جولی بک، آتلانتیک| در رمان اسکیپی میمیرد، نوشتهی پل موری، لحظهای وجود دارد که شخصیت اصلی، هاوارد، با بحران وجودی مواجه شده است. هاوارد میگوید: «انتظاری که از زندگیام داشتم، اصلاً این نبود». دوستش در میآید که «مگر چه انتظاری داشتی»؟ هاوارد به فکر فرو میرود و میگوید: «به گمانم… احمقانه به نظر میرسد، اما به گمانم فکر میکردم زندگیام شباهت بیشتری به منحنی روایی داشته باشد».
اما این حرف بههیچوجه احمقانه نیست. شاید اگر واقعیتهای زندگی شخصی یکییکی و با توالی زمانی عرضه شود، برای ناظر بیرونی شباهت چندانی به روایت نداشته باشد، اما شیوهای که افراد برای گفتن قصهی زندگیشان، به دیگران و مهمتر از آن به خودشان، بر میگزینند، تقریباً همیشه منحنی روایی دارد. وقتی قصهای میگویید از اینکه چطور به آدم فعلی تبدیل شدهاید و اینکه در مسیرتان برای بدل شدن به این آدم چه کسی بودهاید، خودِ قصه پارهای از شخصیتتان میشود.
دن مکآدامز، استاد روانشناسی روایی دانشگاه نورثوسترن، همراه با اریکا منچک، در فصلی از کتاب راهنمای شخصیت و روانشناسی انجمن روانشناسی آمریکا مینویسند: «قصههای زندگی صرفاً بازتابی از شخصیت فرد نیستند. این قصهها خود شخصیتاند، یا اگر بخواهیم دقیقتر بگوییم، پارههای مهمی از شخصیتاند که در کنار پارههای دیگری نظیر صفات مطلوب، اهداف و ارزشهای شخص قرار میگیرند».
در قلمرو روانشناسی روایی ، قصهی زندگی شخص سرگذشتی ویکیپدیایی از وقایع و رخدادهای زندگی او نیست، بلکه شیوهای است که آن وقایع و رخدادها را در باطن خود جا میدهد؛ شیوهای است که این رخدادها را تکهتکه میکند و دوباره در هم میتند تا معنایی بسازد. این روایت شکلی از هویت میشود و آنچه که فرد برای درج در قصه و روشی که برای بیان آن بر میگزیند، میتواند هم منعکسکننده و هم سازندهی شخصیت آن فرد باشد. قصهی زندگی صرفاً تعریف نمیکند که چه اتفاقی افتاد، بلکه میگوید که چرا این اتفاق مهم بود و برای کیستی آن شخص و آنچه که در پی میآید، چه معنایی دارد.
جاناتان آدلر، استادیار رشتهی روانشناسی روایی کالج مهندسی اولین، میگوید: «گاهی افراد مبتلا به اوتیسم شدید برای زندگیشان ساختار روایی نمیسازند، ولی اسلوب شناختیِ پیشفرضِ انسان اسلوبی روایی است».
شیوهای که در پیش میگیرید تا به نقاط عطف زندگیتان سامان بدهید و روایتی از آن بسازید، به شخصیتتان شکل میدهد و پارهای اساسی از انسان بودنتان است
وقتی مردم از خودشان برای دیگران میگویند، بهنوعی باید این کار را با شیوهای روایی انجام بدهند. روش ارتباط انسانها اینطوری است. اما وقتی آدمها پیش خودشان دربارهی زندگیشان فکر میکنند، آیا این تأمل همیشه شکلی روایی دارد و شامل پیرنگی است که از نقطهای به نقطهی دیگر میرسد؟ ضربالمثلی قدیمی هست که میگوید در بطن هر کسی کتابی وجود دارد. (کریستوفر هیچنس یک بار گفت: «فکر میکنم در بیشتر موارد، این کتاب باید دقیقاً در همان باطن بماند»). آیا کسی هست که قصهی زندگیاش هیچ شباهتی به قصه نداشته باشد و بازنمایی هستی و موجودیتش کیفیت آوانگاردتر و ازهمگسیختهتری داشته باشد؟
مونیشا پسوپاتی، استاد روانشناسی روایی دانشگاه یوتا، میگوید: «پاسخ به این پرسش با رویکرد علمی تقریباً ناممکن است». حتی اگر به قول جاناتان گاتشالِ نویسنده انسانها «جانوران قصهگو» باشند، این امر برای انسانهای مختلف چه معنایی دارد؟ درست است که آدمها با شیوههای بسیار متنوعی به قصههایشان فکر میکنند، اما در وهلهی نخست درجهی درگیری افراد با قصهگویی روایی ممکن است تفاوت بسیار زیادی داشته باشد.
کیت مکلین، استادیار روانشناسی روایی در دانشگاه وسترن واشنگتن، میگوید: «کسانی خاطرات روزانه مینویسند و در این کار دروننگری چشمگیری دارند، اما کسانی هم هستند که اصلاً چنین کاری نمیکنند». گرچه ثبت خاطرات روزانه راهی برای مستندسازی قصهی زندگی است، اما همیشه به روایتی سفت و محکم راه نمیبرد. چند ماه پیش با نویسندهای به نام سارا منگوسو مصاحبه کردم که بیستوپنج سال بود روزانهنویسیاش ادامه داشت و با وجود این به من گفت: «روایتْ حسوحالی نیست که هرگز بهسهولت سراغم آمده باشد».
با این همه، با هر پژوهشگری که صحبت کردم بر این باور بود که حتی اگر قصه پنداشتن زندگی کاملاً فراگیر نباشد، دستکم بهشدت متداول است. مونیشا پسوپاتی میگوید: «به گمان من، همهی بزرگسالان عادی و سالم این توانایی را دارند که قصهای برای زندگیشان بسازند. همهی بزرگسالان میتوانند قصهای سرهمبندی کنند… برای اینکه روابطی داشته باشیم، همهی ما باید تکههای کوچکی از قصهمان را بگوییم. دشوار است که انسان باشیم و با دیگران رابطه داشته باشیم اما نوعی قصهی زندگی نداشته باشیم».
اما پیشرویِ منطقیای که در اکثر قصههای خوب وجود دارد، بهندرت در زندگی دیده میشود. در چنین قصههایی همهی سرنخها سر جای خود قرار میگیرند، تفنگهای روی دیوار در مناسبترین لحظه شلیک میشوند و نقطهی اوج در سومین پرده فرا میرسد. چنین به نظر میرسد که روایت روش ناجوری برای چارچوببندی هرجومرجهای زندگی است، مگر اینکه یادتان بیاید ریشه و خاستگاه قصهها کجاست. از همه چیز که بگذریم، یگانه خمیرمایهای که همواره برای ساختن قصه داشتهایم، قدرت تخیل و خود زندگی بوده است.
بنابراین قصهگویی، چه داستانی و چه غیرداستانی، چه واقعگرایانه و چه با اژدهایانی زینتبخش، راهی بوده است برای اینکه به جهان پیرامونمان معنا ببخشیم. جاناتان آدلر میگوید: «زندگی پیچیدهتر و پیچیدهتر میشود. همیشه و در همه حال در اطراف و زندگیمان چیزهای زیادی در جریان است و برای اینکه از تجربیاتمان دور نیفتیم، ناچاریم از زندگیمان معنایی بیرون بکشیم. روشمان هم این است که از زندگیمان قصه بسازیم».
چنین کاری به هیچ وجه ساده نیست. آدمها قصههای متعددی دارند. شخص میتواند روایتی فراگیر برای کلیت زندگیاش داشته باشد و روایتهایی جزئیتر و متفاوت برای هر کدام از حیطههای مختلف زندگیاش؛ حیطههایی همچون حرفه، روابط عاشقانه، خانواده و ایمان مذهبی. امکان دارد روایتهای این شخص در حیطههای مختلف زندگی با هم تلاقی کنند، از یکدیگر دور شوند یا متناقض همدیگر باشند. برای آنکه این شخص بهراستی قصهای از زندگیاش بسازد، باید با رخدادها کاری را انجام بدهد که پژوهشگران «استدلال خودزندگینامهای» نامیدهاند. مکآدامز و منچک استدلال خودزندگینامهای را اینگونه تعریف میکنند: «مشخص کردن تجربهها و بینشهای بهدستآمده از موقعیتهای زندگی، نشانهگذاری رشد یا پیشروی در دنبالهای از صحنهها و نشان دادن اینکه بازههای مشخصی از زندگی چطور حقایق دیرپایی دربارهی خود را روشن کردهاند».
مکآدامز میگوید: «لازم نیست قصههای زندگی، مانند قصههای پریان، واقعاً ساده باشند. قصههای زندگی ممکن است مانند نوشتههای جیمز جویس، بغرنج و پیچیده باشند».
اگر واقعاً جیمز جویس را دوست داشته باشید، قصهی زندگیتان شباهت زیادی به کار جیمز جویس پیدا خواهد کرد. مردم قصههای پیرامونشان، از قبیل حکایتهای داستانی، مقالههای خبری و داستانهای ساختگی خانوادگی را میگیرند و به آنها وابسته میشوند و وقتی دارند خودانگارههاشان را میسازند از این قصهها استفاده میکنند. قصه زندگی است و زندگی قصه؛ چیزی شبیه به نوار موبیوس.
قدرت قصهگویی هم رشد میکند
آدمها نوشتن قصههای زندگیشان را از زمان تولد آغاز نمیکنند. مدتی طول میکشد تا توانایی ایجاد روایت از زندگی فعال شود؛ فرایند رشد انسان به اموری مانند راه رفتن و حرف زدن و بقای شیء اولویت بیشتری میدهد. بچههای کوچک میتوانند با راهنمایی بزرگترها قصههایی دربارهی رخدادهای منفرد بگویند و بخش عمدهی دوران بلوغ هم به گفتهی پسوپاتی، صرف اطلاع از این موضوع میشود که «در قصهها چه میگذرد… و اصلاً قصههای خوب چگونه ساخته میشوند». پسوپاتی ادامه میدهد: «نمیدانم با بچههای کوچک چقدر وقت میگذرانید، اما آنها اصلاً چنین چیزی را نمیفهمند. بدون اغراق، یک ساعت طول میکشد تا فرزند کوچکم دربارهی ماینکرفت توضیح بدهد». بچهها بهواسطهی دوستان و خانواده و داستان، چیزی را که از نظر دیگران قصهگویی خوب است، میآموزند. آنها همچنین یاد میگیرند که توان قصهبافی ارزش اجتماعی دارد.
در اواخر نوجوانی و اوایل بزرگسالی است که ساخت و پیکربندی قصه بهجد بهبود مییابد؛ زیرا افراد تا این زمان توانستهاند بعضی از ابزارهای شناختی لازم برای خلق قصهای منسجم از زندگی را بپرورانند. این ابزارها انسجام علّی (توانایی شرح دادن اینکه چطور رخدادی به رخداد دیگر منجر میشود) و انسجام مضمونی (توانایی تشخیص ارزشها و بنمایههای کلیدی که در طول قصه تکرار میشوند) نام دارند. در پژوهشی محققان قصهی زندگی هشت، دوازده، شانزده و بیستسالهها را تحلیل کردند و به این نتیجه رسیدند که این جنس انسجامها همراه با افزایش سن بیشتر میشوند. وقتی قصهی زندگی به فصلهای پایانی میرسد، مستحکمتر میشود. مکلین پژوهشی دارد که نشان میدهد بزرگسالان مسنتر انسجام مضمونی بیشتری دارند و قصههای بیشتری دربارهی ثبات و پایداری نقل میکنند، حالآنکه جوانترها به نقل قصههایی دربارهی تغییر و دگرگونی گرایش دارند.
مکآدامز چنین رشدی را لایهبندی سه نمود از خود میداند. آدمها تا حد زیادی از همان زمان تولد «بازیگر»اند. آنها ویژگیهای شخصیتی دارند، با جهان پیرامونشان در تعاملاند و نقشهایی دارند که باید ایفا کنند؛ نقش دختر، خواهر و بچهی نوزاد همسایه که تمام شب گریه میکند و بیدار نگهتان میدارد. وقتی بچهها به اندازهای بزرگ میشوند که هدف داشته باشند، میتوانند «عامل» هم باشند؛ آنها مثل قبل نقششان را بازی میکنند و با جهان در تعاملاند، ولی اکنون دست به انتخابهایی میزنند با این امید که این انتخابها به بروندادهای باب میلشان منتهی شود. سومین لایه هم لایهی «مؤلف» است. این لایه مربوط به وقتی است که آدمها با تکیه بر تجارب گذشته و اکنون، خیالاتی دربارهی آینده میبافند تا یک خودِ روایی بسازند.
این مسیر رشد میتواند توضیح بدهد که چرا آدمها در سنین مختلف انواع متفاوتی از قصههای داستانی را میپسندند. مکآدامز میگوید: «در کودکی، همه چیز حول محور پیرنگ در جریان است. این اتفاق میافتد و سپس آن اتفاق. شما هنوز آمادهی پذیرفتن این فکر نیستید که شخصیتها میتوانند رشد کنند». شاید جذابیت شخصیتهای کارتونی که هرگز پیر نمیشوند هم ناشی از همینجا باشد.
مکآدامز میگوید که بهتازگی کتاب ایتان فروم نوشتهی ادیت وارتون را در باشگاه کتابشان خواندهاند و توضیح میدهد: «این کتاب را در دبیرستان خوانده بودم و اصلاً خوشم نیامده بود. تنها چیزی که از این کتاب یادم مانده بود این بود که سورتمهای خورد به درخت. اما این کتاب را چند وقت پیش در باشگاه خواندیم و، خدای من، محشر بود. سورتمه واقعاً به درخت میخورد که صحنهی مهمی است، اما تراژدی کل ماجرا و اینکه این اتفاق چطور زندگی آدمها را تغییر میدهد، کاملاً دور از چشم هجدهسالهها میماند. چیزهایی که از دید هشتسالهها دور میماند، برای چهلسالهها قابل درک است و آنچه که برای بچهای هشتساله جذاب و دلچسب است، گاهی میتواند چهلسالهها را ملول و خسته کند».
درست مانند ذائقهی شخصی برای کتاب و فیلم، قصههایی که دربارهی خودمان به خودمان میگوییم تحت تأثیر چیزی بیشتر از خودمان قرار دارند. به نظر میرسد آنگونه که آدمها تجربیاتشان را برای دیگران باز میگویند در نهایت به خاطراتشان از این رخدادها شکل میبخشد. طبق مطالعهی پسوپاتی، این اتفاق به دو طریق صورت میگیرد. اول اینکه آدمها قصههایشان را متناسب با شرایط و شنوندگان تعریف میکنند. (برای نمونه، قصهی تصادفم با ماشین مادرم را اکنون به دوستانم بسیار متفاوتتر از چیزی تعریف میکنم که آن موقع برای مادرم تعریف کرده بودم. قصهای که اکنون آنقدرها هم ناراحتکننده نیست). دوم هم اینکه به نظر پسوپاتی، کنش تعریف کردن تمرینی برای قصه است: «این تمرین ارتباط بین بعضی از قطعههای اطلاعات را که در ذهنتان دارید، تقویت و ارتباط بعضی دیگر را تضعیف میکند. به این ترتیب، چیزهایی که برای شما تعریف میکنم برای من دستیافتنیتر و فراموشنشدنیتر میشود.» وقتی آدمها در کافه نشستهاند و سعی میکنند با این سؤال که «قصهات چیست؟» سر صحبت را باز کنند، درست مثل کسی که هنگام اصلاح صورت سرخرگ کاروتیدش را میخراشد، تصادفاً روی چیز مهمی انگشت گذاشتهاند.
اما همانطور که تعریف کردن پیامدهایی دارد، تعریف نکردن هم با عواقبی همراه است. اگر کسی نگران واکنش دیگران به قصهاش باشد و آن قصه را پیش خودش نگه دارد، احتمالاً این قصه غنایی را که حاصل گفتوگو با دیگران است، از دست خواهد داد. پسوپاتی میگوید: «شاید شنونده باعث شود به چیزهای دیگری فکر کنید، یا شاید تصدیق کند چیزی که فکر میکردهاید واقعاً بد است آنقدرها هم اشکالی ندارد و به این ترتیب، صاحب خاطرهای غنیتر و پرشاخوبرگتر شوید». اگر قصهتان را تعریف نکنید «شاید خاطرهتان از آن رخداد انعطافناپذیرتر شود و فرصت کمتری برای رشد در اختیارتان بگذارد». صحبتدرمانی در اصل چنین پیشفرضی دارد.
همهی اینها گذشته از مکالمههایی است که برنامهشان را میریزید یا با دقت در ذهنتان میپرورانید و هیچ وقت اتفاق نمیافتند. مسیری که از بیرون به درون انسان میرسد و دوباره به بیرون میرود مسیری پیچدرپیچ، تاریک و پر از اوج و فرود است.
نویسنده: جولی بک
مترجم: حسین رحمانی
منبع: ٖThe Atlantic
خیلی خوب بود. در مورد هویت روایتی کتاب مناسبی وجود دارد؟