گم شدن در شهر
در مقدمهی ترجمهی انگلیسی کتاب اگر به خودم برگردم آمده: «گاهی بعضی چیزها چنان به هم چفت میشوند که آدم فکر میکند برنامهای کامپیوتری همه چیز را از قبل مشخص کرده.» من هم وقتی اولین بار کتاب را خواندم همین احساس را داشتم. اولین باری که نام والریا لوئیزلی به چشمم خورد اصلاً نمیدانستم با خواندن کتابش باید انتظار چه چیزی را داشته باشم. حتی یادم نیست اولین بار اسم خودش را دیدم یا کتابش را؛ داشتم دنبال ناداستانی برای ترجمه در مجلهی داستان میگشتم و هیچ کدام از چیزهایی که میخواندم جذبم نمیکرد تا اینکه بالاخره رسیدم به توضیح کوتاهی دربارهی کتاب یک نویسندهی جوان مکزیکی. در این توضیحات چهار تا از کلمههای محبوبم آمده بود: شهر، ادبیات، روایت شخصی. کنجکاویام جلب شد ولی کمی هم شک داشتم. از آن شکهایی که وقتی میبینید یک چیزی زیادی خوب است به جانتان میافتد. حتماً یک جای کار میلنگد. انگاری کتابی را برای من نوشته و هدیه آورده باشند و من مطمئن بودم کتاب را که باز کنم میبینم تویش چیز دیگری است.
اما این اتفاق نیافتاد. کتاب دقیقاً همان چیزی بود که دنبالش بودم. ناداستانی که میخواستم را در یکی از فصلهای کتاب پیدا کردم و ترجمهاش کردم. آن فصل چاپ شد و رفت اما کتاب لوئیزلی از ذهن من خارج نمیشد. برایم شده بود محلی برای یکجا جمع شدن همهی آن چیزهایی که دوستشان داشتم و درگیرشان بودم و لوئیزلی -قبل از من و بسیار بهتر از من- آنها را نوشته بود. روایت آدمهایی که با شهر -با مکان- درگیرند، ارزش کلمه و ادبیات را میدانند و در نهایت دنبال روایت کلان جهان نیستند، نمیخواهند قصهی همه را بگویند، خیلی ساده میخواهند نگاه خودشان، روایت خودشان، از آنچه را میبینند و تجریه میکنند به اشتراک بگذارند.
این روایتهای شخصی اما به شکلی شاید جادویی به ما وصل میشوند. این اتفاق شاید برای بعضیها نتیجهی شباهت ظاهری باشد. نتیجهی اینکه من تقریباً همسنوسال لوئیزلی هستم، تهران هم مثل مکزیکوسیتی هر لحظه ممکن است زلزله بیاید، اینجا هم مثل مکزیک خشک است یا ما هم همان کتابهایی را خواندهایم و غرقشان شدهایم که نویسنده خوانده. اما به نظر من این اتفاق به دلیل دیگری است. به دلیل صداقتی که نویسنده در اثرش وارد کرده. این اتصال آنجاهایی قویتر از همه میشود که لوئیزلی خودش را بیواسطه و تعارف به نمایش میگذارد و وقتی نویسنده بیحوصلگیاش، شکنندگیاش، تنبلیاش و سؤالهایش را پنهان نمیکند؛ وقتی لوئیزلی از شهر و گم شدن در آن مینویسد، وقتی به ترسش از فراموش شدن اشاره میکند، وقتی بیحوصلگیاش را تبدیل میکند به فرمی ادبی و با اعتراف به آن میگوید میتوانیم این نقاط ضعف را تبدیل کنیم به چیزی زیبا، به ما هم اجازه میدهد با خودمان راحتتر شویم. لوئیزلی میداند که یکی است مثل ما و ما هم این را قبول میکنیم. میبینیم که او شاید کتابهای بیشتری خوانده باشد، سفرهای بیشتری رفته باشد و موفقیتهای بیشتری به دست آورده باشد، اما در آخر او هم مثل ما درگیر همان ترسها، شکها و سؤالهای بیجوابی است که بیرون از خودمان جوابی برایشان پیدا نمیکنیم.
منبع: روزنامهی سازندگی، سال یکم، شماره ۱۸۲، صفحهی ۱۳.
بدون دیدگاه