کودکی، مورابیتو، الهام شوشتری زاده، به زبان مادری گریه می کنیم، نشر اطراف، بی کاغذ اطراف، ارسطو، جستار کوتاه، جستار برق آسا

در دفاع از بچۀ وسطی | پنج روایت از مورابیتو دربارۀ کودکی


شش‌ساله بودم که از هم‌کلاسی‌ام خوشم آمد. از ماسیمو، کودکی خجالتی و ریزه‌میزه‌ای که با هیچ‌کس حرف نمی‌زد. زنگ تفریح اولین روز مدرسه ماسیمو پیشم آمد و از من خواست بند کفشش را ببندم. میان آن همه بچه که فریاد می‌زدند و دور حیاط می‌دویدند، درمانده به نظر می‌رسید. زیبایی و شکنندگی‌اش به دلم نشست. سر کلاس موقع روخوانی هر کدام‌مان باید تکه‌ای از قصۀ کتاب را با صدای بلند می‌خواندیم. ماسیمو انگشتش را گذاشت سر خط و اولین کلمه را خواند. در واقع تته‌پته کرد. سراغ کلمۀ دوم که رفت، باز گیر کرد. و کلمۀ بعدی هم همین‌طور. بعد نوبت من شد. نمی‌دانم چه شد که تصمیم گرفتم بدتر از ماسیمو بخوانم. لابد فکر می‌کردم اگر چنین کاری کنم آدم بهتری می‌شوم. همان اولین تپق عمدی‌ام موقع خواندن جملۀ اول کافی بود تا بفهمم نمی‌توانم باقی کلمه‌ها را هم اشتباه بخوانم. بی‌خیال شدم و بقیۀ قصه را چنان روان خواندم که از قیافۀ معلم مشخص بود تحسینم می‌کند. به گمانم همان وقت فهمیدم سرنوشت حرفه‌ایِ من این است که کتاب بنویسم؛ تقریباً درست همان لحظه که طعم خیانت کردن را چشیدم. همیشه فکر کرده‌ام که این دو ـــ نوشتن و خیانت ـــ رابطه‌ای تنگاتنگ دارند.

این مطلب دربردارندۀ چند جستار مرتبط با کودکی از فابیو مورابیتو است که به مناسب روز جهانی کودک انتخاب شده‌اند.


دزدی

سیزده‌ساله که بودم از پدر و مادرم پول کش می‌رفتم. هر روز آن‌قدر سکه می‌دزدیدم که بتوانم بروم سینما. همیشۀ خدا هم تنها می‌رفتم. می‌خواستم از خفقان خانه‌ فرار کنم.

معمولاً مشتری اولین سانس عصر بودم؛ وقتی سینما تقریباً خالی بود. حتی یک فیلم، یک عنوان یا یک صحنه از آنچه از جلوی چشمم می‌گذشت یادم نمانده. فکر می‌کنم عذاب وجدان دزد بودن نمی‌گذاشت از فیلم لذت ببرم. سعی می‌کردم چشمم به چشم بلیت‌فروش نیفتد. مطمئن بودم حدس می‌زند پول بلیت را از کجا آورده‌ام.

آن وقت‌ها تقریباً هیچ دوستی نداشتم. وضع درس و مشقم تعریفی نداشت و سینما تنها پناهگاهم بود. همیشه موقع چُرت کوتاه بعد از ناهار پدر و مادرم سراغ جیب‌شان می‌رفتم. وقتی توی جیب کتِ پدرم یا کیف مادرم دنبال پول می‌گشتم دستم می‌لرزید. انگشتم که سکه‌ها را لمس می‌کرد حواسم بود فقط آن‌قدری بردارم که برای خرید بلیت لازم داشتم. نه حتی یک سکه بیشتر.

نمی‌دانم آن دله‌دزدی‌ها چه پیامدهایی در زندگی‌ام داشتند. از خودم می‌پرسم یعنی ممکن است بر گرایش ادبی‌ام تأثیر گذاشته باشند. شاید نوشتنم یک جورهایی دنبالۀ دزدی‌هایم باشد، چون همان دله‌دزدی‌ها بودند که ـــ علاوه بر حس شرم و پشیمانی ـــ نوعی میل به خودکاوی هم در من به وجود آوردند؛ میلی که باعث شد بعدها یک خروار کتاب بخوانم و خودم هم چند کتاب بنویسم. به خاطر همین از دله‌دزدی‌هایم پشیمان نیستم. حتی فکر می‌کنم در کارگاه‌های ادبی باید دله‌دزدی هم یاد بدهند چون شورمندانه نوشتن در واقع یک جور دزدی است. کلمه‌هایی را که برای گفتن حرفت لازم داری از جیب زبان می‌دزدی. فقط همان کلمه‌ها را. نه حتی یک کلمه بیشتر. سال‌های زیادی گذشته اما من هنوز هم صبحِ خیلی زود، وقتی همه خواب‌اند، بیدار می‌شوم تا بنویسم. انگار نوشتن کاری نیست که بشود آشکارا و در روشنایی روز انجامش داد. انگار کاری یواشکی است. من برای فرار از حس همیشگیِ خفقان، دنبال سکه‌های مناسب می‌گردم. اما دوستانم فقط سحرخیزی‌ام را می‌بینند و نظم و انضباطم را تحسین می‌کنند.

در دفاع از بچۀ وسطی

در قصه‌های پریان زیاد به عدد سه برمی‌خوریم: سه برادر روزی خانۀ پدری را ترک کردند تا ثروتی دست و پا کنند. پسر بزرگ چنین و چنان کرد و شکست خورد. پسر وسطی هم همان کار را کرد و شکست خورد. اما پسر کوچک مسیر مخالف را در پیش گرفت و به هر چه می‌خواست رسید. این طرحواره آن‌قدر تکراری است که حال‌مان را به هم می‌زند. کوچک‌ترین پسر، همان بچۀ ته‌تغاری، موفق می‌شود و برادران کارکشته‌ترش شکست می‌خورند. البته که می‌شود این‌طور هم فکر کرد: او از شکست‌های برادرانش درس گرفته. کامیابی او تا حدی وام‌دار ناکامی‌ آن‌هاست. اما قصه‌های پریان هرگز چنین چیزی نمی‌گویند، همان‌طور که هرگز دربارۀ بچۀ وسطی که میان سه فرزند خانواده از همه کمتر به چشم می‌آید چیزی نمی‌گویند. درست است که پسر بزرگ شکست می‌خورد اما دست‌کم این افتخار را دارد که نفر اول قصه باشد و تمام توجه راوی نصیبش شود. کوچک‌ترین پسر هم که تکلیفش معلوم است. اما دربارۀ پسر وسطی تقریباً هیچ نمی‌گویند چون تنها کاری که او می‌کند این است که پا جای پای برادر بزرگ‌تر بگذارد تا شک‌ و شبهه‌ای برای کوچک‌ترین پسر نماند که پیروی از برادرانش اشتباه است. در نتیجه بچۀ وسطی به‌زحمت جایی در قصه پیدا می‌کند.

با این حال میان سه فرزند خانواده فقط بچۀ وسطی شایستۀ صفتِ «جالب» است. او مثل برادر بزرگ‌ترش شکست می‌خورد اما برخلاف او شکستش آگاهانه است چون خوب که نگاه کنیم انگار عمداً شکست می‌خورد. می‌داند که آن برادر دیگرشان، همان کوچک‌ترین و بی‌دفاع‌ترین برادر، فقط بعد از دیدن تکرار شکستِ برادر اول در برادر دوم، مسیر درست را انتخاب خواهد کرد. فهم او از شکستْ نسبی است، درست مثل فهمش از موفقیت یا حتی فهمش از خود قصه. او می‌داند هر برادر به دو برادر دیگر وابسته است، پس درست نیست که قصۀ هر برادر همان قصۀ قبلی باشد که از نو شروع شده. بچۀ وسطی به هیچ وجه دنباله‌روی محض بچۀ بزرگ‌تر نیست. اتفاقاً او تنها کسی است که وضعیت را درست می‌فهمد و تنها کسی است که می‌تواند علیه آن طغیان کند.

ما قدرت طغیان و سرپیچی‌مان را مدیون قصه‌های پریان هستیم. دامنۀ دید بچۀ وسطی بسیار وسیع‌تر از دامنۀ دید برادرانش است و همین وسعت دیدِ او کاری می‌کند که ما نوع جدیدی از شخصیت‌ها و قصه‌ها را ببینیم؛ قصه‌هایی که در آن‌ها از برنده و بازنده یا از دوگانه و سه‌گانه خبری نیست. هنر رمان تا ابد وام‌دار همان کودکی است که چندان به چشم نمی‌آید.

زمان هضم

وقت‌هایی که ما بچه‌ها را به استخر روباز می‌بردند عذاب می‌کشیدیم. بعد از غذا باید دو ساعت و نیم تمام، نه حتی یک دقیقه کمتر، صبر می‌کردیم تا دوباره برگردیم توی آب، چون می‌ترسیدند قلب‌مان بگیرد و بمیریم. دو ساعت و نیم تمام، استخر برایمان منطقۀ ممنوعه بود. انگار همه‌چیز زیر آفتاب داغ و سوزان از حرکت می‌ایستاد. تقریباً هیچ‌کس را توی استخر بزرگ نمی‌دیدی. تا وقتی که تن زدن به آب دوباره مجاز می‌شد، بزرگ‌ترها خودشان را به رخوت خواب بعدازظهر می‌سپردند و بچه‌ها هم اسیر رخوتی هولناک‌تر می‌شدند؛ رخوت بطالت و انتظار. هیچ کاری نبود که بکنیم. لذت از چرت نیم‌روزی امتیاز بزرگ‌ترها بود، مخصوصاً مردها. تصور هم نمی‌شد کرد که بچه‌ای در آن ساعت روز چرت بزند.

ما بچه‌ها در گروه‌های کوچک پرسه می‌زدیم؛ گروه‌هایی که به اندازۀ سفری دسته‌جمعی به دست‌شویی‌ها یا تعقیب دسته‌جمعی و خودانگیختۀ یک مارمولک دوام می‌آوردند و بعد با همان سرعتی که شکل گرفته بودند پراکنده می‌شدند چون در هوای خشک و داغِ آن وقت روز هر چیزی از هم می‌پاشید، جز صف‌های بلند مورچه‌ها روی چمن. خدا پدر مورچه‌ها را بیامرزد که میان آن حیرانی همگانی، یکی از معدود سرگرمی‌های ما را فراهم می‌کردند: به کمک ذره‌بین آتش‌شان می‌زدیم تا زیر شعاع متمرکز نور تابنده‌ای که میخ‌کوب‌شان می‌کرد مفتون پیچ‌وتاب تن‌شان شویم. حدود سه ثانیه طول می‌کشید تا بمیرند، که حتی در مقیاس مورچه‌ای هم خیلی کوتاه بود و ما فکر می‌کردیم شاید اصلاً آن‌قدری نباشد که مورچه‌ها زجر بکشند.

یک بار یکی‌مان مارمولکی را گرفت و همان عذاب را بر سرش نازل کرد. وقتی دیدیم برخورد شعاع متمرکز نور با پشت مارمولک چطور تنش را لرزاند و چه دودی بلند کرد شکی برایمان نماند که عذابش وصف‌شدنی نیست. مارمولک بخت‌برگشته را که درد فلجش کرده بود به حال خود گذاشتیم تا در آرامش بمیرد. وقتی دوباره سراغش رفتیم بدنش خشک شده بود. یکی از بچه‌ها گفت مارمولک در اثر حملۀ قلبی مرده اما هیچ‌کدام‌‌مان سعی نکردیم ته‌وتوی موضوع را دربیاوریم چون دو ساعت و نیم لازم برای هضم غذا همان موقع تمام شد و مادرهامان علامتی را که خیلی وقت بود منتظرش بودیم بهمان دادند. کابوس تمام شده بود. ما با سروصدا پریدیم توی آب و بزرگ‌ترها هم پشت سرمان.

سقراط

پنج‌ساله که بودم اولین کلاس‌ خصوصی عمرم را تجربه کردم. قرار بود در آزمونی شرکت کنم تا از نشستن سر کلاس اول دبستان معاف شوم چون قبلش خواندن و نوشتن را یاد گرفته بودم. معلم خصوصی‌ام مادرِ جُوانّی بود؛ دوستی که البته دوست واقعی‌ام نبود چون به خاطر مننژیت مادرزادی‌ دچار معلولیت ذهنی شده بود. خانه‌شان آپارتمانی بزرگ اما دلگیر بود و مادر جوانّی به خاطر بیماری تنها فرزندش زندگی را در نوعی افسردگی دائمی می‌گذراند.

من اولین بار اسم «سقراط» را از زبان مادر جوانّی شنیدم. یک روز عصر که از من پرسید «می‌دانی سقراط چه گفته؟» جواب دادم «نمی‌دانم، لابد چیزهای زیادی گفته.» نخندید. حتی لبخند هم نزد. بعدها متوجه شدم همیشه من را به چشم دشمن می‌دید. به چشم او، من هم یکی از آن بچه‌های بی‌رحمی بودم که وقتی جوانّی با دوچرخۀ جدیدش به خیابان می‌رفت مسخره‌اش می‌کردند. اگر دست او بود حتی اجازه نمی‌داد به خانه‌شان پا بگذارم. اما چاره‌ای نداشت؛ مجبور بود معلم خصوصی‌ام باشد.

دربارۀ مشکل ذهنی جوانّی چیز زیادی سرم نمی‌شد. وقتی کلۀ بزرگش را از لای درِ اتاق مطالعه می‌آورد تو و با لبخندی هاج‌وواج به من خیره می‌شد، بی‌قصد‌وغرض بهش لبخند می‌زدم اما به گمانم مادرش فکر می‌کرد دارم مسخره‌اش می‌کنم و احتمالاً توی دلش فحشم می‌داد. یادم هست که وقتی کلاس شروع می‌شد چطور دفترچه‌ام را باز می‌کرد: مشت فشرده‌اش را با تمام زوری که داشت روی درز داخلی دو نیمۀ دفترچه می‌کشید تا باز باز شود؛ انگار می‌خواست حیوانی سرکش و یاغی را رام کند. این حرکت گویی عصارۀ تمام خشم و آزردگی‌اش بود.

«سقراط ‌گفته “فقط می‌دانم که هیچ نمی‌دانم.” می‌دانی یعنی چه؟» جواب دادم که نمی‌دانم. گفت «یعنی خیلی چیزها، از جمله این‌که همۀ ما مثل هم هستیم.» در آزمون قبول شدم. مادرم دوست داشت برای تشکر و خداحافظی به دیدن معلمم بروم. رفتم. در را باز کرد، گل‌هایی را که برایش برده بودم از دستم گرفت و تشکر کرد. اما دعوتم نکرد که بروم تو. پرسید «می‌دانی سقراط چه گفته؟» جواب دادم «گفته همۀ ما مثل هم هستیم.» همان لحظه جوانّی کلۀ بزرگش را از لای در بیرون آورد و از ته دل خندید.

معنای کلمۀ پیری

اولین باری که پیر شدم کودکی پنج‌ساله بودم. خیابان‌ را به خاطر حفاری‌های مترو بسته بودند و انبوهی از وسایل و مصالح جورواجور آن‌جا گذاشته بودند، از جمله سکویی چوبی که معلوم نبود به چه دردی می‌خورد. طولش حدود ده متر بود و ارتفاعش یک متر و نیم. برای ما بچه‌ها حکم سکوی پرش را داشت: آن بالا می‌ایستادیم و می‌پریدیم تا ببینیم کدام‌مان دورتر می‌پرد. حالا که یادش می‌افتم، شور و شوق‌مان هنگام پریدن از آن ارتفاع زیاد و بی‌اعتنایی‌مان به خراش‌ها و زخم‌هایی که موقع فرود روی سطح خاکی خیابان به تن‌مان می‌نشست به نظرم حیرت‌انگیز است.

شاید جایی بین پنج‌سالگی و هفت‌سالگی دوره‌ای وجود دارد که مخصوص افتادن است. ما در این مقطعِ سِنی که ممکن است چند ماه یا چند هفته طول بکشد، به سبب انعطاف بدن‌مان رابطه‌ای بی‌پروا و بی‌حساب‌وکتاب با «افتادن» برقرار می‌کنیم؛ رابطه‌ای که به نوعی حس آسیب‌ناپذیری می‌انجامد و به ما شهامت می‌دهد مثل زنجره جست‌وخیز کنیم. بالاخره هم این دوره با ضربه‌ای محکم به پایان می‌رسد.

صبحی که این دوره برای من تمام شد در خاطرم مانده. طبق معمول داشتم در طول سکو می‌دویدم تا بهتر بپرم اما وسط راه، شوق رقابت در من خشکید. انگار یکباره متوجه شدم ارتفاع سکو چقدر زیاد است. وحشت کردم. کنار رفتم تا پسری که پشت سرم بود به من نخورد. پریدنش را با غبطه تماشا کردم. انگار روی سرسره‌ای مخفی سُر می‌خورد. همه پریدند، جز من: تنها مرد در جمع کودکان، تنها بزدل در جمعِ قهرمانان، تنها هشیار در جمع سرمستان.

سال‌ها بعد پسر چندروزه‌ام را در آغوش گرفته بودم. متوجه شدم دقیقاً در کدام لحظه خوابش برد چون ناگهان تمام اجزای بدنش آرام گرفت. به نظر نمی‌رسید خوابیده. انگار آرامش جنینی زهدان مادر را باز یافته بود. اولین و آخرین باری بود که چنان آسودگی مطلقی می‌دیدم. یک هفته بعد دوباره در موقعیتی مشابه قرار گرفتم. همسرم به بچه شیر داد و بعدش من بغلش کردم. این بار هم بچه در آغوشم خوابش برد اما کمی بی‌قرار بود. انگار انقباضی کمابیش نامرئی نمی‌گذاشت آن آسودگی شگفت‌آور چند روز قبل را دوباره تجربه کند. آن وقت بود که فهمیدم پسر پانزده‌روزه‌ام دارد پیر می‌شود.


نویسنده: فابیو مورابیتو

مترجم: الهام شوشتری‌زاده

منبع: برگرفته از کتاب به زبان مادری گریه می‌کنیم

اگر به موضوع کودکی علاقه دارید، پیشنهاد می‌کنیم مطالب «عادت نمی‌کنم، پس هستم!» و «چرا ادبیات کودک فقط برای کودکان نیست؟» را هم مطالعه کنید.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *