جای خالی مجسمههایی که هزاران سالِ پیش بوداییان خوشذوق بامیان در صخرهها تراشیده بودند حالیام میکرد که ما گاهی در مواجهه با فقدانهای شخصی و جمعی چارهای نداریم جز سوگواری و یادآوری مکرر اینکه ما گرچه میتوانیم با ساختنِ یادمانها یا ترمیم بقایا (مثل همان داربستهای یونسکو در بامیان که نشان از بازسازی دارند) مکان فقدان را کامل یا ناکامل پیش چشممان زنده نگه داریم، اما قدرت متوقف کردن زمان را نداریم. زمان همیشه چموشتر از آن است که بشود آن را از حرکت انداخت. زمان میگذرد، اما مکان ممکن است پابرجا بماند و خود را از خطر فراموشی حفظ کند.
آنا کارنینا مرده است. جایی در اواخر جلد دوم است که آنا خودش را جلوی قطار میاندازد تا مخاطب را بیرحمانه با سوگی ادبیاتی مواجه کند. بارِ اولی که آنا کارنینا را میخواندم (سه بار این رمان را خواندهام و احتمالاً باز هم بخوانم)، تصور میکردم که با پایانِ زندگی آنا، رمان هم باید تمام شود. فکر کردم بعد از چنین سرانجامی مگر چه حرفِ مهم دیگری برای نویسندهای همچون تولستوی میماند. اما رمان آنا کارنینا بعد از مرگ آنا هم ادامه پیدا میکند؛ با ماجرایی از نظر من بیربط و کماهمیت دربارهٔ یکی از شخصیتهای فرعی و کتاب تازهنوشتهشدهاش که نتوانسته توجه هیچ مخاطب و منتقدی را جلب کند.
بارهای بعد که کتاب را خواندم، فهمیدم تولستوی ــ این استادِ مسلم ستایش زندگی ــ میخواسته به منِ اندوهزده از مرگِ زنی که خودم را بارها و بارها در لحظهها، دغدغهها، صداهای ذهنی و حتی در صحنهٔ مرگش دیدم و پیدا کردم، نشان بدهد که زندگی با همهٔ کماهمیتی و ملالآوریاش بعد از آن اتفاق غمانگیزِ ایستگاهِ قطار هم راه خودش را میرود و برایش مهم نیست که ما در یکی از روزهای تقویمی ماندهایم و نای ادامه دادن نداریم. به گمانم تولستوی، فصل بعد از مرگ آنا را عمداً با ماجرایی کماهمیت شروع میکند تا جای خالی آنا را بیشتر جلوی چشممان بیاورد و نشانمان هم بدهد که جای خالی یا حفرهٔ عمیق فقدان شاید بتواند بخشی از مکان و فضا را در خودش ببلعد اما نمیتواند زمان را متوقف کند. زندگی و آدمهایش، با کم و زیادِ غم و اندوهِ همهٔ فقدانهای شخصی و جمعی، به مسیر خودشان ادامه میدهند.
غصهٔ مواجهه با جای خالی آنا و غم همذاتپندارانهای که محصول آگاهی ما از سرنوشت تلخ شخصیت اصلی داستان است در من ادامهدار نشد. با این توجیه که مرگ آنا و تمام آنچه تولستوی در رمان دو جلدی آنا کارنینا روایت کرده، ساخته و پرداختهٔ ذهنِ آفریننده و خلاق اوست، توانستم نقطهٔ پایانی بر سوگ ادبیاتیام بگذارم.
اما وقتی در سفرم به افغانستان به بامیان هم سری زدم، «جای خالی» در نظرم مهیبتر و ترسناکتر از هر وقت دیگری شد. با وجود دلنگرانی زیاد میزبان مهربانم در کابل، بالاخره راهی بامیان شدم. سر صبحانه گفته بودم که میخواهم عازم بامیان بشوم و شب هم آنجا بمانم و روز بعد برگردم. وحیده و بیبی جوری نگاهم کردند که به نظرم معنایی جز «باشد، برو، اما مراقب باش» نداشت. همراه وحیده و برادرش خودم را رساندم به ترمینالی کوچک و با اولین ماشین سواری، راهی بامیان شدم.
اقامتگاهم هتل کوچکی بود روی بلندی. تا رسیدم و دیدم اتاقی رو به جای خالی مجسمهها نصیبم شده، ذوقزده چند عکس گرفتم و برای دوستانی که پیگیر سفرم بودند، فرستادم. عصر بود و بنا نداشتم در شهر پرسه بزنم یا برای دیدن مجسمهها ــ در واقع، جای خالی مجسمهها ــ بروم. میخواستم رو به آن بلندی مشرف به کوهها و بقایای صلصال و شهمامه بشینم تا کمی اضطراب و اشتیاقم و «منِ» تازهای که در سفرم به افغانستان با آن مواجه شده بودم را مرور کنم. میخواستم در آن شهری که نه تنها از خانهٔ کوچکم در جنوب تهران، بلکه از محل اقامتم در کابل نیز کیلومترها دورتر بود، تنهایی را بهمعنای واقعی کلمه تجربه کنم. جز من هیچ مسافر و گردشگری در آن هتل نبود و خیال میکردم تنهاییام، گرچه دلهرهآور است، مجال مواجهه با خودم را به من خواهد داد. حالا که برمیگردم و به آن روز و آن شب فکر میکنم، از خودم میپرسم چطور اینقدر سادهانگارانه خیال میکردی که میتوانی روی بام هتلی در بامیانِ افغانستان بنشینی، چای مزهمزه کنی، به تنهاییات فکر کنی و با خودت مواجه شوی. ذهنم مثل طفل گریزپایی شده بود که مدام از دستم درمیرفت. در عوض، جای خالی بزرگی پیش چشمانم حی و حاضر بود و آشوب به دلم میانداخت.
وقتی نیروهای طالبان به فتوای ملا محمد عمر در سال ۲۰۰۱ مجسمههای بودا را منفجر کردند، یونسکو این واقعه را «دهشتافکنی فرهنگی» نامید. همین؟ دهشتافکنی فرهنگی؟ در آن غروب جمعه که داشتم به جای خالی دو مجسمه نگاه میکردم، دهشتافکنی فرهنگی برای آن واقعه و نابودیِ عظیمی که رقم زده بود، اصطلاح درخور و بسندهای به نظر نمیرسید. در آن ماجرا نه پای خشم طبیعت در میان بود و نه پای هیچ عامل پیشبینیناپذیر دیگری. صبح روزی در همین قرن معاصر ــ نه در دورههای جهالت گذشتههای دور ــ چند نفر تصمیم میگیرند مجسمهها را منفجر کنند تا هیچ نشانی از آنها نماند.
جای خالی مجسمههای بودا، علاوه بر اینکه به تعبیر یونسکو نوعی دهشتافکنی فرهنگی بود، حالا حکم یادمان فقدان را داشت؛ یادمانی که از فرسنگها دورتر، راوی جزماندیشی و تعصب بود. من به تماشای دو جای خالی بزرگ رفته بودم تا آخرش بفهمم که اندیشیدن به تنهایی شاید همین مواجهه با «از دست دادن» و «فقدان» باشد. مگر تنهایی در هر شکلش، چه خودخواسته و چه ناخواسته، فقدان چیزی نیست که باید باشد اما نیست؟ اگر آنای روایت تولستوی خودخواسته انتخاب کرده بود با مرگ و نبودِ خودش نوعی جای خالی همیشگی پیش چشم آدمها بگذارد، مجسمههای بودا بیدفاع و عاجز آنجا ایستاده بودند تا نشانت بدهند که در این جهان، خیلی وقتها «دیگری» برای محو کردنِ تو آستین بالا میزند. دنیا عرصهٔ جاهای خالی است؛ جاهای خالی خودخواسته و جاهای خالی تحمیلی.
مخاطرات سفر را به جان خریده بودم تا دست آخر همین مواجههٔ مستقیم با جای خالی مجسمههای بودا، جای خالی زنان، جای خالی لبخند، جای خالی «سرنوشتی که میشد طور بهتری رقم بخورد»، و جای خالی هزار چیز کوچک و بزرگِ دیگر نصیبم شود؛ مواجههای که شاید فقط سفر، آن هم سفر به جغرافیایی پررنج چون افغانستان، امکانش را برایم فراهم میکرد. تازه سیساله شده بودم و بیقراری درونی داشت جانم را ذرهذره میخورد. از کارم استعفا داده بودم و هیچ برنامهای برای ادامهٔ زندگی نداشتم. چند ماه قبلترش، افسردگی برایم نسخه پیچیده بود و هر روزم به تلاش برای تاب آوردنِ زنی که درونم پرپر میزد، میگذشت.
جای خالی مجسمههایی که هزاران سالِ پیش بوداییان خوشذوق بامیان در صخرهها تراشیده بودند حالیام میکرد که ما گاهی در مواجهه با فقدانهای شخصی و جمعی چارهای نداریم جز سوگواری و یادآوری مکرر اینکه ما گرچه میتوانیم با ساختنِ یادمانها یا ترمیم بقایا (مثل همان داربستهای یونسکو در بامیان که نشان از بازسازی دارند) مکان فقدان را کامل یا ناکامل پیش چشممان زنده نگه داریم، اما قدرت متوقف کردن زمان را نداریم. زمان همیشه چموشتر از آن است که بشود آن را از حرکت انداخت. زمان میگذرد، اما مکان ممکن است پابرجا بماند و خود را از خطر فراموشی حفظ کند. و همین یادمانِ مکانی که گاهی در قالب موزه، سنگ قبر، تندیس، پلاک یا مانند اینها حفظ میشود، میتواند سفر به گذشته و یادکرد حضور کسی یا چیزی را برایت ممکن کند. یادمان یا هر نوع تلاش برای ترمیم یا بازسازیِ بعد از آسیب یا تخریب حلقهٔ اتصال حال و گذشته است. با تماشای یادمانها و تلاشهای ترمیمی میتوانی به گذشتهٔ شکوهمندی که وجود داشته سری بزنی و بعد به زمان حال برگردی.
آن شب، وقتی چراغهای شهر بامیان خاموش شدند و حفرهٔ سیاه جای خالی صلصال و شهمامه بیشتر از قبل پیشِ چشمهایم جان گرفت، من میان گذشته و حال ایستاده بودم. میان گذشته و حالِ دو مجسمهٔ بودا و میان گذشته و حال خودم.
هوا که رو به تاریکی رفت، سجاد ــ پسر نوجوانی که در هتل کار میکرد ــ برایم فلاسک چای و پتو آورد و گفت شبِ بامیان سرد است. راست میگفت. غروب که شد، سرما از راه رسید. دروغ چرا؟ خیلی هم ترسیده بودم. صدای ذهنی سرزنشگری مدام نهیبم میزد که «چقدر از وطن دوری؟ از کابل و خانهٔ بیبی و وحیده؟ از آدمهایی که دوستت دارند؟ از آدمهایی که دوستشان داری؟ اصلاً اینجا چه میکنی؟» فكر کردم کمد کوچک چوبی اتاق را بگذارم پشت در، خردهریزهای مهم را بگذارم زیر بالش، و آدرس هتل را برای چند نفر بفرستم. آخری را انجام دادم، اما بقیه را نه. تصمیم گرفتم همانطور که غصهٔ جای خالی مجسمهها زمینهساز غصه خوردنم بابت هزار چیز کوچک و بزرگ دیگر زندگیام شده بود، بگذارم ترس هم در من رفتوآمد کند. نمیشود که به فقدان اندیشید و با جای خالی چیزها مواجه شد اما فرصت ترسیدن به خود نداد. فقدان و تنهایی، بخواهی یا نخواهی، ترس و واهمه در خودشان دارند. پس بترس و به خودت مجال بده تا سفر را با همهٔ احساسات عجیب و غریبش تجربه کنی. بترس اما تسلیم ترس نشو. ترس آدم را فلج میکند.
از همان غروب، فهمیده بودم که چند ساعت دیگر تنهایی و تاریکی و سکوت همهجا را پر میکند و در همین تنهایی و تاریکی و سکوت و لحظههای ترس من است که جای خالی مجسمههای بودا آنقدر بزرگ میشود که تمام بامیان را در خودش ببلعد. جای خالی مجسمهها فقط جای خالی نبود. تاریکی کشداری بود که بعد از تمام شدن روشنایی روز، خودش را تمام و کمال نشان آدمهایی میداد که هنوز به جای خالی خو نگرفته بودند.
نباید تسلیم ترس میشدم. باید در را باز میکردم و قدم میگذاشتم به بیرونی که سرد و تاریک و ساکت بود. اشکالی نداشت اگر میترسیدم اما باید پا میگذاشتم درون شبی که سرِ تمام شدن نداشت. درِ اتاق را باز کردم و پا گذاشتم بیرون. بیکفش. بیجوراب. سرما از پاها رسید به بقیهٔ تنم. مورمورم شد. باید میرفتم نزدیکتر. باید میزدم به دل تاریکی و سکوت مهیبی که آدم را توی خودش میکشید. باید مینشستم روی همان صندلی که تمام غروب، بامیان را از روی آن تماشا کرده بودم.
رفتم جلوتر. این بار از دل تاریکی به جای خالی مجسمهٔ بزرگ نگاه کردم. بامیان در تاریکی مطلق بود، در سوگی دائمی برای تاریخی فراموششده. لرزم گرفت. باید گریه میکردم. نه برای خودم (که تمام حفرههای کوچک و بزرگ توی دلم در مقابل آن حفرهٔ بزرگ توی صخرهها ناچیز شده بود)، بلکه برای آن جای خالی در دل کوه که دینامیتهای جهل، نه فقط بر قامت مجسمههایش، بلکه بر تن تمام شهر، تمام جهان، زخمی کاری زده بود. زنی که در تاریکی شب، بر بلندای بامی در بامیان، با تنی لرزان، حزنی بیپایان و یک جور آسودگی درونی ــ که دیگر هرگز تجربهاش نکرد ــ برای تمام جاهای خالی دنیا اشک میریخت، من بودم.
نویسنده: فاطمه بهروزفخر