زنده‌ماندن پاداش مغزِ قصه‌گو است


ما قصه‌گوییم. با قصه‌گویی است که دنیا را درک می‌کنیم؛ و علم منبع ‌عظیمی از قصه‌ است. ممکن است بگویید چنین نیست. علم حاصل جمع‌آوری و تفسیر بی‌طرفانه‌ی داده‌هاست. کاملاً موافقم. در سطح مطالعه‌ی پدیده‌های کاملاً فیزیکی، علم تنها روش معتبر برای یافتن واقعیت‌های جهان است. اما وقتی داده‌های جهان فیزیکی را به کار می‌گیریم تا پدیده‌هایی را توجیه کنیم که قابل تقلیل به واقعیت‌های فیزیکی نیستند، یا وقتی داده‌های ناقص را بسط می‌دهیم تا نتایج کلی حاصل کنیم، قصه‌ می‌گوییم. دانستن وزن اتمی کربن و اکسیژن چیزی از چیستی حیات به ما نمی‌گوید. هیچ واقعیت محضی نمی‌تواند به‌تمامی توضیح دهد که چرا حیوانات خودشان را در راه خانواده قربانی می‌کنند، چرا ما عاشق می‌شویم، معنا و هدف وجود چیست یا چرا همدیگر را می‌کشیم.

این ایرادِ علم نیست. برعکس، علم می‌تواند ما را از شر قصه‌های نادرست حفظ کند. علم راهی بی‌همتا برای فهم جهان ماست. اما با وجود همه‌ی راستیِ علم، بسیاری از مهم‌ترین سؤالات ما وادارمان می‌کنند خطر کنیم و از مرزهای امر واقع فراتر رویم. هیچ یک از روش‌های پیشرفته‌ی علمی نتوانسته‌اند جای قصه‌گویی را بگیرند و راه اصلی ما برای درک جهان شوند.

برای یافتن محل تلاقی علم و قصه‌، باید ببینیم که قصه‌ چگونه در ذهن ساخته می‌شود. بیایید با مثالی ساده از قصه‌ شروع کنیم که ای. ام. فورستر در کتاب کلاسیکش، جنبه‌های رمان ذکر کرده: «شاه مُرد و بعد ملکه مرد». غیرممکن است که این دو رخداد پیاپی را بخوانیم بی‌آن‌که فکر کنیم چرا ملکه مرد. حتی با کمترین توضیح نیز ساخت جمله ما را وادار می‌کند به دنبال الگویی باشیم. اگر نویسنده قصد نداشته وجود رابطه‌ای علّی را القا کند، چرا این دو رخداد را در یک جمله ذکر کرده است؟

همین‌که فرض کنیم رابطه‌ای وجود دارد، خود را نیازمند یافتن توضیحی می‌بینیم. پس دانسته‌هایمان را مرور می‌کنیم و می‌بینیم که چه واقعیت‌هایی در دست داریم. همه می‌دانند که آدم ممکن است از غصه‌ی همسرش بمیرد. پس علت مرگ ملکه غم‌باد بوده؟ پایه‌ی این حدس بر دانش ما از رفتارهای انسان است، دانشی که در تقابل با روایت‌های سنتی‌تر قرار دارد. دانش‌آموزان دبیرستانی هم که هملت را خوانده باشند، شاید این قصه‌ را خلاصه‌ی آن نمایشنامه بشمارند.

بدون روایت‌های درونی، در آشفتگی جهان گم می‌شویم

ریشه‌ی این احساس لذت‌بخش که توضیح و تبیین ما درست است -از یک حس فروتنانه گرفته تا بروز یک «آهان!» پیروزمندانه- همان نظام پاداش‌دهی‌ای در مغز است که اعتیاد به مواد مخدر، الکل و قمار از آن ناشی می‌شود. این نظام پاداش‌دهی از منطقه‌ی کناره‌ای مغز (که برای ابراز احساس حیاتی است) تا بخش پیش‌پیشانی قشر مغز (که برای تفکر اجرایی بسیار مهم است) را در بر می‌گیرد. با این‌که هنوز همه چیز را نمی‌دانیم، عموماً چنین فرض می‌شود که نظام پاداش‌دهی نقشی محوری در ارتقا و تقویت آموزش دارد. دوپامین که در این نظام جایگاهی کلیدی دارد و عموماً در سلول‌های مغزی یافت می‌شود، نوعی پیام‌رسان عصبی است که پیام را تنظیم و به سلول‌های مغزی منتقل می‌کند. پژوهش‌ها همواره نشان داده‌اند که احساس پاداش با افزایش سطح دوپامین همراه است.

اولین بار دو محقق دانشگاه مک‌گیل، جیمز اولدز و پیتر میلنر، در دهه‌ی 1950 متوجه نظام پاداش‌دهی شدند. آن‌ها الکترودهای تحریک‌کننده‌ای را در بخشی از مغز موش‌های صحرایی قرار دادند که تصور می‌کردند مربوط به پاداش‌دهی باشد. هنگامی که موش‌ها دسترسی نامحدود به دستگیره‌ای پیدا کردند که با فشار دادنش الکترود فعال می‌شد، سریعاً آموختند که آن را پیاپی فشار دهند و اغلب حتی آب و غذایشان را رها کردند. پی بردن به این‌که مغز ما می‌تواند احساساتی چنان شدید ایجاد کند که به خاطرش ‌رانه‌های بنیادینی چون احساس گرسنگی و تشنگی را نادیده بگیریم، نخستین گام به‌سوی درک نیروی عظیم دستگاه پاداش‌دهی مغز بود.

جیمز اولدز و پیتر میلنر نظام پاداش‌دهی مغز
جیمز اولدز و پیتر میلنر در حال آزمایش بر روی مغز موش

نظریه‌ی «تشخیص الگو» (روش مغز برای کنار هم گذاشتن تعدادی مؤلفه‌ی مجزا برای ساخت یک تصویر منسجم) برای فهم این‌که قصه‌ چطور نظام پاداش‌دهی مغز را به کار می‌اندازد ضروری است. برای مثال اولین بار که شما حیوان شیر را می‌بینید، باید بفهمید چیزی که به آن نگاه می‌کنید چیست. دست‌کم سی بخش مجزا از قسمت بصری قشر مغز دست به دست هم می‌دهند و هر کدام جنبه‌ای از تصویر کلی را پردازش می‌کنند (از تشخیص حرکت و لبه‌های اشیاء تا تشخیص رنگ و خصوصیات چهره) و همگی با هم تصویری کلی از شیر را می‌سازند.

پس از آن هر بار که با شیر مواجه شوید، مداربندی عصبی شما بهبود پیدا می‌کند و ارتباط میان بخش‌های پردازشگر قوی‌تر و کاراتر می‌شود. (این نظریه که بر پایه‌ی تحقیقات روان‌شناس کانادایی، دونالد اُ. هِب، یکی از پیشگامان مطالعه‌ی یادگیری شکل گرفته، معمولاً به صورت خلاصه چنین بیان می‌شود: «سلول‌هایی که با هم تحریک می‌شوند، با هم مداربندی می‌شوند»). خیلی زود با داده‌های کمتری می‌توانید شیر را تشخیص دهید تا جایی که یک نگاه گذرا به تصویری ناقص هم برای تشخیص کافی است. این تشخیص با بازخوردی مثبت از سوی نظام پاداش‌دهی همراه می‌شود. بله، مغزتان به شما اطمینان می‌دهد که آنچه می‌بینید شیر است.

الگوی کارآمدِ تشخیص شیر کاملاً با قواعد تکامل سازگار است. اگر شما گربه‌سان بزرگی را ببینید که میان بوته‌ای نزدیک حرکت می‌کند، عاقلانه نیست که صبر کنید تا چشم‌های زرد شیر را ببینید و بعد به سمت نزدیک‌ترین درخت فرار کنید. شما مغزی نیاز دارید که بتواند به‌سرعت کل تصویر را از روی چند تکه‌ی آن تشخیص دهد و دقت تشخیص زیادی هم به شما بدهد.

برای درک این‌که آموختن چقدر لذت‌بخش است، کافی است به زمانی فکر کنید که یک الگوی جدید را تشخیص می‌دهید و ناخودآگاه می‌گویید: «آهان!». جای تعجب ندارد که وقتی رابطه‌ی پاداش‌دهی ناشی از شناخت الگو در مدار مغزی شما جا افتاد، دیگر به‌سادگی قابل تغییر نیست. عموماً -یعنی اگر اعتیاد را کنار بگذاریم- این همبستگیِ «چسبنده» چیز خوبی است. با تکرار همبستگی و حس آشنایی و «درستی» این همبستگی است که ما می‌آموزیم چگونه راهمان را در این دنیا پیدا کنیم.

علم عبارت است از بافتن قصه‌هایی که فرضیه نامیده می‌شوند، آزمودن آن‌ها و بعد تلاش برای ساخت قصه‌های بهتر. آزمایش‌های فکری شبیه قصه‌گویی درباره‌ی شخصیت‌های مشهور است. اگر شرلوک هولمز جسدی پیدا می‌کرد که از درختی آویخته و یادداشتی به مچ پایش بسته شده، چه می‌کرد؟ پرتو نوری که بین دو آینه در رفت‌وآمد است، از چشم بیننده‌ای که سوار قطار است چگونه دیده می‌شود؟ وقتی که کار قصه‌ تمام شد، دانشمندان به آزمایشگاه می‌روند و آن را می‌آزمایند؛ نویسنده‌ها هم سراغ ویراستارها می‌روند تا ببینند قصه‌شان را قبول می‌کنند یا نه.

علم و انسان مثل دروتخته با هم جور هستند. نیاز به قصه‌ در ذات ماست و علم هم در عمق ذاتش قصه‌گو است. اما مشکلی هم در کار است. ما می‌توانیم پاداش دوپامین خود را بگیریم و با قصه‌ای در دست قدم‌زنان دور شویم پیش از آن‌که علم آزمودنش را تمام کرده باشد. چیزی که این مشکل را بغرنج‌تر می‌کند این واقعیت است که مغز تشنه‌ی پاداش دوپامینِ ناشی از تطبیق الگو است و هر زمان ممکن باشد، اطلاعات متناقض و ناسازگار با یکدیگر را نادیده می‌گیرد. یک پیش‌نیاز بنیادین برای شناخت الگو، توانایی تشخیص سریع شباهت میان دو داده‌ی مشابه اما غیریکسان است. ناتوانی در مقوله‌بندی رخدادها یا ایده‌ها، برچسب زدن و ذخیره کردن آن‌ها را به عنوان یک خاطره‌ی مجزا برای مغز خیلی دشوارتر می‌کند. وقتی همه چیز تمیز و مرتب است، یادگیری بهتر حاصل می‌شود. در مقابل، نقاط مبهم منجر می‌شود به گفتنِ «آره، اما…»، تردید و ناتوانی در نتیجه‌گیریِ صحیح.

همان‌طور که موفقیت در تشخیصِ الگو پاداشِ افزایش ترشح دوپامین را در پی دارد، نتیجه‌ی بروز مشکل در تشخیص الگو نیز کاهش ترشح آن است. در مورد میمون‌ها، ناتوانی در پیش‌بینی درست (همبستگی میان نتیجه‌ی پیش‌بینی‌شده و نتیجه‌ی واقعی)، عموماً باعث کاهش ترشح دوپامین می‌شود. این کاهش دقیقاً در لحظه‌ای رخ می‌دهد که رخداد پیش‌بینی‌شده باید رخ دهد اما نمی‌دهد. همان‌طور که همبستگی صحیح لذت‌بخش است، نبود همبستگی نیز پیام‌رسان‌های عصبی‌ای تولید می‌کند مشابه آرزوهای نافرجام (یا بدتر از آن).

وقتی در نظر بگیریم که قصه‌ها معادل روایی همبستگی هستند،‌ به‌راحتی می‌توان فهمید که چرا مغز ما در هر زمان و مکان ممکن، به دنبال قصه‌ (الگو) می‌گردد. شاید درباره‌ی آن آزمایش مشهور چیزی شنیده یا خوانده باشید که در آن استاد روان‌شناسی دانشگاه ایلینویز، دنیل سیمونز، از شرکت‌کننده‌ها می‌خواهد ویدیوی زیر را تماشا کنند و تعداد پاس‌های یکی از تیم‌های بسکتبال را بشمارند. اکثر شرکت‌کننده‌ها وقتی روی شمردن تمرکز می‌کنند، زنی را که با لباس گوریل از وسط بازیکن‌ها می‌گذرد، نمی‌بینند. عملاً الگوهای مشاهده‌ی کارآمد مغز ما را تشویق می‌کند تا قصه‌ای ترتیب دهیم که انتظار شنیدنش را داریم.


چون ما ناگزیر از قصه‌پردازی هستیم، اغلب ناگزیریم قصه‌های ناتمام را بپذیریم و با آن‌ها بسازیم. وقتی یک قصه‌ی نیمه‌تمام علمی در ذهن داریم، هر بار که به‌کمک آن چیزی را در جهان می‌فهمیم، پاداش دوپامین نصیب‌مان می‌شود؛ حتی اگر آن توضیح ناقص یا نادرست باشد.

پس از کشتار نیوتاون، بعضی از متخصصان این نظر را مطرح کردند که قاتل دچار سندرم اسپرگر بوده است، گویی این امر دست‌کم تا حدی رفتار او را توجیه می‌کرد. اگرچه سندرم اسپرگر تشخیصی دقیق به نظر می‌آید، طبق تعریف، چیزی نیست جز مجموعه‌ای از علائم مشترک میان گروهی از انسان‌ها. در دهه‌ی 1940 پزشک کودکان اتریشی، هانس اسپرگر، دریافت که بعضی از بیماران مشکلات مشابهی دارند که به مهارت‌های اجتماعی، کنش‌های تکراری و عجیب، مشغله‌های آیین‌وار غیرمعمول و مشکلات ارتباطی از جمله برقرار نکردن تماس چشمی و ایراد در درک حالات چهره و بدن مربوط می‌شود. سال 2013 انجمن روان‌پزشکی آمریکا تصمیم گرفت تشخیص اسپرگر را از کتابچه‌ی راهنمای خود که «راهنمای تشخیصی و آماری اختلالات روان‌پزشکی (DSM-V)» نام دارد حذف کند، چراکه با هیچ آسیب عصبی مشخصی مطابقت ندارد. این تصمیم بر مشکلی کاملاً رایج تأکید می‌کند و آن مترادف دانستن دسته‌ای از علائم به عنوان یک بیماری مشخص است. سندرم‌ها قصه‌هایی هستند که در جستجوی علت‌های نهفته پرداخته می‌شوند.

به همین ترتیب، مطالعه بر روی افراد جامعه‌ستیز، کاهش حجم ماده‌ی خاکستری را در بخش‌های مشخصی از قشر پیش‌پیشانی مغز آن‌ها نشان داده است. اما این یافته‌ها به‌تنهایی توضیح‌دهنده‌ی رفتار خشن نیست. از آنجا که غیرممکن است با تحریک بخشی از مغز رفتاری پیچیده و حساب‌شده ایجاد کنیم، ناچاریم نتیجه بگیریم که گرچه برخی شرایط خاص مغز می‌تواند با رفتاری پیچیده همبستگی داشته باشد، این شرایط لزوماً علت آن رفتار نیستند. همچنین اسکن‌های مغزی که ناهنجاری‌هایی را در قاتلانی نشان می‌دهد که مرتکب کشتار جمعی می‌شوند، می‌تواند به فهم علل احتمالی رفتار آن‌ها کمک کند. اما این ناهنجاری‌ها تنها علت خشونت نیستند، همان‌طور که بی‌توجهی در زمان کودکی و تغذیه‌ی نامناسب هم تنها علت نیستند. این‌ها قصه‌ هستند، اگرچه پر از جزئیات مربوط به فیزیولوژی اعصاب‌اند، با این حال قصه‌ هستند.

سندرم‌ها قصه‌هایی هستند که در جستجوی علت‌های نهفته پرداخته می‌شوند.

وقتی ما قصه‌های ناتمام علمی را می‌سازیم و می‌پذیریم، اغلب تبعات اخلاقی در کار است. کسی را که مغزی آسیب‌دیده یا بدکارکرد دارد چقدر می‌توان مسئول دانست؟ مجازات مناسب برای چنین کسی چیست و امکان توان‌بخشی‌اش چقدر است؟ فقط وقتی آشکارا اذعان کنیم که علم تا کجا مشاهداتش را در قالب قصه‌ ارائه می‌دهد، می‌توانیم با این بُعد اخلاقی مواجه شویم. هر کدام از ما باید دستورالعملی تهیه کنیم برای زمانی که به نظر می‌رسد داده‌های علمی از مرزهای خود فراتر رفته و مثل قصه‌ها برنامه و جهت‌گیری پیدا کرده است. البته این کار همواره در غیاب مجموعه‌ی کاملی از داده‌های علمی چالش‌برانگیز است.

نقطه‌ی آغاز می‌تواند شناخت روش‌های مختلفی باشد که از طریق آن‌ها قصه‌گویی می‌تواند خودش را به شکل ارائه و تفسیر داده جا بزند. علم خوب ترکیبی است از داده‌هایی که با دقت جمع‌آوری و تحلیل شده‌اند، محدود کردن نتایج به آن دسته از‌ تفسیرهایی که به‌روشنی در داده‌ها دیده می‌شوند و شناخت صادقانه و متواضعانه‌ی محدودیت‌های آنچه این داده‌ها می‌توانند درباره‌ی جهان بگویند.

به عنوان اعضایی از جامعه، ما باید اطمینان یابیم که هر یافته‌ی علمی که به عنوان حقیقت می‌پذیریم، به دست اهل فن مورد بررسی دقیق قرار گرفته است. این را هم باید بدانیم که حتی چنین داده‌هایی نیز همواره دقیق نیستند. سال 2011، مجله‌ی نیچر گزارش کرد که طی ده سال گذشته، بازپس‌گیری مقالات چاپ‌شده ده‌برابر افزایش داشته است. [منظور اعلام رسمی این است که مقاله‌ای دیگر معتبر نیست و باید حذف شود]. در حالی که تعداد مقالات چاپ‌شده تنها 44 درصد افزایش پیدا کرده است. در همان نشریه، دو دانشمند به نام‌های سی. گلن بگلی و لی ام. الیس نوشتند که همکاران آن‌ها در مؤسسه‌ی زیست-فناوری اَمجن تنها توانسته‌اند شش مورد از 53 پژوهش برجسته‌ی خون‌شناسی و تومورشناسی را بازسازی کنند و به نتایج مشابه برسند. دانشمندان مؤسسه‌ی «بایر» هم سال 2011 گزارش کردند که نتوانسته‌اند حدود دوسوم مطالعات تومورشناسی مربوط به کار خود را بازسازی کنند و نتایج مشابهی بگیرند.

علم خوب ترکیبی است از داده‌هایی که با دقت جمع‌آوری و تحلیل شده‌اند، محدود کردن نتایج به آن دسته از‌ تفسیرهایی که به‌روشنی در داده‌ها دیده می‌شوند و شناخت صادقانه و متواضعانه‌ی محدودیت‌های آنچه این داده‌ها می‌توانند درباره‌ی جهان بگویند.

هنگام خواندن گزارش‌های علمی باید به دنبال اطلاعات مربوط به محدودیت‌های داده هم باشیم. فرضیه‌ای ارائه شده است؟ نمودار میله‌ای خطاها یا نمایش گرافیکی داده‌های غیرقطعی چه می‌گویند؟ شاید ما همیشه متوجه محدودیت‌های داده نباشیم اما وقتی هیچ سخنی از آن‌ها به میان نمی‌آید، باید حواس‌مان را جمع کنیم.

در نهایت این‌که دانشمندان ابزار و زبان و تجربه‌ی لازم را دارند تا به ما قصه‌های آگاهانه، جذاب و مؤثر بگویند. در مقابل، ما هم باید مطالعات آن‌ها را مانند سایر فرم‌های هنری قضاوت کنیم. مثل منتقدان ادبی باید چیزهایی را بسنجیم: دقت زبان، استحکام ساختار، وضوح و اصالت دید، ظرافت و زیبایی کلی تحقیق، قیدهای ارائه‌ی مسائل اخلاقی، این‌که چه جایگاهی در بافت تاریخی، فرهنگی و شخصی برای تحقیق خود قائل هستند و این‌که چقدر مشتاق توجه به گزینه‌ها و تفسیرهای دیگر هستند.

روش علمی هنوز هم یکی از پیشرفت‌های بزرگ بشر است. قصه‌های علمی نیز اگر درست بازگو شوند، اشعاری حماسی‌‌اند که در حال تکوین هستند و شایسته‌ی آن‌اند که در کنار قصه‌های بزرگ تاریخ جای بگیرند.

نویسنده: رابرت اِیرابرت ای برتون عصب‌شناس درباره‌ی مطمئن بودن: باور این‌که برحق‌اید، حتی وقت برحق نیستید و کتاب راهنمای یک شکاک درباره‌ی ذهن: چیزهایی که علوم اعصاب می‌تواند و نمی‌تواند درباره‌ی خودمان به ما بگوید. برتون؛ پزشک متخصص مغز و اعصاب و رمان‌نویس، نویسنده‌ی کتاب‌های درباره‌ی مطمئن بودن: باور این‌که برحق‌اید، حتی وقت برحق نیستید و کتاب راهنمای یک شکاک درباره‌ی ذهن: چیزهایی که علوم اعصاب می‌تواند و نمی‌تواند درباره‌ی خودمان به ما بگوید.

مترجم: محمدسامان جواهریان

منبع

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *