برخی از منتقدان معتقدند که خاطرهپردازیِ فرزندخواندگی ژانر متمایز و منسجمی از خودزندگینگاری است چون در آن هویت فردی با گسستی اولیه مواجه میشود: جدایی از خانوادۀ بیولوژیکی که «ردپایِ شبحوارش در حالات و وجنات فرد به جا میماند و از آنجا که الگوهای اجتماعی هنجاری را با چالش روبرو میکند، پژواکی فرهنگی هم دارد.» گسترۀ خاطرهپردازی فرزندخواندگی هر سه رأس مثلثِ والد یا والدین بیولوژیک، والد یا والدینی که فردی را به فرزندی پذیرفتهاند، و خود فرزندخوانده را در برمیگیرد. اما بیشتر روایتها به الگوهای واگذاری فرزند و دست کشیدن از او و همچنین تلاش «منِ» روایتگر میپردازند که یا میکوشد خانوادۀ بیولوژیکش را بازسازی کند یا میخواهد ادعاهای این خانواده را نفی کند. قصههای فرزندخواندگی معاصر معمولاً در قالب سفری اکتشافی روایت میشوند که در پی «احیای رگوریشۀ گمشدۀ فرزندخوانده» و «ساخت روابط معنادار بهرغم ابهام دربارۀ هویت شخص» است. خاطرهپردازیهای فرزندخواندگی با تمرکز بر «بقایای شبحوار، جادههای ناپیموده و ردپاهای تیرهوتارِ خاطرهای آغشته به آرزو» رگوریشۀ شخص را ارج مینهند و اهمیتِ برساختهای اجتماعی را زیر سؤال میبرند. البته گاهی هم مادران بیولوژیک روایتهای فرزندخواندگی مینویسند؛ مثل کاری که جَنِت مِیسون اِلِربی انجام داد. قصۀ او در شانزدهسالگی و با رها کردن نوزادش آغاز میشود و دهها سال فقدان پس از آن را در قاب تغییر ارزشهای فرهنگ فرزندخواندگی در آمریکای میانۀ قرن بیستم قرار میدهد.
در خودزندگینگاری همۀ هویتها برساختهاند و کارهایی مثل فرزندخواندگیِ فرانژادی با برجسته کردن «برساخت اجتماعی خانواده» اهمیت بحث دربارۀ مرزهای نژادیشده را نشان میدهند. هنوز این بحث پایان نیافته است که آیا قصۀ زندگی فرزندخواندگی نسخۀ ارتقایافتهای از روایت اصلونسب است که ناگزیر بر جداشدن فرزند از والدین (توسط هر کدام) و آرزوی کشف رگوریشۀ گمشدۀ فرد (از راه بازسازی هویت در خانواده) تأکید میکند یا نه.
برگرفته از کتاب ادبیات من
نوشتۀ سدونی اسمیت و جولیا واتسون
ترجمۀ رویا پورآذر
بدون دیدگاه