باقر میگوید «کم عمرک؟» نگاهش میکنم. زن با آن چشمهای سحرآمیزش وراندازم میکند. هنوز سؤال اول را نفهمیدهام که دومی را میپرسد. «تهران؟» میگویم «قم.» خوشحال میشود. میخندد. میگوید «خوب. خیلی خوب. آنجا خانه دارم.» باز میپرسد «سن، عمر چقدر؟» با آن چراغقوهای که به دست دارد عین بازجوها به نظر میرسد. با انگشتهام نشان میدهم، بیستودو. زن میخندد و چیزی را تأیید میکند. باقر میگوید «اینجا خانۀ شما. بمان هر بخش که دوست داری.» میگویم «نه، هتل هست. باید بروم.» درجا میگوید «یعنی میخواهم شما زوجه باشی با من. زوجه میفهمی؟» به خودم میآیم. در آن قعر تاریکی میتوانم حس کنم که رنگم حسابی پریده. وقتی توی حرم به التماس افتاده بودم و دعا میکردم برای همیشه اینجا بمانم، هیچ فکرش را نمیکردم چنین راهحل واقعگرایانهای پیش پایم بگذارند. میروم سمت زهرا. دفتر را از زیر دستش میکشم. سعی میکنم همزمان که ادوات پخشوپلای نقاشیام را جمع میکنم، نشان ندهم چقدر ترسیدهام.
نقشه کشیدهام به سمت عراق. مرزها با خطچین. عتبات، نقطههای قرمز. نخلها، ستاره. هتلها، مربع. یک اتوبوس هم کشیدهام که پنجرۀ ردیف یکی مانده به آخرش قرمز است. جعبۀ ماژیکهای نو، کیسۀ پاستلهای شکسته، مدادهای کُنته، جامدادی جادویی، همه را همراه انواع کاغذجات و دفتر اصلی سفرم، با قطر دو و نیم سانت و جلد گالینگور، جاساز کردهام توی کولهپشتی. لوازم اصلی سفرم همینها است. یعنی اینها که باشد باقی چیزها را میشود ترسیم و تخیل کرد. حیف که نمیتوانم قلمموها را ببرم و اکریلیکها، قوطیهای گواش، تیوبهای رنگ روغن و پارچههای بوم را. درست مثل کلود مُنه.
با مُنه از کتاب تاریخ هنر دوران هنرستان دوست شدم. به خاطر بیستوشش منظرهای که اواخر قرن هجدهم از کلیسای روئن کشیده بود. آن زمان نشسته بوده جایی که نمای بیرونی کلیسا کامل در دیدرسش باشد و از چشماندازی ثابت، بیستوشش منظره در ساعات مختلف روز کشیده که گذشت زمان و جابهجایی نور را ثبت کند. مطالعاتش آنقدر هیجانانگیز بود که شروع کردم به گرتهبرداری از فرمولش. اولین بار بیستوشش منظره کشیدم از حرم امام هشتم. آنجا که سقاخانه، ایوان طلا و گنبد کشیده و یک تکگلدسته دارد. فرقمان این بود که من عبور نور و گذشت زمان را مطالعه نمیکردم. هرچند نقاشیهایم اینها را هم نشان میداد اما من پی یک جور فرو رفتن در اجزای عمارتهای مقدس بودم. میخواستم حین کشیدن خشتها در عمارت رسوخ کنم. بعد از ممارست در ثبت منظرهای که بستنشینش میشدم، خودم را هم میدیدم که در درز آجرها نشستهام. از شکافی فرو میروم و جایی دیگر در نقش خطوط کاشیها ظاهر میشوم. مُنه میخواست موضوعش را همانطور که میدید نقاشی کند، نه آنطور که از قبل میشناخت. برای همین، هیچوقت دچار ذهنگرایی نشد، بس که توانسته بود از عواطف خودش عبور کند و پی یک جور نقاشی علمی را بریزد. من اما هر چه پیش میرفتم، موضوع پیشرویم را جزئی از خودم یا تمام خودم میدیدم. نقاشیِ اول بیشترین شباهت را به واقعیت داشت و نقاشی بیستوششم یک تحریف کامل بود. بعدتر تعداد را بالا بردم و مثلاً چهلمین تصویر دقیقاً آن چیزی از آب در میآمد که هرگز وجود نداشت. هرچند ابزار و ادواتم به پای تجهیزات مُنه نمیرسید و شاید به همین دلیل بود که آزمایشهای من نتایج معکوس میداد. اما دلیل اصلی این بود که همین را میخواستم. بازگشت به خود از راه انعکاس آنچه در آن لحظه بودم بر آنچه در آن لحظه میدیدم.
حالا گذرنامه را با دست راست گرفتهام و ابزار و ادوات نقاشی را با دست چپ. به خیال خودم، به محض مهر ورود، مجوز فرصتی مطالعاتی را خواهم گرفت که بروم و در ادامۀ عمارتنگاریهایم، خودم را به جان عتبات بیندازم. خطچین مرز را رد کردیم. آسمان عراق پُرابرتر به نظر میرسد. تکوتوک نخلهای ورودی در باد تکانتکان میخورند. گنجشکهای ایرانی راه گم کردهاند، پی رقص نخلها میگردند. به گمانم کشیدن این منظره با خطوط منقطع و پرتابی جواب میدهد. فرصت نقاشی نیست. برای همین، آنچه میبینم را به آنچه در آن لحظه هستم اضافه میکنم و راه میافتم.
مسجدی همان نزدیکیها است که میزبان نماز ظهر و عصرمان است. بادها خوشآمدگو میآیند و میروند توی ایوانی که سایهسارش برگهای نخلاند. همه چیز حسابی خوب به نظر میرسد. میروم مرافق للنسا. اما آنجا چیزی میفهمم که دلم میخواهد بیسروصدا تا خانه یکنفس بدوم. بعد هم یکراست بروم زیر پتو و خودم را جوری به خواب بزنم که هرگز بیدار نشوم. هر آنچه اطرافم میبینم، نه منظرههایی بههمپیوسته و قابل رسم که یک مشت نقطۀ هرز است و با باد جابهجا میشود. نقطه، نقطه، نقطه که در کسری از ثانیه خط میشوند و بعد دوباره فرو میریزند. نقطه، نقطه، نقطه. امان از کالبد زنانهام که حالا اجازه ندارد به در و دیوار عتبات رسوخ کند.
دور از مسجد نشستهام. انبوه نمازهای مسافران را میبینم که از نوک گنبد، نقطهنقطه، بیرون میزنند و در آسمان پخش میشوند. فکر اینکه نمیتوانم در ارض واقعۀ دهم محرم نماز بخوانم اشکهام را سرازیر میکند. یکریز گریه میکنم، جوری که همه چیز را از زیر یک لایه نقطۀ مواج ببینم. دلم نمیخواهد واقعیت اطرافم معمولی و خشک و خالی باشد. حالا که هیچ چارهای ندارم بهتر است همه چیز را خیس و مچاله کنم. حتی این مسجدی که کشیدهام، دارد در آب فرو میرود. با این وضع، نقاشی کردنم از عمارتها هم جایز نیست، بس که خودم را لای جرز خطوط جا میکنم. نه، باید در سطح بدنم بمانم و متوجه هورمونهایی باشم که در این جغرافیای سحرآمیز، وقت گیر آوردهاند. به انبوه احکام پیچیدۀ پاکی و ناپاکی فکر میکنم. آیا پیش از این انسان پاکی بودهام و حالا ناپاک شدهام؟ من همانم که بودم و با لطافت و رنجی که در این دردمندی جسمی پیدا کردهام حتی پاکتر و صمیمیتر هم به نظر میرسم. همین کافی نیست که میتوانم با عبارات ساده و در همین وضع و حال با خداوند گفتوگو کنم؟ ای خدای نقطههای پراکنده، به نقطهای نگاه کن که تسلیمش نیستم!
اعتصاب میکنم. نه چیزی میخورم، نه حرفی میزنم. فکر میکنم و میزان قابل توجهی گریه، که باعث میشود چشمهایم از حدقه بیرون بزنند و زیرشان طوری سیاه و گود شود که تا عمر دارم رد سفرم را از چشمهایم مرور کنم. انگار این اولین و آخرین فرصتم باشد که سوخته است. حسرتی که توی قلبم فرود آمده نمیگذارد تسلیم شوم و آرام بگیرم. اشکم تمامی ندارد. نقطه، نقطه، نقطه. اینهمه آب را بدنم از کجا میآورد؟ به گمانم از ذوب شدن چیزی باید باشد. موجهام هنوز به سر و صورتم میکوبند. همه جوری نگاهم میکنند که انگار نظرکردهای چیزی هستم. تا آنجا که میشود توی صندلی فرو میروم. اشکهام میریزند کف اتوبوس عراقی. نقطه، خط، نقطه، خط.
اتوبوس تازه رسیده به دروازۀ نجف. از عظمت بارگاه، شکل اشکهام عوض میشود. از اینجا به بعد، از سر ترس گریه میکنم. ابهتی دارد نجف که آدم را تکان میدهد. بعد، چنان شعفی جرقه میزند که سر از پا نمیشناسم. میایستم و فقط نگاه میکنم. میفهمم که دیگر باید عجز و لابهام را جمعوجور کنم. باید هوش به خرج بدهم و به شیوهای زیارت کنم که کموکسری حضور جسمیام به چشم نیاید. با اینهمه، چشم راستم ترمز بریده و مدام اشک میریزد. انگار مستقیم به سرچشمهای ابدی وصل شده باشد. چشم چپم اما خشک شده. قرمز و ملتهب است. طوری میسوزد که هی نازش میکنم. دست میکشم به صورتم، به دستهام. بدنم نازک شده و دردمندیاش را دیگر تاب نمیآورد. به این فکر میکنم که پاکی و ناپاکی عجب کلمههای نامأنوسی هستند برای بیان حالتهای معمولی و غیرمعمولی. من فقط کمی غیرمعمولی شدهام. دریچۀ روحم به روی تمام جهان باز است و دستم به همه چیز میرسد. به گمانم از بیم آنکه این دسترسی نامحدود موجب هلاکتم بشود، این قیدوبندها را وضع کردهاند. در هر حال، غیرمعمولی بودن همیشه جذاب است، آنقدر که سفر و حدودش را به همین واسطه دارم تاب میآورم.
شروع میکنم به سرک کشیدن اطراف بقعۀ اصلی. نزدیک رواقها میشوم. دزدکی ضریح را تماشا میکنم. به نمازهایی که اطرافم میبینم زل میزنم. با آنها به سجده میافتم و در سجده پچپچ میکنم. میگویم «کاری کن بیشتر بمانم، اصلاً برای همیشه. من اینجا را دوست دارم. بگذار منظرهنگارت باشم. قول میدهم مثل مُنه خودم را به عمارت دخیل نکنم. میخواهم بمانم. تو بخواه. تو بخواه.» آنقدر پرسه میزنم که نیمهشب میشود. نمیخواهم به هتل برگردم. گوشهای از حیاط کز میکنم، جایی که ایوان خوب مشخص باشد. بعد شروع میکنم به نقاشی گنبد و بارو. به دور بیستوششم نرسیدهام که سرم شل میشود و میافتد روی ایوان طلا. هوا حسابی سوز دارد اما من هی داغتر میشوم. بالاخره خوابم میبرد. جوری که انگار به یک خلأ مطلق راه پیدا میکنم، بیتخیل، بیصدا، بینقطه. بیدار که میشوم، معمولی به نظر میرسم. نمیدانم کجا هستم. خیلی چیزها را فراموش کردهام. مثلاً نمیدانم چرا چشم راستم درد میکند و اشک میریزد، چرا چشم چپم باز نمیشود. آستینم را کنار میکشم. ساعت ندارم. یادم نمیآید از اول ساعت نداشتم یا اینکه گمش کردهام؟ باید فکر کنم. با آن بند شلی که داشت، معلوم است که گمش کردهام. آخرین بار توی آن مسجد نزدیک مرز… صبر کن. پس همه چیز از آنجایی شروع شد که بدنم را جا گذاشتم و ساعتم را گم کردم. وقتی آدم بدن و زمان نداشته باشد، اجازۀ ابراز وجودش محدود میشود. اشکم به جایی راه نمیبرد، نبرده است. از بس که دین و اعمالش خاصیت درـزمانی دارند. اینکه چه وقتی مناسب کدام فریضه است و سر و شکل بدن چطور باید باشد. هرچند بدنم با دلایل محترمی که داشته نتوانسته زمانمند عمل کند و زودتر مرخصم کرده، این تصمیمش نباید موجب شود بدنم از ذهن همیشه درماندهام شکست بخورد.
شروع میکنم به کشیدن بدنهایی با سر و شکل عمارتهای عربی. اینکه خودم را مکانمند تصویر میکنم، تسکیندهنده است. حالا که من را به عتبات راهی نیست، به عمارت خودم میخزم. بیستوشش منظره از خودم که اولی غمگین است و بیستوششمی شاد. من فقط کمی غیرمعمولیام و این کاملاً پذیرفتنی است. پس سوگواری بس است. باید راهی برای ترمیم چشمم پیدا کنم و زخم گرسنگی را با چیزی ببندم. سرخی آسمان هم کمکم فروکش میکند. رنگها و مختصات بارگاه با طلوع خورشیدی لیموییرنگ عوض میشود. من رنگ لیمویی ندارم. مداد زرد را روی کاغذ میکشم. پرزها یکیدرمیان رنگ میگیرند. کارگرها آماده و سرحال دارند میروند بالای داربستی که جلوی دیوار روبهرو به پا کردهاند. مشغول ترمیم دیوار و تعویض کاشیها هستند. من اما به جای عمارت خودم را کشیدهام و کارگرهایی را که روی داربست اطرافم ایستادهاند و مشغول کارند. بنایی را رها میکنم. میخواهم بلند شوم و بروم پی نان و آب. بدنم اما سوزنسوزن وصل شده به قالی گوشۀ حیاط. زن عربی که به گمانم از دیشب زیر نظرم داشته، به اعتبار شکل چادر و صورت سبزهام بنا میکند به عربی حرف زدن که یعنی چه درد و مرضی داری که مثل مرغ پرکنده به نظر میرسی؟ صاف درمیآیم و میگویم در سفر اولم چنین و چنان شدم. لبخند میزند و میگوید حسابی عراقی به نظر میرسم. بعدش آخ میکشد. دلسوزیاش توی صورتش پخش میشود و با الفاظ غلیظ عربی توی گوشم میریزد. میگوید اگر مُهری چیزی از اینجا بردارم، خیلی زود برمیگردم که سر جایش بگذارم. قاعدهاش این است. یکهو بلند میشوم، پی تکه کاشی شکستۀ کوچکی که بین خاکوخل افتاده. با یک حرکت تکه کاشی را چنگ میزنم و کش میروم. زن میخندد، بهم میگوید برگشتنم تضمینی است. میپرسم اگر چیزی جا گذاشته باشم چطور؟ به گمانم حرفم را نمیفهمد که فقط لبخند میزند.
بار و بنهام را از امانات پس میگیرم. راه میافتم پی حَلویاتی، چیزی در کوچهپسکوچههای اطراف حرم. سرپایی خردهشیرینیها را امتحان میکنم. میخواهم بروم چایخانهای که همین پشت پیدا کردهام. مردها انگار که مجلسی به پا باشد سرتاسر نشستهاند. جوری نگاه میکنند که یعنی بهتر است زنجماعت کلۀ صبح بیرون از خانه نباشد. قیدش را میزنم. احوال آرام و پذیرندهام طوری است که میخواهم به گشتوگذارم ادامه بدهم. بدن و چشم ناراحتم را فراموش میکنم. بنا میکنم به عکاسی. یک جاهایی اما آنقدر خطوط معماری را زیبا میبینم که ناچار میشوم دفتر و دستکم را در بیاورم. نوعی زیباییِ گمشده در هرجومرج که کشفش آدم را هیجانزده میکند. بس که ترسیم بعضی چیزها برای همیشه در خاطر آدم میماند. خانهها بقایای اثر هنری بزرگ و یکپارچهای به نظر میرسند که لابهلای رفتوآمدها، یکخطدرمیان، به چشم میآیند. خط، سطح، خط، سطح، خط، خط، خط، سطح. معماری بُعدی موسیقیایی دارد که ضربآهنگش موقع طراحی شنیده میشود. یک دستم پنج شش ماژیک رنگی، دست دیگرم یک دفتر کتوکلفت. دوربین به گردنم آویزان. باری هم به پشت دارم که کاشیِ بازگشتم لای دستمالکاغذی توی آن است. کوچهها ناهموار اما حسابی خلوتاند. با خودم حرف میزنم. از همه چیز فارغ شدهام که مشاهدهگری تمامعیار باشم. سربالایی کوچه را میگیرم و یکنفس بالا میروم. هر چه خودم را بالا میکشم، گنبد و بارو بزرگتر و نزدیکتر میشود. عجب کوچهای است! اهالیاش هر صبح در خانه را به روی گنبد بزرگ باز میکنند. آنقدر بزرگ که گمان میکنی میتوانی بروی بنشینی نوک قلهاش و البته درجا لیز بخوری پایین. در مرتفعترین نقطۀ کوچه، آنجا که انگار پرچم رقصان بلندای گنبد را میشود با دست گرفت، هفت هشت بچۀ قدونیمقد جمع شدهاند. پسربچهها دشداشۀ سیاه پوشیدهاند و دخترها دامنهای حسابی چیندار. بعضیها هم کلاه گرد سبزی به سر دارند که به گمانم یعنی سید هستند. میروم جلوتر. نشستهاند روی سکوی بلندی که انگار پیرنشین فراخِ همان خانهای است که درش باز است. دائم میروند آن تو و برمیگردند. ماژیکها را میگذارم روی سکو. دفتر را هم پهن میکنم. اسمهایشان را میپرسم و تعارف میزنم که هر چه دوست دارند بهنوبت برایم بکشند. غلغله میشود. ماژیک کم آمده و تعداد بچهها مدام بیشتر میشود. هر چه ابزار نوشتاری دارم، خالی میکنم روی سکو. پاستلها قل میخورند کنار دیوار. بچهها امان نمیدهند، خردهرنگها کشیده میشوند به دیوارۀ سکو و نقشهای انتزاعی به جا میگذارند. چیزهایی شبیه دایناسور، زرافه و انواع گربهسانها؛ عجب باغوحشی است. حریف بچهها نمیشوم، دفترم دارد روی موج دستها از اینور به آنور غلت میخورد. کاغذهایی که لای دفترم گذاشته بودم، میافتند زیر دست و پا. خم میشوم جمعشان کنم که یکهو موسی که بزرگتر از بقیه به نظر میرسد، دفتر را چنگ میزند و میرود توی همان خانه. شروع میکنم به جمع کردن ادوات نقاشی و به باقی بچهها میگویم «جان هر کسی که دوست دارید بروید دفترم را از موسی پس بگیرید! خلاص.»
از همانجا که ایستادهام سرک میکشم توی خانه. به غیر از یک هشتی تنگ و تاریک، چیزی دیده نمیشود. همه جا سیاهی مطلق است. پس اینها کجا میروند و میآیند؟ آنطرف این تاریکی مثلاً جایی شبیه سرزمین نارنیا هست؟ حتی اگر باشد، به خاطر پس گرفتن دفترم ناچارم با ملکهاش روبهرو شوم. داد میزنم «موسی. موسی.» صدایم در هشتی میپیچد و به خودم برمیگردد. «موسی. موسی.» یکهو از قاب سیاهی مطلق یک جثۀ درشت ظاهر میشود. مردی تنومند با قبای خاکستری و عمامۀ سیاه. ریش و سبیلش یکدست پرکلاغی و شانهشده. دفترم را زیر بغل گرفته و با خنده میگوید «موسی، ابن باقر.» عقبعقب میروم. نمیدانم چطور باید حالیاش کنم که اگر دفترم را بدهد، زحمت را کم میکنم. میگویم «این دفتر… هذا الدفتر کان للرسم فقط. ارجعها. شکراً.» میگوید «فهمید که ایرانی. ایرانی؟ تعالی ایرانی! تعالی!» اشاره میکند که همراهش بروم توی آن سیاهچال. عقبتر میروم. «لا، لا، شکراً. ارجعها فقط.» میگوید «من فارسی بلد. نیامدی مگر للرسم؟ پسر رشید داخل دارم. رسم خوب بلد. تعالی.» بعد بیاینکه منتظر جوابم بماند، همانطور که دفترم را سفت زیر بغل گرفته، سرش را خم میکند توی سیاهی و ناپدید میشود. صدای عربدهاش میآید که تعااااالی. میلرزم. کسی درونم میگوید «قید دفتر را بزن. یکنفس سرپایینی کوچه را بگیر و فرار کن.» یعنی آنهمه دستنوشتههای خصوصی را رها کنم توی این سیاهچالۀ پر از آدم؟ نه. نمیتوانم. باز فریاد میزند که تعاااالی خانم، خانم، خانم، خااااانم. قلبم از ترس حسابی میتپد. بلند میگویم «خدایا، تو نخواه. تو نخواه.» و بعد خودم را میاندازم توی هشتی و از آنجا فرو میروم در آن سیاهی مطلق. ماژیکها توی دستم عرق کردهاند. دلم برای پاستلها میسوزد. بیشترشان زیر دست و پا له شدند. نفسهام صدا میدهند. دوربین به گردنم آویزان است و با هر تکان، لامپ کوچکش سبز و آمادۀ عکسبرداری میشود. پیغام میدهد که نور حسابی کم است و باید فلاش را فعال کند. دستم را باز میکنم، بلکه دیواری چیزی را لمس کنم. به گمانم موسی است که دستم را میگیرد. شاید هم کسی دیگر، چون انگار دشداشه ندارد. داد میزند «پله. دیری بالک.» و من فرو میروم. پایینتر، پایینتر و پایینتر. پلهها تمامی ندارند. اینهمه آدم زیرِ زمین چه میکنند؟ از آن بالا برق چشمهای زیادی را میبینم که در تاریکی جاگیر شدهاند. چشمهای ناراحتم به تاریکی عادت نمیکنند. باقر میگوید مشکل برق دارند. چراغقوهاش را روشن و خاموش میکند. میروم سمت نور. میگوید نترسم و فقط دنبالش بروم. در همان تاریکروشن، دیوارهایی میبینم از سنگِ نتراشیده. هال مثل غاری است که دورتادورش را با چند نشیمن و اسباب و اثاثیه پر کردهاند. بالای اجاقگاز، پوستر بزرگی از شمایل امام حسین نصب شده. اشاره میکنم که چراغقوه را توی صورتم نگیرد. نور پخش میشود و در یک آن انبوه بچههای قدونیمقدی را میبینم که همه جا هستند. یکی پستانک به دهان، لبۀ طاقچهای سنگی ایستاده. دو زن با چشمهای آرایشکرده، هر کدام نوزادی به بغل دارند. چندتا بچه در ورودی غار دیگری ایستادهاند که شاید اتاقخوابی چیزی باشد. چندتایی هم از من آویزاناند برای گرفتن دوربین و ماژیکهای رنگیام. راهپلهای سنگی کنج غار است که پیچدرپیچ به سمت بالایی میرود که معلوم نیست کجا است. آدمهای زیادی هم آنجا ایستادهاند. درست زیر راهپله، ورودی غار دیگری را هم میبینم. باقر اشاره میکند کفشم را در بیاورم، با اینکه کف غار فرش و زیراندازی ندارد. به یکی از زنها که جوانتر است با غیظ چیزی میگوید. زن آرام و مطیع فقط میگوید «نعم سیدی» و بعد درجا دمپاییهای آبیاش را در میآورد. همانطور بچه به بغل، خم میشود و دمپاییها را جفت میگذارد پیش پای من. خجالت میکشم. بازوهای زن را میگیرم و تشکر میکنم. لبخند میزند. زیادی مهربان است. نوزادی که به بغل دارد، بور و سفید است و سر و شکلش با بچههایی که تا آن لحظه دیدهام فرق میکند. باقر میگوید «این زوجه از لبنان.» کشف این انسانهای زیرزمینی برایم به قدری جذاب است که دوربین را همانطور که به گردنم آویزان است، میگذارم برای ضبط. باقر میافتد جلو و میرویم به غار زیر راهپله. توضیح میدهد که پسر ارشدش عبدالحسین در کتابخانۀ علوم دینی که آن زیر راه انداخته مشغول درس و تفحص است. غار چند پیچ اساسی دارد و من دیگر، در آن فاصله از سطح زمین، جهتم را گم کردهام. بالاخره میرسیم. پسر زیر نور چراغ نفتی کتاب ورق میزند. باقر سرش را خم کرده که به سقف نخورد. چیزهایی به پسر ارشدش میگوید. سنی ندارد، هنوز پشت لبش هم سبز نشده. بلند میشود، سیخ میایستد. لبخندی دارد که محو نمیشود. عبای بلندش را از پستو در میآورد، به دوش میاندازد. باقر از من میخواهد از عبدالحسین عکس بگیرم. روی دیوارهای دخمۀ پسر ارشد، یک لایۀ ناصاف گچ کشیدهاند که همۀ مساحت دیوار و سقف گرد و هلالی دخمه را نپوشانده. از همه چیز عکاسی میکنم. انگار در موزهای تعاملی باشم و باقر هم متصدی موزه. حرفهایش را تصدیق میکنم و هیجانش برای نمایش بخشهای خارقالعادهتر موزهاش تشدید میشود. چیزهایی مثل انواع اذکار و ادعیه روی در و دیوار نوشتهاند. برای عبدالحسین در دخمۀ کوچکش آرزوی موفقیت میکنم و از آن بنبست بیرون میزنیم.
باقر بدوبدو جلو میافتد. عجله و هیجان دارد که چیزهایی را نشانم بدهد. برمیگردیم به هال. مشغول بچهها میشوم. دفترم به دست زهرا رسیده که روی سکویی به شکم خوابیده و دارد سنگ تمام میگذارد. حواسم به باقر است که با یکی از همان زنها که سن بیشتری دارد پچپچ میکند. عکسهای الکی و کجومعوجی میگیرم که مشغول باشم. نمیخواهم بهت و تعجبم به چشم بیاید. یکهو باقر میگوید «کم عمرک؟» نگاهش میکنم. زن با آن چشمهای سحرآمیزش وراندازم میکند. هنوز سؤال اول را نفهمیدهام که دومی را میپرسد. «تهران؟» میگویم «قم.» خوشحال میشود. میخندد. میگوید «خوب. خیلی خوب. آنجا خانه دارم.» باز میپرسد «سن، عمر چقدر؟» با آن چراغقوهای که به دست دارد عین بازجوها به نظر میرسد. با انگشتهام نشان میدهم، بیستودو. زن میخندد و چیزی را تأیید میکند. باقر میگوید «اینجا خانۀ شما. بمان هر بخش که دوست داری.» میگویم «نه، هتل هست. باید بروم.» درجا میگوید «یعنی میخواهم شما زوجه باشی با من. زوجه میفهمی؟» به خودم میآیم. در آن قعر تاریکی میتوانم حس کنم که رنگم حسابی پریده. وقتی توی حرم به التماس افتاده بودم و دعا میکردم برای همیشه اینجا بمانم، هیچ فکرش را نمیکردم چنین راهحل واقعگرایانهای پیش پایم بگذارند. میروم سمت زهرا. دفتر را از زیر دستش میکشم. سعی میکنم همزمان که ادوات پخشوپلای نقاشیام را جمع میکنم، نشان ندهم چقدر ترسیدهام. باقر اما فهمیده و زن حسابی خندهاش گرفته. نمیدانم دارد به ریش شوهرش میخندد یا به دستپاچگی من. باقر عمامهاش را صاف میکند. میگوید «منزل در قم کجاست؟» توضیح میدهد که نمیخواسته بیادبی کند و فقط یک درخواست محترمانه کرده. میگویم «قم نیستم و به خاطر دانشگاه ساکن تهرانم.» میرود سراغ سوراخی در دیوار غار. دستش را فرو میکند آن تو. میخواهد چیزی نشانم بدهد. طوماری در میآورد و روی زمین پهن میکند. اشاره میکند که بنشینم و به سند تاریخی خانهای که در آن ایستادهام نگاهی بیندازم. میگوید این خانه چندین نسل دست به دست شده. این هم دستخط آیتالله حکیم. میگوید اینجا یک جور وقف است که باید هر سال شروطش را به جا بیاورد. مدام از من میخواهد عکس بگیرم. ذوق میکند وقتی میبیند چیزهایی در چنته دارد که ارزشمندند. اینطور که معلوم است به مستندسازی علاقه دارد. من و دوربینم را حسابی کارگردانی میکند. آرام میگیرم. دیگر به خصومت نگاهش نمیکنم. میفهمم که زندگی برایش جور دیگری تعریف شده. برایم توضیح میدهد که چهار زن دارد و حالا زنهای آشوری و کردش رفتهاند به ولایت پدریشان سری بزنند. بعد جلو میافتد که طبقۀ بالا را نشانم بدهد. میگویم «نه. باید بروم. شکراً.» اصرار میکند و معذرتخواهیِ مدام که منظور بدی نداشته. حالا هم هر طور شده میخواهد طبقۀ بالا و پشتبام را که مشرف به حیاط حرم است نشانم بدهد. پلهها را یکییکی بالا میرویم. در پاگرد، باز سوراخ دیگری کندهاند که بوی علف تازه و شبدر میدهد. میچپد آن تو. سرش را خم میکند و میگوید «تعالی.» سرزمین عجایب دیگری هم اینجا دست و پا کرده. مزرعهای که مسقف است و نورش از سوراخهایی که در سقف تعبیه کردهاند تأمین میشود. باریکهراهی هم هست که باقر برهها، میشها، مرغها و خروسها را از آن راهی پشتبام میکند. طویلهای مدرن در پاگرد غاری هزارتو. تخممرغ داغ تازهای را دست گرفته و توضیح میدهد که اینجا تولید به مصرفش طبیعی است. تخممرغ را رها میکند و دستپاچه جلو میافتد. راهپله را ادامه میدهد. میگوید «طبقۀ بالا دوبلکس و مبله است.» انگار که مثلاً خریدار باشم، ورانداز میکنم. حتی فرش هم دارد. باز شروع میکند که نمیخواهی اینجا بمانی؟ اگر بمانی این طبقه تمام و کمال مال خودت میشود. پنجرۀ بزرگش را باز میکند. حرم میآید تو. از امام مایه میگذارد که یک نجف است و این گنبد و بارگاه. نظرت چیست؟ حرف را عوض میکنم. قاب عکسی به دیوار آویزان است که حسابی قدیمی است. میپرسم «این عکس؟» میگوید «پدرم، که به دستور صدام اعدام شد.» برایم توضیح میدهد چه سختیها که نکشیدهاند. بعد میرود سمت دری که به پشتبام باز میشود. عجب پشتبامی! اینجا حتی اگر به نمازهای جماعت حرم هم نرسم، نمازم کنار این پرچم مواج و گنبد طلایی چیز دیگری است. انگار اتاقکی هوایی به آدم داده باشند برای حضور همیشگی در حرم. باقر فهمیده به فکر فرو رفتهام. دستوپاشکسته حالیام میکند حیف است که نخواهم اینجا بمانم. توی دلم میخندم و میگویم «این هم نتیجۀ درخواستت برای اقامت همیشگی. آنجا که ضجه میزدی میخواهی بیشتر بمانی، اصلاً برای همیشه. بد هم نیست، مسئولیتت میشود تأسیس مهدکودک با تخصص ویژه در آموزش نقاشی. اسم بخش جنبیاش را هم باید بگذاری “آموزشگاه نقاشیِ منظرۀ مُنه، شعبۀ نجف”. اینطوری تا ابد میتوانی هزاران منظرۀ بیستوششتایی ثبت کنی، آن هم نه با ماژیک و ابزار و ادوات دمدستی که با رنگهای مارکدار و قلمموهای درجهیک.» پشت سر هم تخیل میکنم. کدام طبقه را کارگاه کنم؟ کدام قسمت را استراحتگاه خصوصی؟ یک بخش آرشیو درستوحسابی هم باید راه بیندازم. قبل از همۀ اینها باید مرکز خرید ادوات هنری شهر را روی نقشهام علامت بزنم. عجب پروژۀ سنگینی. دستتنها به جایی نمیرسم، باید…
توی همین فکرها هستم که باقر ساعتش را نگاه میکند. انگار که دیرش شده باشد، بدو میرود سمت راهپله. برایم توضیح میدهد که میتوانم اینجا بمانم و عصر برمیگردد که باز شرح جاذبه کند. تخیلهام را در طبقۀ دوبلکسی که باقر پیشکش کرده، جا میگذارم. سخت است که این پشتبام جادویی را برای همیشه ترک کنم. آموزشگاهم را همانجا رها میکنم. بالاخره برمیگردیم به کف غار. باقر پچپچکنان چیزهایی به همسرانش میگوید و بعد پلهها را دوتایکی میکند و از بالای پلهها دست تکان میدهد که یعنی خداحافظ. میگذارم حسابی دور شود و بعد کفش به پا میکنم که بروم. زنها پاپی میشوند که بیا پذیرایی شو و چنین و چنان. تشکر میکنم و میگویم حسابی دیر شده. بچهها دورهام میکنند. کیسه مدادرنگیهام را در میآورم و به هر کدام یک رنگ هدیه میدهم. بعضی صفحههای دفتر را هم که پاره کردهاند. حریفشان نمیشوم. تعدادشان زیاد است و مدادرنگیها تمام شدهاند. اما اگر بخواهم همۀ ادوات نوشتاریام را هدیه بدهم، لنگ میشوم. آخر کجای این شهر میشود لوازمالتحریر حسابی پیدا کرد؟ از مدادرنگیها گذشتم اما ماژیکها هرگز. بدون آنها نمیتوانم اطرافم را دقیق ببینم، بس که چشمان مناند. بچهها را دستبهسر میکنم و خودم را میرسانم به هشتی و از آنجا به سطح نورانی زمین در صبح ششم محرم الحرام که چیزی به روزهای نهم و دهم نمانده است.
بیرون دروازۀ مسجد کوفه رژه میروم. محرابی را تصور میکنم که انگار تمام بشریت در آن جا میشوند، الا من. این بیرون و روی این سکوها جایگاه زنان غیرمعمولی است. میروم جایی دورتر از جمعیت، کنار آن دیوارهای بلند. عظمتی دارد مسجد و چند نخلی که احاطهاش کردهاند. دفتر و قلم به دست، بیست قدم به سمت چپ میروم و بیست قدم به سمت راست. مسجد را غولآسا کشیدهام و خودم خطچینهایی هستم که پای دیوار تکثیر شدهاند. از سر بیقراری، زیر لب میخوانم «هذا مقام العائذ بک من النار.» آنقدر میخوانم که به یک جور موسیقی میرسم. چشم راستم همراهی میکند. چشم چپم بسته است. با کاغذ و قلم و زمزمهام حسابی گرم گرفتهام. خطچین میکشم و راه میروم که یکهو همانطور که سرم پایین است، چند جفت پوتین اُکر به محدودۀ دیدم وارد میشوند. خشخش بیسیمهاشان بلند میشود. دورهام کردند و دارند فکر میکنند چطور تفتیشم کنند. چرا اینجا تک و تنها ایستادهام؟ چرا زیر لب حرف میزنم و تکان میخورم؟ چرا نقشۀ مسجد را دست گرفتهام و مسیرهایی را هم با خطچین قرمز مشخص کردهام؟ آیا منتظر فرصتی برای اجرای عملیاتم هستم؟ انبوه سؤالهای عربی که مدام غلیظتر و خشنتر میشوند. نمیفهم چه میگویند، چه باید بگویم و چطور میتوانم از بازداشت احتمالی خلاص شوم. اگر بگویم خانۀ فکوفامیل آیتالله حکیم را بلدم، ولکن میشوند؟ باقر اگر بود، میتوانست در چشم به هم زدنی قضیه را حل کند. اصلاً گواهی آموزشگاه نقاشیام در همسایگی حرم هم کفایت میکرد. کیفم را که بدجور به بغل گرفتهام میکشند و خالی میکنند روی زمین. دفتر و کتابهای انبوهم پخشوپلا میشوند. ماژیکها هر کدام میروند به سمتی. حالیام میکنند که بروم و از کاروانم جدا نشوم. مینشینم و اسبابم را تندتند جمع میکنم. راه به جایی نبردهام. نه به مسجد، نه به آرامگاههای باشکوه این سرزمین. کاش دستکم این میل به عمارتنگاری را با خودم نیاورده بودم. از بین اینهمه عمارت که میخواستم درونشان رسوخ کنم، فقط غار نمور باقر به رویم باز است. جایی تاریک، با بیش از بیستوشش گونۀ انسانی، شاید درست مثل درون خودم. اجتماع سازههای دستهبندیشده: طویله، کتابخانه، پشتبام، دوبلکس، اتاقخواب، طاقچههای سنگی وسیع، اتاق نشیمن، مطبخ و بیشمار انسان کوچک و بزرگ، مرد و زن، که همگی خودم بودند. حالتهایی از خودم که هر کدام میتوانست یکی از بیستوشش پرترهام باشد. این خیلی خوب است که دستکم به درون خودم رسوخ کردهام، در مختصات تاریک خودم راه رفتهام و فهمیدهام آنچه از منظرهنگاری نصیبم میشود، عیناً همان خودشناسی است. با اینهمه ولعم به مکانمندی و عمارتنگاری راحتم نمیگذارد و باعث میشود یکخطدرمیان و لابهلای تسلیمها زور بزنم برای ثبت شکل عمارتها با خط، سطح، خطی که موسیقی میسازد و از آنچه بر من گذشته فارغم میکند.
رسیدهام به هستۀ سفر که نهم و دهم باشد. اینجا کربلا است و چه خوب بود اگر به جای ماژیک، آبرنگ آورده بودم. نقاشی این منظره، تنها با رد قلمموهای خیس و کاغذی که از حجم آب باد کرده جواب میدهد. بس که اینهمه تشنگی و خشکی را باید عیناً با آب و رنگ تصویر کرد، نه هیچچیز دیگر. از قصورم شرمندهام و پی آب نمیروم. از تشنگیام مراقبت میکنم. میگذارم ولعم برای ترسیم گنبد و بارو گُر بگیرد. آن وقت، با کشیدن آسمان و گلدستهها تشنگیام را تسکین میدهم و لذت میبرم. با خطوط منقطع ماژیک آبی کمرنگ، ماژیک آبی پررنگ. جایی نیست که خالی از جمعیت باشد. میخواهم بروم و چرخی داخل بقعه بزنم. حواسم هست که در پیشگاه ضریح درنگ نکنم. فقط میخواهم جغرافیای حرم دستم بیاید، آسمانش را ارزیابی کنم، فاصلۀ واقعه از تل را بسنجم و بتوانم مجلسی تصویری برای خودم دست و پا کنم. دستههای عزاداری از هر مسیری که میآیند به نهر بین دو حرم فرو میریزند و موج صدا و جمعیت بلند میشود. در صف کُشندۀ تفتیش ایستادهام. نفسم آن پایین، زیر بازوهای زنهای دیگر گیر کرده، بالا نمیآید. عجب کار بزرگی کردهام اگر زنده به آن سوی نردهها برسم. فشار از پایین و بالا، چپ و راست، بدنم را ورز میدهد. تفتیشگر شروع میکند به بازرسی بدنی. با خشونت و بیتعارف هر کجا را که میخواهد فشار میدهد. سخت خندهام گرفته. دست خودم نیست. موی تنم سیخ شده و تعادلم را از دست دادهام. میافتم روی جمعیت. نمیتوانم خودم را جمعوجور کنم. تفتیشگر غرغر میکند. دستم را محکم میکشد و پرت میکند پایین پلۀ فلزی. کیفم را میکشد سمت خودش و دستش را فرو میکند آن تو که دل و رودهاش را بیرون بکشد. دفتر و کتابم را در میآورد و میکوبد تخت سینهام. ماژیکها که توی دستش میآیند، خشمی توی صورتش میریزد که از ترس خودم را جمع میکنم. همه را با غیظی عجیب و غریب پرت میکند توی سطل زبالۀ کنار دستش و داد میزند «آرایشاتْ حرااام.» مهلت نفس کشیدن هم نیست. با موج جمعیت فرو میروم توی فرش پردهمانند آویزان ورودی بابالحسین. صورتم کشیده میشود به گلهای قالی. پرت میشوم توی راهپله و بارگاه. همانجا چشم راستم میبیند و دیگر نمیبیند. میچسبم به دیوارهای مرمر و تا زیارت را کامل، با لعنها و سلامهای مکرر، نمیخوانم تو نمیروم. موج جمعیت تکهتکهام کرده. یکهو میبینم هر تکۀ وجودم دارد با کسی میرود تو. چیزی روی دوشم سنگینی نمیکند. هیچ شدهام. چه خوب که ادواتم را دور ریختند و بهم حالی کردند که این تو بهتر است از هر اباطیلی دور بمانم. نقاشی نکنم، ننویسم، فکر نکنم و یک هیچ کامل باشم. شکستهام و خردههایم را دیگران با خودشان حمل میکنند. از آنچه عمارت خودم میدانستم، چیزی باقی نمانده است. بیش از بیستوششهزار تکه شدهام در خردهآینهها. دیگر قابل ترسیم نیستم و آنچه به رسم در نیاید، به این سادگیها هم وصف نمیشود. فقط ضربآهنگهایی باقی مانده. نقطه نقطه، خط، خط، نقطه، خط، نقطه نقطه، خط خط.
به هوش آمدهام. خط، نقطه، نقطه، خط. بهتدریج، انبوه نقطهها به هم وصل میشوند. دوباره خودم را بنا میکنم. این بار نه غاری تاریک که فضایی منعطف، بیسقف و بیدیوار. بدون ماژیک میبینم. بدون ادوات رسم میکنم. هفت روز گذشته و حالا به همان مسجدی برگشتهایم که سایۀ ایوانش را چند برگ نخل ساختهاند و باز میزبان نماز ظهر و عصرمان است. به چیزهایی فکر میکنم که با من برنمیگردند. ساعت، ادوات نوشتاری و بیش از بیستوششهزار تکه از عمارت تاریک و صلب خودم که در صحنها پراکندم. حالا درست در همان نقطهای که غیرمعمولی شده بودم، معمولی میشوم. از اینهمه بازی نقطهها و خطها خندهام گرفته. درست که نتوانستم چند مجموعۀ خوب بیستوششتایی منظرهنگاری کنم و از تمرکز موسیقیایی خطوط و سطوح از خود بیخود بشوم و خودم را به هر عمارتی که میبینم، آویزان کنم. با اینهمه عیناً در نقطهخطهایی قدم گذاشتم که سازههای قدیمیام را به هم زده و از نو بنا کردهاند. راه خودشناسی بیش از آنکه از عمارتنگاری بگذرد از یک جور آگاهیِ در انطباق با زمان و مکان است که میگذرد. مُنه هم به گمانم همین را فهمیده بود که زور میزد زمان را ترسیم کند. تکهکاشی شکستهای را که کش رفتهام خوب وارسی میکنم. انگار که بخشی از عمارت کهنۀ خودم باشد. به نقش و نگارم دست میکشم. این کاشی هم، مثل تمام جهان، زمان دارد. چرخۀ بیپایان کهنه و نو، معمولی و غیرمعمولی. مجموعهنقاطی که از آنها عبور میکنم و در نقطهای دوباره به آن بازمیگردم. من بازمیگردم. در مختصاتی که خطچین کشیدهام دوباره قدم خواهم زد. من بازمیگردم، نشان به نشان همین کاشی. نشان به نشان هر دو نقطهای که یک خط میسازند.
نویسنده: محبوبه کلایی
◊ این جستار یکی از روایتهای کتاب رهیده، از مجموعۀ «کآشوب» است.
◊ در صورتی که به این موضوع و مجموعۀ «کآشوب» علاقهمند بودید، میتوانید روایتهای «من شیر بودم!»، «شرح یک مرگ عادی» و «پاتیلها را لت میزنم» را هم مطالعه کنید.