم‌هایی رفته که با تعطیلی کارخانه، کاری را که شورمندانه دوست می‌داشته‌اند و جایی را که به آن‌ها هویت می‌داده، از دست داده‌اند و طعم فقدانی بزرگ را چشیده‌اند. حاصل تلاش پنج‌ساله‌ی او کتابی است چندوجهی که می‌شود آن را نمونه‌ای از تاریخ شفاهی، مستندنگاری کسب‌وکار، مستندنگاری اجتماعی، ادبیات بازماندگان، ثبت خاطره‌ی جمعی، و روایتگری زنانه دانست. در خاک کارخانه، از دل خاطرات کاری کارگران کارخانه‌ی چیت‌سازی بهشهر، کلیت و فضایی شکل گرفته که نه تنها در تحلیل و ارزیابی تاریخ و مسیر کسب‌وکار در ایران به کار می‌آید، بلکه تصویری از پیوند ‏تنگاتنگِ فضای کار و مناسبات اجتماعی مردم شهر پیشِ چشم‌ می‌گذارد. آنچه در این مطلب بی‌کاغذ اطراف می‌خوانید، مقدمه‌ی این کتاب است. 


«عکاسان با چیزهایی سر و کار دارند که دائماً ناپدید می‌شوند و به هیچ شیوه‌ای نمی‌توان آن‌ها را بازگرداند. حتی عکاسی هم نمی‌تواند این چیزها را بازگرداند، مگر در خاطره‌ی کسانی که با آن چیزها آشنا بوده‌اند، یا در تخیلات کسانی که آشنایی نداشته‌اند.»

هانری کارتیه برسون، در باب عکاسی خیابانی و تصویر شاعرانه

آبان ۱۳۹۷، بهشهر، خیابان امام، ورودی کارخانه‌ی‌ چیت‌سازی

بند دوربین را روی شانه‌ام جابه‌جا می‌کنم. جلوی درِ بسته‌ دنبال راهی می‌گردم و خیال می‌کنم تمام رهگذران به من خیره شده‌اند. عزم کرده‌ام کارخانه را که دیگر زنده نیست، با همه‌ی درهای بسته‌ که یکی دوتا هم نیستند، هر جور شده ثبت کنم. زنی با زنبیل اسفناج چند ثانیه جلوی درِ بسته مکث می‌کند. پشت‌ سرش پیرمردی که روزنامه‌اش را‌ زیر بغلش لوله کرده، دوربینم را برانداز می‌کند و می‌پرسد «کِدوم شهر نیشتی، کیجا جان؟»[۱]

از خودم می‌پرسم مگر غریبه‌ام. غریبگیِ آدمی در شهر را خودش تعریف می‌کند یا آن دیگریِ ساکنِ شهر. درباره‌ی من، حتی پرسشِ مرسوم و ساده‌ی «اهل کجایی؟» هم به کارخانه برمی‌گردد. همه‌چیز زیر سر کارخانه است. این کتاب هم شاید در پی پاسخ همین سؤال به‌ظاهر کوچک و دم‌دستی است: اهل کجایی؟

با اعتمادبه‌نفس ساختگی به پیرمرد می‌گویم «اهل همین‌جام.» به زمین بایرِ پشت میله‌ها اشاره می‌کند و می‌گوید «اینجه تاریخ بیه.»[۲] کلاه نمدی‌اش را از سر برمی‌دارد و قبل از آن‌که برود، با لبخندی ماسیده ادامه می‌دهد که «کارخونه‌ی سوتِ صدا، شهرِ دلِ صدا بیه.»[۳] بعد انگار زیر لب فاتحه‌ای می‌خواند و می‌رود.

زن همان‌طور که جای اسفناج‌ها و سیرها را در زنبیل عوض می‌کند، می‌گوید «جانِ مار، این جِه بهشت بیه. درِ بهشته اَمِ وِه دَوِستِنِه.»[۴]

درپوش لنز را می‌گذارم. هیچ عکسی نگرفته‌ام اما خودم را دلداری می‌دهم که شاید روزی دری به تخته بخورد و درِ بهشت به رویم باز ‌شود. کارخانه که قبل از این تنها برایم اسم مکان بود، دیگر اسمی خالی نیست. همچون وردی جادویی، نامش را بارها از مردم شهر می‌شنوم و گوشم را برای شنیدن قصه‌هایش تیز می‌کنم. همیشه و همه‌جا حرفش است، در هر خانه‌ای، در صدای زنانی که چادرهای رنگی‌شان را به کمر می‌بندند و عصرها جلوی خانه‌ها می‌نشینند، در صدای پیرمردهایی که صبح‌ها در باغِ شاه حلقه می‌بندند و از سیاست حرف می‌زنند، در عروسی و عزا. همه‌چیزِ شهر در این کلمه‌ی سه‌بخشی ریشه کرده است: کارخانه.

چند سال قبل از به دنیا آمدنم، پدر و مادرم بهشهر را به قصد مشهد ترک کردند. این مهاجرتْ تصمیمِ پدربزرگِ پدری‌ام بود. سال ۱۳۳۶ استخدام کارخانه‌ی چیت‌سازی بهشهر شده بود و سال ۱۳۶۰، وقتی می‌خواستند فروشگاه چیت‌سازی مشهد را راه‌اندازی کنند، پدربزرگ که دلبسته‌ی امام رضا بود فرصت را مغتنم شمرد و با سماجت، کاری در فروشگاه مشهد برای خودش دست و پا کرد. این‌گونه بود که پدر و مادرم هم ساکن مشهد شدند و من و خواهرم در این شهر به دنیا آمدیم. اما پدرم هر چه به سن بازنشستگی نزدیک‌تر ‌‌شد، در تصمیمش برای بازگشت به زادگاه هم راسخ‌تر ‌شد. بالاخره تیر ۱۳۹۷ در مهاجرتی معکوس، مشهد را به قصد بهشهر، شهر مادری و پدری‌ام، ترک ‌کردیم.

تیر ۱۴۰۰، تهران، محله‌ی ایرانشهر، مجتمع فریهان، طبقه‌ی سیزدهم

برای شنیدن خاطره‌ای دور به مجتمع فریهان رفته‌ام، یکی از یادگارهای معماری دهه‌ی پنجاه تهران که بارزترین نمادش بتن عریان است. دختری روبه‌رویم نشسته و از پدرش که به‌تازگی در اثر کرونا فوت کرده است، می‌گوید. پدرش که قبل از انقلاب، سی سال در کارخانه‌ی چیت‌سازی بهشهر کار کرده بود، دو سال آخر عمرش گرفتار آلزایمر شده بود. چون ساکن طبقه‌ی سیزدهم ساختمان فریهان بود، چشم‌اندازِ خوبی به بیرون داشت. هر صبحِ زود، وقتی از پنجره پایین را نگاه می‌کرد، معماری و حجم‌های بتنی مجتمع او را یاد چیت‌سازی می‌انداخت. شال و کلاه می‌کرد و از خانه بیرون می‌زد تا برود پایین و راهی کارخانه بشود. جهان ذهنی پیرمرد مثل کلافی سردرگم هنوز بر محور پررنگ کارخانه می‌چرخید. انگار کارخانه بعد از سال‌ها دوباره او را صدا می‌زد. اعضای خانواده هر صبح به او یادآوری می‌کردند که این‌جا تهران است، بهشهر نیست، کارخانه نیست، اما حریفش نمی‌شدند. فقط پیرمرد نبود که بعد از گذر سال‌ها چنین به کارش عشق می‌ورزید؛ عزیزجون، مادربزرگم، هم مثل پیرمرد بود. یک جور عشق و غم توأمان که وزن دلدادگی‌اش سنگین‌تر بود.

شاید علاقه‌ی من به کارخانه هم از عزیزجون سرچشمه می‌گیرد. به دنبال تصویری تازه، مثل هانسل و گرتل، داستان محبوب کودکی‌ام، هر جا که احتمال گم شدنم هست، نان خرد می‌کنم. غافل از این‌که تمام خرده‌نان‌ها را پرندگان می‌خورند و من همچنان دنبال قصه‌ی جوانی عزیز سرگردانم؛ قصه‌ی روزگاری که خبری از خودم نبود. نمی‌توانم وانمود کنم وزن عکاسی مستند که سال‌هاست دلداده‌ی آنم ــ افسون کارتیه برسون و لحظه‌ی قطعی‌اش، ویوین مایر که آوازه‌اش بعد از مرگش در جهان پیچید، اَلک سوث، نَن‌ گلدین، کاوه گلستان و خیلی‌های دیگر ــ بیشتر است. نمی‌توانم نقطه‌ای قطعی برای شروع حرکتم پیدا کنم، اما به‌یقین می‌توانم بگویم عزیزجون بوده که به من انگیزه‌ی شروع داده و بعد هم آدم‌های دیگری پازل نصفه‌نیمه‌ی روایت را کامل‌تر کرده‌اند.

عزیزجون لابه‌لای روزمرگی‌ها مدام اسم کارخانه را می‌آورد. چطور می‌توان چنین عشقی به محیط کار را تصور کرد، آن هم در دنیای امروز که کارمندان چشم به عقربه‌ها دارند تا در پایان لحظه‌ها‌ی دوزخیِ کار، کیف‌‌شان را دودستی بچسبند و به بیرون، به هر جایی جز محل کار، بگریزند. وجه غمگین تجربه‌ی کار برای عزیزجون آن‌جا بود که وقتی راهی کارخانه شد، هنوز آن‌قدر قد نکشیده بود که دستش به دستگاه بافندگی برسد. زیر پای او چهارپایه‌ می‌گذاشتند تا هم‌قدِ دستگاه شود. وقت شنیدن خاطراتش، همیشه یاد عکس‌هایی می‌افتم که لوییس هاین در سال ۱۹۰۸ از دختری در کارخانه‌ی نخ‌ریسی گرفت؛ دخترکی هشت‌ساله‌ با یک متر و بیست سانتی‌متر قد و لباسی پاره، پشت دستگاه‌ نخ‌ریسیِ کارخانه‌ای در شرق آمریکا ایستاده بود. هاین از معلمی دست کشید تا به ‌عنوان عکاس تحقیقی به استخدام کمیته‌ی ملی کار کودک درآید و به نقاط مختلف آمریکا سفر کند و شرایط کاری کودکان در صنایع مختلف را به تصویر بکشد. عزیزجون هم به‌راحتی می‌توانست در یکی از قاب‌های درخشان هاین قرار بگیرد، اما او ساکن یکی از شرقی‌ترین شهرهای مازندران بود و هاین در آمریکا. هاین به کمک دکمه‌هایی که با فاصله‌های معین زیر کتش دوخته بود، قد کودکان را اندازه می‌گرفت و اطلاعات و سن‌شان را پنهانی در دفترچه‌ای یادداشت می‌کرد. یک‌ جور بندبازی روی مرز ظریف عکاسی و جامعه‌شناسی. برای زیرنویس عکس‌هایش، به‌ بهانه‌ای سر صحبت را با کودکان باز می‌کرد و حرف‌هایشان را با دستی که در جیبش مخفی کرده بود، می‌نوشت. سال‌ها بعد، من حسرت می‌خوردم که هیچ شبه‌هاینی در بهشهر نبود و هیچ یادداشتی از جزئیات زندگی کارگران در سال‌های آغازین فعالیت کارخانه‌ی چیت‌سازی ثبت نشده است. عزیزجون حتی دقیق نمی‌دانست که در هفت‌سالگی به کارخانه رفته یا در هشت‌سالگی. با این همه، شیرینیِ کار در کارخانه و تجربه‌ی استقلالِ نسبی بر تلخی ماجرا می‌چربید.

شهریور ۱۳۹۷، بهشهر، کوچه‌‌ی مجلسی، خانه‌ی ویلایی عزیزجون

هر بار می‌خواهم با عزیزجون حرف بزنم به اطلاعات کلی بسنده می‌کند. سر ظهر است و مثل همیشه، موقع خوردن ناهار بی‌نمک و ‌بی‌روغنش، رادیو مازندران گوش می‌کند. آمار دقیق هواشناسی را دارد. بنا به فصل، برای تکه‌ای از جغرافیا دلش می‌تپد و نگران آدم‌هایی می‌شود که باید گرما یا سرما را تاب بیاورند. درباره‌ی کارخانه می‌پرسم. خاطراتش مختصرند و نمی‌توانم به آن‌ها اکتفا کنم. بی‌آن‌که صدای رادیو را کم کند، حرف می‌زند و کلمه‌هایش میان کلمه‌های گوینده‌ی رادیو گم می‌شود. هر بار فقط یک خرده‌روایت را تکرار می‌کند: یک روز ظهر که از کارخانه برمی‌گشته، در راه خانه به گوشش رسانده‌اند که عروسی‌اش است. رسیده خانه، ترسان و لرزان لباس عوض کرده، پای سفره نشسته و به عقد کارگری ده سال بزرگ‌تر از خودش درآمده: آقاجان معصومی. لابد روز بعدش که عزیزجون به کارخانه رفته، داستان‌های زیادی داشته که پای دستگاه بافندگی برای دو دوستش، کبری و تامارا، تعریف کند.

ناهار رژیمی تمام می‌شود. با انگشت روی خرده‌نان‌های سفره فشار می‌آورد. این بار هم به نتیجه نمی‌رسم. دوربینم بیکار در کیفش لم داده و داستان همان داستان تکراری همیشگی‌ است. هیچ زاویه‌ی جدیدی هم برای عکاسی چشمم را نگرفته است.

عزیزجون میان کارگران زن کارخانه‌ی چیت‌سازی در یکی از جشن‌های آخر سال کارخانه

دی ۱۳۹۹، بهشهر، کوچه‌ی مجلسی، گلایول‌های سفید، پارچه‌های سیاه

عزیزجون، پای ثابتِ مرور خاطرات چیت‌سازی، عمرش قد نداد. همان‌طور که آرزو داشت، شب جمعه‌ چند دقیقه بعد از اذان مغرب، فوت کرد. به درِ ورودی شیشه‌ای خانه‌اش تکیه می‌دهم. همه سیاه پوشیده‌اند. بوی حلوا گردویی، شمع عطری و گلایول‌ خانه را پر کرده است. همسایه‌ها با ماسک و دستکش در حیاط ایستاده‌اند و برای احتیاط داخل نمی‌آیند. نم اشکی می‌ریزند و فاتحه‌ای زیر لب می‌خوانند و می‌روند. روی طناب، حوله‌ی سفید عزیزجون بعد از آخرین حمامش پهن است. کمی مانده تا ماه کامل شود. صدای گریه اوج می‌گیرد. عزیز را در انعکاس درِ شیشه‌ای می‌بینم. انگار لبخند رضایت بر لب دارد، لابد خوشحال است که شب جمعه رفته. شاید هم دارد با اشارات نظر و لب خاموش می‌گوید برو دنبال ماجرا و نترس، حتی حالا که من نیستم، حتی حالا که داستان را نیمه‌کاره برایت تعریف کرده‌ام. باور نمی‌کنم عزیزجون قرار است دیگر نباشد و دیگر خبری از سماجتم برای سؤال‌های وقت و بی‌وقت و طفره رفتنش از جواب‌ نیست. باور نمی‌کنم دیگر قرار نیست مهمانِ سفره‌ی بی‌انتهای خاطراتِ عزیزجون باشم؛ سفره‌ای که برکتش ابدی، همیشگی و بی‌پایان به نظرم می‌رسید.

هر بار می‌خواستم با عزیز قرار بگذارم که از کارخانه برایم بگوید، به بهانه‌های مختلف عقب می‌افتاد، شاید هم به این دلیل ساده که عکاسی از آشنا و گفت‌وگو با خودی همواره سخت‌تر و پیچیده‌تر ا‌ست. تا می‌خواستم از زیر زبانش حرف بکشم، می‌گفت «تو جاسوسی!»

قصه از این قرار است که سال‌ها پیش، در جاده‌ی بهشهر به تهران، عزیزجون پراکنده و تکه‌تکه از کارش می‌گفت و من هم بر حسب عادت و بی آن‌که بداند، صدایش را ضبط ‌می‌کردم. چند سال بعد، صدای خودش را برایش پخش کردم: «خب، بعدِ این‌که خدا اولین دخترم رو بهم داد، تصمیم گرفتم دیگه کارخونه نرم. آخه تربیت دختر برام خیلی مهم بود.» جا خورد. چشم ریز کرد و با اخم پرسید «این کیه؟»

می‌دانستم که زیرپوستی از شنیدن صدای خودش لذت می‌برد، اما لقب جاسوس روی من ماند. به هر حال، زمان از دست رفت و هر بار قصد گفت‌وگو می‌کردم، کاهلانه فردا را به پس‌فردا حواله می‌‌دادم و هر بار هم قراری برقرار می‌شد، عزیزجون نرم و ظریف از زیرش در ‌می‌رفت.

بهمن ۱۳۹۹، بهشهر، زیرزمین ساختمان اداری کارخانه‌ی چیت‌سازی

بخت یارم شده یا شاید دعای عزیزجون پشت سرم بوده است. دری به تخته خورده و درِ همیشه بسته‌ی بهشت به رویم باز شده است. دوربین را شارژ کرده‌ام و از صبح سه بار کارت حافظه‌ را چک کرده‌ام. محض احتیاط سه‌پایه هم آورده‌ام. تنها یک ساعت فرصت عکاسی دارم. مراحل پایانی تخلیه‌ی ساختمان اداری کارخانه است. تا یک ماه دیگر آن را تحویل شهرداری می‌دهند. سه‌پایه را میان خرده‌شیشه‌های کف زیرزمین تنظیم می‌کنم. روی دیوار ترک‌خورده‌ی مرطوب، سایه‌ی سیاهم مغموم و کج، زبان‌درازی می‌کند. زیرزمین خانه‌ی ارواح است؛ شاید ارواح کارکنانی که برای رفع دلتنگی گه‌گداری به محل کارشان سر می‌زنند. شاید یکی از ارواح هم پشت میز اداریِ موریانه‌خورده‌ای نشسته و تخمه می‌شکند. کارگری بازنشسته برایم تعریف کرده که جمعه‌ها وقتی از جلوی کارخانه‌ رد می‌شود، صداهایی می‌شنود. خودش می‌گفت شاید خیالاتی شده. شاید هم جمعه‌ها روز مهمانی ارواح باشد. ارواح در عکس‌های من جا نمی‌شوند. دکمه‌ی شاتر را که فشار می‌دهم، پرواز می‌کنند. ویلیام موملر در سال ۱۸۶۰ عکسی از خودش گرفت اما ــ آن‌طور که خودش ادعا می‌کرد ــ در کمال ناباوری، در عکس دید دخترعمه‌اش ــ که دوازده‌سال پیش‌تر مرده بود ــ حالا کنار او نشسته است. البته دیری نگذشت که دست موملر رو شد.

پرونده‌های کارخانه را زیر سقفی از ایرانیت آبی پیدا می‌کنم. همه را به ترتیب سال روی هم چیده‌اند و نور آبی یکدستی رویشان افتاده است. دوربین را از روی سه‌پایه برمی‌دارم. کارمند بازنشسته مثل سایه دنبالم می‌کند و حرکاتم را زیر نظر دارد تا در این بهشت ــ که بیشتر شبیه جهنم است ــ دست از پا خطا نکنم. از او می‌خواهم پرونده‌ی‌ عزیزجون را نشانم دهد. با همان لحن  خسته‌ و بی‌حوصله‌ی کارمندهای دفتری می‌پرسد «سال دقیق شروع خدمت کارگر؟» می‌گویم «مادربزرگم هم درست نمی‌دونست، چه برسه به من.» از نگاهش می‌فهمم که باید دنبال جواب تأثیرگذارتری باشم. تُن صدایم را پایین می‌آورم و مظلومانه می‌گویم «راستش، تازه ده روزه که عزیزجون رو از دست داده‌م.» خدابیامرزی می‌گوید و چند دقیقه بعد، پوشه‌ای آبی را از میان انبوه پوشه‌های خاک‌گرفته‌ بیرون می‌کشد و می‌گوید «فقط ده دقیقه برای عکاسی وقت داری.»

پرونده‌ی کارگری عزیزجون، بایگانی کارخانه، بهمن ۱۳۹۹

نوه‌ی کارآگاه، جاسوس‌تر از هر جاسوسی، به مدرکی دست یافته که دست عزیزجون هم به آن نرسیده بود. روی صورت جوانش فوکوس می‌کنم و از خودم می‌پرسم چه کسی عکس نوجوانی عزیز را گرفته است؛ عکسی که هیچ‌یک از اعضای خانواده آن را ندیده‌اند؛ عکسی که حالا، زیر نور آبی، انگار در دریا شناور است. یاد صورتش در انعکاس درِ شیشه‌ای می‌افتم. همان لبخند را دارد. تا قبل از این فکر می‌کردم مامان زیاد شبیه عزیزجون نیست. اما در این عکس، کم‌کم شباهت‌های ظریف صورت‌شان را پیدا می‌کنم. «عکس رد چیزهایی دیگر را بر خود دارد.» از کشف این زیرخاکی هیجان‌زده‌ام و همزمان حسرت می‌خورم که کاش پرونده کمی زودتر به دستم می‌رسید. شاید آن وقت می‌توانستم رد نامرئی حضور چیزهای دیگر را هم دنبال کنم. هرچه وایت‌بالانس دوربین را به سمت گرم می‌برم، بازهم رنگ عکسم آبی ‌است. شاید بهشت آبی ‌است.

فرصت را غنیمت می‌شمارم و دنبال پرونده‌ی پدربزرگ راه می‌افتم. کارمند بازنشسته نرم‌تر شده است. جلوی پرونده‌ها از او عکس می‌گیرم. مثل فیلسوفی بی‌نام‌ونشان، دست‌به‌سینه به افق خیره می‌شود و پس‌زمینه‌ی دریای کاغذهای آبی هم پشتش خودنمایی می‌کند. از عاقبت پرونده‌ها که می‌پرسم، خونسرد می‌گوید «خمیر می‌شن.»

حس‌ می‌کنم در قعر دریا دست و پا می‌زنم و هر چه تقلا می‌کنم، امیدی نیست. پوستم کبود شده است. گوشم فقط صدای محو آب و طنینِ خنده‌ی ارواح کارخانه را می‌شنود. لابد دسته‌جمعی به دریا آمده‌اند تا دل‌شان باز شود. پرونده‌ها روی آب ورم کرده‌اند. دنبال دستی نجات‌دهنده‌ام و انگار چهره‌ی خندان دخترعمه‌ی موملر را روی دیوار می‌بینم.

ـ خمیر می‌شن، همه زیر دستگاه خمیر می‌شن.

به خودم می‌آیم و نفس عمیقی می‌کشم.

ـ یعنی خانواده‌های درجه یک هم نمی‌تونن پرونده‌ها رو یادگاری بگیرن؟

ـ من فقط یه کارمند بازنشسته‌م. دست من نیست. دستور از بالاست.

پرونده‌های کارکنان کارخانه‌ی چیت‌سازی، بایگانی کارخانه، بهمن ۱۳۹۹

با حسرت از پرونده‌ی پدر پدرم عکس می‌گیرم. وحشت خمیر شدن عکس‌های پرسنلی حریص‌ترم کرده است. در لایه‌های حافظه کندوکاو می‌کنم تا یادم بیاید بابابزرگ هنگام خوشی، جز لبخندی که آن ردیف سپید دندان‌های مصنوعی را نشان می‌داد، چه واکنشی داشت. عنوان شغلی‌اش را همیشه مغرورانه به زبان می‌آورد: با افتخار، کارمند فروشگاه چیت‌سازی در مشهد. با تشدید روی «شِ» مشهد. مهاجرت از شهری کوچک به شهری بزرگ را پیشرفتی مهم می‌دید و نام چیت‌سازی را چون نماد قدرت، پیوسته با خود حمل می‌کرد و آن‌جا که باید، چون شمشیری تیز و بُران بیرون می‌کشید. بابابزرگ، بر خلاف بابا، عشقِ عکس بود. دوربین را که می‌دید گل از گلش می‌شکفت. موها را شانه می‌زد، انگار به مهمانی مهمی دعوت شده باشد. اگر پرونده و عکس جوانی‌اش را می‌دید،‌ چه می‌کرد؟ توی عکس، پدربزرگ کراوات ‌زده؛ کاری که بعدها فقط در عروسی نوه‌هایش می‌کرد. جزئیات صورتش را چندان به یاد ندارم اما صدایش را شاید، گرچه آن هم کم‌کم دارد از یادم می‌رود. در اوج خوشی، همیشه صدایش زیر و نازک می‌شد. «چه غریب؛ دیگر صدایش را، که آن‌قدر خوب می‌شناختم، نمی‌شنوم. همان چیزی که می‌گویند تار و پود خاطره است.»

تیر ۱۳۹۶، مشهد، وکیل‌آباد ۶۷، طبقه‌ی دوم، خانه‌ی پدربزرگ

آخرین روزهای عمر بابابزرگ روی تختی بیمارستانی در اتاقی با پنجره‌ای کوچک می‌گذرد. او که همیشه بی‌‌لهجه و سلیس حرف می‌زند، چند روز آخر، خیره به کاج کهنه‌ی پشت پنجره، مازنی صحبت می‌کند. کم‌کم همه‌چیز عوض می‌شود. او که از سال‌ها پیش نقشه کشیده تا پس از مرگ در خاک امام رضا بخوابد، چند روز مانده به رفتنش با صدایی که به‌زور درمی‌آید و چشمانی که دورشان هاله‌ای خاکستری نشسته، شمرده به بابا می‌گوید «نَوونه مِه رِ بَردِگِردونی بهشهر؟»[۵] خانه‌ی بهشهر، قبل از مهاجرت به مشهد، خانه‌ای میان درخت‌های پرتقال و نارنج در چندصد قدمی کارخانه‌ی چیت‌سازی بود. حالا انگار کارخانه او را هم صدا زده. شاید به جای کاج پشت پنجره، بهارنارنج‌ها و پرتقال‌ها و سوت کارخانه دسته‌جمعی بابابزرگ را در آخرین لحظات زندگی‌اش فرا می‌خوانند.

پرونده‌ی کارگری بابابزرگ، بایگانی کارخانه، بهمن ۱۳۹۹

دم‌دمه‌های نوروز ۱۴۰۰، بهشهر، چهارراه ساختمان، ساختمان دوازده‌فامیلی

گل‌های لیموییِ شَلَمبیک زمین را تسخیر کرده‌اند. درِ همیشه بسته‌ی ساختمان دوازده‌فامیلی باز است و نگهبانی که هیچ‌جوره راهت نمی‌داد، دیگر نیست. حتماً بودجه‌ای برای نگهبان نداشته‌اند. درِ ورودی را هم کنده‌اند و حالا بدون هیچ دردسری می‌توانم خودم را مهمانِ خانه‌ی متروک کنم. شلمبیک‌ها به استقبالم می‌آیند؛ گل‌های ریزی که که بر خلاف ظاهر دل‌فریب‌شان بوی خوشی ندارند. بچه که بودم، میان بوته‌های شلمبیک غوطه می‌خوردم. بوی تندشان که مثل بوی علف وحشی، تلخ و غریب بود زیر پوستم خانه می‌کرد. دسته‌دسته شلمبیک می‌چیدم و به خانه‌ی عزیزجون می‌بردم. عزیز می‌گفت اگر چند روز صبر کنی، عمر گل‌ها سر می‌آید و به قاصدک تبدیل می‌شوند.

ساختمان دوازده‌فامیلی، میراثی از دوره‌ی پهلوی، پاتوق همیشگی من است. کارمندان میان‌رتبه‌ی کارخانه‌ی چیت‌سازی تا اواخر دهه‌ی ۱۳۸۰ این‌جا زندگی می‌کردند. چون واحدهای مسکونی مجموعه برای دوازده خانواده ساخته شده بودند، کل مجموعه به این نام معروف است. در این بنای متروک، موزه‌ی انفرادی کوچکی دست و پا کرده‌‌ام و بی ‌آن‌که بلیت بفروشم، آدم‌ها را به سکوتِ رخوت‌زده‌ی ساختمان و تماشای دیوارهای نم‌کشیده‌‌اش دعوت می‌کنم. نگهبانان خیالی موزه‌ام هم ارواح ساکنان سابق دوازده‌فامیلی‌اند که قول داده‌اند شب و روز مراقب باشند تا این بنا از دست نرود. در این ساختمان متروک که حالا خانه‌ی مخوف شهر شده و نیمی از سقف شیروانی حلبی‌اش ریخته، نگهبانان خیالی‌ام شب تا صبح کشیک می‌دهند؛ ساختمانی که سال ۱۴۰۱ در فهرست میراث ملی ثبت شد و اداره‌ی ‌کل میراث ‌فرهنگی مازندران طرح مرمتش را هم تدوین کرد.

ساختمان دوازده‌فامیلی، محل زندگی کارمندان میان‌رتبه‌ی کارخانه‌ی چیت‌سازی، فروردین ۱۴۰۲

در موزه‌ی کوچک انفرادی‌ام با خیال راحت چرخ می‌زنم و یادگاری‌های روی دیوار را می‌خوانم: «از محمود به عشقش دریا که هیچ‌وقت به او نرسید، بهمن ۹۶.» روی کمدی که شاید کمد اتاق بچه‌ها بوده، عکس‌برگردان‌ها هنوز چسبیده‌اند: دایناسور آبی و فیل سبز. پوستری روی دیوار خودنمایی می‌کند، نخلستانی که تنه‌ی نخل‌هایش پاره شده و تنها برگ‌ها باقی مانده‌اند. در این شهر شمالی، نخلِ جنوبی هوادار زیاد دارد. حتی در میدان ورودی شهر، بیشتر از درخت‌های نارنج و پرتقال، نخل می‌بینی. پایم به چیز سفتی می‌خورد. نفسم بالا نمی‌آید‌. بوی غریبی به مشامم می‌رسد. خوب که نگاه می‌کنم، می‌بینم لاشه‌ی سگی آرام زیر نورگیر خوابیده است. به حیاط‌ اصلی زل می‌زنم تا تصویری که تنم را لرزانده، از خاطرم برود. دو مرد، دمِ دری که دیگر نیست، در سکوت ایستاده‌اند.

با تردید نزدیک‌شان می‌شوم: «شما قبلاً این‌جا زندگی می‌کردید؟» یکی‌شان لبخندی می‌زند و به دومی می‌گوید «شعبون، می‌خواد بده بی‌بی‌سی. حواست باشه ‌ها.» دومی به اولی می‌گوید «هر جا می‌خواد بده، من از اینا نمی‌ترسم.» و ادامه می‌دهد «مگه وِشون چیزی باقی بیشتِنِه که مِن بَتِرسَم؟ دِتِر، مِن شب و روز بِرمِه کُمبه[۶] چون نونم رو از این‌جا دارم.»

مرد اولی شمرده شمرده می‌گوید «ما با گذشته زندگی می‌کنیم. حاضرم، حاضرم یک سال از عمر من کم بشه، اما به جاش یک ماه از اون روزای کارخونه رو دوباره زندگی کنم.» و یکباره زیر آواز می‌زند:

سوتِ کارخانِه جا مِن بُومِه بیشار،

چرخِ رِه سِوار وُمبِه شُومِه سرِکار،

صبحانه خِورمبِه مِن سر ماشین هِی من سر ماشین،

چونکه قدغن هِ با هم هِنیشیم های هِنیشیم.

قطعاً از چشم‌هایم می‌خواند اهل آن‌جا نیستم که شعرش را به فارسی برمی‌گرداند: «می‌دونی، داره می‌گه من با سوت کارخونه بیدار می‌شم و سوار دوچرخه می‌رم سر کار. صبحانه‌م رو کنار ماشین بافندگی می‌خورم چون صبحانه خوردن با کارگرای دیگه ممنوعه.»

هنوز بعضی از کارگران صدای سوت کارخانه را میان خواب و بیداری می‌شنوند. در مستند اصفهان در بوق کارخانه‌ها که تاریخ شکل‌گیری صنعت مدرن نساجی در اصفهان و فراز و فرود مبارزات کارگرانش را روایت می‌کند، به جای کلمه‌ی «سوت» از «بوق» استفاده می‌کنند. کارگران نساجی اصفهان هم صدای بوق کارخانه‌ها در خیابان چهارباغ را هنوز به خاطر داشتند؛ تکه‌ای از قلب‌شان.

در دوازده‌فامیلی، خورشید‌ که غروب می‌کرد، زن‌ها در بهارخواب مشترک‌شان دور هم بافتنی می‌بافتند و رمز و رازِ پخت غذاهای محلی را با هم رد و بدل می‌کردند. حیاط پشتی ساختمان هم شب‌ها آیین خاص خودش را داشت. مردها دور میز پینگ‌پونگ حیاط جمع می‌شدند و شرطی بازی می‌کردند. گاهی هم مردهای محله‌های دیگر بهشهر مثل نقاش‌محله، گرجی‌محله، فراش‌محله و بازار‌محله را برای بازی دعوت می‌کردند. میان انبوه علف‌های خودروی حیاط پشتی که قدشان تا نزدیک کمرم می‌رسد، راهی باز می‌کنم. روی دیوارهای زرد ساختمان، «فقر» را در رأس یک مثلث نوشته‌اند و پای دو زاویه‌ی دیگرش هم نوشته‌اند «استرس» و «افسردگی». یای افسردگی بیش از حد کشیده است. انگار صاحب اثر در لحظه‌های آخر ترسیده. حالا دیگر اثری از میز پینگ‌پونگ نیست. تا چشم کار می‌کند، سدی از گیاهان است. علف‌های بلند همه‌چیز را زیر خود دفن کرده‌اند‌. دوربین را روی سه‌پایه می‌کارم. باد میان علف‌های هرز چرخ می‌خورد. بوی وحشی و تازه‌‌شان در حافظه‌ام جا باز می‌کند. روحِ میز پینگ‌پونگ شاید هنوز در انتظار بازیکنان وفادارش است و دست‌های زنان هم شاید زیر گیاهان وهم‌انگیز، فرز و تند کامواهای رنگی را زیر و رو می‌بافند.

آبراهام بلومرت، نقاش هلندی، در یکی از نقاشی‌هایش شیطان را به تصویر کشیده که در مزرعه‌ی گندم سرگرمِ کاشت علف‌های هرز است. این نقاشی اشاره‌ای به انجیل متی دارد: «آن دشمنی که تخم گیاه هرز را کاشت، شیطان است.» شیطانی که آبراهام به تصویر کشیده دو شاخ دارد و یک دُم. من ردپای شیطان را این‌جا هم می‌بینم؛ شبانه تخم‌ها را کاشته و بعد، دمش را روی کولش گذاشته و در رفته است. فلیسیِن روپس، نقاش بلژیکی، هم نقاشی معروفی دارد با نام شیطان بذرپاش؛ شیطانی با پاها و دست‌های اسکلتی. پاهای کشیده‌ی هولناکِ شیطان فلیسیِن را بر فراز بهشهر می‌بینم که وقتی مردم شهر خوابیده‌اند بذر مرگ را روی کارخانه و تمام متعلقاتش پاشیده است. علف‌های هرز را که زیر پا له می‌کنم، صدایی جز صدای باد هم میان علف‌ها می‌پیچد. با کمی دلهره، چند گل شقایقی را که تک‌وتوک میان شلمیبک‌ها درآمده‌اند، می‌چینم و کنار لاشه‌ی سگ‌ می‌گذارم، بی‌ آن‌که نگاهش کنم. این‌جا خانه‌ی مخوف شهر نیست. خانه‌ی ارواح هم نیست. این‌جا خانه‌ی خاطرات است.

اردیبهشت ۱۴۰۱، بهشهر، چهارراه ساختمان، شیروانی ساختمان دوازده‌فامیلی

رطوبت نرم‌نرمک خودش را در میانه‌ی بهار به رخ می‌کشد. از پله‌های شیروانی بالا می‌روم و صدایشان هشدار می‌دهد که هر لحظه ممکن است فرو بریزند. «پاهایتان بهترین دوست‌تان هستند. پاها کمک‌مان می‌کنند تا با دقت و درستی عمل کنیم. می‌توانند زمین را بخوانند و زبانِ آنچه را از زیر به آن‌ها می‌خورد، می‌فهمند.» پاهایم در تلاشند صدای پله‌های نیمه‌ویران، رنگ‌پریده، بی‌دفاع و تنها را بشنود. شیروانی انگار در سکانسی از فیلمی آخرالزمانی‌ است. دقیقاً آن‌جا که نقش اول می‌پندارد تمام روزنه‌های زندگی به رویش بسته شده، در ثانیه‌های نفس‌گیر پایانی، دستی از غیب دری به رویش باز می‌کند. از آن بالا پایین را نگاه می‌کنم؛ همان چشم‌اندازی که می‌گوید این‌جا پایان دنیا نیست. کارگران بازنشسته رو‌به‌روی دوازده‌فامیلی نشسته‌اند‌ و دوچرخه‌هایشان را کنارشان پارک کرده‌اند. در بهشهر رسم دوچرخه‌سواری هنوز کم‌رنگ نشده. چشم می‌گردانم سمت چهارراه‌ ساختمان. دوربین را درمی‌آورم. این محله،‌ که نام میدانش را گذاشته‌اند «کارگر»، پاتوق پیرمردهای شهر است. از چشمیِ دوربین، خط نگاه‌ پیرمردها را دنبال می‌کنم. گاه به رو‌به‌رو خیره می‌شوند: بنایی که روزی شاید ساکنش بودند. گاه به پشت سر: زمین‌های لختِ ساختمان دولتی که محل زندگی بیش از صد خانواده بوده و حالا زیرِ آفتاب چون برهوتی خالی است. پاتوق‌ها خودبه‌خود شکل نمی‌گیرند؛ کافی ا‌ست اندکی در نقشه‌ی موقعیت تأمل کنی تا خرده‌روایت‌های درونش برایت مرئی شوند. ناخودآگاهِ پیرمردها به‌گرمی دستِ خاطرات‌شان را می‌گیرد تا این محله را انتخاب کنند و جایی دور هم جمع شوند که شبیه ‌قبرستان است؛ قبرستان حافظه‌ی شهر. بعد از آن مواجهه با سگِ مرده، در هر دیدارم با ساختمان، زیر لب با روح سگ درباره‌ی پرسه‌هایش در محوطه گفت‌وگو می‌کنم؛ گفت‌و‌گویی خیالی با شنونده‌ای که در قید حیات نیست.

شیروانی دوازده‌فامیلی، محل زندگی کارمندان میان‌رتبه‌ی کارخانه چیت‌سازی، و محوطه‌ی ساختمان‌دولتی، محل زندگی کارگران کارخانه، اردیبهشت ۱۴۰۱

قصه‌ی این کتاب هم دست‌کمی از لاشه‌ی آن زبان‌بسته ندارد. کارخانه بی‌جان گوشه‌ای افتاده و من برای بازیافتن نفس‌های آخرش به مخزن خاطرات کارگران و کارمندان بازنشسته‌اش چنگ می‌زنم و تردید بارها چون باران ناگهانی در شهری شمالی غافلگیرم می‌کند. می‌ترسم راه را اشتباه رفته باشم. می‌ترسم برای سؤال‌هایی که یقه‌ام را ول نمی‌کنند، چیزی بیشتر از جواب‌های نصفه‌نیمه نیابم. شاید قصه‌ی کارخانه هم شبیه سرگذشت گل‌های شلمبیک باشد: گلبرگ‌های زرد بعد از چند روز به قاصدک‌های سفید تبدیل می‌شوند. کارخانه‌ هم قبلاً شکل دیگری داشته که من راهی به آن ندارم. من فقط این شکلِ دوم، این ویرانی، را می‌بینم و تلاش می‌کنم به تصوری از شکل اولش برسم.

فروردین ۱۴۰۲، بهشهر، ساختمان اداری کارخانه‌ی چیت‌سازی

الکساندر کلوگه فیلم کوتاه سبعیت در سنگ را با این جمله آغاز می‌کند: «هر بنایی روحِ خالقِ خود را در نهان دارد حتی اگر کارکردش بعدها تغییر کند.» شاید روحِ خالق چیت‌سازی حالا که کارخانه کارکرد ویرانه‌ای تمام‌عیار را دارد، سرگردان در شهر پرواز می‌کند. شاید با هر باران غافلگیر می‌شود و زیر شیروانی‌ها پناه می‌گیرد. بی‌قراری روح بنا را تا حدودی می‌فهمم. من هم از وقتی وارد شهر شده‌ام، بی‌قرارم. هر بار که از پشت میله‌های ورودی کارخانه به داخل سرک می‌کشم تا ببینم دقیقاً کجا بین دو میله گیر می‌کند، روح چیت‌سازی را کنارم حس می‌کنم. انگار به‌طعنه می‌گوید شاهنامه آخرش خوش است. روح خالق چیت‌سازیْ افسرده روی سکوهای ورودی می‌نشیند، پاهایش را تکان تکان می‌دهد و چند ثانیه بعد، در هیئتِ خفاش به زیرزمین پرواز می‌کند و آن‌جا پناه می‌گیرد.

محلی‌ها می‌گویند چیت‌سازی دست‌ساخته‌ی آلمانی‌هاست. آمده‌اند و ساخته‌اند و رفته‌اند، و این میان چیزی از آداب و رسوم‌شان به یادگار گذاشته‌اند. مثلاً می‌گویند غذایی به نام «زردی» که در واقع همان دوپیازه‌ی جنوبی‌های خودمان است، خوراک آلمانی‌‌ها بوده و اغلب شب‌ها این غذای ساده را درست می‌کرده‌اند. بعد دستور پختش دهان به دهان چرخیده و بین مردم رواج پیدا کرده است. مردم محلی وقتی ساختمان اداری چیت‌سازی را می‌بینند هنوز برای شادی روح آلمانی‌ها زیرلب صلوات می‌فرستند اما در کتاب معماری کریم طاهرزاده بهزاد ــ که به‌سختی دستم بهش رسیده ــ درمی‌یابم ساختمان اداری را بهزاد ساخته، نه آلمانی‌ها. نام و نشانِ خالق ساختمان‌های مسکونی اطراف کارخانه (دوازده‌فامیلی، ساختمان‌دولتی و باغ‌رئیس) هنوز در هاله‌ای از ابهام است.

ورودی ساختمان اداری کارخانه‌ی چیت‌سازی، همه‌ی ساختمان‌های کارخانه‌ی چیت‌سازی غیر از بنای امور اداری تخریب شده‌اند. بهمن ۱۳۹۹

ویراست جدید کتاب معماری کریم طاهرزاده بهزاد هنوز روانه‌ی بازار نشده است. کتاب را از کتابخانه‌ی معماری که خودش ایران نیست، امانت می‌گیرم و با گذر از هفت خوان رستم، به دفتر معماری بیژن شافعی، از بنیان‌گذاران گروه معماری دوران تحول، در خیابان سی ‌تیر می‌رسم. پله‌های پیرِ ساختمان را بالا می‌روم. انگار پاداش جست‌وجوهایم مثل گنجی در معماری این ساختمان پنهان است. روبه‌روی آقای شافعی می‌نشینم و او، با لبخندی از سر تجربه، شرح راه‌های رفته‌ و نرفته‌ام را می‌شنود.

مهر ۱۳۹۷، بهشهر، ورودی کارخانه‌ی چیت‌سازی

سه ماه پس از مهاجرت به شهری در دل طبیعت، همه‌چیز هنوز برایم دست‌اول است. باران از دیشب تا عصر امروز یکسره باریده، اما من که نمی‌توانم بی‌اعتنا در خانه بنشینم. با پلاستیک چیزی شبیه چتر برای دوربین سرهم می‌کنم و مامان و بابا هم شریک جرمم می‌شوند. ماشین را جلوی ورودی اصلی و ساختمان اداری که تنها بازمانده‌ی کارخانه است پارک می‌کنیم. می‌دانم روح کارخانه مراقب من است. با هم قول و قرار گذاشته‌ایم و او پای قرارش ایستاده است. چراغ اتاق نگهبانی روشن است و بخار روی شیشه حال‌وهوایی رمزآلود به فضا داده. سرِ نگهبان با کلاه بافتنی‌اش به عروسکی کاموایی می‌ماند. شیشه‌ی ماشین را کمی پایین می‌کشم تا تابلوی ورودی خوب دیده شود. دانه‌های نرم و نازک باران روی صندلی ماشین می‌غلتند و محو می‌شوند.

مامان که چشمش به نگهبانی می‌افتد، نخِ معلقِ خاطره‌ را با قلاب لرزان حافظه از عمق زمان بیرون می‌کشد و می‌گوید یک روز با خواهرش، بی‌ آن‌که به عزیزجون بگویند، به ساختمان اداری کارخانه رفته‌اند و گفته‌اند با رئیس کارخانه کار دارند. بچه‌مدرسه‌ای‌هایی بوده‌اند که قدشان به‌زور به کمر نگهبان می‌رسیده اما به واسطه‌ی دایی‌هایم زودتر از موعد با دنیای کتاب و تئاتر آشنا شده بودند و سر و زبان داشتند. نگهبان هم تسلیم شده و اجازه‌ داده وارد کارخانه شوند. خاله و مامان به اتاق رئیس رفته‌اند و به مهندس دانش، رئیس آن زمانِ چیت‌سازی که بوی خوش ادوکلن می‌داده، شکایت کرده‌اند که آشپزخانه‌ی درست و حسابی ندارند. آن زمان آشپزخانه‌ی عزیزجون اتاقکی محقر و مرطوب زیر پله‌های ورودی ساختمان‌دولتی بود. فردای آن روز، مهندس دانش و چند مرد بلندقامت به ساختمان‌دولتی می‌آیند و نظم و ترتیب خانه غافلگیرشان می‌کند، چون عزیزجون باغچه‌ی حیاط را با گلدان‌های شمعدانی‌ آراسته بوده و خانه را طوری سامان داده بوده که تصورش را هم نمی‌کرده‌اند. مهندس می‌فهمد که آن زیرپله‌ی نمور شایسته‌ی خانواده‌ها‌ی کارگران نیست و آشپزخانه‌ای بزرگ را جایگزینش می‌کند.

مامان از پشت پنجره‌ی باران‌خورده نقطه‌ای مِه‌گرفته از ساختمان اداری را نشان می‌دهد و می‌گوید آن‌جا اتاق رئیس بوده است. زیرلب می‌خواند «یکی بود، یکی نبود. اون زمونای قدیم، زیر گنبد کبود، میون جنگل سبز، لای درختای قشنگ، شهر با صفایی بود.» بعد خیره به اتاقک نگهبانی، نفس عمیقی می‌کشد. خودم و دوربین با هم در صندلی عقب ماشین فرو می‌رویم. روح کارخانه سوت می‌زند. این سوت نشانه‌ای بین ماست. مثل جاسوسی تیزبین، یک چشمم به تابلوست و چشم دیگرم به شبح نگهبان. صدا در گوشم تکرار می‌شود: «بدون مجوز نَوونِه، کیجا جان!»[۷]

یک ماه پیش، دوربین را خوش‌خیالانه جلوی ساختمان اداری آماده کردم تا از سردرش عکس بگیرم. دکمه‌ی شاتر را فشار نداده، نگهبان تیز و فرز خودش را رساند و مجوز خواست. هر چه گفتم قبول نکرد. البته می‌دانستم که روی اوضاع فعلی کارخانه حساس هستند. حالا به خودم جرئت می‌دهم و دکمه‌ی شاتر را سه بار پشت هم می‌فشارم. تکانِ محو عروسک کاموایی را حس می‌کنم و داد می‌زنم «تموم شد. بریم، بریم.»

نمای ورودی کارخانه‌ی چیت‌سازی، مهر ۱۳۹۷

تابستان ۱۳۵۸، بهشهر، ساختمان‌دولتی، عروسی حسین

در اوج ملال، درست همان وقت که به خودم نهیب می‌زنم قرار نیست به جواب تمام معماهای توی سرم برسم، چیزی که فکرش را هم نمی‌کردم به دستم می‌رسد. یک سی‌دی که با ماژیک سیاه رویش نوشته‌اند «عروسی حسین». در شروع ویدئو، نوارِ کنترل رنگ که شبیه یک نوار قلبِ رنگی‌ است با سوت ممتد پخش می‌شود. چند ثانیه بعد صدای «گل گلدونِ» سیمین غانم روی فونتی رنگی می‌نشیند: «فتوپارک نمایش می‌دهد.» عبارت «جشن عروسی» مثل ریسه‌ی لامپ چشمک می‌زند و وارد صحنه می‌شویم. جشن در ساختمان‌دولتی است؛ مجتمع مسکونی کارگران چیت‌سازی که به آن چهاردستگاهی هم می‌گویند. عروسْ لباسی ساده به تن دارد و حسین با سبیلی پرپشت، سربه‌زیر و آرام به نظر می‌رسد. آرامشش انگار ته‌مایه‌ی اندوه دارد.

تابستان ۱۳۵۸ است و مهمان‌ها به‌ترتیب وارد کادر می‌شوند. بعد از عکس یادگاری، «گل گلدون» تمام می‌شود و غانم ترانه‌ای دیگر می‌خواند. عجیب است که شش و هشت پخش نمی‌شود و عجیب‌تر ‌این‌که خواننده‌ای که ماندن را به رفتن ترجیح داده با صدایی گیرا و پرطنین می‌خواند «توی یک جنگل تن خیس كبود، یه پرنده آشیونه ساخته بود، خون داغ عشق خورشید تو سرش، جنگل بزرگ خورشید رو پرش.» دوربین از خانه‌ی سازمانی بیرون می‌آید و نمای بازِ حیاط ساختمان‌دولتی را نمایش می‌دهد. عروس و داماد از وسط کادر نم‌نم جلو می‌آیند. مهمان‌ها عروس و داماد را احاطه کرده‌اند و درخت‌های پرتقال و سرو دو ضلع راست و چپ کادر را پوشانده‌اند. بچه‌ها شاباش‌ها را از روی زمین درو می‌کنند و صدای خواننده کم‌کم روی عینک‌ کائوچویی پدر داماد که خاموش به گوشه‌ای نگاه می‌کند، فید می‌شود.

فیلم را از آخر به اول می‌بینم: زن‌هایی که لباس‌ چیتِ گل‌دار پوشیده‌اند چَکِه‌سِما می‌رقصند؛ رقص محلی تندی که با دست زدن همراه است. فیلم را نگه می‌دارم. دست‌های زنی با گیس‌های پرپشت مشکی در هوا ثابت مانده. زوم می‌کنم. پشت دست‌های رقصان زن، سروها صف کشیده‌اند و پشت سروها، دودی خفیف به آسمان رفته. بیشتر زوم می‌کنم؛ دود از سمت کارخانه می‌آید. ردپای چیت‌سازی در فیلم هم هست. از اول به آخر می‌آیم: داماد حلقه را دست عروس می‌کند. در گوشه‌ی کادر، چند پسر جوان با حسرت این صحنه را تماشا می‌کنند. اگر این فیلم نبود، چهاردستگاهی را جور دیگری تصور می‌کردم. اما حالا سندی محکم دارم. نمی‌دانم چشمم چند بار فیلم را می‌کاود تا مبادا چیزی از قلم بیفتد.

بعد از تماشای فیلم عروسی حسین، معادلاتم به هم می‌ریزد. شهر برایم به دو نیمه تقسیم می‌شود: بهشهرِ قبل چیت‌سازی، بهشهرِ بعد چیت‌سازی. تمام آنچه در ویدئو می‌بینم انگار در خواب است. فیلم عروسیْ ساختمان‌دولتی را آن‌طور که بوده، ثبت کرده. حالا از چهاردستگاهی جز خرابه‌ای خلوت و پر از علف‌های خودرو که زمین بازی موش‌ها شده، چیزی نمانده است. حسین دیگر نیست. عروس خانواده هم دیگر نیست. درخت‌های نارنج و پرتقال قطع شده‌اند و از سروهای سهی نشانی نیست. تنها یک سی‌دی مانده که با ماژیک سیاه رویش نوشته‌اند «عروسی حسین». به خانه‌ی توی فیلم خیره می‌شوم، به نوری که سایه‌ای موزون روی دیوار ساخته، به خانه‌ای تاریک‌روشن که شاهد عروسی و عزای یک خانواده بوده؛ خانه‌ای که دیگر نفس نمی‌کشد.

نمایی از شروع فیلم عروسی حسین لامعی، تابستان ۱۳۵۸

در دوربینهای آنالوگ، فریم اول و دوم فیلم به خاطر قرار گرفتن در معرض نور، معمولاً میسوزد. به خاطر همین، عکاسها فیلم را یکی دو فریم جلو میبرند. بعضی از آدمها هم در زندگی حکم فریمهای اول فیلم را دارند؛ میسوزند تا فریمهای بعدی خوب ساخته شوند. عروسی حسین فریم سوخته است. بعد از تماشای عروسی حسین، چهاردستگاهی معنایی دیگر پیدا میکند؛ زمینی که قصهی شکوفایی و انحطاط چندصد زندگی را در دلش نهفته است.

مرداد ۱۴۰۲، بهشهر، حیاط متروک یکی از خانههای ساختماندولتی

در محوطهی بخشی از ساختماندولتی که هنوز کاملاً تخریب نشده پی سرنخ میگردم؛ سرنخی که یک سرش به کارخانه وصل است و هزار سرِ ناپیدای دیگرش به قلب آدمهای شهر گره خورده است. درِ زنگزدهی یکی از خانهها را باز میکنم. طبیعت چون مادری که نمیتواند حتی لحظهای از مادری دست بکشد، در این ویرانه سنگ تمام گذاشته است. بوی انجیر حیاط را پر کرده، بوی گرم میوههایی که زودتر از وقت افتادهاند و غذای مورچهها را بیمنت آماده کردهاند. صدای خشخش تکانم میدهد. شک ندارم شیطان بذرپاش گوشهای کمین کرده است. سروکلهی مردی استخوانی و قوزکرده از پشت ساختمان پیدا میشود. توی دستش چیزی است که نمیدانم چیست. دوربین را توی کیف میگذارم. حلقهای از چند مرد را میبینم که در حیاط پشتی ساختمان دوزانو نشستهاند. سرشان گرم است. کفشم به نوچیِ انجیرهای لهیده چسبیده و مورچهها حتماً دل خوشی ندارند که جاسوسی بزمشان را به هم زده است. گلهای انار زمین را قرمز کردهاند. طبیعت، با همان منطق روشنش، سخت مشغول کار است. همیشه میآفریند، چه در آبادی و چه در ناآبادی. یک گل قرمز میکَنم و در را پشت سرم آرام میبندم تا مردان خمار را راحت بگذارم. مورچهها حالا میتوانند به بزمشان برگردند و شیطان هم میتواند راحت پا روی پا بیندازد تا علف زیر پایش سبزتر شود. این خانه دیگر خانه نیست؛ ناخانهای است که روزی پناه کارگران بوده.

ضلع شرقی ساختمان اداری کارخانه‌ی چیت‌سازی، فروردین ۱۴۰۲

راهم را کج می‌کنم. نمی‌دانم چندمین بار است که جلوی در کارخانه می‌روم. اما این بار انگار آخرین فرصت است. انگار آخرین دیدار است. انگار کارخانه با تمام جمله‌هایی که «آخرین» در آن‌ها خوش می‌نشیند، پیوند جانی دارد. انگار هر آن ممکن است نباشد. این بار دوربین را درنمی‌آورم. نه خبری از باران است و نه خبری از تابلوی ورودی کارخانه. اتاقک نگهبانی که تنها نشان زندگانی کارخانه بود هم خالی است. ساختمان اداری را در ازای بدهی‌ها به شهرداری تحویل داده‌اند. دیگر کسی راه ورودم را نمی‌بندد. شاید هم از بس جلوی این در ایستاده‌ام، نامرئی شده‌ام.

یاد پیرمرد روزنامه‌به‌دست می‌افتم. پنج سال گذشته و حالا می‌دانم که حق با او بوده: من دنبال تاریخ بودم. با صد درِ بسته‌‌ی برزخی به دنبال تاریخ بودم؛ برزخی که راهی به بهشت دارد و ندارد. شاید همین خاصیت برزخیِ تاریخ است که تو را میان سؤال‌های بی‌جواب، روی مرز لرزان واقعیت و خیال، سر دوراهیِ تردید و یقین رها می‌کند. اگر بخت یارت باشد، از دل خاکش چون جوانه‌ای فرزانه قد می‌کشی و سبز می‌شوی. اگر هم بخت‌یار نباشی، چون ریشه‌ای کج و راه‌گم‌کرده زیر خاک برزخ خواهی خفت تا شاید روزی نوبتت شود. گل انار را لای کتابی سنگین می‌گذارم تا خشک شود و یادم بیندازد که هستی در دلِ نیستی هم راهی پیدا می‌کند؛ همان‌طور که روح کارخانه بعد از سکوتی طولانی لب به رازگویی گشود و صدایم زد.


[۱]. اهل کدوم شهری، دختر جان؟

[۲]. این‌جا تاریخ بود.

[۳]. صدای سوت کارخونه صدای قلب شهر بود.

[۴]. مادر جان، این‌جا بهشت بود. درِ بهشت را روی ما بستند.

[۵]. نمی‌شه من رو برگردونی بهشهر؟

[۶]. مگه چیزی باقی گذاشتن که بترسم؟ دختر، من شب و روز گریه می‌کنم.

[۷]. بدون مجوز نمی‌شه، دختر جان!

مطالب مرتبط

روایت سفر یا روایت استعمار؟ | جستاری از تزوتان تودوروف

الهام شوشتری‌زاده
4 سال قبل

کتاب، قلبی در سینه‌ی دیگری | سولنیت از خلوت خواندن و نوشتن می‌گوید

نیما م. اشرفی
1 سال قبل

دنیای رابله | جستار باختین دربارۀ فرم‌های طنز در قرون وسطا – قسمت دوم

رویا پورآذر
3 ماه قبل
خروج از نسخه موبایل