بخشی از روایت «واحد شمیرانی» از کتاب کتاب کآشوب را با هم میخوانیم:
هر سال محرم برای من از شب علیاکبر(ع) شروع میشود. شب هشتم.
شب علیاکبر(ع) جان میدهد برای شروع.
شب هشتم همان شبی است که چشمهام را میبندم و با گوشهام میبینم.
این روضه گیرم میاندازد. روضهی پسر در کنار پدر.
جانت را میگیرد و جانت میدهد.
تکاندهنده است و به نظرم محرم را باید تکاندهنده شروع کرد.
شب هشتم محرم افسر اسم من را در لوح نگهبانی نوشت و کوتاه هم نیامد.
شهرستانیهای یگان رفته بودند مرخصی و به من فقط شب عاشورا و تاسوعا را میتوانست مرخصی بدهد.
بعدازظهر فهمیدم که امشب را باید در یگان بمانم.
کنار پادگان حشمتیه، نزدیک سیدخندان.
حتی فکرش هم اذیتم نکرد.
یعنی از همان اولی که گفتند اسمت در لوح نگهبانی است، باور نکردم که شب هشتم محرم میشود آدم در پادگان باشد.
راهش را نمیدانستم اما مثل روز برایم روشن بود که امشب وقتی در تکیهی دزاشیب میخوانند «اکبر رود ای اهل حرم جانب میدان» من آن وسط ایستادهام، سینه میزنم و اشک میریزم.
شاید به خاطر این اطمینان داشتم که دو ماه آخر روزهای آموزشی سربازیام خیلی با خدا گذشته بود.
هنوز هم باوردارم اگر کسی خودش را به گوشهای از مجلس عزا میرساند دعوتنامه دارد.
اصلاً تو بگو گبر ِگبر، بگو لادین، اگر آمد دعوتنامه دارد.
پاس اول به من رسیده بود. یعنی باید تا ساعت یازده پادگان میماندم.
پستم که تمام شد، افسر گشت هم از پادگان بیرون زد. جرئتم را جمع کردم، رفتم سراغ دژبان جلوی در که با هم دوست بودیم.
التماسش کردم.
دژبان توضیح واضحات داد. «تو برای الان برگه نداری، من هم مهر خروج برات نمیزنم. فردای عاشورا بدون مهر خروج راهت نمیدن پادگان. به مشکل میخوریا.»
هول داشت ولی دیدم باید بروم. در را که نمیشد باز کرد، خودم را از پنجرهی دژبانی پرت کردم بیرون و راس ساعت دوازده زیر پرچم تکیه، نوحه حفظ میکردم و سینه میزدم.
بدون دیدگاه