فلسطینیگرایی نوعی وضعیتِ غربتنشینی مزمن است؛ غربتنشینی به مثابهٔ رنج و همچنین غربتنشینی به مثابهٔ موضعی اخلاقی. کنارهگیری از گروه ضمنِ احترام به همخونیِ خود با آن؛ سر کردن میان تنهایی و همراهی با دیگران؛ همیشه اندکی غریبه ماندن؛ مقاومت در برابر پایان گرفتن قصه و بسته شدن دایره؛ مدام چشم گرداندن و هرگز خود را در آسایشِ خانه ندیدن.
ایزابلا حماد، نویسندهٔ فلسطینیبریتانیایی، روز ۲۸ سپتامبر ۲۰۲۳ در مراسم یادبود ادوارد سعید در دانشگاه کلمبیا سخنرانی کرد و در این سخنرانی، قصهٔ فلسطین را در قاب رواییِ متفاوت و تازهای نشاند. فقط نُه روز پس از این سخنرانی او، اسرائیل در پاسخ به حملهٔ روز ۷ اکتبر حماس، به شکلی وحشیانهتر و بیمحاباتر به جان مردم غزه و کرانهٔ باختری افتاد و این ماجرا شاید نقطهٔ عطفی در روایت فلسطین شد. کتاب بازشناختن غریبه متن سخنرانی ایزابلا حماد است و پسنگارهای که او، نزدیک یک سال بعد، بر این سخنرانی نوشته است.
«یک بار شنیدم که عمر برغوثی، کنشگر فلسطینی که از بنیانگذاران جنبش بیدیاس است، دربارهٔ «لحظهٔ آهان» حرف میزد؛ دربارهٔ همان چیزی که من آن را لحظهٔ بازشناختن مینامم. عمر برغوثی مشخصاً دربارهٔ لحظهای حرف میزد که ناگهان ورق برمیگردد و فردی اسرائیلی درمییابد فلسطینیها هم درست مثل خودش انسان هستند.
من چند قصه دربارهٔ این «لحظههای آهان» شنیدهام. یکی از این قصهها را حدود ده سال پیش مرد اسرائیلی جوانی برایم گفت که اتفاقی در الجلیل با او آشنا شده بودم. با دوستی فلسطینی در راه بلندیهای جولان بودیم و رانندهٔ اسرائیلیمان شرط کرده بود در کیبوتصِ سر راه توقف کنیم تا دختری که دوستش داشت را راضی کند همراهمان بیاید. چند ساعتی در آن کیبوتص در الجلیل ماندیم و سعی کردیم دختر جوان را راضی کنیم، که دست آخر هم موفق نشدیم. وقتی سر سفره نشستیم که غذایی بخوریم، مردی جوان و ریشو از در آمد و گفت اسمش دَنیِل است و کنار من نشست. دنیل از چیزی ناراحت بود. آرام و قرار نداشت. مدام از من میپرسید که به نظرت آیا ما آدمها میتوانیم فقط در حکم فرد، و نه به نیابت از این یا آن گروه، در جهان عمل کنیم یا نه. مدام میگفت «برای خودمان، تنها… نه برای گروههایمان.» نمیدانستم چه بگویم. بقیه دربارهٔ گروهاندیشی، قبیلهگرایی و فردگرایی غربی اظهار فضل میکردند. دنیل دو بار دیگر هم همان سؤال را با کلمههایی متفاوت پرسید. بالاخره قصهای دربارهٔ ترک خدمت در ارتش برایم گفت و از این قصه و از رفتارش فهمیدم فراری است و مخفی شده. قصهاش را، با حجب و حیایی غریب، اینطور شروع کرد که سر مرز غزه سرهنگی «خردهپا» بوده و یک سرباز زیردست داشته. دستور این بود که هر کسی از حد معینی به حصار نزدیکتر شد، برای اخطار دو بار به زمین شلیک کنند. اگر جلوتر آمد، باید پای او را نشانه میگرفتند. دنیل برایم گفت که او و سرباز زیردستش روزها و روزها در مقرشان منتظر ماندند و کسی نیامد. بعد، روزی مردی از دور پیدا شد. به سمت آنها میآمد. وقتی به اندازهٔ معین به حصار نزدیک شد، سرهنگِ خردهپای قصهٔ ما برای اخطار یک بار به زمین شلیک کرد. مرد نزدیکتر آمد و سرهنگ دوباره به زمین شلیک کرد تا به او هشدار دهد. وقتی مرد باز نزدیکتر آمد، دنیل دید سراپا برهنه است و چیزی را جلوی خودش گرفته. باز هم نزدیکتر که آمد، دنیل متوجه شد مرد یک عکس در دست دارد، عکسی از یک کودک. دنیل به پای مرد شلیک نکرد. تفنگش را زمین گذاشت و فرار کرد.
عمر برغوثی میپرسید چند فلسطینی باید بمیرند تا یک سرباز اسرائیلی به چنین شهودی برسد.»
کتاب بازشناختن غریبه را الهام شوشتریزاده ترجمه کرده و نشر اطراف بهزودی آن را به انتشار میرساند.
بدون دیدگاه