دوستعلی‌خان معیرالممالک از جمله کسانی بود که در اولین سفر مظفرالدین‌شاه به فرنگ و بازدید از نمایشگاه بین‌المللی 1900 پاریس همراهی‌‎اش می‌کرد. او شرح این سفر را در دفترچه‌ای شخصی یادداشت کرده بود که سال‌ها مفقود بود و نشانی از آن وجود نداشت. بیش از صد سال بعد سفرنامۀ دوستعلی خان پیدا شد و در کتاب حظ کردیم و افسوس خوردیم به انتشار رسید. نکته این‌جا بود که این سفرنامه کامل نبود و از قرار معیرالممالک جزئیاتی از سفر فرنگش را ناگفته گذاشته بود. اما در سال 1338 او تصمیم گرفت شرح مفصلی از زندگی‌اش را در مجلهٔ یغما بیاورد؛ مطلبی که «هشتاد و پنج سال زندگی در چند صفحه» نام داشت. در بخشی از یادداشت‌های او که در شماره‌های 132 و 133 این نشریه چاپ شدند، معیرالممالک به ماجراهای همین سفرش به پاریس اشاره می‌کند و از اتفاقات مهمی صحبت کرده که در سفرنامهٔ مکتوبش به آن‌ها نپرداخته بود. مطلب زیر بخش‌هایی از همین گزارش دوستعلی خان است.


پس از سپری شدن فصل گرما و مراجعت از ییلاق، شاه برای استعلاج و تماشای نمایشگاه بین‌المللی سال 1900 مسیحی پاریس، عزم سفر فرنگ کرد و مقرر داشت که در مدت غیبتش در اطراف پایتخت اردو بزنند و در حفظ آرامش بکوشند. روزی مرا احضار کرد و در تهیهٔ لوازم و سازوبرگ سپاهیان سفارش بسیار کرد. من بی‌درنگ به کار پرداختم و در اندک مدت هر چه می‌بایست، آماده ساختم. چون زمان حرکت به اروپا فرا رسید، شاه بازدید رسمی از اردوها که در طرشت و نزدیک دوشان‌تپه برپا شده بود، به عمل آورد. صدراعظم، وزرا، شاهزادگان، بزرگان، سران سپاه و نمایندگان دول خارجی حضور داشتند. شاه در پایان بازدید اظهار رضایت کرد و در مراجعت از سفر به سپهسالار قداره‌ای برلیان و به من جبه‌ای ترمه با شمسهٔ مرصع ارزانی داشت.

من که سال‌ها سودای سفر فرنگ در سر می‌پروردم، موقع را مناسب دیده از شاه و پس از او از صدراعظم اجازه خواستم که جداگانه به اروپا بروم زیرا می‌خواستم آزادانه هر جا که می‌خواهم بروم و مقید به تشریفات سفر شاهانه نباشم. درخواستم مورد قبول واقع افتاد و به تهیهٔ مقدمات سفر پرداخته، قریب سه ماه پس از رفتن شاه، طهران را به قصد پاریس ترک گفتم. عمویم محمدحسن خان مؤید خلوت، پسردایی مادرم شاهزاده عبدالله میرزا، صادق خان نواب و حاج یوسف خان، پسر دایهٔ مادرم، در این سفر همراه بودند.

روز سوم ربیع‌الاول سال 1318، پس از بوسیدن دست پدر و مادر و معانقه با زن و دخترِ یک‌ساله‌ام، با همراهان سوار کالسکهٔ سفری شده، رهسپار دیار فرنگ شدیم. در قزوین یک شب نزد شاهزاده عمادالدولهٔ حکمران مانده، روز دیگر راه رشت پیش گرفتیم. چند فرسنگ به شهر مانده ولی خان نصرالسلطنه، حکمران گیلان که به تازگی لقب سردار معظم گرفته بود و بعدها سپهسالار نامیده شد، از ما استقبال به عمل آورد و به عمارت حکومت‌مان برد. دیری نگذشت که حاج امین‌الضرب از راه رسید، زیرا او نیز عازم فرنگستان بود. روز بعد آقا میرزا حسن مستوفی‌الممالک که او هم هوای اروپا کرده بود، وارد شد. عموی بزرگم، میرزا محمد خان حشمت‌الممالک، و شاهزاده امان‌الله میرزا با او همسفر بودند. چون در رشت انتظار رسیدن کشتی را که می‌بایست ما را به بادکوبه ببرد می‌بردیم، از موقع استفاده کرده مانند طهران حوزه‌ای خوش تشکیل دادیم. روزها به گردش در شهر و اطراف و شب‌ها به میهمانی سرشناسان رشت از قبیل سردار معتمد، سردار همایون، حاج آقا خلیل و حاج معین‌الممالک می‌گذشت. تا آن‌که خبر دادند فردا کشتی امپراطور می‌رسد. (آن زمان دو کشتی روسی به نام‌های امپراطور و امپراطریس بین انزلی و بادکوبه مسافر می‌بردند.) بی‌درنگ میزبانان را وداع گفته، رو به انزلی نهادیم. در آن‌جا در عمارت دولتی معروف به شمس‌العماره که به شکل برجی عظیم و دارای پنج طبقه بود، مسکن گزیدیم. بنای مزبور به دستور قاسم خان والی در دوران حکمرانی‌اش ساخته شده بود و سال‌هاست که از آن اثری به جا نیست. شب را در عمارت شمس‌العماره گرد هم به خوشی به روز آورده، بامدادان به وسیلهٔ قایق‌های موتوری سوی کشتی که قریب یک کیلومتر دور از بندر لنگر افکنده بود، روان شدیم. ناخدای کشتی که مردی بلندبالا و خوش‌رو بود و به‌سان رستم دستان ریشی دراز و دو شاخ داشت، ما را به صد لطف پذیرفت و مهربانی‌ها کرد و پس از ساعتی در زمرهٔ حُرفای پابرجای شطرنج‌مان درآمد. کشتی کوه‌پیکر با سینهٔ آهنین آب‌های متراکم را می‌شکافت و در دریایی که بی‌کران می‌نمود به سوی ساحلی دور می‌شتافت. روز در عرشهٔ کشتی به تماشا و سخنان مناسب حال و سن گذشت. شب ماهتابی خوش بود و دریا چهرهٔ کشتی‌نشستگان را عاشقانه نوازش می‌داد. پس از شام در سالن کشتی من به نواختن پیانو نشستم. (در کوک فرنگی دستگاه ماهور و حجاز را می‌توان نواخت.) و صادق خان که از همراهان بود و صوتی دلکش داشت به خواندن برخاست. همه جوان بودیم و کامران و برای نخستین بار سوی دیار غربت روان. هر یک را از شوق سفر در سر شوری بود و از دوری دلبندان بر دل باری گران. ساز و آواز وطنی در کشتی اجنبی مسافران را تأثیری عمیق بخشید و هر یک را به نیروی مرموز خود به سویی کشید. هنگام پیاده شدن از کشتی، ناخدا نشان درجهٔ سومی را که از ایران داشت و بر سینه نصب کرده بود به من نموده، گفت «خواهشم از شما این است که نزد شاه ایران اقدامی کنید که نشان درجهٔ اول به من مرحمت شود و اگر این محبت را دربارهٔ من به انجام رساندید، در مراجعت کشتی را در اختیار شما خواهم گذارد و هر گونه دستور دهید، اطاعت خواهم کرد.» من نیز به او وعده دادم که حاجتش را برآورم.

روز بعد به بادکوبه رسیدیم. حاج امین‌الضرب معادل سیصد هزار تومانِ آن وقت نفت خرید و سپس ما را وداع گفته سوی مسکو شتافت، زیرا در آن‌جا خانهٔ ملکی و مستغلات داشت و همسر روسی‌اش به انتظار دیدار او بود.

شب با راه‌آهن عازم تفلیس شدیم. در آن‌جا به زیارت قبر شیخ صنعان معروف که در کوهی واقع است، رفتیم و بعد به تماشای موزه و اماکن تماشایی شهر پرداختیم. شنیده بودم که گردنهٔ قفقاز از جاهای دیدنی است و بر آن بودم که از آن راه بروم. تصمیم خود را با مستوفی‌الممالک در میان نهادم و چون او را نیز این فکر خوش آمد، پس از شبی درنگ در تفلیس با کالسکه از راه گردنه آهنگ قفقاز کردیم. طبیعت وحشی و با جبروت و در عین حال مصفای راه مزبور را در جای دیگر ندیدم و در توصیف آن، که از نیروی کلکم بیرون است، بدین شعر قاآنی اکتفا می‌ورزم:

گه به مغاکی ز حد هستی بیرون / گه به فرازی ز آفرینش برتر

در ورشو، مستوفی‌الممالک و همسفرهایش به مناسبتی چند روز ماندند ولی من و همراهانم به راه ادامه داده، اطریش و آلمان و بلژیک را یکی پس از دیگر پشت سر نهاده، یکسر به پاریس شتافتیم. در شهر کلنی راه‌آهن دو ساعت توقف کرد. من موقع را مغتنم شمرده برای تماشای شهر پیاده شدم و هنوز چند گام در خیابان مقابل ایستگاه پیش نرفته بودم که سه نفر با کلاه‌های ایرانی نظرم را جلب کردند و چون نزدیک رفتم آقایان امیرنظام، وکیل‌الدوله و ناصرهمایون را شناختم. پس از روبوسی گفتند که شاه به علت بیماری اتابک این‌جا مانده و اکنون مشغول تماشای کلیسای بزرگ و معروف شهر است. من بی‌درنگ به کلیسای مزبور شتافته به حضور شاه رسیدم و پس از نیم ساعت مرخص شده به عیادت صدراعظم رفتم و از آن‌جا به ایستگاه راه‌آهن بازگشته، راه پاریس پیش گرفتم.

تازه خورشید برآمده که به مقصد رسیدم. شاهزاده یحیی میرزاشمس ملقب به لسان‌الحکما که در طهران جزو لاینفک من بود، آن وقت در پاریس فن کحّالی می‌آموخت. من و همراهان در چند درشکه نشسته، به نشانی او روان شدیم. برابر منزلگاه او تنها از درشکه به زیر آمده، در طبقهٔ چهارم به اتاقش رفتم. شاهزاده یحیی از دیدار غیرمنتظرهٔ من چنان خوش‌وقت شد و دست و پای خود را گم کرده به جای شلوار کت را برداشته، پا در آستین آن فرو برد و چندان فشرد که آستین از شانهٔ لباس جدا شد.

در پاریس نخست در مهمان خانهٔ آلکساندر واقع در میدان سنت‌اگوستین منزل کردم و پس از چند روز آن‌جا را ترک گفته به خانه‌ای که در خیابان ماتین‌پن به وسیلهٔ شاهزاده یحیی میرزا برایم اجاره شده بود، رفتم. روز دوم اقامت در پاریس روزنامه‌ها خبر دادند که بعدازظهر شاه ایران وارد می‌شود. عصر برای تماشای موکب شاهانه به خیابان شانزه‌لیزه رفتم و فردا در پاله سو ورن واقع در خیابان بوآ شرفیاب شدم. دیری نگذشت که لوبه، رئیس‌جمهور فرانسه، و هیئت وزیران به دیدن شاه آمدند. مهندس‌الممالک بنا به رسم سمت مترجم مخصوص را داشت ولی شاه خود با لوبه و وزیرانش به فرانسه تکلم می‌کرد. پس از انجام مراسم معرفی من با دلکاسه، وزیر خارجه، و ژنرال آندره، وزیر جنگ، صحبتم گرم شد و دنبالهٔ آشنایی به ملاقات خصوصی و دید و بازدید انجامید.

مقرر بود که شاه ده روز در پاریس بماند. من هر بامداد به حضور می‌رفتم و بقیهٔ روز را به میل خود می‌گذراندم و بیشتر اوقات را در نمایشگاه بین‌المللی به تماشا و گردش می‌پرداختم. فقط دو بار به امر شاه در رکابش بودم، یکی شبی که اپرا رفت و دیگر روزی که عزم بازدید کارخانهٔ معروف چینی‌سازی سور و سپس تماشای قصر تاریخی ورسای را داشت. یک روز نیز که امیر بهادر صدراعظم و همراهان شاه را در منزل خود به چلوکباب دعوت کرده بود، حضور داشتم.

و اما داستان روز رفتن شاه به کارخانجات سور و ورسای

منزل شاه در کوچهٔ بن‌بستی از خیابان بوآ واقع بود. صبح، همه آمادهٔ حرکت شدند. مظفرالدین‌شاه با ژنرال پاران که مهماندار بود در بالای کالسکهٔ روباز نشسته و اتابک و حکیم‌الملک، وزیر دربار، روبه‌رویش قرار گرفتند. به سبب تنگی کوچه و صف‌آرایی سربازها در دو طرف و بالاخره ازدحام مردم برای دیدن شاه ایران، کالسکه آهسته به حرکت آمد. هنوز چند گام دور نشده بود که مردی پیراهن‌پوش و ژولیده و پهن‌چهره از میان تماشاگران بر روی رکاب کالسکه جسته، لولهٔ تپانچه را بر سینهٔ شاه نهاد. فریادِ «شاه ایران را کشتند» از مردم برخاست و چنان وضع آشفته شد و جمعیت درهم ریخت که گویی رستاخیر فرا رسیده. من حیران و مبهوت از جای خود یارای حرکتم نبود. پس از چند لحظه دیدم که کالسکهٔ سلطنتی بازگشت و شاه درون آن با رنگی پریده اما سالم نشسته است. چون از کالسکه به زیر آمد، نیرویی در پایم باز یافتم و پیش دویدم که خود را به پایش افکنم اما او مانع شد. گفت «اعتصام‌السلطنه، نزدیک بود بی‌دایی شوی. زود تلگرافی به همشیره عصمت‌الدوله بزن و از سلامتی ما او را مطمئن ساز.»

چون شاه به درون عمارت رفت، دیدم چند تن پاسبان مردی را که همان سوء قصدکننده بود، موی‌کشان آورده، درون قفس بزرگ آهنی که جای طیور کوچک زیبا بود، افکندند و گردش را گرفتند. گنهکار فرانسوا آسالسن نام داشت و عدم اطلاعش از اسلحه سبب شده بود که تصمیم شیطانی‌اش به نتیجه نرسد و مظفرالدین‌شاه از مهلکه جان سالم به در برد، زیرا برای اطمینان از کار خویش، روز پیش سالسن سوزن طپانچه را با سوهان سائیده بود تا حساس‌ترش سازد ولی آن را چندان تیز کرده بود که هنگام تیراندازی ضربهٔ سوزن به جای ترکاندن چاشنی آن را سوراخ کرده و تیر در نرفته بود.

پس از ساعتی اتابک به شاه گفت اتفاقی بود و به خیر گذشت و هر دقیقه نیز تکرار نخواهد شد. چون رئیس‌جمهور و هیئت دولت و بزرگان فرانسه در سور انتظار مقدم شاهانه را دارند، بسیار مستحسن خواهد افتاد که اعلی‌حضرت پی شآمدِ صبح را نادیده انگارند و به بازدید کارخانه بروند.

تحقیقات اولیه از سالسن در همان قفس به عمل آمد و او اظهار داشت که از دیرباز بر آن بودم شاهی را به دست خود بکشم تا این‌که قرعه به نام شاه ایران اصابت کرد و این از هر حیث به نظرم خوش‌تر و پرآوازه‌تر آمد.

شاه پس از استحضار از نتیجهٔ تحقیقات، جانی را مورد عفو قرار داد ولی رئیس محکمه اظهار داشت که دولت نمی‌تواند از حق خود بگذرد و دستگاه قضایی وظایفی دارد که باید طبق آن عمل کند.

روز بعد که با مستوفی‌الممالک به حضور رفتیم، دیدیم گروهی انبوه با چند دسته موزیک برابر عمارت صف زده‌اند. از آن میان، شهردار پاریس بار یافت و استدعا کرد که شه به ایوان عمارت بیاید. شاه چنان کرد و شهردار نطقی مبنی بر اظهار تأسف از پیش‌آمد روز گذشته و شکرانهٔ سلامتی شاه و سپاس‌گزاری از رفتن او به سور و ورسای ایراد و ضمناً از شاه استدعا کرد که پنج روز به دوران اقامت خود در پاریس بیفزاید و در پایان یک قطعه نشان جرئت به سینهٔ صدراعظم نصب کرد و دسته‌های موزیک به ترنم درآمدند.

پنج روز اضافی به میهمانی‌های بزرگ و شب‌نشین یهای باشکوه و آتش‌بازی برگزار شد. یکی از این روزها که نزد شاه رفتم، مسیو بالوا را که در دوران ناصری مدت‌های مدید سفیر فرانسه در ایران بود و خانواده‌اش با خانوادهٔ ما الفتی تمام داشت در آن‌جا دیدم. با شعفی بیرون از وصف یکدیگر را در آغوش گرفته، مکرر بوسیدیم و به یاد روزگار خوشِ پیشین سخن‌ها گفتیم. او ضمن صحبت، اظهار داشت که در ملک خود خارج از پاریس با زن و دو دخترش زندگی می‌کند و مرا دعوت کرد چند روزی نزد آنان بروم.

چند روز بعد با درشکهٔ خود به نشانی که داده بود، روان شدم. بیش از دو ساعت راندیم تا به مقصد رسیدیم. من پیاده شده زنگ زدم. به صدای زنگ ماری، یکی از دخترهای مسیو بالوا، به ایوان آمد. چون باغ با نرده‌های آهنی مجلل احاطه شده بود و از عمارت تا در ورودی چندان فاصله نبود، ماری مرا شناخت و خواهر خود صُفی را نیز آواز داد و هر دو در حالی که نامم را به لحنی خوش تکرار می‌کردند به سویم دویده در را گشودند و در گردنم آویختند. آن‌گاه هر کدام یک بازویم را گرفته به طرف عمارت بردند. مادام بالوا که اندک کسالتی داشت و در ایوان روی صندلی راحتی آرمیده بود، به دیدن من از جا جست و پیش دوید و پیشانی‌ام را بوسیده، کنار خویش جایم داد. هنوز ننشسته، مسیو بالوا رسید و یکدیگر را در آغوش گرفتیم. دوستان دیرین از حال پدر و مادرم جویا شدند و به آنان گفتم که مانند سابق، این روزها را در لار به سر می‌برند و پدرم در نامهٔ اخیر خود نوشته که لوازم کامل صید ماهی قزل‌آلا را که برایش فرستاده بودم، به‌موقع رسیده و با آن‌ها سرگرم شکار است.

عصر آن روز مسیو بالوا مرا در باغ وسیعش گرداند و گل‌های زیبا و اسب‌های اصیلش را به من نمود که هر دو به راستی دیدنی بودند. ماری و صفی هر دو شوهر اختیار کرده بودند. همسر اولی به مأموریت نظامی در چین به سر می‌برد و شوهر دومی در پاریس اشتغال به خدمت داشت. نزدیک غروب در ایوان وسیع عمارت با مسیو بالوا به نبرد شطرنج نشستیم و چون شب فرا رسید، زیر پرتو ماه با افراد خانواده زمانی دراز از گذشته و تفریحات در باغ فردوس و سواری‌ها و شکار ماهی در لار یاد کردیم. روز دیگر، میزبان مهربان مرا به برکه‌ای که در آن نزدیکی بود به شکار ماهی برد. آن روز خانم و دخترهای بالوا از راه مهمان‌نوازی دست به آشپزی زده و غذاهای ایرانی از قبیل آبلیمو، چلو خورش، کدو و کباب سیخی تهیه کرده بودند. خلاصه، سه روز و دو شب در میان آن خانوادهٔ خون‌گرم با خوشی به سر می‌بردم و یادگاری بس شیرین با خود بردم.

در مدت اقامت کوتاه خود در پاریس با چند از هنرمندان معروف آشنا شدم از جمله سارا برنار، گربه و مادام منش. سارا برنار بانویی به تمام معنی هنرمند و سرآمد زمان خویش بود. در پروراندن نقش‌های دشوار صحنهٔ تئاتر قدرت و تسلطی خارق‌العاده داشت که نه‌تنها کس را یارای رقابت بلکه یارای تقلید هم نبود. از این راه مورد تقدیر سلاطین و احترام بزرگان هنر قرار گرفته و میان خاص و عام محبوبیتی به سزا داشت که به‌راستی سزاوار آن بود. در نقاشی و مجسمه‌سازی نیز استادکار بود و کارگاهش خلوت مشاهیر هنر و ادب به شمار می‌رفت. به خود تئاتری باشکوه ساخته و به نام خود خوانده بود که هنوز نیز در پاریس برجا و مشهور است. پدرم دوست‌محمد خان معیرالممالک در سفرهای خود به اروپا با سارا برنار آشنا شده و آشنایی آنان به دوستی انجامیده بود. سارا برنار وقتی دانست من پسر او هستم، مهربانی‌ها کرد و مرا به کارگاه خویش خواند. هنگامی که بر او وارد شدم، لباس کار طبیعی اشتغال داشت. همان روز مرا به تئاترش برای تماشای نمایشنامهٔ اگلن که خودش نقش اصلی آن را ایفا می‌کرد، دعوت کرد. یکی از شاگردانش نیز شبیه مرا روی چینی به سبکی حاضر ساخت و هدیه کرد که هنوز زینت‌بخش اتاقم است و اغلب بدان خیره نگریسته در عالمی وصف‌ناکردنی سیر می‌کنم.

گربه از نقاشان چیره‌دست بود و مقام استادی داشت. هنگامی که با او آشنا شدم قریب چهل سال از عمرش می‌گذشت. چهره‌ای نسبتاً زیبا و بسیار مطبوع داشت و ریشی کوتاه که در زنخ اندکی بلندتر می‌شد، گرد آن را فرا گرفته و گیرایی و وقاری خاص به قیافه‌اش بخشیده بود. اندامش کشیده و اندکی لاغر بود و حرکات و رفتاری تند ولی بزرگ‌منش داشت. فنّش ترکیب و پرداختن صحنه‌های جنگ به شمار می‌رفت و دو اثر مشهور او از نبردهای ناپلئون سوم زیب یکی از تالارهای باشکوه قصر یخی تاریخی ورسای بود. روزی که به کارگاهش رفتم دو پرده در دست داشت: یکی میدان کارزار پروس و فرانسه و دیگر، شبیه زنی جوان و نسبتاً زیبا. دربارهٔ پردهٔ اخیرالذکر می‌گفت که این کار از ذوقم دور است ولی به خاطر دوستی دیرین از ساختن آن ناگزیرم.

روز دیگر که به نزدش رفتم از من خواست دورنمایی کوچک به رسم یادگار برایش بسازم. من نیز میلش را برآوردم و منظره‌ای از طبیعت ایران ساختم که او را سخت پسند افتاد. در آخرین دیدار کتابی از ترکیبات مجالس مربوط به کار خود، جلدی منتخب از داستان‌های هزار و یک شب که تصویرهایش اثر قلم او بود و پردهٔ رنگ روغن کوچکی که یک تن سرباز فرانسوی را در حال حمله‌ور بودن پرچم از دست سرباز پروسی نشان می‌داد به یادگار به من داد. کتاب‌ها و پردهٔ نقاشی مزبور نزد برادرم، تیمسار دوست‌محمد اعتصام‌الدوله، موجود است.

مادام منش در سفر دوم پدرم به فرنگ با او آشنا شده بود و بالاخره آشنایی از دوستی نیز گذشته و به مرحلهٔ لطیف‌تری انجامیده بود. وی که شیرین‌لبی و شیرین‌قلمی را به یک‌جا گرد آورده بود، به وسیلهٔ ونسان، پسر کتابچی خان، به دیدار من آمد. آن زمان هنوز از جوانی بهره‌ای داشت و او را قامتی متناسب و رویی و مویی دلفریب بود. بنا بر سوابق با پدر، پسر را مادرانه بوسید و از حال غایب دلبند پرسید و زمانی دراز از دوران گذشته با من سخن گفت.

روزی که به کارگاهش رفتم نخست چیزی که نظرم را جلب کرد، پردهٔ نیم‌تنه از پدرم با لباس و کلاه ایرانی بود که در نهایت شباهت و استادی ساخته شده بود. من ماجرا را در نامه‌ای به پدرم نوشتم و او ضمن پاسخی مفصل و شیرین از من خواست که انگشتری گران‌بها خریداری کرده و از جانبش به یار دیرین هدیه کنم. من نیز چنان کردم و هنگامی که هدیهٔ پدرم را از پی پیام‌هایش به مادام منش دادم، بی‌اختیار در آغوشم گرفت و چندان گریست که حال مرا نیز دگرگون ساخت.

روزی بنا به دعوت ژنرال آندره، وزیر جنگ، به تماشای رژه و مانور بزرگ نظامی که در شارتر در حضور رئیس‌جمهور برگزار می‌شد، رفتم. تفصیل آن بسیار است ولی از بیانش درمی‌گذرم زیرا برای آن‌که مقاله به درازا نکشد، همه جا حتی‌الامکان به اختصار کوشیده و در برخی موارد به اشاره‌ای اکتفا ورزیده‌ام و نیز از نوشتن بسیاری از وقایع خودداری کرده‌ام.

یک بار نیز سردبیران روزنامه‌های تان، ینیی ژورنارل و آتنه به وسیلهٔ تلفن از من تقاضای مصاحبه کردند و روز بعد آنان را در منزل پذیرفتم. در این ملاقات از طرف روزنامهٔ تان برای حضور در مسابقهٔ دوچرخه‌سواران به دنسن دعوت شدم. شماره‌های متضمن مقالات و عکس‌های مربوط به مصاحبه و مسابقه که برایم فرستاده شده، نزدم موجود است.

پروفسور دکتر گالزفسکی که مشهورترین اطبای چشم آن زمان به شمار می‌رفت و یک بار برای معالجهٔ چشم شاهزاده ظل‌السلطان از طرف وی به ایران دعوت شده بود، به حکم آشنایی به دیدنم آمد و به خانهٔ خویش به ناهار دعوتم کرد. روز معهود چون به منزلش رفتم، جمع کثیری را آن‌جا دیدم که پس از معرفی متقابل معلوم شد جمله از پروفسورها و طبیبان عالی‌قدر هستند. اتاق غذاخوری با پارچه‌هایی به رنگ پرچم ایران زینت شده بود. روی میز در کنار بشقاب هر میهمان بیرقی کوچک از ایران نهاده بودند و گرد خوراکی‌هایی که دور می‌گرداندند پرچم‌های کوچک‌تری که بر آن‌ها شیر و خورشید زرین نقش شده بود، جلب نظر می‌کرد. پروفسور گالزفسکی چهار پسر رشید و خوش‌صورت و دختری بس زیبا و خوش‌صحبت داشت. دو تن از پسرانش طبیب بودند و دو تن دیگر مشاغل مهم دولتی داشتند. یکی از آنان مرا به مسابقهٔ اسب‌دوانی که در تره ویل انجام می‌شد، دعوت کرد که شرح آن دراز و و از حوصلهٔ این مختصر بیرون است.

از پاریس در معیت عمویم محمدحسن خان مؤید خلوت و شاهزاده یحیی میرزا چند روزی به بلژیک رفتم. پس از ورود اطلاع یافتم که شاه و همراهان از استاند به آنجا آمده‌اند. صبح روز بعد عزم زیارت شاه کردم ولی توفیق حاصل نشد زیرا با لئوپلد پادشاه به شکار شوکا رفته بودند. روز دیگر هنگامی رسیدم که مظفرالدین‌شاه سرگرم تماشای تفنگ‌های اهدایی لئوپلد بود. پس از دیدن تفنگ‌ها که به‌راستی ممتاز و گران‌بها بودند و شنیدن شرح شکار روز گذشته (شاه خود سه شوکا صید کرده بود) آهنگ مرخصی کردم. شاه گفت قرار است امروز دو تن از بانوان که در علم هیپنوتیسم و تلپاتی شهرتی به سزا دارند در حضور ما هنرنمایی کنند، تو هم برای تماشا بمان.

شاه در سفارت ایران منزل گزیده بود و سعدالدوله عنوان سفیر داشت. بعد از ناهار، پیش‌خدمتی آمدنِ بانوان را خبر داد. در یک گوشهٔ تالار پذیرایی سفارت میزی بود و روی آن گلدان بلورین بزرگی پر از انواع گل. مظفرالدین‌شاه در آستانهٔ تالار رو به حکیم‌الملک، وزیر دربار، کرده آهسته گفت من نیت می‌کنم که به‌محض ورود به تالار زیباترین این دو بانو، درشت‌ترین گل‌ها را از گلدان برداشته بر یقه‌ام بزند. چون شاه به درون تالار پا نهاد، گلرخان اسرارخوان به علامت احترام زانو خم کردند، آن‌گاه زیباترین‌شان لحظه‌ای خیره در شاه نگریست و سپس جانب گلدان بلورین رفته، درشت‌ترین گل را از میان دستهٔ گل برداشت و به رفتاری خوش بر یقهٔ شاه زد. بعد شاه یک اشرفی که تمثال پدر بر آن نقش بود در دست گرفت و از مه‌پیکران غیب‌گو خواست تا مشخصات آن را بگویند. آنان نیز به یاری یکدیگر جزئیات سکه را گفتند و بالاخره چند نیت دیگر شاه و ملازمان را به‌درستی خواندند. در پایان شاه به هر یک از دو خوبروی هنرمند طاقهٔ شالی ممتاز و حلقهٔ انگشتری فیروزه با دورهٔ برلیان بخشید.

سرانجام پس از چهار ماه اقامت در اروپا، آهنگ ایران کردم. شب قبل از حرکت، مستوفی‌الممالک در منزل خود در کوچهٔ کاپوسین از خیابانی به همین نام ضیافتی برپا ساخت و از ایرانیان مقیم از قبیل صنیع‌الدوله، نیرالملک، نظر آقا سفیر ایران، حاج امین‌الضرب و غیره دعوت کرد. مجلسی گرم و شبی خوش بود. پاسی از نیمه‌شب گذشته، دوستان عزم رفتن کردند و با آنان مراسم روی‌بوسی و وداع به عمل آمد. چون میهمانان رفتند مستوفی‌الممالک، عمویم حشمت‌الممالک، شاهزاده امان‌الله میرزا و من به قصد تفرج از خانه بیرون رفتیم و آخرین شب اقامت در پاریس را در مصاحبت آنان به خوشی به روز آوردم.


منبع: این مطلب برگرفته از کتاب حظ کردیم و افسوس خوردیم بود که به همت فاطمه معزی و پدرام خسرونژاد گردآوری شده است.