فرودگاه «جی اف کی» سفید است مثل کاغذهای سفید حاصلخیز به مثابهی زمینی آماده و شخمخورده برای پاشیدن بذر کلمهها. اما من در این لحظه نه به کاغذها فکر میکنم و نه به جنبهی سرپناه بودنشان و نه به وجههی بستری برای لختی آرمیدن. تنها چیزی که بعد از بیستوسه ساعت پرواز میتوانم روی آن تمرکز کنم نقش برجستههای سفید فرودگاه و سؤالهاییست که بارها با خودم جواب درست و دقیقشان را به زبان انگلیسی تکرار کردهام.
شنیدهام که تازگیها افسران نگهبان آمریکایی، اسم برنج و تخمهی آفتابگردان و لیمو عمانی را به فارسی یاد گرفتهاند و در بدو ورود، از ایرانیان با لهجهی انگلیسی میپرسند که آیا با خودشان، توخما، یا لومون آمانی دارند یا خیر؟ زیرا معتقدند وارد کردن این قبیل خوراکیها چرخهی کشاورزی و محصولات سبز را به هم خواهد زد.
به هرحال مطمئنم با توجه به برنج باسماتی هندی که در همه جای آمریکا پیدا میشود و گرد لیمو که در همهی فروشگاههای شهروند تهران یافت میشود و تخمهی پوستکنده که در همهی دنیا وجود دارد، در هیچ کدام از چمدانها و کیفهای من چنین چیزهایی پیدا نخواهند کرد.
از هجی کردن سؤالهای بیهوده دست بر میدارم و به سفیدی دیوار و طرح و نقشهای ساده خیره میشوم. خبری از تاریخ و ریشههای هویتی و بالیدن به فرد و واقعه و ساختمانی خاص نیست. انتظار داشتم شبیه تخت جشمیدها و طاق بستانها و بیستونهایشان را در ابتدای ورود ببینم اما فقط طرحهایی سفید و برجسته از زندگی خانوادگی و پیک نیک و توپبازی بچهها و غذا خوردن دور هم روی دیوارهاست. هیمنطور که به سفیدی و سادگیِ دیوار خیره شدهام و سعی میکنم جزییات را با مقایسهی ضمنی هنر شرق و غرب توی ذهنم بسپارم، افسر نگهبان با انگشت به من اشاره میکند.
با اینکه جواب سؤالهای تخمه و برنج را بهخوبی میدانم، خودم را به نشیندن و نفهمیدن میزنم. حتی حاضرم مثل آدمهای گنگ که انگار نه انگار سالها خواندن زبان انگلیسی در مدرسه و سیستم آموزش دانشگاهیشان اجباری بوده است، خودم را به بلاهت بزنم و با تکان دادن سر و گفتن «نو اینگیلیش» خودم را خلاص کنم.
نگاهم را از دیدرس افسر نگهبان دور میکنم و به خودم دلداری میدهم که در این صف بلند امکان ندارد منظورش من باشم، شاید به نفر جلویی یا پشتیام اشاره کرده است و من اشتباهاً به خودم گرفتهام.
اما افسر نگهبان که یک کلت به کمرش بسته است و یک ستاره به بازویش و سر تا پا لباس سرمهای تیرهای پوشیده است دوباره به من اشاره میکند. این بار چارهای نیست. از صف خارج می شوم و افسر با ملایمت میگوید: یکی از چمدانها باید بازرسی بشه. همراه من بیایید.
همینطور که به همراه افسر به سمت اتاقک کوچک میروم از چمدان پرشده از لواشک و قره قوروتهای گرد و قهوهای هراس دارم. آنها شبیهترین هستند به انواع مواد مخدر. با خودم اسامی انگلیسی فراوردههای شیر و ماست، مصرف خوراکی و غذا درست کردن را مرور میکنم که اگر سؤالی پرسیدند با اعتماد به نفس جواب بدهم.
به اتاق سفید و کوچکی میرسیم که یک افسر نگهبان خانوم با موهای فرشدهی کوتاه و نارنجی منتظرمان است. چمدانم را جلوی خودش و روی میز چوبی بزرگی گذاشته است. با دیدن چمدان کوچک، کمی نگران می شوم زیرا آن چمدان بدون لواشک و بدون قره قوروت و به زعم من بدون تمام چیزهای مشکوک دنیاست.
افسر خانوم با دیدن من با لهجهای سخت و سریع میگوید: دستگاه ایکس ری چمدانت را یک حجم سنگین سیاه نشان داده است. خودت بازش کن لطفاً.
آنقدر خواب و خسته و بیزمان و بیمکان هستم که در لحظه نمیتوانم همهی کلمههایش را هضم کنم. فقط بخش آخر جملهاش که به «اوپن ایت» ختم شده است را بهدرستی فهمیدم.
شروع میکنم به باز کردن زیپ کیپشدهی چمدان. تا وسط راه بهراحتی می آید و همانجا گیر میکند. هیچ کدام از دو افسر، کمکی نمیکنند. دوباره تلاش میکنم و فکر میکنم کار کدام یک از بچههای کار رمان ناتمامیست که از قصه خسته شدهاند و آمدهاند بیرون تا هوایی تازه کنند اما سرنوشتشان انگار همیشه گیر کردن باشد. یا شاید یکی از ندیمههای سرخپوش سرگذشت ندیمه است که می گوید «ما فقط انبوهی از لباسهای قرمزیم. درد داریم. هر یک در دامن خود یک شبح داریم. شبح یک نوزاد.»
شاید هم استر باشد که از وسط خانهاش در سوئد و خواندن «ابر شلوارپوش» مایاکوفسکی خسته شده است و از تصرف عدوانی بیرون زده، اما نه کار او نیست. استر از همان اول به خودش و تمام اهالی دنیا قول داده است که خودش را در موقعیتی جز خواندن و نوشتن قرار ندهد زیرا از روزی که فهمیده زبان و اندیشه قرار است مشغله و کار او باشند، زندگی پرهزینه را کنار گذاشته است. غذای ارزان میخورد و…
نه مطمئنا آدم فلسفهخواندهی گیرکرده در عشقی مجهول حوصلهی ماجراجویی و گیر کردن لای یک زیپ در برابر افسران آمریکایی را ندارد.
باز هم تلاش میکنم و با نیروی بیشتری زیپ را میکشم. باز نمیشود و فکر میکنم نکند یکی آمده بیرون سیگار بکشد و هفده سال طول کشیده است و از قضا و شانس بد من، آن یکی باید نویسندهای روس باشد که دوستی دوری هم با ادوراد اسنودن دارد و حالا این وسط در میانهی دو قدرت بزرگ، ما باید جوابگو باشیم.
به همه میتوانم مشکوک شوم جز غاده السمان که آنقدر در کنار دانوب خاکستریاش با غربت و اندوه دست و پنجه نرم میکند که حوصلهی خاک غریب تازهای را ندارد. مطممئناً او در جزیرهی نیلوفران، جزیرهای برای سکون و فراموشی و به هیچ فکر نکردن به دوردست و به سوریهای که در خاطرش زنده است فکر میکند و حوصلهی این بازیهای کودکانهی چمدان و تجربهی زندگی کردن در یک مکان جدید را ندارد.
بالاخره متوجه می شوم کار ایگنیسش باید باشد. گامبوی خیکی، چرخ هاتداگفروشیاش را ول کرده و از اتحادیهی ابلهان و لوییزیانا بیرون زده و خودش را با آن دوست خلوچلتر از خودش تا نیویورک رسانده است که با هم در تظاهرات کارگری شرکت کنند و جهان را از منظر بوئتیوس و تسلای فلسفهاش ببینند.
بالاخره بعد از تلاش بسیار، ایگنیستش چاق، کمی خودش را خم میکند و به روی کتاب آذر، ماه آخر پاییز ابراهیم گلستان، ولو میشود.
زیپ چمدان بیستوسهکیلوییِ پرشده از کتاب را باز میکنم. سروصداها اوج میگیرد، صدای سوم، صدای زن در ریگ روان، صدای گاو خونی، صدای دکتر نون که زنش را بیشتر از مصدق دوست دارد، صدای خوبی خدا، صدای خانهی کوچک ما و در نهایت صدای ملت عشق.
هر دو افسر با تعجب به کتابهای روی هم، کنار هم و توی هم چیدهشده نگاهی میاندازند. یکیشان میگوید«لطفاً چند تا از کتابها رو خارج کن و ورق بزن.» کتاب دیوان سومنات را برمی دارم و به نگاه خیرهی دو افسر آمریکایی دقت میکنم و چند صفحهای را ورق می زنم. «من از روزنهی کلمات، آنها را میدیدم و هنوز هم میبینم که افق را نگاه میکنند.»
چند کتاب دیگر را بر میدارم و به صفحههای سیاهسفیدشان دست میکشم و به کتاب سرخ سفید میرسم. کمی نگران میشوم که کیوکوشن کار سی و سه سال از کتاب بیرون نیاید و برای افسران آمریکایی شاخوشانه نکشد و از شاهین لهراسبی بازیکن تیم تاج که سالها پیش به آمریکا آمده و دیگر کسی از او هیچ خبری ندارد، سؤالی نپرسد.
بعد هم کتاب شب هول را که از یک دستفروش کنار خیابان دانشگاه خریدم ورق میزنم و این بار از خودم میترسم که نکند از دهانم بپرد که شما از نویسندهی این کتاب خبر دارید؟ میگویند سالها پیش از ایران به کشور شما آمده است.
نمیگویم و نمیپرسم و به ورق زدنم ادامه میدهم. اینها چه میدانند که اینجا قارهی گمشدگان است؟
دو افسر میگویند:«میتونید کتابها رو جمع کنید اما برای چی این همه کتاب با خودتان آوردهاید؟»
سؤال سختیست و تلخیاش اینجاست که من نمیتوانم شعر شفیعی کدکنی را برایشان ترجمه کنم که «ای کاش آدمی وطنش را مثل بنفشهها در جعبههای خاک یک روز میتوانست همراه خویشتن ببرد هرکجا که خواست در روشنای باران در آفتاب پاک.» سختتر از این شعر این است که چطور میتوانم دقیقاً برایشان توضیح بدهم که وطن برای من، کلمههای فارسی هستند. زبان و کلمهها به مثابهی خاک و ریشه و ساقه و آوند و هوا. و من ترجیح میدهم گوشههایی ریز از وطنم را تا جایی که میتوانم همراه خودم حمل کنم حتی به اندازهی بیست و سه کیلو. وطن آنها که میخوانند و در خواندن است که حیاتشان را ادامه میدهند و آجر به آجر، خانه و خشت به خشت، آشیانهشان را با کلمه میسازند،چیزی نیست جز کتاب، جز قصه، جز داستان. و خوشبختانه این وطن با همهی مشقتهایش قابل حمل است. بیمرز است. کشورهای مستقل خودش را دارد. از خاک و خون و رگ و ریشه به دور است و تبارش میرسد به خیال آدمها که تنها بهشت در دسترس آدمیست. در این جهان، هر کس شیراز خودش را میسازد خواه با شرق بنفشه، خواه با سووشون. در این جهان، اصفهان میتواند از بازار خوبان شروع شود و برسد به کوه صفه و فرهاد تراشگر معصوم پنجم. تهران در این دنیا، مرزهای منعطفی دارد که میتواند از یوسف آباد خیابان سی و سوم شروع شود و به ناتمامی برسد. این قاره جاییست که هر کس به اندازهی کوتاهی عمر و غور کردن در کلمهها و قصهها میتواند سهمی از ژاپن و فرانسه و ایتالیای شخصی خودش داشته باشد.
میدانم که توضیح دادن مبسوط این احوالات، فرای حالت پرواززدگی من و خارج از حوصلهی افسران آمریکاییست. لحظهای یاد سریالهای کمدی آمریکایی میافتم که شاید به روش دیگری بتوانم حضور این همه کتاب را توجیه کنم. مثلاً بگویم: «اوه ایتس عه لانگ استوری» و بعد شروع کنم به تعریف کردن از اولین نقاشی زندگیام که کتابی بود باز و سفید به همراه پارچهای نازک و بلند در وسط آن که امروزه به آن بوک مارک میگویند.
من در آن سن بعد از کشیدن شاهکارم به پدر و مادرم اطلاع داده بودم که این کتاب باباست. زیرا که بابا موجودیست که یک کتابخانهی فلزی بیقواره و بزرگ دارد که دقیقاً به مثابهی بنفشهها از این خانهی اجارهای به آن خانهی اجارهای و از این شهر به آن شهر، حملش میکند و اصولاً در همهی خانهها یکی از دیوارها، یکی از فضاهای خالی، زیر یکی از صندلیها و انتهای بالکن را اشغال میکند. این کتابخانهی فلزی، منفورترین موجود نیمهجاندار خانهی ماست. همهی ما دل خوشی از او نداریم. زیرا که بارها خودش را انداخته وسط اتاق یا کتابهایش گم و گور شده یا بر سر جابهجاییاش بین ما و بابا دعوایی حسابی راه انداخته است. این حسها تا سالهای نوجوانی ادامه داشت و وجود کتابخانهی کهنه و زنگزده مایهی عذابی دائمی بود.
کم کم در آن سالهای نوجوانی، کتاب و کتابخانه از حالت فیزیکی و چهرهی بیرنگ و رویش تبدیل شدند به داستانهای خیلی کوتاه و گاه جذابی مثل داستان راستان و قصههای دلنشین و حکمتها و اندرزها.
نوجوانی تبدیل به جوانی شد. سالهایی که دیگر فلزهای بیرنگ و پیر بیش از اندازهی کتابخانه به چشم نمیآمد و کتابها برقع انداخته بودند و جامعهشناسی آنتونی گیدنز و نهایه الحکمه شده بودند مونس و دوست و رفیق شب و روز. هر دویشان را مثل سرزمینهایی ناشناخته در عصرهای بلند تابستان با صدای بلند میخواندم. بلندبلند میخواندم تا کلمهها و مفاهیم و عمق اتفاقات سطر به سطر کتاب بچسبند به دیوارهی ذهن و در و دیوار اتاقی که با قفل کردن درش به وقت خواندن از هر گونه رخنه و نفوذ کلمهها به بیرون اتاق، جلوگیری میکردم. میخواندم و مکث میکردم و خط میکشیدم و یادداشت بر میداشتم و دوباره مکث میکردم که مطمئن باشم از ریشه کردنشان.
یک بار مادر، من را در آن وضعیت بلندخوانی دید و احتمالاً بسیار برای آن نه ماه و آن ادامهی بعد از آن تأسف خورد اما سعی کرد این تصویر را نادیده بگیرد که خودکرده را تدبیر نیست و فقط پرسید «چرا این همه بلند، کتاب میخوانی؟»
واقعیت این است که در آن موقع، جواب قاطعی نداشتم و صرفاً به شیوهای شهودی فهمیده بودم که هراسم از دست دادن کلمههای ارزشمندیست که اگر حتی بخش کوچکی از آنها از ذهنم ناپدید شوند، گناهیست غیرقابل بخشش.
اما کمکم با گذشت زمان، کتابها و کلمهها آنقدر درونی شدند که دیگر نیازی به آن صدای بسیار بلند نبود. تنم شده بود همان اتاق با در بسته که صدای درونی کتابها را میتوانست بهخوبی بشنود و از فرار کردنشان از گوشه و کنار ذهن، به درستی محافظت کند. مهمتر از نگهبانی ذهن و تن به شیوهای توامان، کمکم هردویشان آموخته بودند که چگونه دست کلمهها و جملهها و مفاهیم و قصهها را بگیرند و ببرند به زیرزمین ذهن، جایی که چراغی روشن است و صندلی بنفش و پرزداری وجود دارد.
بهتدریج روی آن صندلی بنفش، آدمها و مکانها و اتفاقات و رابطهها جان گرفتند و گاهی پیش میآمد که دلتنگ یکی از شخصیتهایی میشدی که با همهی نبودنش، هستندگی خاص خودش را در گوشهی ذهنت از سالها پیش ثبت کرده بود. فقط آدمها نبودند. مکانهای مردهای هم بودند که داشتند در ذهن ما نفس میکشیدند. رودخانههایی که روزگاری پرآب بودند و حالا بی آب و خشکاند. آنها هنوز در اذهان ما جاری هستند. میخروشند. کشتی دارند. قایق دارند. مثلاً همهی ما قایق موتوریای را که کنار زاینده رود، بعد از پل خواجو در آب تکان میخورد بهخوبی به یاد داریم. بله، ما گاوخونی خودمان را داریم. زاینده رود و پل خواجوی شخصیمان را.
وقتی میگویم «ما» حس خوشایندی دارم. تعلق به جامعه که در سرزمین کلمات زیست میکنند و تحقق روح جمعی هگل هستند به شیوهی خود با یاری و مددجویی از نوشتههای جوهری و درختهای قصه شده.
«ما» بارها زندگی میکنیم اگرچه فرصت زیستن، فقط یک بار است و نه بیشتر؛ اما ما با دختری در جنگ، با بازماندهی روز، با مترجم دردها، با رؤیای آمریکایی، با خاک غریب… با همهی اینها در سرزمینهای نو و تازهای در مه حرکت کردهایم، زیستهایم و در پی نور و روشنایی، دوان شدهایم.
کتابها را مرتب روی هم چیدهام. زیپ چمدانم را بستهام. به افسر نگاه میکنم. میدانم که نمیتوانم این همه قصه و خاطره را برایش شرح دهم. دلم میخواست میتوانستم همین یک جمله را به عین ترجمه میکردم و میگفتم «خوب، من با کتابها انس دارم و در آن بیتوته میکنم.» این جمله را نمیگویم و به جایش یک جملهی ساده و بیآلایش از زبانم جاری می شود. «چون کتابها خیلی خوبند. آنها بهترین دوستان من هستند.»
افسر، بیحوصله و خسته لبخندی می زند و امید دارد جملهام همینجا تمام شده باشد. جملهام تمام شده است مثل کتابخانهی فلزی بابا که خیلی وقت است تمام شده است و جایش را به طاقچههای یک خانهی چوبی و روستایی در شمال ایران داده است. مثل نقاشی دوسالگی و طرح سفید کتاب و بوک مارکش که در جابهجاییها و کوچهای کوچک و بزرگ، تمام شده است. مثل جملهی ساده و بیرنگ و بوی من که تمام شده و من را به سمت شهری روانه کرده است که بارها توی ذهنم آن را زندگی کردهام حتی بدون دیدن و لمس کردن و زیستن در آن.
نویسنده: راضیه مهدیزاده
بخشی از یکی کتابهای آیندهی انتشارات اطراف
بدون دیدگاه