بی‌کاغذِ اطراف
بلاگ, جستار ‌های زندگی روزمره, خودزندگی‌نامه, روایت آدم‌ها و ترس‌هایشان, زندگی‌نگاره‌ها

از خودت بگو! | دربارۀ رابطۀ خاطره و تخیل


حافظه را انبانی از اطلاعات و خاطرات می‌دانند که به شکلی مکانیکی و خودکار آن‌ها را ذخیره و بازخوانی می‌کند. اما فرضیۀ دیگری هم مطرح است که اعتقاد دارد در ساختار حافظه عنصر تخیل هم دخالت دارد؛ عنصری که به خاطره عمق و جزئیات می‌بخشد، وضوحش را بالاتر می‌برد و  در یک‌کلام، آن را به امری خلاقانه تبدیل می‌کند. پل ریکور در کتاب حافظه، تاریخ، فراموشی می‌گوید در لحظۀ فراخوانی خاطره، این قوۀ تخیل است که فعال می‌شود و کمک‌مان می‌کند آن را مانند تصویر ببینیم. اگر این گفته درست باشد و ما گذشته را توأم با تخیل به یاد می‌آوریم، چطور می‌توانیم به خاطرات‌مان اعتماد کنیم؟ تکلیف روایت‌هایی که از خودمان ارائه می‌دهیم چه می‌شود؟ و مهم‌تر اینکه، آیا هویت‌مان -که متأثر از حافظۀ شخصی‌مان است- تا حد زیادی خیالی نیست؟


به تصمیمهای گذشته که فکر میکنم، به نظر میآید همۀ آنها فکرشده بوده‌اند اما میدانم اینطور نیست. زمانی که تصمیم گرفتم پایاننامهام را دربارۀ گذشته و خاطره بنویسم از موضع نظریهپردازان دربارۀ پیوند تخیل و حافظه چیز زیادی نمیدانستم. آن زمانصرفاً روی تجربۀ زیستهام تکیه میکردم؛ تنها چیزی که گاهی متقاعدم میکرد ماهیت آنچه به یاد میآورم خالی از قوهای خلاق نیست. هر چه بيشتر دربارۀ دخالت تخيل در حافظه خواندم، چاه گذشته عمیقتر شد. رفتهرفته مرور خاطرات به کاری خلاقانه مبدل شد: عرصهای که کمکم کرد تا طیف وسیعی از احتمالات را برای گذشته و راویانش در نظر بگیرم. این موضوع بهراحتی دید من را به کودکی‌ام عوض میکرد.

آن اوایل که پیش روان‌درمانگر می‌رفتم، ازم پرسید «چه جور بچه‌ای بودی؟» به راویان مختلف گذشته‌ام فکر کردم. اول به حرف‌های مادرم برگشتم: «مامانم می‌گه بچۀ بی‌دردسر و ساکتی بودم.» بعد پدرم: «بابا می‌گه ما اصلاً نفهمیدیم تو کی بزرگ شدی، این‌قدر که بزرگ کردنت آسون بود.» حرف‌های دیگران یکی‌یکی به ذهنم می‌رسید: «دکتر کاووسی، پزشک اطفالی که همۀ بچه‌های فامیل پیشش می‌رفتن و بین خانوادۀ ما اعتبار مخصوصی داره، یه حرف معروفی داشت که مامان و بابام همیشه تکرار می‌کنن. می‌گفت من یه آدم بزرگ بودم تو یه قالب کوچیک.» بعد توضیح دادم که البته در کودکی حرف‌های دیگری هم دربارۀ خودم می‌شنیدم. بعضی‌ها می‌گفتند لوس و ننر بودم. این‌ها همۀ روایت دیگران از من بودند. حرف‌هایم که تمام شد، درمانگرم گفت: «اینا که حرفای دیگران بود. خودت از خودت بگو.»

هول شدم. نمی‌دانستم از کجا باید شروع کرد. از خودم حرف زدن برایم سخت بود. نمی‌دانستم برای روایت خود چقدر باید به گذشته رجوع کرد. به‌ نظرم روایتِ خود، هر کاری که بکنی، آخرش ‌جانبدارانه ‌است. البته این را هم می‌دانستم که تشخیص همین سوگیری‌‌ها در روایتِ خود، بخش مهمی از کار درمانگر است. اما آن‌جا مجال این حرف‌‌ها نبود. هر چه به ذهنم می‌آمد را گفتم:

«چی بگم؟ من سال ۱۳۷۷ تو تهران دنیا اومدم. خونه‌مون اون وقتا سمت یوسف‌آباد بود. با این‌که زیاد اون‌جا نموندیم، خودم رو اهل اون محله می‌دونم. مثل بقیۀ بچه‌ها نقاشی و کاردستی رو دوست داشتم. تو پنج شیش‌سالگی که حروف انگلیسی رو یاد گرفتم، فکر می‌کردم هر حرفی رو کنار یکی دیگه بذارم یه کلمۀ معنادار می‌شه. بعد که خوندن و نوشتن یاد گرفتم، هر موقع از مامان و بابام دلخور می‌شدم براشون نامه‌ می‌نوشتم. گاهی که خیلی از دست‌شون ناراحت می‌شدم چمدون کوچولوی آبیم رو پر می‌کردم و می‌رفتم دم در و می‌گفتم “من رفتم.” هر دفعه مامان و بابا منصرفم می‌کردن. تو مدرسه شاگرد خوبی بودم. بهترین نمره‌هام تو زبان بود، بدتریناش تو تاریخ…»

بر خلاف روایت‌های اطرافیانم گزاره‌های من دربارۀ خودم بیشتر توصیفی بودند تا اخباری. من خاطراتم را مرور می‌کردم بلکه با به هم چسباندن تکه‌های گذشته‌ام هویتی آشکار شود؛ شبیه کاری که قهرمانان کتاب‌‌‌های جان بنویل می‌کردند. من پایان‌‌نامه‌ام را بر اساس آثار بنویل نوشتم. قهرمانان رمان‌های او هم مثل خودم با گذشته گلاویزند. همان اوایل نوشتن پایان‌‌نامه‌ام متوجه نقش هویت‌‌ روایی در کتاب‌های بنویل شدم. شخصیت همۀ قهرمانان محبوبم طی همین فرایند تجدید خاطرات‌شان شکل می‌گرفت. این شخصیت‌ها چند نقطۀ مشترک دیگر هم داشتند. به غیر از این‌که همۀ آن‌ها با تردید به حافظه‌شان رجوع می‌کردند، همگی از تخیل‌شان بهرۀ زیادی می‌بردند و در حوزه‌هایی خلاقانه فعالیت می‌کردند و همۀ آن‌ها به نوعی درگیر بحران‌ هویت بودند. این‌ ویژگی‌ها من را یاد خودم می‌انداختند. بعد از مراجعه به آن روان‌درمانگر، با خودم می‌گفتم نکند من هم درگیر بحران هویت مرموزی هستم که زیرزیرکی من را به سمت کتاب‌های بنویل کشیده.

اکثر ما با وجود این‌که از حفره‌های حافظه کاملاً آگاهیم باز هم برای نشان‌دار کردن هویت خودمان به گذشته رجوع می‌کنیم. گزاره‌هایی که از کودکی‌ام گفتم حافظۀ رویدادی من را درگیر می‌کردند؛ در واقع بخشی از آن را، به نام حافظۀ خودزندگی‌نامه‌ای، که اهمیت زیادی در ابراز خود و احساسات دارد. این نوع حافظه چون زیرمجموعۀ حافظۀ رویدادی است، نمودی تصویری دارد. یعنی زمانی که خاطره‌ای از این جنس فراخوانده می‌شود، تصویری از آن پشت چشم ما نقش می‌بندد و دیدنی می‌شود. مثالش را در آثار بنویل زیاد می‌بینید. در رمان نور باستانی، بنویل از زبان الکساندر کلیو، قهرمان داستان، می‌نویسد «آه، چه واضح میبینمش! این‌همه جزئيات را به‌راستی به یاد دارم یا از خودم درمی‌آورم؟» حافظۀ رویدادی الکساندر چنان تصویر واضحی از خاطراتش به نمایش می‌گذارد که اعتماد به آن تصویر برایش سخت می‌شود. بنویل در بازنمایی نمود تصویری حافظه در قسمت دیگری از کتاب هم سنگ تمام می‌گذارد؛ جایی که الکساندر می‌گوید «چطور می‌توانم این بی‌قاعدگی‌ها را، این نامحتمل‌ها را توجیه کنم؟ نمی‌توانم. من خاطراتی که تعریف کردم را با چشم خاطره میبینم و نمی‌توانم از آنچه دیدم حرف نزنم.» این‌جا نه‌تنها بنویل به حافظۀ الکساندر حس بینایی می‌دهد، بلکه به حضور وجود دیگری نیز اشاره می‌کند، چرا که معتقد است چیزی که خاطرات را درونش زنده‌ نگه می‌دارد فقط حافظه نیست، «دست قوۀ دیگری هم در کار است.» شبيه آن‌چه بنویل نوشته در ادبیات کم نیست. جوزف برودسکی هم در جستاری در توصیف خاطره‌ای از پدرش می‌گوید «باز هم آن صحنه را با وضوحی‌ غیرطبیعی، انگار با لنزی کیفیت‌بالا میبینم.» خاطرۀ برودسکی هم رؤیت‌پذیر است و آن‌قدر واضح که نویسنده به وضوح آن شک دارد و فکر می‌کند چنین دقتی در به یاد داشتن جزئیات «غیرطبیعی» است.

برای همه پیش می‌آید که به وفاداری حافظه‌شان به گذشته شک کنند اما به‌ نظر می‌آید حتی در مرور به‌یاد‌ماندنی‌ترین خاطرات، دست چیز دیگری هم در کار است. پل ریکور، فیلسوف فرانسوی، در کتاب حافظه، تاریخ، فراموشی می‌گوید در لحظۀ فراخوانی خاطره، قوۀ تخیل فعال می‌شود و قادرمان می‌کند خاطره را مانند تصویر ببینیم. ریکور برای این قوه دو کارکرد تعیین کرده است: کارکرد تجسمی و کارکرد توهمی. او فکر می‌کرد محرک کارکرد توهمیْ امیالی‌اند که در لایه‌های روان‌شناختی ما پنهان شده‌اند. این ایده را از ژان‌پل سارتر گرفته بود که در کتاب روان‌شناسی تخیل می‌گفت تخیل سحری است که هدفش تحقق آرزوها و امیال فرد است. از طرفی پژوهشگران روان‌شناسی و علوم شناختی عقیده دارند ما همیشه در جست‌و‌جوی اطلاعاتی هستیم که با خودانگاره‌های مطلوب‌‌ و باب میل‌مان منطبق‌اند و از این حیث، حافظۀ شخصی با اطلاعات زیادی که در اختیار ما می‌گذارد، نقش پررنگی در ساخت هویت دارد.

با همۀ این‌ها، تکلیف روایت‌هایی که از خودم شنیده‌ام چه می‌شود؟ تشخیص سوگیری‌ها و امیال خودم و اطرافیانم و بعد پیش‌بینی این‌که این‌ها چه تغییری در روایت نهایی ایجاد می‌کنند، کار ساده‌ای نیست. اگر حافظه قلب تپندۀ هویت است و اگر حافظه‌‌ای که هویت را می‌سازد تصویری‌ است، پس تخیل در ساخت هویت دست دارد. دوباره به حرف‌ روان‌درمانگرم فکر می‌کنم: «خودت از خودت بگو.» شاید اصلاً به خاطر همین، برای گره‌گشایی از هویت روایی خودم، بود که آن روزها آ‌ن‌قدر به وجود روان‌درمانگر نیاز داشتم.

هر‌ آنچه از گذشته به یاد می‌آورم تا هویتی برای خودم دست و پا کنم، چه روایت خودم باشد و چه روایت دیگران، آخرش پای تخیل به میان می‌آید. آن‌طور که ریکور در کتاب حافظه، تاریخ، فراموشی نوشته، چه میل و آرزویی در کار باشد و کارکرد توهمی فعال شود و چه کارکرد تجسمی برداشتی صادقانه‌ از گذشته را جلو‌ی چشمم بیاورد، نیرویی خلاقانه برداشت من از گذشته را هدایت می‌کند. شاید به خاطر همین است که از خود گفتن آن‌قدر برایم عذاب‌آور بود، چون اصرار داشتم تخیل را موجودیتی حقه‌باز ببینم؛ دروغ‌گویی که می‌خواهد گولم بزند. الان دیگر خودم را عادت داده‌ام که یادآوری خاطرات را پروژه‌ا‌ی خلاقانه‌ ببینم که وقت و حوصله می‌طلبد. شاید این پروژه تا مدت‌ها دستم را خالی بگذارد یا من را به غلط بیندازد، شاید این پروژه هرگز به جایی نرسد اما قصدش اذیت کردنم نیست. به هر حال، دیگر نمی‌توانم حافظه‌ام را بابت این تته‌پته‌هایی که به وقت مرور گذشته پیش می‌آید سرزنش کنم. به علاوه، از زمانی که پذیرفتم تخیل همیشه همراه خاطره است، گذشته برایم پویاتر و هیجان‌انگیزتر شده است. ‌خاطره‌پردازی‌ها روحی رمزآلود گرفتند. تاریخ هم آن‌قدرها حوصله‌سر‌بر نیست. حافظه دیگر انباری از داستان‌ و خاطره نیست؛ فضایی است برای ماجراجویی و کشف.

حقیقتش را بخواهید، من فکر می‌کنم ما انتظارات بی‌خودی از حافظه‌مان داریم. مسئولیت‌های مختلف همیشه روی شانه‌های حافظه سنگینی می‌کنند. دفتر کارِ حافظه‌مان پر از پرونده‌های باز، نیمه‌باز و بسته‌ای است که نظم‌بخشی به آن‌ها کار دشواری است. حافظه تعطیلی و مرخصی ندارد چون ما برای ساده‌ترین کارها هم به کمکش نیاز داریم. البته گاهی به آن کمک می‌کنیم (مثلاً با ورق زدن آلبوم‌های قدیمی، پرسه در محلۀ کودکی‌مان، یا یادداشتی چسبیده به درِ یخچال) اما در نهایت بیشتر کار را حافظه خودش انجام می‌دهد. خودش بو‌های تصادفی را تشخيص می‌دهد، خودش می‌داند دسته‌کلید را کجا پیدا کند، خودش آدرس‌ها و شماره تلفن‌ها را از بر می‌کند. چرا ما در برابر این همه کار سخت، به حافظه فرصت بازی و تفریح نمی‌دهیم؟ همیشه سخت می‌گیریم و کارش را فقط زمانی قبول می‌کنیم که کاملاً بی‌نقص باشد. الان مدتی است که من هم‌بازی خاطرات خودم و دیگران می‌‌شوم. گاهی حالت وهم‌آلود بعضی از خاطرات سرگرمم می‌کند. پدربزرگم هم‌ مثل من بود؛ ماجراجویی در گذشته را دوست داشت. او خاطراتش را تعریف می‌کرد و نمی‌دانست من در پس خاطراتش، خودش را می‌دیدم. می‌دیدمش در جوانی، در گذشته‌ای که برایم غریب بود. می‌دیدمش کنار پدر و مادرش، در کوچه‌‌هایی که حالا اسم‌شان عوض شده. می‌دیدمش قبراق و هم‌سن‌‌وسال‌ خودم. یادش به خیر. این بازی ما بود. پدربزرگم تعریف می‌کرد، من تجسم می‌کردم. حافظه از او بود، تخیل از من.


نویسنده: غزل نثاری

Related posts

کالبدی برای ارواح سرگردان | یادداشتی بر کتاب «خاک کارخانه»

محمدرضا عبداللهی
10 ماه ago

مومیایی‌ها | من، دخترم و مرگ

الهام شوشتری‌زاده
4 سال ago

اشتراک زبانی، تنوع فرهنگی | نگاهی به ادبیات کودک جهان عرب

زنده‌یاد بتول فیروزان
4 سال ago
خروج از نسخه موبایل