درونمایۀ اصلی کتاب و کسی نمیداند در کدام زمین میمیرد نه سفر است، نه ترس از آن، نه پا گذاشتن از منطقۀ امن، نه تجربه کردن هیجانات جدید. بلکه بازسازی ارتباط نویسنده با مرگ و ازدستدادن است. نویسنده سوگی را در کودکی تجربه کرده و سوگی را در بزرگسالی برای خود ترسیم میکند. سوگ ازدستدادن همه«چیز». ردپای خشم از این سوگ در تجربههایی که روایت میکند، پیداست. او پلهپله میخواهد این سوگ خودخواسته را در سفرهایش التیام دهد. با یک انکار شروع میکند، «همهچیز به شکلی باورنکردنی خوب پیش میرفت … همهمان به یک اندازه از جادوی سفر شگفتزده بودیم و درکنار هم احساس امنیت میکردیم. به نظر میرسید میتوانیم تا ابد از سفر جادهای پرماجرامان در شعف باشیم.» اما روایت اینجا تمام نمیشود، مثل همۀ روایتهایی که باید خواند تا آخر پاییز شود. «درست به همان اندازه که سفر را شعفناک شروع کرده بودم، موقع خداحافظی غمگین بودیم. بهایی بود که باید بابت لذت هیجان پرداخت میکردیم، درست مثل خود زندگی.»
شروع کتاب برای من با چنین تصویری بود؛ مردی جوان که دانشآموختۀ انسانشناسی است و از سفرهایش نوشته، مانند خیلی از سفرنامهنویسها در هر گوشهای که رفته یادداشتی برداشته و به هوای کتاب نوشتن آن را آب و تابی داده. این سفرها برایش حکم شناخت خود را داشته و شاید تصویرش از خودش را کمی خوب یا کمی بد کرده است. وسطش هم حتماً اشارهای به رد کردن خامیای دارد که سفر آن را برای او محقق کرده. این نگاه آخر را از عنوان کتاب استنباط کرده بودم، آیۀ قرآن که پیش از این من را درگیر خودش کرده بود. هیجان خواندنش را در چه میدیدم؟ در اینکه احتمالاً پر است از روایتهایی از مکانهای نادیده. فهرست هم چنین میگفت.
شروع اولین روایت هم همین را میگفت: مراسم شیوا در کاتماندوی نپال؛ له شدن در ازدحام و جان دوباره گرفتن و ادامه دادن. مواجهه با مرگی که نمیمیراند، توقفی میاندازد و مسیر ادامه دارد. همین ادامهدار بودن، تصویر اولیۀ من از این کتاب را بهم ریخت؛ دیگر ماجرای و کسی نمیداند در کدام زمین میمیرد معطوف به سفرهای مردی جوان نبود. حالا ترس و جان دادن و گرفتنی هم به سفر اضافه شده بود. نویسنده تا جایی ادامه میدهد که «گاهی یک دوش آب گرم کافی است تا یادت بیاید که زندهای.» از اینجاست که بازی زندگی و مرگ در روایتهای مهزاد الیاسی جان میگیرد.
«بودا به همان اندازه که هست، نیست» من را در یک هیجان جدیدی انداخت. هنوز مرد جوانی را متصورم که به بامیان رفته، با زنان، آن هم زنان افغانستان معاشرت کرده، حتی جایی به آشپزخانۀ آنها راه پیدا کرده است. تا زمانی هم که چادری را امتحان میکند، در این خیالم که آفرین که خواستی زنان را هم درک کنی. چند جمله پایینتر اما من را با واقعیتی مواجه میکند که زاویۀ دیدم به کل کتاب عوض میشود؛ «من یکی از هزاران زنیام که در خیابانهای کابل مشغول خرید، رفتوآمد یا تکدیاند.» حالا کتاب برای من روایت تازهتری دارد؛ چالشهایی که شاید یک زن در سفر با آن روبهرو میشود. هر چند که زن بودن تقریباً جایی در روایتها ندارد. این نگاه برای منِ نویسندۀ این متن است. برای منی که سفر بهتنهایی برایش معنای ترس میدهد: ترس از ندانستن، ترس از گمشدن، ترس ازدستدادن، ترس از نتوانستن. در تکتک روایتهای کتاب هم این ترس را میشود دید. ترسی که گام اول زدودنش را الیاسی با گذاشتن تعلقاتش پشت در منطقۀ امنش شروع میکند. او اینطور برایمان روایت میکند که «داشتم میکندم. از شغل، … ، از تهران، شهری که نزدیک بیست سال بختم را در آن آزموده بودم، رخت خویش بیرون کشیدم. قید همهچیز را زدم.» اما ترس هیچوقت تمام نمیشود. چند ساعت بعد از کنده شدن از همهچیز او در تقلای زندگی است. جایی که او میخواهد زنده بماند و برگردد به چیزی اما قید همهچیز را زده است. «چیزی» برای برگشتن نمانده، «آنچه را پشت سر میگذاشتم بهخوبی میشناختم اما نمیدانستم به کجا میروم.»
سفر در جادهای که نمیشناسی، همپیاله شدن با آدمهایی که نمیشناسی، همخانه شدن با کسانی که چند دقیقه با آنها صحبت کردی، همکلام شدن با کسانی که زبان آنها را نمیدانی، بالا رفتن هیجان، ماندن در رخوت، ادامه دادن و رسیدن به مکانهای جدید. اینها نقشمایههایی هستند که ترس را احاطه کردهاند. ترسی که موجب در حرکت بودن میشود، نه ماندن یا برگشتن. نویسنده از ترسی که آمیخته به سفر است چند جایی بهوضوح صحبت میکند. دو موقعیت پررنگ آن یکی در سفر به وان ترکیه و رها شدن از دست سوارانِ فیات است، یکی آنجا که در نیس فرانسه کولهپشتیاش را در اتوبوسی جا میگذارد. کولهپشتی همان «چیزی» است که برایش مانده و همۀ تعلقاتش را در آن ریخته تا دنیا را بچرخد. ترس ازدستدادن با اینکه فکر میکنی همه«چیز» را پشت سر گذاشتهای و رهایی باز برمیگردد. همیشه یک «چیزی» هست که به آن دل میبندی. همانطور که برای الیاسی کولهپشتیاش در یک نصف روز میشود آن «کسی» که تاب جدا شدن از آن را ندارد. کولهپشتی تمام خاطراتش میشود و ادامه دادن برای او منوط به بودن کولهپشتیاش میشود. اینجاست که از عشق هم حرف میزند؛ «… عشق حسی است که ممکن است گاهی نثار یک انسان شود و گاهی نثار یک گیاه، یا حیوان یا شیء. ممکن است ظرف و کیفیت این حس عاشقانه متفاوت باشد اما آبشخورش یکی است؛ آبشخوری متفاوت از حسهایی مثل خشم و خشونت که گویی بهکل از جای دیگری در روان میآیند.» با اینکه یک لحظه احساس میکند ازدستدادن کولهپشتیاش او را سبک و رها کرده است اما میخواهد که با کولهپشتیاش ازدواج کند. «… میخواستم با پیمانی مقدس، کولهپشتی را تا ابد پیش خود نگه دارم … با هر بار از دستدادن، بیشتر یافتهام اما آن دریافت جانافزای کاهنده هر بار مانند صاعقهای در صحرای تاریک، ناگهان فرود آمده، مسیرم را لختی روشن کرده و دوباره خاموش شده.»
دنیا همان آبی است که در اگر در دستمان بریزیم، در لحظه از لای انگشتانمان سر میخورد و میریزد روی زمین. همانطور که مرگ در لحظهای سراغمان میآید و همه «چیز» تمام میشود یا شروع «چیز»های دیگر است.
مرگ و سفر رابطهای پیچیده با هم دارند. گاهی سفر مرگی است برای «چیز»هایی که به آن تعلق داریم و میخواهیم از همۀ آنها فرار کنیم، گاهی هم سفر برای زندگی است. کشمکش بین مرگ و زندگی در و کسی نمیداند در کدام زمین میمیرد سفر را میسازد.
درونمایۀ اصلی کتاب نه سفر است، نه ترس از آن، نه پا گذاشتن از منطقۀ امن، نه تجربه کردن هیجانات جدید. بلکه بازسازی ارتباط نویسنده با مرگ و ازدستدادن است. نویسنده سوگی را در کودکی تجربه کرده و سوگی را در بزرگسالی برای خود ترسیم میکند. سوگ ازدستدادن همه«چیز». ردپای خشم از این سوگ در تجربههایی که روایت میکند، پیداست. او پلهپله میخواهد این سوگ خودخواسته را در سفرهایش التیام دهد. با یک انکار شروع میکند، «همهچیز به شکلی باورنکردنی خوب پیش میرفت … همهمان به یک اندازه از جادوی سفر شگفتزده بودیم و درکنار هم احساس امنیت میکردیم. به نظر میرسید میتوانیم تا ابد از سفر جادهای پرماجرامان در شعف باشیم.» اما روایت اینجا تمام نمیشود، مثل همۀ روایتهایی که باید خواند تا آخر پاییز شود. «درست به همان اندازه که سفر را شعفناک شروع کرده بودم، موقع خداحافظی غمگین بودیم. بهایی بود که باید بابت لذت هیجان پرداخت میکردیم، درست مثل خود زندگی.»
اینجاست که احساس تنهایی و غم تجربه میشود. نویسنده برمیگردد به مادرش. به همان سوگی که در کودکی تجربه کرده است. او ساحت تنهایی را مثل نمکی بر زخم مرگ مادرش میداند. تلاش میکند برگردد به گذشته. همهچیز را مرور کند. از خاطرات پدر و مادرش و روزهایی که یادش میآید بگوید. حتی سفری که انتخاب میکند، سفری است به روستای پدری، جایی که روزی مردم، زیباییاش را به نابودی کشاندهاند. جایی که بعد از مدتها میفهمد کسی او را نمیخواهد بپذیرد. تلاشی سخت برای جا گرفتن. تلاشی سخت برای تعلق داشتن. فرار از تنهایی در پناه بردن به تنهایی. اما باز باید ادامه داد. ماندن و سکون برای نویسنده نیست. او در حرکت است. میخواهد به جلو براند. خشم در ماندن فوران میکند، باید رفت و تکهتکه آن را از تن جدا کرد. باید با خطر روبهرو شد. مثل دیدن تیراندازی جلوی چشم در استانبول و هیجانی که آن واقعه به او میدهد: شاهد اصلی ماجرا بودن. در سفر است که ما مجبور میشویم با هر موقعیت ناخواسته و خواسته روبهرو شویم. کنترل هر چیزی میتواند از دستمان خارج شود. مجبور میشویم با احساسها و هیجانها و خطرها مواجه شویم. همهچیز در تنهایی به خودمان برمیگردد و اینجاست که شاید التیام پیدا کنیم. نویسنده در جستوجوی پیر فرزانه هم میگردد. جایی انگار خودش و واکاویهای درونی و تجربههایش کافی نیست. باید بیشتر بخواند. خودکاویهایش را با استعارهها و ارجاعاتش تعریف میکند. کلافگیای دارد که باید آن را سامان دهد. رفت و برگشتها به مکانهای ثابت، زیارت کردن و توسل جستن، پیدا کردن کسی که به او بگوید تا اینجای راه اشتباه نرفته است و دستش را بگیرد و بلندش کند. نویسنده در نهایت به دنبال خودش و التیام دادن به زخمهایش است.
«اجتماع سوگوار تجربههای رنگپریده» نویسنده را از خشم رها میکند. او حالا میداند که گاهی دور میشود، گاهی نزدیک. او دور شده است و به خیال آزاد شدن خودش را به هرچیزی میکوبد. از مصیبت خسته است. میخواهد دور از آدمها در منطقۀ امن خودش بماند. بازگشت دایرهوار. اما اینبار بلای جهانی است که او را به سمت ماندن میراند. آغاز کرونا، برای او شروع کمک گرفتن از کلمات برای نجات است.
کتاب نثر روانی دارد. آشفتگی نویسنده در سفر را بهخوبی نشان میدهد. صمیمانه نوشته شده، نخواسته مخاطب را در دامی بیندازد. فقط میخواهد از چیزی که بر او رفته روایت کند. این بیتکلف بودن نویسنده، مخاطب را درگیر میکند. هیجان سفرهایش را به مخاطب میدهد و از طرفی جایی مخاطب را نگه میدارد: با من بمان، با من حرکت کن. از پس ترسهایی که سفر دارد، اتفاقاً روایت نویسنده جرئتبخش است، شاید اینکه به سلامت از همۀ رخدادها عبور کرده این حس را میدهد که میشود مثل او همهچیز را پشت درهای منطقۀ امن گذاشت و سوگوارانه در پی خود رفت.
نویسنده: زهرا ماهری
♦ کتاب و کسی نمیداند در کدام زمین میمیرد نوشتۀ مهزاد الیاسی بختیاری را میتوانید از اینجا بخرید.