نوشتن درباره‌ی زندگی


همین اول بگویم، اصلاً نگران اسمش نباشید. اسمش می‌خواهد ناداستان روایی باشد یا روزنامه‌نگاری ادبی، ناداستان خلاق، روایت بلند یا گزارش تحقیقی. مگر مهم است؟ این چطور است: یک چیز خیلی جالب یاد گرفته‌ام و حالا می‌خواهم برای تو تعریفش کنم. یا این یکی: می‌خواهم این قصه را آن‌قدر واضح و ملموس بنویسم که تو هم حس کنی با من تجربه‌اش می‌کنی. یا این: هر چیزی که این‌جا آمده واقعی‌ست. یا: زندگی چقدر لامصب جذابه!

به هر حال مثل هرزه‌نگاری، نیازی به تعریف ندارید چون وقتی بخوانی‌اش می‌فهمی. من از همان اول فهمیدم. اولین بار که ناداستان خلاق دیدم، بچه بودم. آن موقع برای خودم مجله‌ی لایف را ورق می‌زدم، مجله‌ی محبوبِ آن زمانم، البته علاقه‌ام بیشتر به خاطر این بود که همیشه عکس‌هایی بامزه از حیوانات کوچولو داشت. سال و ماهش را یادم نیست. یادم می‌آید کف اتاق نشیمن نشسته بودم شماره‌ی جدیدش را ورق می‌زدم که بر خوردم به ماجرای یک روز از زندگی دکتری در شهری کوچک، پزشکی عمومی در مینه‌سوتا یا کانزاس یا همچین جایی. آن نوشته همان‌قدر برایم جذاب بود که عکس‌ حیوانات کوچولوی پشت جلد مجله. هنوز یکی از عکس‌های آن دکتر را یادم هست. در آن عکس دکتر بعد از یک روز طولانی که مشغول به دنیا آوردن نوزادان، پانسمان زانوهای زخمی، و دادن خبر بد به بعضی از بیماران درباره‌ی وضعیت سلامت‌شان بود، خسته و پریشان به نظر می‌رسید. در تصویر ذهنی‌ام، او ولو شده روی کمد لوازم پزشکی. شاید یک نخ سیگار هم دستش باشد.

هیچ دلیل خاصی برای نوشتن این ماجرا نبود -یعنی این دکتر یا این شهر هیچ ویژگی خاصی نداشتند، آن روز هم اهمیت خاصی نداشت. این نوشته صرفاً بالا و پایین یک روز و چندین ماجرایی را که دکتر از سر می‌گذراند توصیف می‌کرد. این نوشته با تعداد کلمات ناچیزی نشان می‌داد چقدر آن دکتر برای جامعه‌اش حیاتی بود،‌ و چطور می‌شد با مشاهده‌ی جهان آن دکتر یک مقطع از قصه‌ی تمام آدم‌های شهر را دید. این نوشته، صرفاً با وجودش، نشان می‌داد که چقدر مهم است از زندگی آدم‌های دیگر، هر کسی که هستند، هم اطلاع داشته باشیم و منتظر نباشیم اتفاقی با ارزش خبری برایشان اتفاق بیفتد.

آن زمان خیلی کوچک بودم، با این حال مجذوب آن نوشته شده بودم. یادم می‌آید به خودم می‌گفتم تو هم می‌توانی مثل این، نوشته‌ای صرفاً درباره‌ی زندگی، بنویسی؟ بعد به خودم گفتم می‌خواهم دست‌به‌کار بشوم! و واقعاً شدم. هیچ وقت نمی‌خواستم بالِرین یا ستاره‌ی سینما یا هر کدام از شغل‌های رؤیایی دختربچه‌ها را داشته باشم. می‌خواستم نویسنده بشوم، و همین‌که چشمم به آن نوشته افتاد آرزو کردم که ای کاش من هم می‌توانستم مثل آن بنویسم- حرف‌هایی که درظاهر نیازی به گفتن‌شان نبود. که البته معنی‌اش این بود که نیاز مبرم به گفتن‌شان بود، چون یاد گرفتن چیز جدیدی درباره‌ی جهان یا درباره‌ی کسی و بعد گفتنش به آدم‌های دیگر، واجب، حیاتی، منقلب‌کنند و در نتیجه مبرم است.

این نوشته، صرفاً با وجودش، نشان می‌داد که چقدر مهم است از زندگی آدم‌های دیگر، هر کسی که هستند، هم اطلاع داشته باشیم و منتظر نباشیم اتفاقی با ارزش خبری برایشان اتفاق بیفتد.

حالا می‌رسیم به قسمت سخت ماجرا. اگر واقعاً نمی‌توانی تعریفش کنی -این عملِ سخت‌نامیدنی و سخت‌تعریفِ گفتن قصه‌های واقعی- پس چطور می‌خواهی آن را یاد بگیری؟ چطور باید درست انجامش بدهی؟ از قواعد معمولِ روزنامه‌نگاری هم که پیروی نمی‌کند -مثلاً خبری از هرم معکوس اطلاعات نیست- پس چطور می‌فهمی درست از کار در آمده؟ جواب ساده و روشنی وجود ندارد، چون خودش فرم ساده‌ای نیست. بهترین توصیه‌ی عمرم را اولین ویراستارم بهم کرد، کسی که بهم توضیح داد ناداستان‌نویسی از این جنس فرایندی سه‌مرحله‌ای است. می‌گفت اول گزارش می‌کنی، بعد فکر می‌کنی و تازه بعدش شروع می‌کنی به نوشتن. درباره‌ی گزارش دادن و نوشتن چیزهایی می‌دانستم، اما آن بخش فکر کردنش برایم جدید بود. نمی‌دانم آن موقع متوجه حرف‌هایش می‌شدم یا نه، اما وقتی غرق قصه‌های بزرگ‌تر و روایت‌های پیچیده‌تر شدم، کم‌کم منظورش را فهمیدم. کسب اطلاعات نقطه‌ی شروع توست و اطلاع‌رسانی نقطه‌ی پایان، اما اگر در این بین وقت نگذاری تا دانسته‌هایت را پردازش کنی، آن‌ها را در بافت مناسب‌شان بگذاری، به این فکر کنی که چرا برایت اهمیت داشته‌اند و ارزیابی کنی که چطور آموختن‌شان باعث تغییر در خودت شده، نمی‌توانی قصه‌ی خوبی بنویسی. این یعنی توی نویسنده باید وقت زیادی بگذاری برای چیزی که به نظر نمی‌آید کار است چون فکر کردن از دید مشاهده‌گر بیرونی واقعاً کار به حساب نمی‌آید. (اتاق مطالعه‌ی نویسنده‌های سراسر دنیا در طول همین مرحله‌ی تفکر کاملاً منظم و مرتب می‌شود؛ گزارش نمی‌دهیم و هنوز نمی‌نویسیم، به همین خاطر حس نمی‌کنیم کار مفیدی انجام می‌دهیم و باز به همین خاطر وحشت برمان می‌دارد و در نتیجه می‌افتیم به جان اتاق کارمان.) این مرحله‌ی تفکر خیلی مهم و خیلی مستعد اهمال‌کاری است. در واقع، اگر قرار بود در مطالبی که تا حالا نوشته‌ام چیزی را تغییر دهم، به خودم کمی بیشتر مهلت می‌دادم تا قبل از نوشتنِ حتی یک کلمه بیشتر درباره‌اش فکر کنم.

نکته‌ی دیگری که طی سال‌ها یاد گرفتم: از قبل خودت را بیش از حد آماده نکن. آماده باش لخت و عور بپری وسط قصه؛ این‌طوری بهتر گوش می‌دهی و دانسته‌هایت موثق‌تر می‌شود. از آن طرف، بیش از حد گزارش کن. برو دنبال تکه‌هایی از قصه که خیلی مربوط به موضوع نیستند؛ احتمالاً چیزی غیرمنتظره و جالبی پیدا می‌کنی. ذهنت را زیاد درگیر یادداشت‌هایت نکن. یادداشت‌های خوبی بردار و آن‌ها را دقیق بنویس، اما بیشترِ چیزی که یاد می‌گیری در مغزت ثبت و ضبط می‌شود (یا این‌طور باید باشد) و یادداشت‌هایی فقط نقش سرنخ‌هایی برای یادآوری دارند. در ضمن: بخوان و بخوان و بخوان و بخوان. نوشته‌های محبوبت را روی میزت نگه دار و از آن‌ها تقلید کن. نمی‌گویم از آن‌ها بدزد؛ منظورم این است که از آن‌ها الگو بگیر، فرض کن می‌خواهی ضربه‌ی گلف را از روی ویدیوی تایگر وودز تقلید کنی. درباره‌ی چیزی بنویس که می‌خواهی درباره‌اش چیزی یاد بگیری. بعد آن‌قدر آن را خوب یاد بگیر که بتوانی آموزشش بدهی، که نوشتن در واقع همین است. انتخاب قصه‌های خودت موهبتی است که هر نویسنده‌ای نداردش، و شاید بگویند درباره‌ی چیزی بنویس که حقیقتاً برایت اهمیت ندارد و ظاهراً نمی‌توانی وانمود کنی می‌خواهی چیزی درباره‌اش یاد بگیری. این‌طور مواقع آن را مشق نوشتن در نظر بگیر، مشقی که با آن هنر کنجکاوی را تمرین می‌کنی. راستی، واقعاً هیچ چیزی از آن موضوع برایت جالب نیست؟ اگر این‌طور است فکر کنم باید در شغلت تجدید نظر کنی، چون به نظرم مهم‌ترین ویژگی نویسنده باید کنجکاوی‌اش باشد. جملات زیبا بنویس، اما لازم نیست حتماً پرطمطراق باشند. همه چیز را بلند بخوان، برای خودت یا شنونده‌ای مشتاق. قسمت‌های کسل‌کننده را حذف کن. کمی طنز قاطی ماجرا کن. از قلم ویراستار نترس؛ تقریباً هر قصه‌ای وقتی سخت بگیری بهتر از کار در می‌آید. در هر صورت بهتر است خواننده حس کند ای کاش نوشته‌ات ادامه داشت تا این‌که به خاطر طولانی شدنش وسط قصه پا به فرار بگذارد. این فهرست را می‌شود حالاحالاها ادامه داد. هر قصه‌ای متفاوت است؛ حتی هر مصاحبه‌ای متفاوت است، آن‌قدر متفاوت که نمی‌توان (یا نباید) راهنمای نوشتن برایش داشت. همین است که این شغل به طرز دیوانه‌کننده‌ای اعتیادآور است: هر بار تازه است. دلیل سخت بودنش هم همین است. و البته دلیل شگفت‌انگیز بودنش.

گاهی به سرم می‌زند بروم توی بایگانی مجله‌ی لایف دنبال ماجراهای آن دکتر بگردم تا ببینم هنوز هم مثل آن موقع‌ها رویم تأثیر دارد یا نه. منظورم این است که کل قصه‌ی زندگی من واقعاً از همان زمان شروع شد؛ شخصیتم، کاری که می‌کنم و جوری که جهان را می‌بینم. اول به فکرم رسید آن نوشته را پیدا کنم، اما بعد فکر می‌کنم نه، بهتره ولش کنم و بچسبم به خاطره‌ی آن روز. همین کافی است که بدانم قصه می‌تواند همچین تأثیری بگذارد، در ذهن بماند، آینده را شکل بدهد، یا صرفاً لحظه‌ای بسازد که در آن چیزی را برای اولین بار به روشی جدید می‌بینی. وقتی ببینی‌اش، می‌فهمی‌. همین برای من کافی است.

نویسنده: سوزان اورلئان، مؤلف کتاب دزد ارکیده و رین تین ‌تین: زندگی و افسانه و نویسنده‌ی نیویورکر است.

مترجم: نیما م. اشرفی

بیش‌خوانروایت غیرداستانیمدرسه‌ی روایتناداستان

وردپرس › خطا

یک خطای مهم در این وب سایت رخ داده است.

دربارهٔ عیب‌یابی در وردپرس بیشتر بدانید.