بی‌کاغذِ اطراف
بلاگ, درباره‌ی روایت‌های غیرداستانی, روایت آدم‌ها و رنج‌هایشان, مدرسه‌ی روایت, نامه‌نگاری

درنگ تاریک | نامه‌هایی از راینر ماریا ریلکه در باب سوگ و تسلا

راینر ماریا ریلکه، لنگرگاهی در شن روان، بی کاغذ اطراف، الهام شوشتری زاده، رالف والدو امرسون، مواجهه با سوگ، نامه نگاری، تسلی، مرگ

راینر ماریا ریلکه، یکی از مهم‌ترین شاعران آلمانی‌زبان قرن بیستم، در عمر پنجاه‌ویک‌ساله‌اش نامه‌های شخصی زیادی نوشت؛ نامه‌هایی برای دوستان و آشنایان، خوانندگانی که بعد از مطالعۀ آثارش با او مکاتبه می‌کردند یا هر کس دیگری که ریلکه حس می‌‌کرد پیوندی درونی میان‌شان وجود دارد. از ریلکه بیش از چهارده‌هزار نامه به یادگار مانده است که خودِ او آن‌ها را به اندازۀ شعرها و آثار منثورش مهم می‌دانست. خواندن نامه‌های ریلکه، به اندازۀ خواندن شعرها و آثار منثورش، ما را با اندیشه‌های او دربارۀ نقش و معنای عشق، مرگ و هنر در زندگی‌ آشنا می‌کند. میان این نامه‌ها، نامه‌هایی هم هستند که ریلکه آن‌ها را برای تسلای دوستان و آشنایان داغ‌دیده‌اش نوشته یا به مضمون مرگ و سوگ پرداخته است. او در این نامه‌ها از رنج فقدان و میراییِ گریزناپذیر انسان می‌گوید اما به درۀ حسرت و یأس سقوط نمی‌کند و مرگ را روی دیگر زندگی، با همۀ زیبایی و شکوهش، می‌بیند. در نگاه او، شناختِ مرگ راهی است به تحول و دگرگونی شخصی برای بهتر زیستن. گرچه این نامه‌های ریلکه، به اقتضای نامه بودن‌شان، برای شخص خاصی نوشته شده‌اند اما در بسیاری از آن‌ها تسلا و تسکینی برای دردهای مشترک‌مان می‌یابیم؛ دردهایی که همه تجربه می‌کنیم و گاهی به هر دری می‌زنیم تا آن‌ها را بهتر بفهمیم.


به: میمی رُمانِلی

یک‌شنبه، 8 دسامبر 1907

اُبِرنویلند، نزدیک برمن (آلمان)

مرگ در دل زندگی جای دارد و چشم بربستن ما بر این حقیقت شگفتی‌ام را برمی‌انگیزد. ما را گریزی از آموختن مرگ نیست؛ مرگ که حضورِ بی‌رحمش را در هر فراز و فرودی تجربه می‌کنیم و از آموختنِ تدریجیِ آن گریزی نداریم. همۀ زندگی همین است: خلق تدریجیِ مرگی شاهکار، غرورآفرین و شکوهمند؛ مرگی که بخت و اقبال در آن نقش ندارد؛ مرگی برازنده، سعادت‌آمیز و شورانگیز از جنسِ مرگ‌هایی که قدیسین راه‌ورسمش را می‌دانستند؛ مرگی بالغ و قوام‌یافته که شکوهش بر نام ناخوشایندش سایه بیفکند و سراسر تکاپویی باشد برای بازگرداندن قوانین تصدیق‌شده و محفوظ یک زندگی پربار به جهانِ بی‌نام‌ونشان. انگارۀ مرگی که از کودکی، از یک تجربۀ دردناک به تجربۀ دردناک بعدی، درون من پرورش یافته همین است و همین انگاره است که وادارم می‌کند مرگِ کوچک را فروتنانه تاب آورم تا شاید لایق آن مرگی شوم که می‌خواهد بزرگ باشیم.

محبوبم، شرمنده نیستم که سحرگاه یک‌شنبه‌ای نه چندان دور در گوندولایی سرد گریستم؛ گوندولایی که در پیچ‌وخم بی‌پایان آبراه‌های ونیز پرسه می‌زد. و آبراه‌ها چنان در مه گم بودند که گمان می‌کردی تا شهری دوردست امتداد یافته‌اند. گویی صدای قایقران، که سر هر پیچ فریاد می‌زد تا قایق‌های دیگر از سر راهش کنار بروند و هیچ پاسخی نمی‌گرفت، فریادی بود رودرروی مرگ.

و آوای ناقوس‌هایی که آهنگ‌شان را همان چند دقیقه پیش در اتاقم شنیده بودم (اتاقی که انگار تمامیِ زندگی‌ام را در آن زیسته‌ام؛ اتاقی که در آن زاده شده‌ام و آماده‌ می‌شوم در آن بمیرم) واضح و روشن به گوش می‌رسید؛ همان ناقوس‌هایی که آوایشان همچون دنبالۀ بلند دامن بر فراز آب‌های پیچان کشیده می‌شد و پژواکش به سوی آن‌ها باز می‌گشت، بی آن‌که بشناسندش. همین تصویر از مرگ است که همچنان درون من استمرار دارد، که درون من جاری است، که قلبم را زیرورو می‌کند، که خونم را سرخ‌تر می‌کند، که سایۀ سنگینش را روی زندگی‌ای پهن می‌کند که زمانی از آنِ ما بوده. و همین تصویر از مرگ است که همچون باده‌ای تلخ‌وشیرین در رگ‌هایم جریان می‌یابد و در همه‌چیز رخنه می‌کند و باید جاودانه‌ از آنِ من باشد.

و گرچه یکسره مغروق اندوهم، مسرورم که تو، توی نیک‌منظر، وجود داری. مسرورم که خود را بی‌واهمه، همچون پرنده‌ای که خود را به آسمان پرتاب می‌کند، در آغوش زیبایی‌ات رها می‌کنم. محبوبم، مسرورم که با ایمانی راسخ بر آب‌های شک‌وتردید گام برداشته‌ام و به جزیرۀ قلب تو رسیده‌ام؛ همان‌جا که درد شکوفا می‌شود. سرانجام مسرورم.

 

به: ایلزه اِردمان

شنبه، 9 اکتبر 1915

[…] چیزی که واقعاً دلم می‌خواهد در زمانِ مناسب، بیشتر از آن بشنوم رویدادهای تصادفی‌ای است که می‌گویی تو را اسیر درد جسمانی نگه داشته‌اند. می‌شود بیشتر از آن‌ها سخن بگویی؟ شاید بتوانم با یک حدس، پاسخ را برایت آسان‌تر کنم.

به‌گمانم مرا نیز تجربه‌های مشابهی گرفتار وضع جسمانی‌ام کرده‌اند. این وضع، به سبب مرزی که میان من و اشیا می‌کِشد، بسیار در نظرم دشوار می‌نماید. گرچه من هرگز نهایتِ درد جسمانی را تجربه نکرده‌ام، لیک از همان خردسالی، حساسیتی بی‌کران به رنج داشته‌ام. معمولاً درد بدنی را چنان بی‌منطق و بی‌معنا تصور می‌کنم که به محض از راه رسیدنش، روحم در برابرش سپر می‌اندازد، چنان که گویی درد، سهل و آسان، روحم را از فضایی که همیشه در آن سکنا گزیده بیرون می‌راند. نمی‌توانم درد را چیزی جز تجربۀ شدت بدانم. پیش‌تر از این‌که شدت را ‌ــــ  در شادی، در شور یا در دوره‌ای از کارِ بسیار متمرکز‌‌ــــ  دوباره تجربه‌ کنیم، درد معنای «شدت» را به ما می‌آموزد. دلم می‌خواهد چنین فکر کنم که کودکان بسیار خردسال سطوح باورنکردنی شدت را نخست در شادی، درد و خواب تجربه می‌کنند و بعد، به دوره‌هایی از عمر پا می‌گذارند که در آن‌ها رنج بدنی تنها نمود شدت است. چراکه، اگر چنین نباشد، چه بسا زندگانی پریشان‌خاطرمان ‌کند.

اما در فرایند مردن، درد بدنی احتمالاً مشقتی ناخوشایند است. درد، بی‌تردید، آنی‌ترین و فوری‌ترین تجربۀ ماست و از این رو، در قلمروی «کل» که شخص محتضر به سوی آن روان است، اعتباری ندارد. تمرکز لجوجانۀ درد بر نقطۀ خاصی از بدن به نوعی سوگیری وادارمان می‌کند و چه بسا با تمایل شخص محتضر به یکی شدن با جهانِ گسترده‌تر در تضاد باشد.

و البته یکی شدن با آن جهان فراخ‌تر با ابزارها و شیوه‌های این‌جهانی نیز کاملاً ممکن است اما تصور کن که این ابزارهای خاکی را از آنِ خود کنیم، در پیوندمان با زمین به کمال برسیم و به شکلی بیان‌نشدنی، وصف‌ناپذیر و نفس‌گیر در این‌جا و اکنون حضور داشته باشیم؛ آیا برای این‌که سرانجام به چیزی عظیم‌تر از وجود خاکی خود بپیوندیم، راهی جز این پیشِ رو داریم؟

به‌گمانم، باید بی‌‌کرانگی را به واسطۀ عجزمان در سنجش، حتی سنجشِ سنجیدنی‌ها، تجربه کنیم. هم از این روست که کیِرکِگارد ما را اسیر جدیت مرگ می‌داند و هیچ کران زمانی یا آیندۀ ابدیِ فراتر از مرگی برای ما در نظر نمی‌گیرد. فهم حضور مادی ما در زمین و بهره‌گیری شورمندانه از این حضور، به مثابۀ وجهی از بودن، تکلیفی است که مرگ بر دوش ما می‌نهد. زندگی، وقتی بی‌چون‌وچرا واقعی بدانیمش، همه‌جا هست؛ تمام زندگی.

به یاد دارم وقتی فرانسیس ژام ادعای ون‌‌تیگم را تکرار کرد که بذر بعضی از گل‌ها را شهاب‌سنگ‌ها از ستاره‌های آسمان به زمین آورده‌اند، رودن چه دل‌آزرده شد. رودن نیک می‌دانست بسی کار ناتمام در این جهان داریم (به‌راستی، بسی) و سرسختانه می‌خواست از سر کنجکاوی، دل‌مشغول قلمروی دوردستِ ماورای این‌جا و اکنون نشویم. اما ادعای ون‌تیگم محال نیست؛ شاید آسمان پرستاره چون لفافی قلب آدمی را در میان گرفته باشد. به گمانم، وقتی در پرسه‌های شبانۀ اخیرت در علفزار آنچه را که پیش‌تر دربارۀ ستاره‌ها آموخته بودی به یاد می‌آوردی، همین را تجربه می‌کردی. دلم می‌خواست در آن پرسه‌ها همراهت باشم، کنار تو به آسمان نگاه کنم و چیزی بیاموزم. در کدام سال‌های کودکی‌ات بود که کسی نام‌ ستارگان را برایت گفت؟ چه کسی؟ حالا می‌بینم که دربارۀ کودکی‌ات بسیار کم می‌دانم. کمابیش هیچ نمی‌دانم.

ر.م.ر.

 

به: اِروین فرایهر فن‌آرتین

اول مه 1921

قلعۀ بِرگ‌اَم‌ایرخل، کانتونِ زوریخ، سوئیس

دوست عزیزم،

از آخرین نامه‌ات فهمیده بودم چقدر در آستانۀ آن فقدان سترگ و نزدیک به سر می‌بری و خبری که شب گذشته به دستم رسید نشان داد پیش‌آگهی‌ام درست بوده است. دلم می‌خواهد پاسخی سریع در چند سطر برایت بنویسم تا از این طریق در کنارت باشم.

تردیدی ندارم که گرچه وجودت آکنده از احساسات است متین و خویشتن‌داری، و به قوانین ناب و بی‌چون‌وچرایی که، با در نظر آوردن محدودیت‌های ما، بی‌گمان خفقان‌آور و بی‌رحم به نظر می‌رسند، گردن می‌نهی. مادرت آن ژرف‌ترین تسکین و تسلا را که در کُنه درد زاده می‌شود در ایمانش خواهد یافت. آرزو دارم همۀ شما بتوانید با او، که پس از پدرت تنها مانده است، نرم‌خو و بخشنده باشید.

سوگ خصلتی غریب دارد. گاه گمان می‌‌کنیم زندگی کسی با مرگش نیمه‌تمام مانده، از هم گسیخته، از چنگش ربوده شده. اما در آن مواقعی که چنین گمانی بار دردمان را سنگین‌تر نمی‌کند، سوگ می‌تواند نوعی یادگیری حقیقی باشد؛ فضیلتی حقیقی؛ ناب‌ترین و کامل‌ترین چیزی که درکش می‌کنیم. و این ادراک با تکلیف بی‌همتایی که فقدان پدر سالخورده‌ بر دوش ما می‌گذارد، به اوج عظمتش می‌رسد. سوگ پدر سالخورده به طریقی وادارمان می‌کند خود را از نو بسازیم و قابلیت‌های ذاتی خویش را، برای نخستین بار، مستقل از او به کار بگیریم. گویی تا وقتی پدر زنده است، فارغ از هر چیز دیگر، آسایش خاطرمان را در او می‌یابیم (و وجه تراژیک جدال‌های پدر و فرزند نیز از همین سرچشمه می‌گیرد). فقط ضربۀ سوگ پدر است که از ما فردی سردوگرم‌چشیده، رها و ــــ  دریغا‌ـــ بی‌تکیه‌گاه می‌سازد… (مادر همیشه شجاع است و از همان آغاز، تا توانسته، ما را روانۀ آن بیرون کرده). دوست عزیز، حرف دیگری نمانده. صمیمانه دستت را می‌فشارم و یاد تو و نزدیکانت با من است.

دوستدار همیشگی‌ات، ریلکه

 

به: نَنی ووندرلی‌-فولکارت

2 ژوئن 1921

اِتوا

بریده‌ا‌ی کوچک از روزنامۀ فیگارو (با عنوان «اتوبوس مسافربر‌‌ یا تانک») در پاکت نامه گذاشته‌ام (می‌شود بعداً این بریده را به من برگردانی؟). بارها و بارها این خبر را خوانده‌ام، گرچه فقط یکی از بی‌شمار خبرهای گوناگونی است که هر روز ده‌ها روزنامه منتشر می‌کنند (روزنامۀ نویه‌زورشر‌زایتونگ همیشه همۀ این اخبار متفرقه را در یک بخش می‌گذارد: «بدبیاری‌ها و جنایت‌ها»؛ آیا می‌شود بدبیاری را جنایتِ تقدیر بدانیم؟).

بریده‌خبری که برایت فرستاده‌ام می‌گوید لوسی رامۀ جوان، بینوا و چنان بداقبال که تمام روز در اسون کنار پنجره می‌نشسته و دکمه‌های ماشین‌تحریر را فشار می‌داده، قربانی اتوبوسی شده که به پنجره کوبیده و قلب کوچکش را بین استخوان‌های قفسۀ سینه‌ له کرده. خداوندا، آخر چرا؟ صدها خبر مشابه دیگر هم منتشر می‌شوند اما به ناگاه گویی طاقتت طاق می‌شود. شاید همۀ زندگان معاصر (از جمله «بی‌ایمان‌ها») فقط دربارۀ یک چیز هم‌نظر باشند: این‌که از مرگ دوشیزه لوسی رامه هیچ نتیجۀ قاطعی نمی‌شود گرفت. هرچند، اگر دقیق‌ نگاه کنیم، در واقع هیچ خبری نیست که بشود نتیجۀ قاطعی از آن گرفت. معنایش یکی از این دو است: یا مرگ چنان شأن و منزلت وصف‌ناشدنی و سنجش‌ناپذیری دارد و عظمتِ موهبت مرگ چنان بی‌همتاست که خداوند اجازه می‌دهد هر زمان که بخواهد، حتی به غریب‌ترین شکل ممکن، بر ما نازل شود؛ یا این‌که، بنا به تفسیر عده‌ای،  شخصِ ما چنان بی‌مقدار و ناچیز  است که کائنات نه تنها مدت ماندگاری این وجود را تعیین نمی‌کند، بلکه به تمامی نادیده می‌گیرد که طول این مدت چه ارزش و اهمیتی نزد ما دارد. اگر این باور فقط یک بار حقیقتاً محک زده می‌شد، بی‌تردید در اذهان آزاده‌ به انکار خدا نمی‌انجامید بلکه نشان می‌داد شرایط اساسی وجود خدا تا چه حد با شرایط اساسی وجود ما تفاوت دارد. ما لجوجانه می‌خواهیم دست خدا را درست در همان چیزهایی ببینیم که همواره از دخالت در آن‌ها می‌پرهیزد؛ و هیچ‌چیز به اندازۀ این لجاجت، ما را از درک حقیقی خدا باز نمی‌دارد.

ما دست خدا را در آنچه برایمان اهمیت دارد چنان در کار می‌بینیم که آشکار‌ترین نشانه‌ها و دلایل دست داشتنش در چیزهای دیگر از چشم‌مان پنهان می‌ماند. بخش عظیمی از اندوهی که جنگ به جانم انداخت حاصل ناتوانی من در سازگار کردن فنای آن همه انسان مستعد و حقیقتاً متمایز، با ایمانم به پروردگار بود. بعضی از ما فهم نادرستی از مفهوم «صیانت» الهی داریم و همین فهم غلط، ما را از آزادی‌ای که مستحقش هستیم محروم می‌کند؛ آزادی‌ای که (اگر بدانیم آن را چگونه به کار بگیریم) نخستین ثمره‌اش برقراری رابطه‌ای متفاوت با مرگ است.

آن فاصلۀ میان تولد و مرگ که اسمش را «من» می‌گذاریم سنجه‌ای برای وجود و قدرت خدا نیست. نزد خدا، تفاوت زندگی و مرگ ناچیز است و چه بسا که زنجیرۀ پیوستۀ زندگی‌ها و مرگ‌های بی‌شمار در نظر  یکپارچه جلوه کند. شاید فقط تمامیت و کلیتِ هر آنچه خدا آفریده مجاز به «من» نامیدن خود در پیشگاه او باشد و همۀ پدیداری‌ها و ناپدیدی‌های گذرای درون این کل به خودِ این کل سپرده شده باشند.

چه غم‌انگیز است اگر فکر کنیم کائنات لوسی رامۀ جوان را نمی‌شناسد و ما هیچ راهی نداریم تا خبردارش کنیم که اتوبوس پیکر لوسی را در هم شکسته و او را به کام مرگ فرستاده، چون گویی هرگز نیم‌نگاهی هم به آن اتوبوس، به آن «تانک»، نینداخته است. راهی نداریم جز پذیرش این واقعیت که ما در فاصلۀ میان دو نَفَس او خانه داریم و معنای محصور زمان بودن همین است. بعضی چنین تصور می‌کنند که یگانه حلقۀ اتصال خدا با جهان خلقت همان کنشی است که او به واسطه‌اش جهان خلقت را از وجود خود ساطع کرده و فقط آنچه هنوز آفریده نشده مجاز است خود را پیوسته متصل به او قلمداد کند. از نظر آن‌ها عمر کوتاه هستی ما شاید همان دوره‌ای باشد که اتصال ما به کائنات تا اندازه‌ای قطع می‌شود؛ دوره‌ای که ما جدا می‌افتیم و جزئی از جهان خلقت می‌شویم. ما تنها می‌توانیم به خاطره‌ها و پیش‌آگاهی‌ها تکیه کنیم، چون بی‌تردید تکلیفی فوری‌تر و مبرم‌تر داریم: بهره‌گیری از همۀ حواس و قوای عقلیِ خود در جهانی که این‌جا پیشِ روی ماست و بسط و گسترش آن‌ها چنان که در قالب حسی واحد همگرا شوند، حس حیرت و شگفتی.

 

به: گرترود اوکاما نوپ

[4 ژانویۀ 1922]

دوست عزیز،

چه می‌توانم بگویم؟ تو قادر نبودی کلماتی برای افزودن به یادداشت‌هایی که رونوشت‌شان را در آخرین نامه‌ات برایم فرستادی، بیابی و من نیز اکنون همان‌قدر از هر صحبتی با تو دربارۀ خودم عاجزم. هنوز مشغول خواندن‌ آن اوراق هستم و گویی همیشه، حتی وقتی سرم را بالا می‌آورم، روی آن‌ها چنبره زده‌ام. کوچک‌‌ترین تصوری از هیچ‌کدام این‌ها نداشتم و حتی دربارۀ شروع بیماری‌اش چندان نمی‌دانستم. و حالا نامه‌ات به‌یکباره چیزی پیش چشمم گذاشته که به شیوه‌های گوناگون به جانم می‌نشیند، سخت تکانم می‌دهد و بر شانه‌ام سنگینی می‌کند. حتی اگر روایتت دربارۀ دختر جوانی بود که نمی‌شناختمش، باز هم برایم سنگین می‌نمود. اما حالا همۀ این‌ها دربارۀ وِرایی است که افسون رازآلود و، به شکلی غریب، چگالَش چنان برای من وصف‌ناپذیر و فراموشی‌نشدنی است که بی‌واسطه و بی‌درنگ در ذهنم جان می‌گیرد. همین حالا که این‌ها را می‌نویسم، می‌ترسم چشم ببندم و افسونش چنان وجودم را فرا گیرد که این‌جا و اکنون را از یاد ببرم.

چه بسیار، چه بسیار، چه بسیار وِرا همۀ آن چیزهایی بود که این یادنامۀ درد، چنین محکم و چنین تردیدناپذیر، گواهی می‌دهد. و آدمی‌زاد چه شگفت‌انگیز، چه بی‌همتا و چه یگانه است، مگر نه؟ همان‌ جا که همۀ آنچه باید در سراسر عمری بلند دوام می‌یافت یکباره به تاراج رفت، همان ‌جا (کجا؟) ناگهان همۀ این فوران نور در قلب دخترک رخ داد. و در پرتوی این روشنایی بی‌پایان، دو حد غاییِ فهم نابش هویدا شد: یکی این فهم که درد یک خطاست، درد سوءتفاهم ملال‌انگیزی است که از بدن ما سرچشمه می‌گیرد و تیغۀ بی‌رحمش را در بطن یگانگیِ آسمان و زمین فرو می‌کند؛ و دیگری فهم یکتایی قلبش که به روی همه‌چیز گشوده بود، قلبی که با جهان موجود و ماندگار یکی شده بود، این تصدیق و پذیرش زندگی، این شیوۀ تعلق شورمندانه، صمیمانه و (تا آخرین دَم) توانمندانه به این‌جا و اکنون؛ دریغ، فقط به این‌جا و اکنون؟ نه (محال بود که ورا در آن نخستین حمله‌های زوال و کوچ این‌ها را بداند)، تعلق به کل، به چیزی بسیار عظیم‌تر از این‌جا و اکنون.

وه که چه بسیار دوست می‌داشت و چگونه با شاخک‌های قلبش به ماورای همۀ آن چیزهایی می‌رفت که درک و فهم‌شان در این‌جا ممکن است؛ در آن وقفه‌های لطیف و مواج درد و رنج که هنوز گاهی نصیبش می‌شدند و پر از رؤیای بهبودی بودند…

دوست عزیز، گویا تقدیر می‌خواهد هر بار تو را به ماورای مرزهای متعارف ببرد‌ ــــ  ‌‌ لبۀ پرتگاه سنگلاخیِ زندگی، گردنۀ مرگ‌ـــــ   و هر بار قلبت را بی‌دفاع‌تر باقی بگذارد. و حالا تو، جان‌به‌دربرده از تجربه‌‌ای عظیم، همچنان نفس می‌کشی و زندگی را حس می‌کنی.

دوست ارجمندم، دستیابی‌ من به این اوراق در نخستین شب سال نو تکلیفی مهیب بر دوش ژرف‌ترین، فکور‌ترین و سعادتمندترین (حتی اگر این سعادت را فقط با فاصله‌ای ناگزیر تجربه کنم) جزء وجودم می‌گذارد.

دوستدارت، ریلکه


نویسنده: راینر ماریا ریلکه

مترجم: الهام شوشتری‌زاده

منبع: این نامه‌ها برگرفته از کتاب لنگرگاهی در شن روان بودند؛ شش جستار از شش نویسندۀ بزرگ دربارۀ مواجهه با سوگ و مرگ.

مطالب مرتبط

ده قانون زیدی اسمیت برای بهتر نوشتن

بهمن بهرامی
5 سال قبل

رند خام | روایت یک عکاس از عاشورا و آیین‌هایش‏

مهری رحیم‌زاده
3 سال قبل

راهنمای تصویری نوشتن جستار شخصی

نوشین شویدی
4 سال قبل
خروج از نسخه موبایل