بخشی از روایت «تاریک روشنای کوره» از کتاب کآشوب را با هم میخوانیم:
روضه را با شعر «جوانان بنیهاشم بیایید» تمام میکنم.
صورتم خیس است و تنم عرق دارد. در را که باز میکنم، باد میپیچد زیر عبام.
محکم دور خودم میپیچمش تا سینهپهلو نکنم.
نعلینها را پا میکنم.
میروم جلوی در ورودی کوره.
کسی آرام صدایم میکند. برمیگردم. مرد مسنی که هر روز پای منبرم مینشیند، پشت سرم ایستاده. سلام میکند.
سلامش را جواب میدهم.
عرضی دارد. در خدمتش هستم.
میگوید «پارسال قصه بیشتر میگفتی حاجی. بیشتر قصه بگو.»
لبخند میزنم. چشم میگویم. خداحافظی میکنیم و میرود.
آن وقتها که جوجهطلبه بودم، گاهی منبرهای پدر را شرکت میکردم.
خوشم نمیآمد. مدام قصه تعریف میکرد.
«یک مرتبه آشیخ محمدحسین اصفهانی…»، «یک شب آمیز عبدالهادی شیرازی…»، «شخصی میرسد محضر ملا حسینقلی خان همدانی…»
دلم میخواست پدرم اگرنه مثل آیتالله جوادی آملی، لااقل مثل میرباقری سخنرانی کند.
حدیث را تحلیل کند. معارف بگوید.
نمیکرد.
نمیگفت.
سادهترین حرفها را میگفت.
هنوز هم میگوید. دروغ نگوییم.
غیبت نکنیم. همدیگر را اذیت نکنیم.
برای حرفش هم قصه تعریف میکرد.
دلم میخواست اگر همدرسی، همبحثی، استادی، کسی پای منبرش مینشیند، فضل پدر را ببیند و من افتخار کنم که چنین پدر ملایی دارم.
بعدها وقتی کمی بال و پرم درآمد و عمامه بر سر گذاشتم و خواستم منبر بروم، با تأکید چند بار گفت «حرفهایی رو که نه خودت میفهمی، نه مردم، نزن. اراجیف هم نگو» و اصرار داشت که «قصه بگو باباجون. برای مردم قصه بگو. مردم قصه دوست دارند. علما هم دعات میکنند.»
اوایل با تردید و بعد مصممتر قصه گفتم.
از مهربانی مرحوم شفتی گفتم.
از فقر مرحوم کمپانی گفتم.
از احتیاط آسد محمدتقی و آسد احمد خوانساری گفتم.
و نگفتم همهی این قصهها را پدرم برایم تعریف کرده.
نگفتم آن موقعها که خانهی پدری زندگی میکردم، هر شب یکی از همین زندگینامهها را میداد دستم و میخواندم.
جایزه هم میداد آن وقتها.
«هر زندگینامهای که خوندی، پنجاه هزار تومن بیا بگیر باباجون.»
خیلی وقتها هم نمیخواندم ولی میگفتم خواندهام. پولش را میگرفتم و با دوستان خرج میکردیم.
آخر شب باید زنگ بزنم به پدر تا دربارهی منبر فردا شب چند قصه برایم تعریف کند.
بدون دیدگاه