پاسترناک بر ما می‌بارد | شعرِ شجاعتِ جاودان

بوریس پاسترناک، مارینا تسوتایوا، آخرین اغواگری زمین، الهام شوشتری زاده، جستار، نشر اطراف، خرید کتاب، نفیسه مرشدزاده

کتابی از پاسترناک پیشِ رویم است: خواهرم زندگی. روکش خاکی‌رنگِ جلدش، هم کتاب‌های رایگانِ جنوب شوروی را تداعی می‌کند و هم کتاب‌هایی را که در شمال با یارانه‌ی ناخن‌خشکانه‌ی دولتی منتشر می‌شدند؛ حزن‌انگیز و زمخت و پوشیده در لفافِ کبودِ عزا. بعید نیست آن را با کتابچه‌های تبلیغاتی مؤسسه‌های کفن‌ودفن یا واپسین تلاش ماجراجویانه‌ی ناشری ورشکسته اشتباه بگیریم. اما همه‌ی این‌ها فقط یک آن در نظرم آمد: همان دم که کتاب به دستم رسید، پیش از آن‌که فرصت گشودنش را بیابم. و پس از آن، دیگر یک لحظه هم بسته نشد. دو روز است مهمانم شده و آن را همراه خودم به همه‌جای برلین برده‌ام: محله‌ی قدیمی لیندِن، قطار سحرآمیز زیرزمینی (خدا رحم کرد قطار زیرم نگرفت، سرم توی کتاب بود)، باغ وحش (می‌خواستم مهمانم آن‌جا را هم ببیند)، سر میز شام در مسافرخانه‌ای که مقیمش هستم. صبح‌ها که با اولین پرتوی آفتاب بیدار می‌شوم، می‌بینم کتاب روی سینه‌ام باز مانده. انگار دو روز نه، که دو سال است هم‌نشینِ این کتابم. پس حق دارم مثل آشنایی قدیمی چند کلمه‌ای درباره‌اش بگویم.

پاسترناک. پاسترناک کیست؟ («پسرِ آن نقاش»، پس برایتان غریبه نیست). نه شاعری کاملاً تصویرگرا، نه کاملاً. به هر حال، یکی از شاعران نو. اِرِنبورگ هوادار سینه‌چاک اوست. اما شما که ارنبورگ و سرکشی بی‌نهایتش را می‌شناسید. و تازه، به نظر می‌رسد پیش از این، نام جنابِ پاسترناک بر جلد کتابی ننشسته است.

بله، این اولین کتاب پاسترناک است. همین بس که بگویم در زمانه‌ای که شاید عمر کتابی که در سال 1927 نوشته ‌می‌شود در سال 1917 به سر آمده باشد، کتابی که پاسترناک در سال 1917 نوشته، پنج سال بعد به بازار آمده، و چه کتابی! گویی پاسترناک عامدانه صبر کرده تا همه هر حرفی در دل دارند بگویند و بعد، در آخرین لحظه، پریشان و سرگشته، دفترچه‌اش را از جیب درآورده و گفته «خب، راستش… من نمی‌توانم با اطمینان بگویم ولی…». پاسترناک، بگذار من با اطمینان تو را به غرب معرفی کنم؛ دست‌کم حالا، تا وقتی که پای شعرت به این‌جا برسد. من با اطمینان اعلام می‌کنم که با همه‌ی دارایی‌های نادیدنی‌ام معرف و ضامن کتابت می‌شوم. نه چون تو به معرفی و ضمانت من نیاز داری، بلکه از سرِ آزمندیِ محض؛ شراکت در چنین تقدیری می‌صرفد.

اولین بار است که شعرهای پاسترناک را می‌خوانم. البته آن‌ها را از زبان دیگران شنیده‌ام، از زبان ارنبورگ. ولی چون من هم سرکشیِ خودم را دارم (گویی خدایان فراموش کرده‌اند موهبت عشقِ بی‌کران به همه‌چیز و همه‌کس را به من عطا کنند) و از سرِ حسادتی دیرینه و عجزِ مطلقم از تقسیم عشقم میان دو چیز، بی آن‌که حرفی به زبان بیاورم، لجوجانه پا به زمین فشرده‌ام که «شاید این شعرها درخشان باشند اما روزگار من بدون آن‌ها هم می‌گذرد.» آشنایی‌ام با خودِ پاسترناک هم در حد چند سلام‌وعلیک با تکان دادن سر است، سه چهار ملاقاتِ کوتاه و گذری. دیدارهایی کمابیش بی‌کلام، چون من هرگز با اتفاق‌های جدید سرِ سازش ندارم. یک بار هم همراه چند شاعر دیگر در جلسه‌ی شعرخوانی‌اش در موزه‌ی پلی‌تکنیک شرکت کردم. با صدایی یکنواخت شعر می‌خواند و تقریباً تک‌تکِ سطرهای شعرش را فراموش کرده بود. روی صحنه شبیه ماهی بیرون آب بود و حالش بلوکِ شاعر را به یادم می‌آورد. ردِ مداقه‌ای رنج‌آمیز در چهره‌اش بود. دلت می‌خواست مثل گاری‌ای که چرخش گیر کرده، هُلش بدهی: «هی، راه بیفت.» حتی یک کلمه‌ هم درست از دهانش بیرون نمی‌آمد (فقط مِن‌ومِن، شبیه صدای خرسی که تازه بیدار شده). بی‌صبر و بی‌طاقت با خودت می‌گفتی «خدایا، چرا ما را و خودش را این‌قدر عذاب می‌دهد؟»

ظاهر پاسترناک شکوهمند است. در چهره‌اش چیزی هست که هم به عرب‌ها می‌ماند و هم به اسبِ عرب: هشیار، حواس‌جمع، گوش‌به‌زنگ، هر آن آماده‌ی رمیدن. نگاه چشم‌های درشتش هم، وقتی با گوشه‌ی چشم نگاهت می‌کند، به نگاه اسب شبیه است، وحشی و نجیب. چشمش به گویی بلورین می‌ماند، نه به چشم. انگار همیشه در کمینِ چیزی است، پیوسته مراقب؛ و بعد ناگهان لب به سخن می‌گشاید. سخن گفتنش معمولاً نشانی از بدویتی ازلی دارد، گویی صخره‌ای یا درخت بلوطی به زبان آمده باشد. وقتی با دیگران حرف می‌زند، انگار سکوتی دیرینه را شکسته. البته نه‌فقط هنگام گفت‌وگو با دیگران؛ وقتی شعرهایش را می‌خوانَد هم چنین است، و تازه، این ادعای من پشتوانه‌ی تجربیِ بسیار محکم‌تری دارد. پاسترناک در واژه‌هایش نمی‌زیَد، چنان‌که درخت در شاخ‌وبرگِ نمایان خود نمی‌زید. زندگی درخت در ریشه‌اش است، در یک راز. در پسِ این کتاب، سکوتی نهفته است. مثل معبری وسیع، زیرِ کاخ کرملین.

میان تمام آنچه شنیدهام

ای سکوت،

تو بهترینی.

این کتاب، همان‌قدر که کتاب چهچهه است، کتاب خاموشی و سکوت است.

حال، پیش از آن‌که سراغ کتاب پاسترناک (این توالیِ نفحه‌ها و طنین‌ها) بروم، چند کلمه درباره‌ی تاری که صدای او را به ما می‌رساند، درباره‌ی طبع روان او. فکر می‌کنم پاسترناک قریحه‌ای خارق‌العاده دارد، چون می‌تواند گوهری بی‌نظیر را تمام و کمال به دست‌ ما برساند. روشن است که عظمت طبع روان او با عظمت گوهر وجودش برابری می‌کند. اتفاقی بسیار نادر، معجزه؛ چرا که کمابیش کتاب هر شاعری را که باز کنی، آه می‌کشی که «صد حیف، با چنین قابلیت‌هایی…» یا «دست‌کم خرده‌چیزی به ما رسیده» (البته این یکی خیلی خیلی کمتر پیش می‌آید). اما خداوند پاسترناک را و پاسترناک هم ما را از این مصیبت نجات داده است. پاسترناک یگانه است و تکرارناپذیر. شعر او قالبی است برای تجلیِ گوهر وجودش. نیکوترین نمودِ «از این بهتر محال بود». هر جا نشانی از استیلای فرم بر محتوا یا محتوا بر فرم باشد، از گوهر خبری نیست. تقلید از پاسترناک محال است. فقط رخت و لباس تقلیدکردنی است. برای پاسترناک بودن، باید در کالبد پاسترناکی دیگر زاده شوی.

درباره‌ی گوهر‌های آشکار و ظاهریِ شعر پاسترناک (موسیقی درونی، وزن و امثال این‌ها) دیگران به سهم خود خواهند گفت، و بی‌شک، نه با شوری کمتر از شورِ من هنگام گفتن از گنجینه‌های نهان و نهفته‌اش. آن کارِ شعرشناسان است و تخصص من زندگی است.

خواهرم زندگی. پس از آن‌که کتاب را از آغاز تا پایان خواندم و ضربتش به‌تمامی بر جانم نشست، نخستین کارم این بود: همچون کتابی کاملاً باز، دو دست و آغوش خویش را گشودم چنان که بند بندِ استخوان‌هایم به صدا درآمدند. انگار گیر افتاده بودم، چونان ‌که زیر رگبار بی‌امان باران.

بارش: تمام آسمان بر سرم می‌بارید. آوار می‌شد. عمود می‌بارید. مورب می‌بارید. هستی‌ام را خیس می‌کرد، در خود می‌بلعید. جدال پرتوهای نور بود و ریسه‌های باران، و تو آن‌جا در شمار نمی‌آمدی: حال که گرفتار آمده‌ای، ببال؛ سبز شو و قد بکش.

بارش روشنایی.

پاسترناک شاعری بزرگ است، بزرگ‌تر از همه‌ی شاعران دیگر این زمانه. بیشترِ شاعرانِ امروزْ روزگاری شاعر بوده‌اند. عده‌ای هنوز شاعرند. و تنها پاسترناک است که فردا شاعر خواهد شد. چون، اگر راستش را بخواهید، او هنوز شاعر نیست: هق‌هق است، چهچهه است، چکاچک است. پاسترناک سراپا فرداست. گریه‌ی خفه‌ی نوزادی که تمام «جهان» است. صدایی خفه. نفس‌بریده. پاسترناک حرف نمی‌زند. فرصت ندارد حرفش را تمام کند. سراپا انفجار است. گویی جایی برای نفس در سینه‌اش نیست. هنوز کلمه‌های ما را نمی‌شناسد. واژه‌هایش انگار از جزیره‌ای دور آمده‌اند، از روزگار کودکی، از باغ عدن. از آن‌ها سر در نمی‌آوری. مبهوتت می‌گذارند. سه‌ساله که باشی، چنین اتفاقی عادی است و «کودک» می‌نامندت. بیست‌وسه‌ساله که باشی، چنین اتفاقی نادر است و «شاعر» می‌خوانندت. (آه، ای برابری، برابری! نمی‌دانم خداوند استعداد را از چندین و چند نفر، حتی تا هفت پشت بعدتر، دریغ کرده و همه‌ی آن را گرد آورده تا یک پاسترناک بیافریند.)

پاسترناک خود را از یاد می‌بَرد. گاهی ناگهان، کنار خود، از خواب می‌پرد و سرآسیمه از پنجره به چشم‌اندازی زمستانی، به خودِ زندگی، سرک می‌کشد. و شگفتاشگفت! به جای طفل سه‌ساله‌ی شاداب، فیلسوف عبوس ماربورگی زبان باز می‌کند و با صدایی خواب‌آلود، از بلندای اتاقک زیرشیروانی‌اش، رو به کودکانِ حیاط می‌گوید:

دلبندانم،

با من بگویید،

آن بیرون، کدامین هزاره از راه رسیده است؟

شک نکنید که به پاسخ‌شان هم گوش نخواهد سپرد. بیایید باز به کودکانگیِ پاسترناک بنگریم. مقصودم این نیست که پاسترناک کودک است. و حتی اگر کودک بود، قد که می‌کشید، جوان نمی‌شد؛ چهل‌ساله‌ای می‌شد آرمیده، مجموعِ همه‌ی کودکان زاده‌ی زمین. نه. پاسترناک نوزاد است و جهان هم نوزادی ا‌ست در دل او. پاسترناک بیشتر به نخستین روزهای خلقت تعلق دارد، به اولین رودها، اولین سپیده‌ها، اولین طوفان‌ها. پاسترناک پیش از آدم خلق شده.

می‌ترسم فوران‌ عواطفم فقط از یک چیز به شما بگوید: سرخوشی پاسترناک. سرخوشی. بگذارید فکر کنم: سرخوشیِ انفجار، بهمن، زخمِ خنجر، ناب‌ترین تراوش همه‌ی مواد و نیروهای حیاتی. حرارتی سپید که شاید از دور خیال کنید فقط صفحه‌ای سفید است.

هنوز درگیر این سؤالم: چه در پاسترناک نیست؟ (چون اگر همه‌چیز در او بود، پاسترناک خودِ زندگی می‌شد و دیگر پاسترناکی در کار نبود. درباره‌ی او فقط به واسطه‌ی «نیست» می‌توانیم به «هست» برسیم، به چیزی متمایز.) به پاسخ گوش فرا می‌دهم: روح وابستگی و پاگیر شدن. در پاسترناک، روح وابستگی نیست. وابستگی برای او فقط خوانی است که باید از آن گذشت؛ چیزی است که باید از شرش خلاص شد. محتمل‌تر است که او را حین جست‌وخیز روی برف‌پشته‌ها ببینید تا در کلبه‌ای محصور در برف، حین تماشای هجومِ مرگبار بهمن. او هرگز منتظر مرگ نمی‌نشیند. بسیار بی‌صبرتر و حریص‌تر از آن است که چنین کند. خودش را، با سر، با سینه، با هر چه ماندنی و رفتنی است به آغوش مرگ می‌اندازد. نمی‌شود ‌چیزی را از پاسترناک دریغ کرد. همان عبارتِ بتهوون: «شعف از دل رنج».

کتاب خواهرم زندگی به لِرمانتف (به یک برادر؟) تقدیم شده. تقدیم از روشن به تاریک. جاذبه‌ای طبیعی: کشش عمومی به سوی پرتگاه، به سوی سقوط. پاسترناک و لرمانتف. متصل و منفصل، بی‌دوختن بردوخته، مثل دو بال.

پاسترناک رخنه‌پذیرترین شاعر است و رخنه‌گرترین نیز هم. همه‌چیز راهی به درون او می‌یابد. (از قرار معلوم، در نابرابری هم عدالتی نهفته است: به لطف تو، ای شاعر یگانه، تندرهای کیهانی چیزی بیش از تقدیرِ یک انسان را رقم‌ می‌زنند.) گویی پاسترناک نفحه است و طنین. با سرعتی هزار برابرِ سرعت آذرخش، با پژواکی هزار برابرِ همه‌ی پژواک‌های کوهستان قفقاز. فرصتی برای فهمِ کلام او نداریم. از همین رو اغلب در اولین ثانیه، و چه بسا در آخرین ثانیه نیز، ردی از بهت و حیرت می‌بینیم: هان؟ چه شده؟ چه اتفاقی دارد می‌افتد؟ هیچ! همه‌چیز تمام شد.

پاسترناک سراپا گشوده است: چشم‌ها، سوراخ‌های بینی، گوش‌ها، لب‌ها، بازوان. انگار پیش از او هیچ نبوده. بعد، ناگاه درها روی پاشنه می‌چرخند و به زندگی باز می‌شوند. با همه‌ی این‌ها، او را ــ بیش از هر کس دیگری ــ باید رمزگشایی کرد. در شعرِ او، نیت و مقصود شاعر نهان است. این‌گونه است که پاسترناک را به‌رغم پاسترناک می‌شناسی؛ با پا گذاشتن جای آخرین قدم‌های او، واپسین گام‌ها. آذرخش‌وار. او آذرخشِ همه‌ی آسمان‌های از‌رمق‌افتاده است. (طوفان تنها راه نفس گرفتنِ آسمان است و، آسمان تنها بختِ طوفان برای «بودن»، یگانه عرصه‌ی بودنش.)

پاسترناک گاهی از پای می‌افتد. زندگی چنان از دریچه‌ای ناگهان‌گشوده می‌تازد که پاسترناکِ سرسخت و سرکش هم تاب نمی‌آورَد. شادمان و مشعوف، به پشت، بر زمین می‌افتد و در آن لحظه‌ی از پا افتادن نیز از همه‌ی چابک‌سواران و تازندگانِ سرزمین شعر برتر است. نفس‌نفس‌زنان و چهارنعل، از همه‌ی موانع می‌گذرد.i

بارقه‌ای از اشراق: دلیلِ همه‌ی این‌ها چیست؟ آیا پاسترناک واقعاً محبوبِ خدایان است؟ نه. اشراقی درخشان‌‌تر: نه واقعاً، و نه محبوبِ خدایان. «نامحبوب». گویی یکی از آن دو جوانی است که زمانی کوه پلیون را بر کوه اُسا گذاشتند.

پاسترناک گشاده‌دست است. سرریزِ نور. سرریزِ بی‌پایان نور. قانون سال‌های قحطی در او تجلی یافته است: بر باد بده تا نخواهی‌. با این حال، ما نگران او نیستیم. گویی در رویارویی با گوهر وجود او، به خود می‌اندیشیم: «کیست که تابِ تحمل باری چنین را داشته باشد؟ بگذار بر دوش او بماند.»

بریده‌بریده‌گوییِ ذوق‌زده بس است. معقول و منطقی حرف بزنم (نگران نباشید. پاسترناک در زلال‌ترین روشناییِ روز هم همچنان پاسترناک است). اول، چند کلمه درباره‌ی عنصر «نور» در شعر پاسترناک که من نورنگاری می‌ناممش. پاسترناک شاعرِ نور و روشنایی است (راستش را بخواهید، شاعرِ تاریکی هم کم نداریم). نور. شجاعت جاودان. نور در فضا، نور در حرکت، روزنه‌های نور، جریان‌های نور، انفجارهای نور، بزم‌آرایی‌های نور. پاسترناک غوطه‌ور و مغروق است. نه فقط غوطه‌ور در نور خورشید، که غوطه‌ور در روشناییِ هر چیزِ تابناک؛ و برای پاسترناک، همه‌چیز تابناک است.

بهتر است دیگر از گرداب‌های خیال‌‌انگیز تحسین و تمجید، راهی به بیرون بگشایم و به قلمروی واقعیت، به پایابِ معقولِ گزاره‌های منطقی و نقل‌قول‌ها قدم بگذاریم؛ به بررسی پیوند پاسترناک و زندگی روزمره، پاسترناک و روز، و پاسترناک و باران.

پاسترناک و زندگی روزمره

بودن، زندگی روزمره [БЫТЬ]. واژه‌ای سنگین. کمابیش شبیه گاو نر [БЫК]. تاب تحملش را فقط وقتی دارم که بلافاصله پای «کوچ‌روها» به میان بیاید. «بودن» به درخت بلوط می‌ماند، بلوطی که زیرش نیمکتی هست و روی نیمکت، پدربزرگی که انگار همین دیروز نوه‌ بوده، و نوه‌ای که فردا پدربزرگ خواهد شد. درخت بلوطِ بودن. بودنی از جنس چوب بلوط. سخت، خاموش، ناگزیر. گاهی فراموش می‌کنی که بلوط، درخت مقدس زئوس، بیش از درختان دیگر از آذرخش، موهبت محبوبِ زئوس، بهره‌مند می‌شود. و درست در همین لحظه‌های فراموشیِ مطلق، در آن دم آخر، شراره‌های آذرخش به نجاتت می‌آیند و بر شاخسار بلوطِ بودنت می‌نشینند: بایرون، هاینه، پاسترناک.

اولین چیزی که در شعر پاسترناک، این ‌زنجیره‌ی بی‌گسستِ اولین‌ها‌، به چشم می‌آید زندگی روزمره است. وفورش، جزئیاتش، «ملال»ش. تصویرهای ظریفِ روز، و نه فقط روز، که ساعت. کتابش را باز می‌کنم: شعرِ «به یاد اهریمن».

یک قدم دورتر از پنجرهی حیاط

نخ از خرقهی پشمین خود میکِشد

و به یخسارِ کوهستان سوگند میخورد:

بازمیگردم، بهسان بهمن…

بخواب، دخترکم.

و کمی جلوتر، در شعر «خواهرم زندگی»:

به هنگامِ تندر

که چشم و چمن نیلگوناند

و افقْ عطرِ اسپرکِ نمناک میدمد

یا در میانهی بهار، آنگاه که در گذری

سیاههی زمان حرکت قطارها به مقصدِ کامیشین را برانداز میکنی

(این سطر‌های شعر پاسترناک را بیهوده این‌جا نمی‌آورم. می‌خواهم زمینه‌ای برای حرفم بسازم.)

کمی بعد، درباره‌ی پرچین:

ماندگارترین

در خاطرِ غباری که در او میدمد

در خاطرِ بادی که دانهها را میپراکند

تا اینجا و آنجا

کاسنی بروید

درباره‌ی باد:

تکاپوی باد

تا گل سرخ را برویاند

به تمنای لبها، گیسوان، گامها،

نامهای آشنا، و دامنها.

درباره‌ی خانه‌ای ییلاقی:

هنوز، بیشه از آنِ ما

برای ایوانمان.

شعلهی ماهتاب در پسِ کاجها

برای اجاقمان.

و ابر که به رعد میغرد و میلندد،

پیشبندی تازهشسته بر بند؛

آن خاموش میشود و این خشک.

درباره‌ی خارزار:

مه، برخاسته از همهسو،

چونان دریایی پیرامونِ ما گسترده.

خرده‌‌خارها خِشاخِش

میخلند در پای ما…

یک لحظه لطفاً. ببینید. انتخاب کلمه‌ها. کلمه‌ها چنان انتخاب شده‌اند که صدای «خ» تکرار شود. تیغ چیزِ غریبی نیست. بارها تیغی به پای همه‌ی ما فرو رفته و جوراب‌مان را سوراخ کرده، مخصوصاً در کودکی که لباس‌های کوتاه‌تر می‌پوشیدیم. اما این‌جا پاسترناک از «تیغ» نمی‌گوید، از «خرده‌خار» می‌گوید. «خرده‌خار» واژه‌ی بهتری نیست؟ واژه‌ای درنده، سرسخت، گرگ‌آسا؟

باز هم شعر، این بار شعر «سپیده‌دمی شرجی‌تر»:

شاخهها افتاده در نهر،

چون آستینِ جامهای نمدار،

وارفته.

باز از همان شعر:

در سکونی غبارآلود،

چون بالاپوشی نمدار و چروکیده.

انگشتانم مشتاق‌اند تمام شعر را این‌جا بیاورم، درست همان‌طور که می‌خواهند همه‌ی افکارِ مکتوبم درباره‌ی شعر پاسترناک را پاره کنند، و کتاب خواهرم زندگی را بدون شرح و تفسیر به کتاب‌فروشی‌های غرب بفرستند. دریغا که بیش از دو دست ندارم.

و باز هم:

آسیابها چون دهکدههای ماهیگیری:

تورهای خاکستری، زورقهای کوچک…

و بعدتر، در چایخانه:

حتی شباهنگام رواناند،

دو به دو،

ده به ده،

فوج فوج،

دلکنده از نیلوفرپیچهای وحشی،

دلکنده از دفتر پریشان شاعر،

از همه هذیانهای قلم…

هنگامی که قطارش به کییِف نزدیک می‌شود:

به سوی کییِف میروم،

به سوی ماسهها.

چایِ ریخته، چکهچکه

خشک میشود، چون قطره‌‌ی عرق

بر شقیقهی داغِ مسافر؛

هر که باشد، دارا یا ندار…

گویی گرمای سوزانْ چای را ننوشیده به عرق تبدیل کرده و خشکانده. شعری آرزومند: «هر که باشد، دارا یا ندار.» واگن‌های درجه‌ی سه از همه‌ی واگن‌های قطار گرم‌ترند. پاسترناک در همین چند سطر، تصویر کاملِ «شکار نان» را پیش چشم‌مان می‌گذارد.

«در خانه»:

دستار میسُرد از سرِ خورشید:

باید حولهها را عوض کنم

(حولهای در قعر سطل چوبی خیس میخورَد)

در شهر،

نجوای پردهها،

غوغای باغچهها و عروسکها…

بعدتر، در وصفِ پلک‌های زنی در خواب:

پردهای فروافتاده، دوستداشتنی و مرگبار،

و شقیقه‌‌ای تپنده…

بخواب، ملکهی اسپارت

هنوز زود است، هنوز اندوهبار…

پلک: پرده‌ای که گنجینه‌ای عزیز را از غبار در امان نگه می‌دارد، گنجینه‌ی شکوهمندِ چشم.

و بعد، در شعر «تابستان»:

خردهبارانک پا بر در میساید.

هوا لبالب از بوی چوبپنبهی شراب

شبیه بوی غبار

شبیه بوی هرزهعلف.

و اگر نزدیکتر شوی،

شبیه بوی وراجیهای ملالانگیز حضرات

در باب برابری و برادری.

بوی شراب جوان: بوی طوفان. آیا تمامِ «پیمان زمین تنیس» در همین شعر خلاصه نشده؟

و حالا آخرین نقل‌قول که گویی کلید کشف همه‌ی اسرارِ پاسترناک و زندگی روزمره را در خود دارد:

آنهنگام که آسیمهسر

گردباد میتازد به سوی چاه،

پا کُند میکند تشویش در میانهی راه.

آفرین می‌‌گوید طوفان به تدبیرِ قبیلهی ما

– دیگر چه میخواهی؟

هیچ! گویی حتی خداوند هم مجاز نیست چیز بیشتری از طوفان بخواهد.

بیایید به فکرهامان سر و سامان بدهیم. درباره‌ی حضور زندگی روزمره در شعر پاسترناک تردیدی نیست. اما با این حضور چه باید کرد؟ یا در واقع، پاسترناک با این حضور چه می‌کند و این حضور با پاسترناک چه می‌کند؟ پیش از هر چیز، پاسترناک زندگی روزمره را روشن و دقیق می‌بیند. گویی او زندگی روزمره را به چنگ می‌آورد و بعد، رهایش می‌کند. نزد پاسترناک، زندگی روزمره به زمینِ زیر پا می‌ماند: دَمی پاگیرت می‌کند و کافی است قدم برداری تا رهایت کند. در شعرِ او، همان‌طور که در نمونه‌های نقل‌شده می‌بینیم، جهان کمابیش همیشه در حرکت است: گردباد، واگن قطار، بوی سرگردان تخمیر شراب، نجوای پرده‌ها، غوغای باغچه‌ها، چکه‌چکه‌ی چای؛ یافتن مثال‌هایش کارِ سختی نیست. خودتان هم می‌توانید پیدایشان کنید. در شعر پاسترناک، حتی خواب هم ردی از جنب‌وجوش دارد: شقیقه‌ای تپنده.

این‌جا از زندگی روزمره در قالبِ لَختی و سکون، در قالب اثاثیه، در قالب درخت بلوط (یا چنان که رایج است، میز غذاخوری‌ای از چوب بلوط که شاعران در شعرهاشان اغلب، به رسم روزگار پاول یکم و کاترین کبیر، روکشی از جنس چوب بلسان هم بر آن می‌کشند) نشانی نیست. زندگی روزمره‌ی پاسترناک زیرِ آسمان می‌گذرد. نه نشسته بر زمین، که نشسته بر زین.

سراغ ملال برویم. در این باره می‌شود بسیار گفت. از در و دیوار، ملال می‌بارد. اما می‌دانید چه چیز در شعر پاسترناک حتی از ملال‌ هم پرجلوه‌تر است؟ خود پاسترناک.

همسایگان را میبیند

که چگونه در بزمها

مستانه میخروشند

و چگونه

مستی را با خود به بستر میبرند

و چگونه

تخمِ بیقدرِ وزغ را

که روزگاری ارج و قربی داشت

خاویار مینامند.

و چگونه زندگی را

همچون مرواریدی در شاهکاری از واتو

در انفیهدان محبوس میکنند

و چه بسا بلایی آسمانی باشند

چرا که

در همهی پیچوتابشان

در همهی دروغهای تملقآمیزِ آسایشِ مضحکشان

به زنبورهای وحشی میمانند

نفرتانگیز و چندشناک…

بازنمایی ملالِ زندگی در شعر پاسترناک هم حاصلِ نوعی روشن‌بینیِ طبیعی است و هم جلوه‌ی مقاومتِ مقدسِ زندگی در برابر زیبایی‌پرستیِ احساسات‌زده: تبرِ زمخت در برابر انفیه‌دانِ ظریف. گرانقدرترین ویژگی. در سراسر کتاب پاسترناک، حتی یک نقطه‌ی آرایه‌پرستانه نمی‌بینید. پاسترناک در قید و بندِ انبان واژه‌های شاعرانه‌ی رایج، در قید و بند همنواییِ «ماه» و «نگاه»، در قید و بند «عجب شعر نغزیِ» آرایه‌پرستان نیست. این وحشی‌خوییِ مضاعفْ پاسترناک را از هر قید و بندی می‌رهاند. پاسترناک انسان است، سراپا انسان. برای او، چیزی جز زندگی نیست و همه‌چیز باید، به بهترین شکل، در خدمت زندگی باشد. و آنچه پاسترناک، این غولِ کودک‌خویِ زندگی روزمره، لگدکوبش می‌کند انفیه‌دانِ واتو نیست، گونه‌ای از زندگی است که در انفیه‌دان می‌گنجد.

پاسترناک و مایاکوفسکی. نه، پاسترناک مهیب‌تر و سهمگین‌تر است. «پایانِ» شعرش به‌تنهایی بر صدوپنجاه‌میلیونِ مایاکوفسکی سایه می‌افکند:

و هر آنچه در درههای عصر دمیده شد

همهی تاریکیهای شبستان گیاهان

فوران میکند

بر همهی نفحههای میلِ حصبهوار بستر؛

جامهدر و جهنده،

جوانههای شاخسارِ یاغی.

این یعنی انتقام و عقوبت. شاخسارِ یاغیِ عصیانگر بسترِ پوسیده‌ی آرایه‌پرستی را فرو می‌بلعد. فرمان جنگ و سرنیزه در برابر رودِ گنگ چه قدرتی دارد؟

از نگاه پاسترناک، زندگی روزمره به افسار و لگام شبیه است؛ ریسمانی این‌جهانی برای متوقف کردن (یا به تکاپو انداختن). چرا که جان‌هایی چون جان پاسترناک،‌ با همه‌ی تابناکی‌شان، هراسی دیرینه دارند: گم‌گشتگی.

پاسترناک و روز

مقصودم نه روزِ کیهانی است که با سپیده‌ی صبح شروع می‌شود، و نه روشنایی روز که دیدنِ همه‌چیز را ممکن می‌کند، جز خودِ نور را که جوهره‌ی روز است. روز دیگری هم هست: اهریمنی (چون کور است)، سرنوشت‌ساز (چون کور است)، لاابالی (چون کور است). روزی به پاسِ فناپذیری ما، روز به مثابه‌ی پاسداشت: امروز. امروز تحمل‌پذیر است، فقط چون دیروز، فردا بوده و فردا، دیروز خواهد شد. از گذرا به مانا: پشت پلک‌های ما.

روزهای تابستان 1917 گرم و سوزان بودند. زیر گام‌های لرزانِ خیابان‌گردها گُر می‌گرفتند. آن‌روزها پاسترناک چگونه با بزرگ‌ترین بهمن، با بهمنِ بهمن‌ها، با انقلاب مواجه شد؟ در کتابِ خواهرم زندگی نشانه‌های آشکارِ رخدادهای سال 1917 کم‌شمارند. اما اگر تیزبین باشیم و ظریف‌ترین و کوچک‌ترین سرنخ‌ها را دنبال کنیم، به سه، چهار یا پنج نشانه می‌رسیم. مثلاً در شعر «پرهیب»:

تمام سالیانِ پیش از این

و تکسالی اینچنین

برتر زآنهمه؛

زآنهمه زیستن در خشکسالی، نیمگرسنه

به تقلایی سختتر از سخت.

و کس نمیاندیشد

که شگفتیِ زندگی

ساعتی بیش نمیپاید.

و بعد، در شعر «گسست»:

آنجا که چشم را همین نواله بس بود

خُردکموهبتی در صحرایی خشک،

اینک، از پس پردهی مه و غبار،

سر بر میآورد

خرمنِ انقلاب.

و در ادامه‌ی همین شعر:

و هوای صحرا میچرخد و میگردد

رایحه را مییابد،

هوا را مینوشد،

هوای خیزش سربازان و آذرخش تابستان را.

و بعد،

میایستد، همه تن گوش

بیصدا و خاموش

و بهناگاهان میشنود آن فرمان را: بچرخ و بچرخان!

آیا پاسترناک این‌جا درباره‌ی خودش حرف نمی‌زند؟

و جایی دیگر، در شعر «سوتِ سرباز»، البته بی آن‌که نامی از خودِ سرباز بیاورد:

… در پس حصار،

در شمالِ شرارت،

خاکستری میبالد…

سطرهایی از شعر «شب شرجی»:

بیکس و بیخواب،

خفه از شرجیِ هوا،

رگبار نالههای پوک و بیسرانجام

از برجکهای پادگان…

حالا به سطرهای اعجاب‌انگیزِ «بارانِ بهار»، شعر پاسترناک برای کِرِنسکی، می‌رسیم:

در سینهی که بود آن دل؟

آن دل

که تمامِ خونش را

خونِ بازمکیده از گونههایش را

میجوشاند

به فورانی بشکوه.

من این شعر را جلوه‌ی تأثیر سحرآمیزِ «اشتیاق» بر جوانان تفسیر و تعبیر می‌کنم، نه ترجیحی سیاسی. این‌ها همه‌ی نشانه‌های انقلاب در شعرهای این کتاب‌‌اند. از تفسیر آمیخته به حدس و گمانِ این نشانه‌ها به نتیجه‌ای روشن می‌رسیم: پاسترناک، هنگام انقلاب، خود را در یکی از سرداب‌های فرهیختگان و روشنفکران پنهان نکرده. (البته هنگام انقلاب از سرداب خبری نیست؛ فقط عرصه‌ی عمومی هست و میدان نبرد!) او با انقلاب رودررو شده. پاسترناک، نخستین بار، انقلاب را در دوردست‌ها دیده. در سراب، در خرمنی رقصان در باد. او صدای انقلاب را در ناله‌ و خروشِ مسافران جاده‌ها شنیده. انقلاب مثل همه‌‌چیزِ زندگیِ پاسترناک، به واسطه‌ی طبیعت، به او چهره نمایانده و به او رسیده. هنوز مانده تا حکایت انقلاب را از زبان پاسترناک بشنویم، درست مثل حکایت انقلاب از زبان خود انقلاب. اما روشن است که در تابستان 1917، پاسترناک ضرب‌آهنگ گام‌های انقلاب را دنبال کرده و گوش به آن سپرده است.


♦ این جستار بخشی از کتاب آخرین اغواگری زمین است؛ نوشتۀ مارینا تسوتایوا و ترجمۀ الهام شوشتری‌زاده. برای مطالعه تمام جستارهای کتاب می‌توانید آن را از فروشگاه نشر اطراف بخرید.

♦ در صورتی که به این جستار علاقه داشتید، پیشنهاد می‌کنیم جستار «منتقد از نگاه شاعر» را هم مطالعه کنید که پیش‌تر در بی‌کاغذ اطراف منتشر شده بود.

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *