بخشی از روایت «کتیبۀ سفید برای واترلو» از کتاب کآشوب را با هم میخوانیم:
خانهی واترلو شبهای روضه شبیه کاروانسرا بود.
از شهرهای اطراف میآمدند و ما نمیگذاشتیم شب برگردند.
دوستان قدیمیمان از همیلتون آن همه راه میآمدند که عزاداری کنند.
از لندن، شهر کناریمان، از گوئلف، از تورنتو هم معمولاً مهمان داشتیم.
سخنرانها هم بودند.
سه چهار شب آخر هم اتاقها پر بود، هم طبقهی پایین.
از این در و آن در لحاف و ملافه و پتو و بالش جمع میکردیم برای مهمانها که هیچوقت نفهمیدم با آن همه سروصدا و رفت و آمد شب را چطور صبح میکردند.
مخصوصاً شب عاشورا که کسی نمیخوابید.
وحیده و زهرا و شیما با همسرهایشان عملاً تا دم اذان صبح داشتند جمعوجور میکردند و برنامههای فردا را راست و ریست میکردند. به زور باید میفرستادمشان خانه که دو ساعت بخوابند.
نهونیم صبح مراسم شروع میشد.
شیما و وحیده بعد از نماز صبح خودشان را میرساندند.
میدانستند من همان موقعها یکطوری که خیلی سروصدا نشود، ظرفهای گوشت سرخ شده و لپهی تفت داده و رب مزهدار شده را از ایوان که حکم فریزر طبیعی داشت، میآوردم و دیگها را میگذاشتم روی اجاقها و زیرشان را روشن میکردم.
زهرا از تورنتو که راه میافتاد، زنگ میزد میگفت «مسئولیت من رو به کس دیگهای ندیها، دارم میرسم.»
مسئولیتش سوراخ کردن لیموعمانیها بود.
شیما و زهرا و وحیده تا میرسیدند کتریها را روشن میکردند و یک بار دیگر آن چند دسته زیارت عاشورای پرینتشده را مرتب میکردند و مهرها را میشمردند برای خانمها و آقایان.
ساعت نه نشده، آقای فخارزاده سخنران ظهر عاشورا از پلهها پایین میآمد.
صبح اول صبحی چشمهای سرخ گروه تدارکات، معلوم نبود از حزن مجلس است یا خستگی و بیخوابی ده شب گذشته.
هرچه بود، حال خوشی میداد به مراسم ظهر عاشورا.
بدون دیدگاه