موضوع خودزندگینامهنویسی همیشه تعریفِ خود است، ولی نمیشود که تعریفِ خود در خلأ باشد. خاطرهپرداز هم مثل شاعر و رماننویس باید درگیر جهان باشد، چون درگیری تجربه میآورد، تجربه خِرد میآورد، و سرآخر، خرد، یا در واقع حرکت به سوی آن است که به حساب میآید. شاعر و رماننویس و خاطرهپرداز، هر سه، باید خواننده را متقاعد کنند که دانش و خِردی دارند و صادقانه مینویسند. نویسندهی روایت شخصی، علاوه بر اینها، باید خواننده را قانع کند که راوی موثقی هم هست.
اخیراً با دوستی مکالمهای بسیار جدی دربارهی حریم خصوصی داشتم: اینکه چرا اهمیت دارد؟ از چه مقدارش چشمپوشی میکنیم و برای چه؟ اینکه آیا در این برهه میتوان حتی اندکی کنترل بر حریم خصوصیمان داشته باشیم یا نه؟ و چیزهایی از این قبیل. همین مکالمهی جدی همه جا در جریان است، از سفرهی شام خانوادگی گرفته تا سالنهای دادگاه و رادیوی همگانی و بالاترین سطوح دولت.
ناگهان فهمیدم که روایت فرهنگی ما از حریم خصوصی کاملاً وارونه است: ترس واقعی ما از این نیست که اینترنت ـ یا کارفرمایی احتمالی یا عاشقی فضول یا برادر بزرگ ـ بیش از اندازه از احوال ما بداند، بلکه میترسیم خیلی کم بداند؛ که نتواند «کثرتی» را در بر بگیرد که والت ویتمن میگفت هر کس آن را دارد؛ که حقیقتِ بزرگتر و پیچیدهتر، ماهیت ما را تقلیل دهد به چند واقعهی تکهپاره از آنچه میکنیم؛ که داستانهای شخصی غنی و همواره روبهرشدِ ما را برباید و اطلاعاتی پراکنده در قالب حکایتهایی ناچیز جایگزینش کند.
احتمالاً نیرومندترین پادزهر در برابر این تغییر فرهنگی که به طور فزایندهای ناتوانکننده است، این است که بیش از همیشه دربارهی نحوهی بیان داستانهای خودمان آگاه و هشیار باشیم. باید در هنر روایت شخصی متبحر شویم تا بتوانیم دربارهی ماهیت در حال گسترش، چندوجهی و بافتدار خودمان بنویسیم؛ نوشتنی که همانا شفافترین حالت اندیشیدن و شکلی ضروری از حرف زدن ما با خودمان است. ویویان گورنیک در کتاب کلاسیک بینظیر و ماندگارش، موقعیت و داستان: هنر روایت شخصی، چاپ سال ۲۰۰۱، دست به کاوش همین امر میزند.
گورنیک مینویسد:
هر اثر ادبی هم دارای موقعیت است و هم داستان. موقعیت همان زمینه و شرایط است، گاهی هم پیرنگ. داستان همان تجربهی عاطفی است که نویسنده را مشغول کرده: بینش و خِرد، همان چیزی که نویسنده برای گفتنش آمده.
او قدرت روایت شخصی را، به شایستگی، با نشان دادن روایتی شخصی آغاز میکند:
پزشکی پیشرو درگذشته بود و افراد زیادی در مراسم خاکسپاریاش سخنرانی داشتند. بارها از زبان همکاران و بیماران و فعالان حوزهی اصلاحات کادر درمانی تکرار شد که این پزشک انسانی واقعی، بسیار سرسخت، باهوش، مشوق و نافذ، آموزگاری سختگیر، پژوهشگری خستگیناپذیر و شنوندهای شگفتانگیز بود. تکتک سخنرانیها تا حدی مرا به فکر برد و حتی تا حدی احساسات و افسوسم را برانگیخت، ولی فقط یک نفر در آن میان ـ پزشک خانمی چهلوچندساله که کارآموز پزشک زن درگذشته بود ـ مرا به تداعی غمآلودی از «جهان و خویشتن» رساند که مرگ هر یک نفر را به اندوهی بزرگ تبدیل میکند…
صبح روز بعدش، وقتی بیدار شدم به خود آمدم و دیدم بهسرعت برخاسته و در تخت نشستهام و آن مدیحه روبهرویم در هوا معلق است، مثل یک اثر هنری ترکیببندیشده. فهمیدم که نکته همین است. آن مطلب ترکیببندی شده بود. تمایز از همین جا نشئت میگرفت.
طبق نظر گورنیک، چیزی که آن مدیحه را آنچنان بهیادماندنی کرده بود، دقیقاً همان چیزی است که به روایت شخصی قدرت میبخشد: تبحری ظرافتمندانه در ایجاد ساختار، شکل، روندی که راوی در آن درگیر است، و اوجگیری دراماتیک. پزشک جوانتر طوری از رشد و بلوغش متأثر از مربی درگذشتهاش حرف زد که این عناصر اساسی روایت شخصیِ جذاب را در هم آمیخت و از آن چیزی ساخت که گورنیک «بافت روایی» مینامدش:
حافظهاش به عنوان اصلی سازماندهنده عمل کرده بود که ساختار گفتههای او را تعیین میکرد. ساختار، نظم را اعمال کرده بود. نظم، به جملهها سروشکل بهتری بخشیده بود. شکلْ بیانگریِ زبان را افزایش داده بود. بیانگری، تجربهی درگیری را عمق بخشیده بود. درنهایت، اوجگیری دراماتیک رخ داد. روندی که لایههایی درون خود داشت از حس توصیفیِ یک جوان کارآموز، مباحث پزشکی در دوران تغییرات اجتماعی، و وابستگیِ دوگانهای به استادی که فقط از دیگران ایراد میگرفت و هرگز کسی را تحسین نمیکرد. اسم این روند «بافت» است. بافت بود که تکانم داده بود. همان باعث شده بود با صمیمیتی نیرومند، نهفقط واقعیت زنی را حس کنم که بزرگداشتش بود، بلکه ـ حتی ملموستر ـ حضور زنی را حس کنم که داشت عمل یادبود را به جا میآورد. زحمت سخنران برای به یاد آوردن دقیق شکل رابطهی خودش و زنِ درگذشته ـ نیاز بیسرپوشش برای درک رابطهای نیرومند ولی آزاردهنده ـ باعث شد آنقدری بگوید که من سرانجام کاملاً از چیزی آگاه شوم که به زبان نمیآمد، چیزی که هرگز نمیتوان به زبان آورد. نابسندگیِ دردناک و گرم روابط انسانی را با شدت و حدت حس کردم. این احساس در من پژواک یافت. همین پژواک بود که مانا شد، درست مثل وقتی که آخرین صفحهی کتابی ورق میخورد که به عمق روح انسان دست یافته است.
گورنیک چنین استدلال میکند که این توانایی به نوعی حساسیت به «معمای هویت شخصی در گذر زمان» نیاز دارد، نوعی نزدیکی با «شکل پایدار خودهای قبلیمان». او مینویسد:
[پزشک جوان] با عمل تصور کردن خودش در گذشته، نحو جملاتش را غنا بخشید و نهفقط تصویرهایش گسترش یافت، بلکه به گسترش جریان پیوستهای از تداعی انجامید که مستقیماً به کاری که داشت انجام میداد ختم میشد. سخنران هرچه خودش را بهتر تصور میکرد، به همان اندازه پزشک درگذشته را ملموستر به تصویر میکشید.
این امر نیازمند دو چیز است: هم شفافیت هدف و هم بصیرت انتخاب بین کثرت اشخاص درون فرد تا فقط دست به انتخاب آن خودهایی بزند که به این داستان خاص بافت میبخشند:
سخنران در هیچ لحظهای فراموش نکرد چرا حرف میزند، یا شاید از آن مهمتر: چه کسی حرف میزند. از میان خودهای گوناگونی که در اختیار داشت (به هر حال او اشخاص بسیاری بود: فرزند، معشوق، پرندهنگر، نیویورکی)، میدانست و فراموش نکرد که تنها خودِ مناسبی که باید به آن استناد کند آن خودی است که شاگردی کرده است. این داستان در آن خود مستقر بود. خودی که ـ این بخش ماجرا جالب بود ـ در هیچ لحظهای به موجودیت زندهی خود بیاعتنا نبود، در عین حالی که زیستش فقط برای مدیحهگوییِ پزشک درگذشته بود. به عقیدهی من، این آخری بسیار حیاتی بود: عنصری که پررنگترین نقش را در شفافیت مؤثر هدفی داشت که مدیحه به نمایش گذاشته بود. سخنران چون میدانست چه کسی حرف میزند، در نتیجه همواره میدانست برای چه حرف میزند.
گورنیک نیز همین کار را میکند. او این حکایت را با هدفی واضح بیان میکند، به قصد افزودن بُعد به کاوشی که در دل کتابش است، همانی که با فن بهشدت غامض نوشتن دربارهی خود سروکار دارد، ولی نه از نهر سطحیِ نفْسگرایی یا خودشیفتگی، بلکه از چاه عمیقتر حقیقت جهانی. بیش از یک دهه بعد، شرل استرید به زیبایی این نکته را در چنین اظهاراتی بیان کرد «وقتی حقیقیترین و صمیمیترین صدای خودت را به کار بگیری، صدایی جهانی را به کار گرفتهای.» این تنها وظیفهی نویسندهی ناداستان روایت شخصی است، چیزی که گورنیک با ظرافت از نیازهای تمام انواع دیگر نوشتن متمایز میکند:
ساختن شخصیت از خودِ بدون نقاب فرد به هیچ وجه کار آسانی نیست. رمان یا شعر شخصیتها و صداهای سخنگوی برساختهای فراهم میکنند که نقش جانشین یا قائممقام نویسنده را ایفا میکنند. تمام آنچه نویسنده نمیتواند مستقیماً بدان اشاره کند، ولی برای رسیدن به حس واقعی بودن باید مطرح شود، در همین جانشینها ریخته میشود: تمایلات نامناسب، شرمساریهای تدافعی، خواستههای ضداجتماعی. شخصیت در روایت ناداستان شخصیتی بدون جانشین است. اینجا نویسنده باید بیمحابا همان شرمساریها و تدافعاتی را به رسمیت بشناسد که رماننویس یا شاعر به طور کلی از آن مبرا هستند. مثل این است که پیش چشم همه روی کاناپهی روانکاوی دراز بکشی، و گرچه نویسنده ممکن است بدش نیاید صرفاً همین کار را بکند، این راهبرد اغلب مواقع اصلاً جواب نمیدهد. فکرش را بکنید بر روی کاناپه، چند سال زمان میبرد تا کسی دربارهی خودش حرف بزند، ولی بدون همهی غرغرها و گلایهها و تنفر از خود و توجیه خود، که از روانکاویده خاری در چشم همهی دنیا میسازد الا روانکاو. راوی بدون جانشین وظیفهی بزرگی به دوش میکشد: تغییر دادن منافع شخصی کمارزش به آن نوع همذاتپنداریِ منفکی که از قطعهای نوشته انتظار میرود، نوشتهای که بنا است برای مخاطب بیطرف ارزشمند باشد.
کماکان خلق چنین شخصیتی در جستار یا خاطرهپردازی حیاتی است. ابزار روشنگری است. بدون آن نه موضوعی هست و نه داستانی. برای دستیابی به آن نویسندهی خاطره یا جستار متحمل شاگردیای میشود به همان اندازه جستوجوگرانه در روح که رماننویس یا شاعر از سر گذراندهاند: کشمکش توأمان برای دانستن نهتنها اینکه آدم چرا حرف میزند، بلکه چه کسی است که حرف میزند.
از نظر گورنیک، این همان نیاز به شفافیت نیت است که کماکان جا را برای پیچیدگی احساسات هم باز میکند: همان هنر دشوار «نگه داشتن حقیقتهای متضاد و پیشروی باوقار». مدیحهگو میبایست پلی میزد بین شفافیت نیت از طرفی (بزرگداشت و نکوداشت درگذشته) و بازشناخت احساسات متضاد خودش از طرفی دیگر (استاد درگذشته فردی غالباً بدقلق بود که حضوری در نهایت مؤثر برای مدیحهگو داشته است، «عامل تهدید و امید توأمان»). گورنیک بررسی میکند که همین وظیفهی منحصربهفرد چطور وظیفهی کلی نویسندهی روایت شخصی را روشن میکند:
او اول میبیند که [این احساسات متضاد] را دارد. بعد آنها را برای خودش به رسمیت میشناسد. بعد آنها را راهی در نظر میگیرد به دل تجربه. سپس پی میبرد که آنها خود تجربهاند. آنگاه دستبهقلم میبرد. نفوذ به چیزهای آشنا به هیچ وجه امری قطعی نیست. برعکس، کار بسیار بسیار طاقتفرسایی است.
گورنیک، با بازگشت به تعامل ضروری بین موقعیت و داستان، مشخصاً مورد خودزندگینامهنویسی را در نظر میگیرد؛ چیزی که شاید بیشترین و متمرکزترین تلاش را برای پذیرفتن مسئولیت روایت لازم داشته باشد، آن هم از طریق نوعی حریم خصوصیِ کنترلشده که عمومی شده است. گورنیک مینویسد:
موضوع خودزندگینامهنویسی همیشه تعریفِ خود است، ولی نمیشود که تعریفِ خود در خلأ باشد. خاطرهپرداز هم باید مثل شاعر و رماننویس درگیر جهان باشد، چون درگیری تجربه میآورد، تجربه خِرد میآورد، و سرآخر، خرد، یا در واقع حرکت به سوی آن است که به حساب میآید. شاعر و رماننویس و خاطرهپرداز، هر سه، باید خواننده را متقاعد کنند که دانش و خِردی دارند و اینکه صادقانه مینویسند تا به آنچه میدانند برسند. نویسندهی روایت شخصی، علاوه بر اینها، باید خواننده را قانع کند که راوی موثقی هم هست.
گورنیک با گوشهچشمی به بهترینهای ژانر ـ جون دیدیون، ادموند گاس، جفری وُلف ـ مخرج مشترک روایت شخصی درجهیک، چیزی نادر، را چنین حاصل میکند:
در هر مورد، نویسنده بصیرتی را از آن خود کرده بود که به نوشته انسجام میبخشید، و در هر مورد، شخصیتی خلق شده بود که در خدمت آن بصیرت باشد… آنگاه من به هستی خودم فقط به شکل وسیلهای برای رخنه به موقعیت جاری علاقهمند میشوم. من شخصیتی خلق کردهام که میتواند داستان را سوار بر موجی ببیند که در غیر آن صورت خودم، در حالت بیواسطهام، در آن غرق میشدم.
موقعیت و داستان هم برای نویسندگان روایت شخصی ــ چه تازهکار و چه حرفهای ــ کتابی ضروری است و هم برای هر شخص متفکر و دارای احساسی که مشتاق است از هستی خودش در تقاطع همیشگی موقعیت و داستان سر در بیاورد؛ موقعیتی که اسمش را گذاشتهایم زندگی.
منبع: The Marginalian
نویسنده: ماریا پوپوا
مترجم: شوکا کریمی
برای مطالعهای جامع دربارهی تاریخچه، ژانرها و ظرافتهای خودزندگینگاری و روایتهای شخصی، میتوانید به کتاب ادبیات من مراجعه کنید.