روزگاری نهچندان دور یکی از اعضای شورای بررسی یک انتشارات بودم. آن انتشارات کتابهایی منتشر میکرد که آدمهای زیادی دوست داشتند در آن حوزه کار کنند. به قول رانندههای آژانس، زنگخورَش بالا بود. آدمها مدام با دفتر انتشارات تماس میگرفتند و دلشان میخواست کتابی منتشر کنند. از روی تُن صدای آدمها میفهمیدم کار اولیاند یا نه. بعضیها صدایشان میلرزید. بعضیها محکم و معتمد به نفس بودند. بعضیها نفسنفس میزدند و بعضیهای دیگر پیش از هر چیز اسمشان را میگفتند و خودشان را معرفی میکردند. بعضیها میگفتند کتابشان آمادهی انتشار است و حتی یکیشان گفت خودش با مدادرنگی برایش نقاشی هم کشیده است. بعضی دیگر بهتر بلد بودند کارشان را تعریف کنند. گفتوگو بیشتر از دو سه دقیقه طول نمیکشید. بعضیها موفق میشدند در همان زمان کوتاه جوری از کارشان تعریف کنند که به مرحلهی بعدی برسند. ایمیلی بگیرند و ایمیلی بستانند و قرار و مدار فرستادن نمونهی کار بگذارند. اما بعضی به همان مرحلهی بعد هم نمیرسیدند و تلفنی جواب منفی میشنیدند.
پس از مدتی تصمیم گرفتم کار را راحتتر کنم و قورباغهی بزرگ را خودم اول قورت بدهم. سریع میگفتم «تا حالا کاری ازتان منتشر شده؟» جوابها متفاوت بود. بعضیها تا میگفتند کاری ازشان منتشر شده، زودتر به مرحلهی قرار و مدار ایمیلی میرسیدیم. آنها هم انگار سرشان بالا بود. با اعتمادبهنفس بیشتری میگفتند «بله بله…» یا «مجموعهی شش جلدی اخیرم…» یا «فلان انتشارات کتابم را زیر چاپ دارد…» من به خودم آمدم و دیدم مدتهاست آدمهایی که پیشتر ازشان کاری منتشر شده، بیشتر به چشمم میآیند. توی شورا کارشان را یکجور دیگر بررسی میکنیم. نگاه دیگری بهشان داریم. راحتتر دربارهی کارشان حرف میزنیم و نقد میکنیم و به تفاهم میرسیم و قرارداد میبندیم. به خودم آمدم و دیدم دربارهی آدمها، به صرف کتاباولی بودن یا نبودنشان، قضاوت دارم.
یکی از اعضای شورا میگفت برای چه روی کتاباولیها ریسک کنیم؟ در آن حوزهی نشر، نام و نشانِ نویسنده و مترجم و تصویرگر حرف اول را میزد. شاید همکارم راست میگفت. میگفت علاوه بر دغدغهی فرهنگی داشتن، باید حواسمان به فروش و بازگشت سرمایه هم باشد. دغدغهاش را میفهمیدم. در ایران حدود دوازده هزار ناشر پروانهی نشر دارند. از این تعداد، حدود هشت هزار ناشر صمبکماند و هیچ کتابی منتشر نمیکنند. چهار هزار ناشر باقیمانده هم شاید سالی یکی دو عنوان کتاب منتشر کنند. از این چهار هزار تا، بین صد تا دویست ناشر به معنای واقعی کلمه فعالاند و مدام در حوزهی کتاب کار میکنند که نیمیشان هم ناشران خصوصیاند؛ یعنی بین پنجاه تا صد ناشر خصوصی که حاضرند سرمایه و انرژی بگذارند و شاید روی نویسندههای کتاباولی هم خطر کنند. پس اینهمه نویسندهی کتابدار که پیشتر کتابی ازشان منتشر نشده، چه کنند؟
بارها و بارها آدمهای پشت تلفن میگفتند «چاپ کتابم چقدر هزینه دارد؟ چقدر باید بپردازم که کتابم را منتشر کنید؟» وقتی میگفتم «هیچی»، تعجب میکردند «مگر میشود؟ فلان انتشارات بهم گفته دو میلیون باید بدهی. توزیعش هم با خودت است.» برایشان میگفتم که تحت هیچ شرایطی قبول نکنند وارد این بازی مضحک شوند. ناشر خوب و حرفهای و متعهد ناشری است که کتاب را با سرمایهی خودش منتشر کند و به نویسنده یا مترجم هم حقالتألیف یا حقالترجمه بپردازد. توزیع کتاب هم با خود ناشر است. یک روز یکی از نویسندههای تازهکار پشت خط تلفن گفت «جدی؟ برنامهریزی کرده بودم با فامیلهایم پا شویم برویم انقلاب و کتابم را ویزیت کنیم.»
سالی در نمایشگاه کتاب توی شبستان خوشخوشک میچرخیدم که مرد مُسنی جلویم را گرفت و گفت چند دقیقه بهش زمان بدهم تا حرفش را بزند. عجله داشتم، اما پا سست کردم ببینم چه میگوید. مرد مسن شیکپوش بود و کیف سامسونتی در دست داشت. گوشهی یکی از راهروهای شبستان ایستادیم. گفت «شما اهل کتاب خواندنی؟» درِ کیفش را باز کرد. حدود بیست جلد از یک کتاب، با نظم و ترتیب، کنار هم چیده شده بود. رمان بود. مرد گفت «این کتاب من است. بخریدش.» گفتم «وسط نمایشگاه کتاب، چرا خودتان کتاب را دست گرفتهاید و دنبال خواننده میگردید؟» کتاب را خودش منتشر کرده بود، یعنی ناشرمؤلف. گفت «به هیچکدامشان اعتماد ندارم.» گفتم «ناشرهای خوب هم زیادند.» گفت «اما من را میترسانند.» گفتم «اما اینجوری مگر چند تا مخاطب پیدا میکنید؟» گفت «راضیام.» چشمهای از حدقه درآمدهام را که دید، گفت «ناشرها با کتاباولیها کار نمیکنند. یا پولش را خوب نمیدهند، یا ازش پول هم میخواهند. اما اینجوری خودم با خودم طرفم فقط.»
اما تلختر از ماجرای مرد نویسندهای که مشهور نبود، ماجرای زن نویسندهای بود که چند سال پیش دیدمش. زن کتابهایش را ریخته بود پشت پراید سفیدش و بین تاکسیهای خطی جلوی مصلا ایستاده بود. صندوقعقب پراید را زده بود بالا و برای کتابهایش دنبال مشتری میگشت. زن کتابهایش را نمیفروخت. بلند میگفت «رایگان است. بیایید کتاب. بیایید اگر رمان عشقی دوست دارید. پول نمیگیرمها. رایگان است.» چیزی در صدایش بود، وهمناک و گس.
من همیشه از آنورِ گود به نویسندههای کتاباولی نگاه کرده بودم. آنور میز بودم تا روزی که نوبت به خودم رسید. فهمیدم با دلشوره شمارهی دفتر انتشارات را گرفتن یعنی چه. وقتی منتظر بررسی میمانی زمان چه دیر میگذرد. وقتی ازت میپرسند قبلاً کاری ازت منتشر شده یا نه، چه معنایی میدهد. گذشت و گذشت تا اولین کتاب خودم منتشر شد. عجیبتر، پیچیدهتر و خندهدارتر بعد از این است. وقتی به ماجرای برخورد دوستان و آشنایان میرسیم.
مدتها پیش با دوست نویسندهام گپ میزدم. میگفت خسته و کلافه است از اینکه همه ازش توقع دارند کتابش را هدیه بدهد. این موضوع نیم ساعتی دستمایهی خندهمان بود. بعد از آن به نتیجهی عجیبی رسیدم. آدمها از خیاطها، از بقالها، از آرایشگرها، از رستوراندارها و… چنین توقعی ندارند. فکر کنید یکی از بستگانتان سوپرمارکت زده. ممکن است تصمیم بگیرید از این به بعد از آن فامیل خرید کنید. پیش پسرعمویتان که سلمانی زده، کلّهتان را صفایی بدهید. پیش دخترخالهتان که خیاطی میکند و تازگیها مزون لباس زده، لباس بدوزید. بروید رستوران شوهرعمهی دخترخالهتان و ساندویچ بزنید به بدن. برای همهاش هم پول پرداخت میکنید. اما بهمحض اینکه یکی از همین آدمهای دور و بر، کتابی ازش منتشر میشود، اغلب بهش میگوییم «یک نسخه از کتابت را بهم هدیه میدهی؟»
این نوشته اولین بار در هفتهنامهی کتاب هفته خبر (پاییز ۹۴) منتشر شده است.
بدون دیدگاه