تی.اس.الیوت جایی مینویسد «شعر اهمیتی ندارد.» سه واژهای که در این ترجمهی فارسی کنار یکدیگر قرار گرفتهاند، قطعهای به شدت سرد و بهتآور به وجود آوردهاند. بیایید به جای واژهی «شعر» بگذاریم «کلمه»، «عکس» یا «فیلم». حالا میرسیم به جملهای که فکر میکنم نزدیکترین فاصله را با روایت فاجعه و وحشت دارد. همینقدر سرد. روایت فاجعه حتی نیازی به واژهها و ترکیبهای خشن هم ندارد. این هم بازی ادبی است. فاجعه خودش است و ابعاد رنجی که به قربانی تحمیل میکند برای ما تصورپذیر نیست. ما فقط تماشاگرانی بهتزدهایم در فاصلهای امن که با وسوسه به تماشای ویرانی مینشینیم و با چشمهایی خیره به تصویرها در دلمان با قربانیان ابراز همدردی میکنیم بی آنکه هیچ سنجهای برای آگاهی به وسعت رنجشان داشته باشیم.
به عکس بالا نگاه کنید. تصویری از لیو اولمان در نقش الیزابت وُگلر، در یکی از درخشانترین صحنههای فیلم پرسونا. الیزابت بازیگر تئاتری است که در میانهی اجرای آخرین نمایش خود در نقش الکترا و در واکنش به صحنهای از نمایش یک آن خندهاش میگیرد، و به توصیهی پزشکش، برای اینکه جلوی خندهاش را بگیرد، به جای گفتن دیالوگش سکوت میکند. چند ماه پس از این اتفاق، الیزابت هنوز یک کلمه هم حرف نزده. در صحنهای از فیلم که در عکس بالا میبینیدش، او که احتمالاً بیخوابی به سرش زده، در اتاق بیمارستانی که مدتی است در آن بستری شده راه میرود. تلویزیون جلوی تختش صحنههایی از خودسوزی راهبی بودایی در ویتنام را نشان میدهد. مرد در گوشهای از خیابان میان شعلههای آتش روی زمین نشسته است. چند نفری به طرف او میروند. یکیشان مقابل او زانو میزند. شاید به نشانهی نوعی احترام با مایههای مذهبی. دوربین از چند زاویه خودسوزی مرد را نشان میدهد، تا وقتی که او روی زمین میافتد. الیزابت که غرق تماشای این صحنهی دلخراش شده، بهتزده و درمانده، عقب عقب به طرف کنج دیوارهای اتاق قدم برمیدارد. گویا نفسش در سینه حبس شده و در حالی که چشمش خیره به این تصویر وحشتناک است دستش را میگیرد جلوی دهانش. لیو اولمان در این لحظه نمادینترین ژست بهتزدگی را اجرا میکند. درماندگی از روبهرو شدن با وحشت. این کلاسیکترین ژستی است که سراسیمگی ما از اولین ثانیههای تماشای فاجعه را بازنمایی میکند.
همینجا فیلم را قطع میکنم و به دنبال نقل قولی از یادداشتهای برگمان دربارهی پرسونا چند سایت را بالا و پایین میکنم. این نقلقول را چند سال پیش جایی شنیده بودم اما فقط دو کلمهاش در ذهنم مانده بود: «پورنوگرافی وحشت.»
…پسری در عکس که دستهاش را بالا گرفته یا مردی که خودش را به آتش کشید… من نمیتوانم فجایع بزرگ را درک کنم. قلبم را دستنخورده رها میکنند. تنها میتوانم با ولع چیزهایی دربارهی این فجایع بخوانم: پورنوگرافی وحشت. اما نمیتوانم خودم را از شر این تصویرها خلاص کنم. تصویرهایی که هنر من را به کولهباری از حقه تبدیل میکنند.
چند وقت پیش این تصویر در چند وبسایت خبری منتشر شد. یکیشان در تیتر مربوط به عکس نوشته بود «زنی که “به طرزی مشکوک” به قاتل نزدیک شد.» نامش غاده ابراهیم علی السبطین است؛ زنی کمبینا که مادر شش فرزند بوده. در یک صبح یکشنبه، وقتی نیروهای اسرائیلی مشغول گشتزنی در شهر حُسان در غرب بیتلحم بودهاند، غاده ابراهیم دستهاش را به نشانهی تسلیم بالا میآورد و به سمت پاسگاه موقت دهکده میدود. یکی از سربازها از فاصلهی یک متری به او شلیک میکند. غاده به زمین میافتد و چند ساعت بعد به علت پارگی شریان ران و خونریزی زیاد، در بیمارستان میمیرد. ارتش اسرائیل گفت این زن فلسطینی «به طرزی مشکوک» به سربازان نزدیک شده است.
اولین بار که در یکی از این سایتها این عکس را دیدم چند ثانیه به پلکهای بستهی زن، پشت شیشههای عینکش خیره شدم و به این فکر کردم که آیا این زن وقتی به طرف سربازان میدویده، تصویر واضحی از سربازی که اسلحه را به سمت او نشانه گرفته، میدیده یا آن سرباز فقط حجم مبهم تیرهرنگی بوده که در فضایی غبارآلود حرکت میکرده و فرمان ایست میداده؟ وقتی به خودم آمدم، متوجه شدم در آن چند دقیقه در ذهنم بارها ثانیههای مرگ این زن را تصور کردهام، هر بار با جزئیات بیشتر، خیلی هیجانانگیزتر از خودِ فاجعه. انگار که صحنهای از یک فیلم را در ذهنم کارگردانی کنم، هر دفعه در ثانیههایی از این موقعیت کات میزدم و به زن و سرباز میگفتم: نشد، یک بار دیگر. آخر سر هم بعد از چند دقیقه از این خبر گذشتم و نگاهی به دیگر مطالب بیاهمیت سایت انداختم.
تاریخ دقیق این عکس را یادم نمیآید اما تقریباً دو سه سال پیش گرفته شده. نگاه کنید به این بدنهای عریان که در سرما دور آتش حلقه زدهاند. اینها پناهجویانیاند که نیروهای مرزی یونان آنها را زدهاند، اموال و لباسهاشان را از آنها گرفتهاند و در هوای سرد رها کردهاند. چند نفرشان دستهاشان را جمع کردهاند دور خودشان، شانههاشان را کمی بالا آوردهاند، به جلو خم شدهاند و در لحظهای که عکاس انگشتش را روی شاتر فشار داده، سر برگردانده و به او نگاه کردهاند. نتیجه خلق ژستی است که من نامش را «ژست شرم» میگذارم. این واکنشی طبیعی است. در چنین شرایطی، آدم سرشار از خشم و اندوه است، تلاش میکند که مردم جهان او را ببینند و صدایش را بشنوند اما در پس این مطالبه نوعی شرم وجود دارد. شرم از بدن خود. قربانی احساس میکند تحقیر شده و شرمنده میشود در حالی که خودش هیچ نقشی در رقم زدنِ فاجعه ندارد.
وقتی این خبر را شنیدم یاد دوستی افتادم که همراه چند پناهجوی ایرانی دیگر بین همین گروه بود. تا مدتها هیچ راه ارتباطی با او نداشتم. بارها تمام عکسهای مربوط به این خبر را بالا و پایین کردم تا شاید پیدایش کنم. یک ماه بعد که تلفنی با او صحبت کردم، گفت دلش نمیخواسته در این عکسها حضور داشته باشد. وقتی اتفاقات چند روز بعد از آن فاجعه را تعریف میکرد، احساس درماندگی داشتم از اینکه یک انسان باید چنین دقیقههایی را تجربه کند. هیچ کاری نمیتوانستم برایش انجام دهم. چند دقیقه بعد از آن تماس تلفنی، خودم را دیدم که دارم از حرفهای او یادداشتهایی مینویسم که یادم نرود. ایدهی نوشتن یک نمایشنامه به ذهنم رسیده بود. دوباره به تماشای این عکس نشستم. من به تماشای وحشت نشسته بودم و انگار در پس ذهنم مجذوب جزئیاتی از فاجعه شده بودم که تکههای پازل نمایشنامهام را کنار هم میچید. همان روزها نقل قولی از فوکو خواندم که میگفت «قدرت روی بدن سرمایهگذاری میکند. بدن را علامتگذاری میکند، تربیت میکند، شکنجه میدهد.» بعد ساعتها به حرفهای دوستم فکر میکردم تا بین رنجی که بدن او و دیگر پناهجویان از سر گذرانده بودند، نقب بزنم به این نقل قولهای ازمُدافتادهی فلسفی.
پس از توافقنامهی صلح دوحه بین ایالات متحده و طالبان، و با خروج سربازان آمریکا و ناتو از افغانستان، طالبان در خاک این کشور پیشروی کرد و بعد هم اشرف غنی تصمیم گرفت کشور را به طالبان واگذار کند. آن روزها، هر وقت که اخبار را دنبال میکردیم با ویدئوها و عکسهایی از مردم وحشتزده روبهرو میشدیم که ناتوان از یافتن راهی برای فرار از فاجعهی طالبان و وحشتی که بر سرشان سایه انداخته بود، در فرودگاه کابل دنبال هواپیمای نیروی هوایی آمریکا میدویدند یا خودشان را میچسباندند به قسمتهایی از بال هواپیما.
مقصد این هواپیما خاک آمریکا بود با فاصلهای تقریباً دوازده هزار کیلومتر با افغانستان. آیا آن مردی که در عکس سمت راست، جلوتر از بقیه دارد جایی زیر بال هواپیما برای خودش پیدا میکند در آن لحظه نمیدانسته که در تمام این مسافت طولانی نمیتواند بدنش را بچسباند به هواپیما؟ این آدمهایی که برای دویدن در مسیر هواپیما بیرحمانه یکدیگر را کنار میزنند، چه رؤیایی از نجات را در ذهن میپرورانند؟ دویدن این آدمها کنار هواپیما در ذهن منی که شاهد این تصویرها بودم همراه با بهت و ولعی که در دیدن دوبارهشان داشتم، گاهی اوقات احمقانه به نظر میرسید. وقتی ویدئوهای سقوط آدمها را از بال هواپیمای در آسمان میدیدم، با چهرهای درهم و وحشتزده، پیش خودم میگفتم «خب مگه چقدر میتونست بدنش رو روی بال هواپیما نگه داره؟».
چند روز بعد ویدئویی کوتاه از راه رفتن احمد مسعود همراه چند تن از نزدیکانش به طرف هلیکوپتری که گویا به پنجشیر میرفت، همهجا را پر کرد. از آن لحظه به بعد نمیشد در برابر وسوسهی تماشای اخبار مقامت کرد. هر روز که از خواب بیدار میشدیم رخدادهایی پر از دهشت در انتظارمان بود. فقط کافی بود تلفن همراهمان را برداریم یا لپتاپ را باز کنیم. حملههای ویرانگر طالبان به روستاهای پنجشیر، از بین رفتن مواضع دو طرف، بمبارانهای مشکوک در ساعتهای نزدیک صبح، دستور تخلیهی روستاها، کشته شدن فرماندهان مقاومت، پیامهای دلگرم کنندهی مسعود و…
ما تماشاگران صحنههای وحشت بودیم. شبیه تماشاگران سریالی خوشساخت.
در اولین روزهای حملهی روسیه به اوکراین، با چند نفر از دوستانم در کافهای نشسته بودیم و دربارهی فیلمهایی که از این جنگ منتشر شده بود صحبت میکردیم. یکیشان که همزمان با صحبت، اخبار فاجعه را در تلفنش دنبال میکرد، همان لحظه سرش را بالا آورد، این عکس را در توییتر به من نشان داد و گفت «مثل فیلمه.» درست میگفت. هر کدام از اجزای این عکس را انگار بارها چیدهاند. دستهای زنی که صورتش را پوشانده، نگاه کنجکاو پسربچهای که افتاده روی اندوه زن، چشمهای ماتمزدهی زنی که به دیوار تکیه داده و دستهاش را روی هم گذاشته، و صورت تکیده و چشمهای پفکردهی آن زن دیگر که نشانهای از گریه و اشکهای بیوقفه است. آدمهایی که گویی یک آن تمام دقیقههای زندگی گذشتهشان را برای همیشه از دست دادهاند و حالا در نقطهی صفر زمان در این مخروبه نشستهاند؛ گیج و بیهیچ پناهی که به آن چنگ بیندازند. انگشتهای زن جلوی تصویر انگار به اجبارِ زن روی زانو و آرنج نگه داشته شدهاند تا از وزن تحملناپذیر سبکیِ نقطهی صفر و سرگردان ماندن در هوا در امان بمانند. گویی با تصویری از یکی از فیلمهای سینمای ضدجنگ اروپا روبهرو شدهایم.
اینها بازماندههای فاجعهاند. آدمهایی که یک آن خودشان را تنها یافتهاند. در حافظهشان یاد هیچ تجربهی ملموسی از شرایطی مشابه وجود ندارد که راهنمایی برای وضعیت اکنونشان باشد. بدنهاشان بی هیچ سپری در دقیقههایی قرار گرفتهاند که برایشان ناشناخته است. این بدنهای تحقیرشده با ژستهایی بلاتکلیف در هر دقیقه از این شرایط وحشت و رنجی را تحمل میکنند که برای مایی که در فاصله تماشایشان میکنیم به هیچ وجه قابل درک نیست. ما استمرار این دقایق را در ذهنمان میسازیم، هر طور که به نظر باشکوهتر برسد. میگویند وقتی بی هیچ فاصلهای در لحظهی فاجعه نفس میکشی، هر دقیقه که زنده ماندهای، تو بازماندهای؛ بازماندهی دقیقهی پیش که ممکن بود کشته شوی. ما تماشاگران دقیقههای فاجعهایم، آنها بازماندگان دقیقهای پیشتر در دل فاجعه.
«بازمانده از فاجعه چه میگوید؟» نام جستاری است که در روزهای آبان 98 با دوستم مینوشتیم. میخواستیم تراژدیهای یونانی را از زاویهای دیگر بخوانیم؛ سایه به سایهی ناسازگاری زمانه در تاریخ خاورمیانهی امروزی. جایی در این جستار میان بدنهای بیجان سردخانهها و ردِ خون روی شقیقههای متلاشی و بدن پلینیکُس در تراژدی آنتیگونه مقارنهای ساخته بودیم. همان موقع هم فکر میکردم نوشتن دربارهی فاجعه، دربارهی وحشتی که آدمها در لحظه تجربه میکنند، عملاً امکانپذیر نیست. اگر خودمان را گول نزنیم، میبینیم که در نهایت جزئیات فاجعه، تکههایی میشوند که ما با آنها متن خودمان را میسازیم، مدام ساختارش را تغییر میدهیم و هر بار تکهای از وحشتی که یک آن بر بدن آدمها سایه انداخته و برای همیشه نابودشان کرده را برمیداریم، جابهجایش میکنیم و در معماری متنمان جایی برایش در نظر میگیریم.
ما از فاصلهی امن به تماشای وحشت مینشینیم و مجذوب فاجعهای میشویم که گویی از نابود کردن ما سر باز میزند. از پشت صفحههای کامپیوترها و تلفنهامان تماشاگران ویآیپی رنج هستیم. رنج آدمهایی که سزاوار به دوش کشیدن بار این رنج نیستند. آدمهایی بهتزده، دهانهایی وامانده در برابر سایهی وحشت، بدنهایی لِهشده زیر آوار، دل و رودههایی که از پوست جرخورده بیرون ریختهاند، انگشتهایی شکسته و کبود از فشار ضربههای باتوم، صدای سوت ممتدی که ساعتها پس از انفجار هنوز در گوش میماند، خونی که به پارچهی سفید روی بدن نم پس داده، بدنهای عریان در آشفتگی خیابانها… فاجعه چهرهای سرد و بیحالت دارد. شاعرانه نیست. خشن هم نیست. مطلقاً هیچ نزدیکیای با تعبیرهای ادبی، فلسفی و هر متنی که به آن اشاره میکند، ندارد. متنها آفریدههای فاصلهاند. فاصله در زمان و مکان.
تی.اس.الیوت در جایی از شعر بلند چهار کوارتت مینویسد «شعر اهمیتی ندارد.» سه واژهای که در این ترجمهی فارسی کنار یکدیگر قرار گرفتهاند، قطعهای به شدت سرد و بهتآور به وجود آوردهاند. بیایید به جای واژهی «شعر» بگذاریم «کلمه»، «عکس» یا «فیلم». حالا میرسیم به جملهای که فکر میکنم نزدیکترین فاصله را با روایت فاجعه و وحشت دارد. همینقدر سرد. روایت فاجعه حتی نیازی به واژهها و ترکیبهای خشن هم ندارد. این هم بازی ادبی است. فاجعه خودش است و ابعاد رنجی که به قربانی تحمیل میکند برای ما تصورپذیر نیست. ما فقط تماشاگرانی بهتزدهایم در فاصلهای امن که با وسوسه به تماشای ویرانی مینشینیم و با چشمهایی خیره به تصویرها در دلمان با قربانیان ابراز همدردی میکنیم بی آنکه هیچ سنجهای برای آگاهی به وسعت رنجشان داشته باشیم. اما لحظهای که بار وحشت در این تصویرها آنقدری سنگین و آزارنده باشد که تماشای ادامهاش را تاب نیاوریم، از روی آن خبر و تصویرهاش میگذریم و وحشتزده نفسی میکشیم. قربانی فاجعه اما در همان لحظه نیز رنج میکشد؛ در حالی که مدتها پیش تواناییاش را در تحمل ادامهی دقیقههای رنج از دست داده است.
دوباره به تماشای پرسونا مینشینم. فیلم روی تصویری از خودسوزی مرد بودایی در تلویزیون ایستاده است. از همین صحنه فیلم را ادامه میدهم. تصویر دلخراش توی تلویزیون کات میخورد به نمایی لانگشات از اتاق الیزابت در بیمارستان. فیلم قطع شده. سکوت. الیزابت چسبیده به کنج دیوار و نفس عمیق میکشد.
نویسنده: فربد مهاجر
اگر دوست دارید دربارهی روایت فاجعه و تصویر رسانهای فاجعههای جمعی بیشتر بخوانید، پیشنهاد میکنیم سراغ کتاب به خاطره اعتمادی نیست بروید.