بی‌کاغذِ اطراف
بلاگ, روایت آدم‌ها و رنج‌هایشان, زندگی‌نگاره‌ها, مستندنگاری

شرح یک مرگ عادی | روایتی از احتضار و مرگ و محرم

عکس: عرفان کوچاری


در تکیۀ سادات هنوز دارند روضه می‌خوانند و من تکۀ نان قندی به دست از میان زن‌های سیاهپوش رد می‌شوم که خودم را به مادربزرگ برسانم «اما بالای دارالعماره سلام کرد به ابن ‌عمش، آقا من مشتری عشق توام یوسف زهرا / ور نه سر و کاری سر بازار ندارم. هر سلامی جوابی داره. کربلا روز عاشورا وقتی اباعبدالله میان گودال تکیۀ غریبی به نیزه زد، یه وقت اطرافش رو نگاه کرد دید دشمن به سوی خیمه‌ها حمله‌ور شده، ندا داد یا مسلم‌ بن عقیل، یا حبیب‌ بن مظاهر، یا بریر، یا ظهیر.» مادربزرگ بیمارم کسی را می‌خواهد که برای مردن یاری‌اش کند. «هل مِن ناصر یَنصُرُنى؟ هل مِن مُعین یُعینُنی؟ أَمَا مِن مُغِیثٍ یُغِیثُنا لِوَجْه الله؟ چرا صدای من را نمی‌شنوید؟» صدای روضه‌خوان می‌آید «این جمله که تموم شد حسین یه نگاه کرد به این صحرا صدا زد قُومُوا عَن نَومَتِکُم. از خواب بلند شید.» دلم می‌خواهد جای مسلم، مادربزرگِ من را صدا بزند، یاری‌گر مادربزرگم باشد به وقت مرگ. یاری‌گر من زمان مردن. ما هم مثل ایوان ایلیچ به مرگ مبتلا می‌شویم اما شکل او نمی‌میریم. نه. باید فرقی باشد. ما کسی را داریم که یاری‌مان ‌کند.


مادربزرگم نزدیک مرگْ بدل ایرانی ایوان ایلیچ شده است. از گلویش مثل ایوان ایلیچ صداهای مختلفی می‌آید همراه فریادی آزاردهنده. اوایل فریادش شبیه «نمی‌خوااام» بود. انتهای کلمه را طوری می‌کشید که شنیده می‌شد «آآآم.» حالا نامفهوم‌تر شده و فقط می‌گوید «آآآم، آآآم، آآآم.» مادربزرگم حکم محکوم به مرگی در چنگ جلاد را دارد. دست‌و‌پا می‌زند و نمی‌تواند خود را برهاند. با خودم می‌گویم چطور لحظۀ مرگ مامانی شبیه لحظات بدرود ایوان ایلیچ شده و همان کلمه‌ای را تکرار می‌کند که از متن روسی به فارسی ترجمه شده؛ «نمی‌خوام.» حالا می‌فهمم که نه فقط مرگ بین همۀ آدم‌های جهان مشترک است، که به نظر می‌رسد طریقۀ مردن هم همین‌طور باشد. همه‌چیز به تساوی. انسان‌ها مثل دندانه‌های شانه، همه در یک ردیف. تولستوی در بیستم اوت 1885 نامه‌ای به ل. د. اوروساف نوشت و گفت نشسته است تا مرگ ایوان ایلیچ را ادامه بدهد و به پایان برساند «شرحی بر مرگ عادی یک آدم معمولی.» شرحی بر مرگ عادی ایوان ایلیچ و مامانی، مادربزرگ خیّر من. این دو نفر مثل هم باید بمیرند؟

روز سومی است که مامانی مهمانِ خانۀ ماست و روز اول دهۀ محرم. هوا هم گرم. شلوار مامانی را از پایش کنده‌ایم که زخم‌هاش هوا بخورند و ‌ملافۀ صورتی را که آخر سر با همان به غسالخانه رفت، روی لُختی ران‌هاش کشیده‌ایم. جان ندارد از این پهلو به آن پهلو شود و باید چند نفری بدن آب‌رفته‌اش را از این‌ور به آن‌ور کنیم. نمی‌دانم با این همه بی‌جانی چطور فریادی به آن بلندی می‌کشد و می‌گوید «نمی‌خوام.» نمی‌دانم خداوند در این تن رنجور چقدر نیرو نهفته. مامانی حتی جان مردن ندارد ولی جان فریاد کشیدن تا دلت بخواهد. می‌روم کنار تختش می‌نشینم و در گوشش می‌گویم «دارم می‌رم حسینیۀ سادات اخوی» و می‌دانم که می‌شنود. هذیان‌گو شده و نمی‌دانیم چه می‌گوید اما می‌دانیم که حرف‌هایمان را می‌شنود. یک چیزهایی به ما می‌گوید اما چون می‌فهمد از حرف‌هایش سر در نمی‌آوریم سر می‌گرداند سمت دیوار و دیگر ادامه نمی‌دهد. گنگ خواب‌دیده شده است و ما همگی کر. این چند سال آخر بهش نمی‌گفتیم می‌رویم حسینیۀ سادات، به قول خودش «خونۀ سیدا»، ولی زنگ می‌زد و به مادرم می‌گفت «نسرین می‌دونم رفتی اون‌جا.» می‌دانست که نمی‌تواند تا آن‌جا بیاید و روی پا بنشیند و روضه گوش کند ولی به رفتن ما حسودی‌اش می‌شد. عاشوراها صدای تلویزیونش را بلند می‌کرد و تک و تنها برای خودش مراسم می‌گرفت.

روضه‌خوان می‌گوید «این خونۀ سادات که نشستید توش، صد و هفتاد ساله که روضه‌اش سرپاست. چه کسایی اومدن تو این حسینیه خدمت کردن و رفتن. بعضی‌ها حالا دست‌شون از دنیا کوتاه شده.» از مادربزرگ من حرف می‌زند. از آن‌هایی که دست‌شان دیگر در دنیا به جایی بند نیست. «خدایا قدم همۀ اون‌هایی که خدمت کردن رو به کرب‌وبلای معلی برسان.» تا روضه‌خوان منبر را ترک کند و از میان خانم‌ها خودش را برساند به در خروج مردها، به این فکرم که خوب شد مامانی را بردیم کربلا. یک مدت افتاده بود سر زبان مادربزرگم که پیامبر و تمام امام‌ها را زیارت کردم جز امامان عراق. چند سال قبل که فی سبیل الله در کهریزک مریض می‌شست و در انجمن قائمیه کار خیر می‌کرد، یک گروه از دوستان انجمنی و کهریزکی بهش گفته بودند بیا ببریمت کربلا ولی مامانی که زمان جنگ پشت جبهه برای رزمنده‌ها لباس دوخته بود، برایش گران آمده بود که زمان صدام بلند شود برود پابوس امام. حالا که صدام نبود دوست داشت برود. تنها موردی که بررسی نکردیم امنیت عتبات بود. قرعه به نام من افتاد که با مامان نسرین، مامانی را ببرم کربلا. خیلی اتفاقی جور شده بود که روز عرفه عراق باشیم. نرفتیم نرفتیم کربلا، وقتی رفتیم که هر شب اخبارْ انفجار در بغداد و بازار کاظمیه و حرم سامرا را گزارش می‌کرد. حالا که زنده‌ام می‌توانم بگویم خوب شد رفتیم ولی اگر مرده بودیم این حرف را نمی‌زدم. نزدیک عرفه هول‌هول ساکم را بستم و چند لباس سبک برداشتم همراه مقتل الحسین ابومخنف. می‌خواستم توی راه و هر جا که فرصتی پیش بیاید مقتل ابومخنف بخوانم. وقتی وارد عراق شدیم تازه فهمیدم چه شرایط نظامی سفت و سختی برقرار است. رانندۀ اتوبوس اگر به خودش بود از ترس انفجار برای نماز صبح هم نمی‌ایستاد. به زورِ زوار نگه داشت. زواری که گول سکوت شب را خورده بودند و نمی‌دانستند راه از آنچه می‌بینند ناامن‌تر است. بعد هم که تفتیش‌ها.

شب هشتم ذی‌حجه، شب شهادت مسلم‌ بن‌ عقیل ما کربلا بودیم با مامانی که آهسته‌آهسته خودش را پی ما می‌کشید، بین جمعیت عربی که در کوچه‌های خاکی اطراف حرم عزاداری می‌کردند بُر خورده بودیم. بازار برپا بود و نور مغازه‌ها می‌افتاد روی عزادارها. بازارهای عراق از دل گرد و غبار سال‌ها و قصه‌های هزار و یک شب بیرون آمده بودند. صوت عرب‌زبان‌ها که نوحه‌سرایی می‌کردند گریه‌مان می‌انداخت و هر لحظه دنبال یک گروه می‌افتادیم و همراه‌شان عزاداری می‌کردیم. بعد آن‌ها را رها می‌کردیم و می‌رفتیم با یک گروه دیگر. گاهی گوشه‌ای می‌نشستیم که مامانی خستگی در کند. همان‌جا که نشسته بودیم چند صفحه از مقتل ابومخنف را خواندم «مجالد بن سعید به من گفت در این هنگام زنان به سراغ پسر یا برادران خود آمده و اظهار می‌کردند برگرد، دیگران به جای تو هستند، فردا شامیان به سراغ‌تان می‌آیند. وقتی مسلم دید شب است و بیش از چند نفر با او نمانده است، از مسجد بیرون آمده و به سوی محله‌های قبیلۀ کنده به راه افتاد. زمانی که سربازان ابن زیاد بر مسلم یورش آوردند مسلم چنین رجز می‌خواند: سوگند خورده‌ام آزاده بمیرم اگرچه مرگ را دوست نداشته باشم.» دسته‌ها از پیش رویمان رد می‌شدند. تعداد کاروان‌ها کم بود و از کشورهای مختلف آمده بودند. دستۀ لبنانی‌ها طوری برای مسلم به سر و سینه می‌زدند و نوحه می‌خواندند، انگار مسلم را همین دیروز از دارالعماره پایین انداخته‌اند.

حسینیۀ سادات اخوی حالا پر از جمعیت است «به‌به. به‌به. می‌بینم صدای ناله بلند شده. هر جا امروز بری برات از مسلم‌ بن عقیل می‌خونن. اولْ سفیر و اولْ سرباز.» این‌جا مجلس روضه‌ مختص خانم‌هاست. برخلاف همۀ شهر که مردها احترام دارند و جای بیشتر، این‌جا مجلس خانم‌هاست و فقط قدر یک ایوان برای نشستن مردها جا دارد. خانم‌ها در حیاط و ایوان شرقی می‌نشینند و در ایوان دیگر مردها. بین سخنرانی‌ها به همۀ جمعیت در استکان شستی چای تعارف می‌کنند با نان قندی. روزهای شلوغ چای و نان را همان بیرون می‌دهند که بخوری و بعد بیایی داخل. مثل چای عراقی شیرینش می‌کنند ولی نه با شکر، با قند.

چای تکیۀ سادات مثل همان چای‌ است که روز شهادت مسلم در بازار کربلا خوردم. مغازه‌دار بیرون آمد و سه استکان چای دست‌مان داد، سیاه به رنگ قیر. چای طعم هزار ساله داشت، طعم نخلستان. نمی‌دانم آن شب در آن شلوغی و غوغا چطور خانم‌های عرب نزدیک ضریح برای مامانی جا باز کردند و او را نشاندند. سپردیمش به آن‌ها و رفتیم دورتر. راحت زیارتش را خواند و یک نان قندی هم گرفت. از کجا؟ نمی‌دانم. در آن شلوغی نزدیک ضریح نان قندی از کجا پیدا شده بود؟ هیچ‌وقت نپرسیدیم. بعد یکهو بلندش کردند و صفی تشکیل شد که مامانی هم آن میان جا گرفت و کم‌کم جلو رفت و دستش را به ضریح زد و برگشت. به ما که رسید، گفت «به خواب هم نمی‌دیدم یه وقتی شب شهادت مسلم این‌جا باشم و دستم به ضریح برسه.»

روضه‌خوان هنوز دارد از مسلم می‌خواند. یک سینی چای بین خانم‌ها می‌گذارند زمین و آقایی نان قندی پخش می‌کند. دستم را دراز می‌کنم و به نیت شفای مامانی نان قندی می‌گیرم و توی کیفم قایمش می‌کنم. نمی‌دانم چطور باید نان را بدهم بخورد.

مامانی یک مدت تنش می‌خاریده و از بس خودش را خارانده تمام پوستش زخم شده و زخم‌ها ترکیده و خون زده بیرون و بدنش بوی عفونت گرفته. حتی زخم‌ها به اندام داخلی‌اش هم سرایت کرده و نمی‌تواند چیزی بخورد. «این‌که چطور ظرف سه ماه ایوان ایلیچ زمین‌گیر شد، گفتنی نیست. چون همۀ این جریان آرام‌آرام و نامحسوس اتفاق افتاد.» چند روز قبل آمبولانس خبر کردیم و مامانی را ‌آوردیم خانۀ خودمان. من از پنجرۀ طبقۀ دوم از این بالا دیدم که با موی سفید پریشان روی ملافۀ صورتی روی تخت چرخدار خوابیده و دو بهیار تختش را می‌کشند. با ملافه‌ بلندش کردند و او را گذاشتند روی تخت اتاق و از همان شب و درست از همان لحظه فریادهای دردآلودش ادامه پیدا کرد، فریادهای بلاانقطاع و ترسناکی که حتی از پسِ دو در بسته هم به گوش می‌رسید. مامانی به مرگ قریب‌الوقوع خود پی برده و تردیدی ندارد که خوب شدنی در کار نیست و آفتاب زندگی‌اش رو به غروب است. نحیف و لاغر شده و مدام داد می‌زند که نمی‌خواهد. مادربزرگ من ایوان ایلیچ نیست، یک زن خیّر است که خیرش به همه رسیده، از فامیل و آشنا بگیر تا غریبه. در جهاد سازندگی داس دست گرفته و با کشاورزها گندم درو کرده. بی‌مزد و منت حلوای مجلس ختم این و آن را پخته و چند تا از مرده‌های فامیل را با دست خودش غسل داده. اما مرگ با کسی شوخی ندارد. «الناس کأسنان المشط.» مردم چون دندانه‌های شانه‌اند. به این فکرم زودتر نان قندی حسینیه را ببرم خانه. شاید اگر پودرش کنم با یک چکه آب از گلویش برود پایین. مامانی تنها شده است و تنهایی باید از عهدۀ مردن بربیاید. «اما وقتی هشتم ماه ذی‌حجه نماز مغرب و عشا رو خوند، دید یه یار و یاور و معینی نداره. میون کوچه‌های شهر کوفه سرگردونه. چه کرد مسلم‌ بن عقیل از این کوچه به اون کوچۀ شهر کوفه؟ آی امان، آی امان.»

به این فکر می‌کنم که مسلم هم یکی از ماست، یکی از دندانه‌های شانه. برای او هم مرگ ناخوشایند است. شعری هست سرودۀ عبدالله‌ بن زبیر اسدی که بعضی گفته‌اند متعلق به فرزدق است. این شعر در قتل مسلم‌ بن عقیل سروده شده در آن بارش بی‌درنگ و بی‌رحم مرگ «اگر نمی‌دانید مرگ چیست پس به جسد هانی و ابن عقیل در بازار نگاه کنید. به قهرمانی که شمشیر چهره‌اش را شکافته است و دیگری که به لباس کهنه‌ای عشق می‌ورزد. جسدی را می‌بینی که مرگ رنگش را عوض کرده و جوشش خونی که هر آبراهی را پر کرده است. جوانمردی که از هر زنده‌ای زنده‌تر است و آزادمردی که از هر تعلقی آزاد است.»

در تکیۀ سادات هنوز دارند روضه می‌خوانند و من تکۀ نان قندی به دست از میان زن‌های سیاهپوش رد می‌شوم که خودم را به مادربزرگ برسانم «اما بالای دارالعماره سلام کرد به ابن ‌عمش، آقا من مشتری عشق توام یوسف زهرا / ور نه سر و کاری سر بازار ندارم. هر سلامی جوابی داره. کربلا روز عاشورا وقتی اباعبدالله میان گودال تکیۀ غریبی به نیزه زد، یه وقت اطرافش رو نگاه کرد دید دشمن به سوی خیمه‌ها حمله‌ور شده، ندا داد یا مسلم‌ بن عقیل، یا حبیب‌ بن مظاهر، یا بریر، یا ظهیر.» مادربزرگ بیمارم کسی را می‌خواهد که برای مردن یاری‌اش کند. «هل مِن ناصر یَنصُرُنى؟ هل مِن مُعین یُعینُنی؟ أَمَا مِن مُغِیثٍ یُغِیثُنا لِوَجْه الله؟ چرا صدای من را نمی‌شنوید؟» صدای روضه‌خوان می‌آید «این جمله که تموم شد حسین یه نگاه کرد به این صحرا صدا زد قُومُوا عَن نَومَتِکُم. از خواب بلند شید.» دلم می‌خواهد جای مسلم، مادربزرگِ من را صدا بزند، یاری‌گر مادربزرگم باشد به وقت مرگ. یاری‌گر من زمان مردن. ما هم مثل ایوان ایلیچ به مرگ مبتلا می‌شویم اما شکل او نمی‌میریم. نه. باید فرقی باشد. ما کسی را داریم که یاری ‌کند.

نان قندی حسینیه را به مادربزرگم می‌خورانیم. نمی‌دانم اثر نان قندی است یا چیز دیگری که مامانی بعد از روز اول محرم دیگر فریاد نمی‌زند. انگار راضی‌اش کرده باشند، آرام دراز کشیده و منتظر مرگ است.

چند نفری کمک می‌کنیم، به سختی نگهش می‌داریم که از بین دست‌مان سُر نخورد و در حمام می‌شوییمش. موهایش را کوتاه می‌کنیم، سرش را شانه می‌زنیم و آیینه جلوی صورتش می‌گیریم. همۀ زخم‌هایش خوبِ خوب شده. و می‌رسد آن ساعتی که محتضر به مرگ رضا می‌دهد.


نویسنده: فاطمه نقوی

عکس: عرفان کوچاری

این روایت بخشی از کتاب زان‌تشنگان و مجموعۀ کآشوب است. برای خرید کتاب و مطالعۀ دیگر جستارها می‌توانید به این‌جا مراجعه کنید.

اگر به دنبال جستارهایی در مورد عاشورا، محرم و آیین‌های مرتبط با آن هستید، می‌توانید ناداستان‌های «پاتیل‌ها را لت می‌زنم»، «من شیر بودم» و «واحد شمیرانی» را هم مطالعه کنید.

Related posts

جایگاه حقیقت در روایت شخصی | جستاری از ویوین گورنیک دربارۀ خاطره‌نویسی

فهیمه‌سادات کمالی
4 هفته ago

همزمان، به دو زبان | سرگردانی‌های یک نویسنده

ندا بهرامی‌نژاد
1 سال ago

روایت و هنر | چگونه نقاشی‌ها در ذهن ما روایت می‌آفرینند؟

سردبیر
3 سال ago
خروج از نسخه موبایل