ضمیمۀ تصویری کتاب «خاک کارخانه»

به علت گستردگی پروژۀ خاک کارخانه و محدودیت فضای کتاب، بخشی از عکس‌ها، اسناد و مدارک و متن‌های تکمیلی در این‌جا قرار گرفته است.

 

عکس‌های کارخانۀ چیت‌سازی بهشهر

شاید علاقۀ من به کارخانه هم از عزیزجون سرچشمه می‌گیرد…

 

دستم به دستگاه نمی‌رسید | عکس‌های تامارا، بافندۀ دستگاه

بیست و دو سالم بود که از کارخونه بیرون اومدم اما چیزهایی هست که فراموشم نمی‌شه…

 

از باغچۀ کارخونه نعنا می‌چیدم | عکس‌های گرجی، بافندۀ دستگاه

الان هم هنوز خیلی شبا خواب کارخونه رو می‌بینم که پشت دستگاه جای همیشگیم وایسادم…

 

سبزی قرمه‌های من هیچ‌وقت تیره نمی‌شد | عکس‌های نوروز، آشپز کارخانه

خدا بیامرزه داریوش فروهر رو. یادمه برای بازدید اومده بود و قبل از این‌که برگرده تهران، گفت ناهار کوفته درست کن…

 

صدا به صدا نمی‌رسید | عکس‌های معلم اکابر کارخانه

توی مدت خدمتم کسی رو روفوزه نکردم چون شرایط خانم‌ها رو می‌فهمیدم. مسئولیت و بار زیادی روی دوش‌شون بود…

 

هفت سال از کارخونه اخراج شدم | عکس‌های سِد معصومه، ریسندۀ کارخانه

شلاق‌مون زدن و تعهد گرفتن که تا ده سال توی هیچ تجمعی شرکت نکنیم. ما ضد انقلاب نبودیم، گرسنه بودیم. فقط دستمزدمون رو می‌خواستیم…

 

تا سۀ صبح نخ گره می‌زدم | عکس‌های شهربانورضوان، بافندۀ کارخانه

من تو زندگیم سُر خوردم. دوقلوهام فوت کردن. شوهرم فوت کرد. یکی از پسرام فوت کرد. من زندگی رو دست‌تنها طی کردم. دست‌تنها. دست‌خالی…

 

به دیوار خونه میخ هم نمی‌تونستیم بزنیم | عکس‌های قاسم گل‌پور، رئیس سالن ریسندگی

می‌گفتن توی قسمت بافندگی خانمی موهاش باز بوده و دستگاه هم گیسش رو گرفته و کل کاسۀ سر و پوست و مو رو با خودش برده…

 

پارچه مثل یه تیکه نون بود | عکس‌های حاج محمدعلی مزینانی و سفرش به آمریکا

کارخونه یه سری کارگر داشت که بهشون می‌گفتن «استثنایی». پدر من هم یکی از اونا بود. به خاطر همین با هزینۀ دولت سه ماه فرستادنش آمریکا…

 

توی چمدانم ده پرتقال بود | عکس‌های دفترچۀ یادداشت و سفرنامۀ حاج محمدعلی مزینانی

دوشیزه رابرتسون از رئیس‌جمهور آمریکا آقای کندی رضایتمند بود و گفت از نکات خوب او یکی فرق نگذاشتن بین سیاه و سفید بوده و دیگر آزادی زنان…

 

مثل بلور برف روی پارچه | عکس‌های قاسم محمدپور، رئیس پیشین کارخانه

چهار ماه آموزشی‌ام که در آلمان تموم شد بهم پیشنهاد کار دادن و گفتن بیا مدیر فروش ما توی کرۀ جنوبی بشو. گفتم نه…

 

ما خاک کارخانه خوردیم | عکس‌های شعبان حسن‌پور و حسن روحانی، تکنیسین‌های آزمایشگاه کارخانه

من عاشق طبیعت بودم، از همون هشت سالگی. بعد از کارخونه هم رفتم سراغ کار دلم، پرورش ماهی…

 

اون تیکه زمین هنوز حاجت می‌ده | عکس‌های محمد بشارتی و فرشته آبکار، ریسنده و بافندۀ کارخانه

به آقام خبر دادن که ماکو به نامزدت خورده. اون هم وحشت‌زده خودش رو رسوند خونۀ ما. فکر می‌کرد مُرده‌م. اومد دید دارم شوید و جعفری پاک می‌کنم…

 

اشل حقوقی پایین بود | عکس‌های داریوش شیریان، مدیر امور مالی کارخانه

تا قبل از جنگ ما هیچ‌وقت مشکل کمبود قطعه نداشتیم، اما متأسفانه زمانی که کارخونه به خنسی خورد، لوازم انبار رو به تاراج بردن…

 

مِرِه هیچ یاد دَنیه | عکس‌های ماه‌منیر، چله‌دوان کارخانه

این‌قدر روی این پارچه علی علی خوندن و ذکر گفتن که حرمت داره. حیفم میاد با تیزی قیچی بریده بشه…

 

با باقی‌مونده‌ها زندگی می‌کنیم | عکس‌های شهربانو ایزدی، از قسمت تکمیل

در و دیوارش رو بوسیدم. به کارخونه گفتم تا زنده هستم از تو دارم. از در که بیرون می‌اومدم صلوات فرستادم. اشکام ریخت…

 

همۀ نگاتیوها سوخت | عکس‌های قاسم لامعی، راوی قصۀ عکس‌های کارخانه

کارت عضویت حزب تودۀ آقاجون سال 1321 صادر شده. آقاجون این کارت رو همیشه، حتی روزای آخر عمرش، با خودش داشت و بهش می‌بالید…

 

انگار توی کارخونه دریا بود | عکس‌های خسرو معصومی، کارگردان

تا قبل از این‌که کارخونه رو خراب کنن، فکر می‌کردم توی کارخونه دریاست، از بس به چشم بچگیم بزرگ می‌اومد. انگار انتها نداشت…

 

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *