بی‌کاغذِ اطراف
پربازدیدترین‌های بی‌کاغذ, جستار روایی, روایت آدم‌ها و ترس‌هایشان, روایت آدم‌ها و رنج‌هایشان, زندگی‌نگاره‌ها

کاتاستروفا | جستاری از الکساندر همن

 


اگر فاجعه، آن‌طور که نظریه‌ی تراژدی می‌گوید، رخداد دراماتیکی است که مسیر پی‌رنگ به ‌سوی تصویر و نتیجه‌ی نهایی را آغاز می‌کند، نبودِ فاجعه یعنی ممکن است که پی‌رنگ تراژیک هیچ‌گاه حل نشود و پایان نگیرد. به بیان دیگر، وقتی زندگی را روایت می‌کنیم، چیزی که از قصه‌مان روایتی جاندار و معنادار می‌سازد، فاجعه‌هایی است که بازگو می‌کنیم. اگر بخت آن‌قدر یارمان باشد که از پیچش فاجعه‌بار پی‌رنگ قصه‌مان جان سالم به در ببریم، می‌توانیم داستانش را تعریف کنیم؛ باید داستانش را تعریف کنیم. الکساندر همن در جستار کاتاستروفا درباره‌ی همین موضوع حرف می‌زند، درباره‌ی ضرورت روایت فاجعه برای فهم قصه‌ی خود و دیگران.


پدرم دوست دارد با مردم صحبت کند، ازشان سؤال بپرسد و برایشان داستان بگوید. بارها شده که داشته‌ام چیزی می‌‌خوانده‌ام، تلویزیون می‌دیده‌ام یا فقط در سکوت به جایی خیره بوده‌ام، و او کنار من نشسته و دستور داده که «حرف بزن!». من عصبانی شده‌ام، اما بعدش البته که حرف زده‌ام. مسئله‌ی پدرم فقط این نیست که تحمل سکوت را ندارد، یا فکر این‌که مردم حرفی ندارند به هم بزنند آزارش می‌دهد. مسئله کنجکاوی سیری‌ناپذیرش هم هست؛ ‌از نظر او هر کسی داستانی برای گفتن دارد، خصوصاً پسر داستان‌نویسش. چشم دارد که مردم با داستان‌هایشان، خودشان را پیشش عیان کنند. سکوتْ مرگ روایتگری، و در نتیجه مرگ عشق است.

یک بار که به دیدن خانواده‌ی همسرم، تری، در ساحل پنساکولای فلوریدا رفته بودیم، پدر و مادر من هم از کانادا (جایی که بیست ‌و سه سال گذشته را زندگی کرده‌اند) آمدند تا کریسمس را پیش ما بمانند. من و تری کمی قبل‌تر در همان سال ازدواج کرده بودیم، و همان زمان والدین‌مان برای اولین‌ بار همدیگر را دیدند و رابطه‌ی بسیار خوبی بین‌شان شکل گرفت. این‌ بار در ساحل پنساکولا، والدین من با خانواده‌ی بزرگ او وقت می‌گذراندند، که مثل خانواده‌ی خود من مرتب دور هم جمع می‌شوند و هر بار لشکری از نوه‌ها و دوستانی که تازه به این خاندان پیوسته‌اند هم میان‌شان هستند. پدر و مادرم فهمیدند که اصل و اساس یک خانواده‌ی آفریقایی‌آمریکایی، در ساختار و عمل، بسیار شبیه همان خانواده‌های بوسنیایی خودمان است. اما جای یک چیز هم تا حدی خالی بود. کاری که خانواده‌ی من می‌کردند (و هنوز می‌کنند)، در خانواده‌ی تری چندان رایج نبود: آن‌ها مثل ما داستان نمی‌گفتند. همه‌ی سرگذشت آن‌ها، به هر دلیلی، از طریق روایتگری عمومی در دسترس نبود.

از این ‌رو، یک روز گرمِ مطبوع که در طول ساحل شنی فوق‌العاده سفید قدم می‌زدیم، در حالی که مرغان دریایی بالای سرمان به‌سادگی معلق بودند و شیرجه می‌زدند و ابرهای کم‌پیدا به خامه‌ی روی شیرینی می‌ماندند، پدرم به همسرم گفت «تری، از خانواده‌ت برام بگو. چه چیز بدی پیش اومده؟»

تری حسابی سخاوت به خرج داد ولی باز هم نتوانست کنجکاوی پدرم را ارضا کند. جدای از مصیبت کلی سیاه‌ بودن در آمریکا ــ‌‌که برای تمام این جمعیت صادق است، هرچند نه به نسبت‌های برابر‌ــ مصائب خانوادگی چندانی برای تعریف وجود نداشت. این برای پدرم گیج‌کننده و تا حدی ناامیدکننده بود؛ چون اگر هیچ چیز بدی پیش نیامده باشد، تصورش سخت است که هیچ داستانی بتواند در آینده رخ بدهد. اگر هیچ چیز بدی پیش نیاید، باید درباره‌ی چه چیزی صحبت کنیم؟

تری طبعاً می‌دانست که پدر و مادر من از محاصره‌ی سارایوو جان به در برده‌اند و سر آخر به کانادا پناهنده شده‌اند. می‌دانست اتفاقات بدی برای خانواده‌ی ما پیش آمده، بدترین‌شان هم جنگ بوسنی. اما این یکی از آن لحظاتی بود که احساس کردم باید مداخله کنم و والدینم را برای همسرم توضیح دهم، برای تصدیق و معرفی پایه‌های نظری نظام فکری‌شان، تا به او ــ‌و هر کس که تمایلی به نشستن و گوش‌ دادن دارد‌ــ یاد بدهم تروما از چه راه‌هایی ساختارهای واقعیت و جهان را زیر و رو می‌کند. چون در لحظه فهمیدم پدرم چرا چنین سؤالی پرسیده. من این تمایل آنی و ناگزیرش را می‌شناختم. «چه چیز بدی پیش اومده؟» معادل خودمانی (یا شاید هم مؤدبانه‌ و اتوکشیده‌ی) پدر من برای «فاجعه» بود. پدرم این را پرسید تا تری او را به درون سرگذشت خانواده‌اش هدایت کند، آن هم از طریق طرح کلی فجایعی که آن را عینی می‌کردند. این همان شیوه‌ای بود که پدرم داستان خانواده‌ی ما را تعریف می‌کرد: جنگ‌ها، مهاجرت‌های اجباری، ازدست‌دادن‌ها، مبارزه‌کردن‌ها. بدون فاجعه، سرگذشتی در کار نیست؛ آدم برای طرح سرگذشتش مجبور است فجایع آن را روایت کند. و چیزی را که نتوان روایت کرد، نمی‌توان فهمید. یک خانواده ــ‌یا جهان، یا زندگی‌ــ بدون فاجعه درک‌شدنی نیست، چون فرضی است محال. اگر فاجعه (آن‌طور که نظریه‌ی تراژدی می‌گوید) رخداد دراماتیکی است که مسیر پی‌رنگ به ‌سوی تصویر و نتیجه‌ی نهایی را آغاز می‌کند، نبودِ فاجعه یعنی ممکن است که پی‌رنگ تراژیک هیچ‌گاه حل نشود و پایان نگیرد. به بیان دیگر، فاجعه شاید یک دام باشد، اما یک گریزگاه روایی هم هست. اگر بخت آن‌قدر یارتان باشد که از پیچش فاجعه‌بار پی‌رنگ جان سالم به در ببرید، می‌توانید داستانش را تعریف کنید؛ باید داستانش را تعریف کنید.

من سخت باور دارم هر چیزی که بتواند در یک زبان گفته یا اندیشیده شود، می‌تواند در زبانی دیگر هم اندیشیده و گفته شود. ممکن است کلمات، در دو زبان متفاوت، ارزشی ناهمسان داشته باشند یا هاله‌ی معنایی متفاوتی دورشان را گرفته باشد، اما همیشه همپوشانی‌شان به ‌قدری هست که ترجمه کاری بیهوده نباشد، کاری که نه ‌تنها برای کلیت ادبیات که برای کلیت بشریت هم ضروری است.

اما بعد می‌رسیم به واژه‌ی بوسنیایی کاتاستروفا (katastrofa) که به‌وضوح همچون همتای انگلیسی‌اش (catastrophe، به معنای فاجعه)از کلمه‌ی یونانی واحدی (καταστροφή، به معنای واژگونی) می‌آید، اما در بوسنیایی ــ‌یا دست‌کم در زبان خانواده‌ی من‌ــ کاتاستروفا ارزش و جای مصرف اساساً متفاوتی از فاجعه در انگلیسی دارد. ما مدام از آن استفاده می‌کنیم، آن هم در زمینه‌هایی که شاید در انگلیسی چندان مفهوم نباشند. مادرم پدرم را این‌طور با گفتن این عبارت توبیخ می‌کند که «Ti si, ćale, katastrofa!» (بابا جون، تو فاجعه‌ای!) چون‌ او دنبال خودش ردی از جوراب‌های کثیف را تا اتاق‌خواب کشیده. یا پدرم، موقع تعریف ماجرای ترکیدن لوله‌های توی دیوار خانه‌مان، برای گفتن از ضرورت کندن دیوار برای پیدا کردن منبع نشتی، از کاتاستروفا استفاده می‌کند. خواهرم که در لندن زندگی می‌کند، آسمان خاکستری و ملال‌انگیز ژانویه را که به‌شکلی افسرده‌کننده بر فراز سر او و انگلستان سایه می‌اندازد، به‌کمک کاتاستروفا توصیف می‌کند. و من می‌توانم کاتاستروفا را مثلاً برای ناتوانی تیم لیورپول در دفاع درست روی ضربات کرنر استفاده کنم، یا برای لحظه‌ای که در دست‌شویی‌ام و می‌فهمم هیچ دستمالی در کار نیست و نزدیک‌ترین بسته‌ی دستمال‌توالت آن طرف خانه است. یکی از معدود کلمات بوسنیایی‌ای که تری می‌فهمد همین کاتاستروفا است، بیشتر هم بابت شنیدن ناله‌های من در پی بدبیاری‌هایم‌ در انواع و اقسام وقایع.

هیچ‌کدام از این‌ها به این معنی نیست که ما امکان پیشامد فاجعه را جدی نمی‌گیریم. کاملاً برعکس، راحتی استفاده از واژه‌ی کاتاستروفا دقیقاً برمی‌گردد به فراگیری‌اش. عوض حضور اختصاصی در جلوه‌های تراژیک و عالیقدر، کاتاستروفا همه‌جا هست، و ذراتش همیشه در هوا برق می‌زنند، همچون تکه‌های ترکش در یک روز آفتابی.

پدر و مادر من، خلاف اراده و خواست خودشان، متخصص کاتاستروفا هستند. من هم چند وقت پیش، ازشان خواستم موضع نظری‌شان را در باب این موضوع مطرح کنند.

بی‌هیچ تردید، این آخرین جنگ بزرگ‌ترین فاجعه‌ی دوران زندگی‌شان بوده است (جنگ جهانی دوم بخشی از دوران کودکی‌شان بوده اما آسیب روانی کمتری از آن دیده‌اند، چون بعدش جوانی‌شان چیز خوبی از آب در‌ آمده). مادرم هیچ انتظار نداشته جنگ راه بیفتد. اما جنگ همچون شهاب‌سنگ صاف خورده میان زندگی‌ا‌ش، جوری که هنوز هم ضربه‌اش را یادش هست: گلوله‌باران، حکومت‌نظامی، از هم ‌پاشیدن برنامه‌های روزمره، و ناتوانی‌ا‌ش در جا دادن حقیقت جنگ در ساختار واقعیتی که درون آن زندگی می‌کرده. بهار ۱۹۹۲، به من که از شیکاگو به او زنگ زده بودم، می‌گفت «خیلی طول نمی‌کشه. امروز کمتر از دیروز صدای شلیک می‌اومد». یادش هست چطور هر چیزی که برایش زحمت کشیده بودند یک‌شبه محو شده بود و نه تنها بی‌معنی جلوه می‌کرد، که انگار دیگر خود امکان دوام در ساختار زندگی پیش‌ رویشان، به‌ شکلی بی‌بازگشت، بی‌ثبات شده بود. مادرم بعد از تجربه‌ی جنگ دیگر نتوانست باورش را به سکون واقعیت حفظ کند؛ باور به نیرویی که باعث می‌شود چیزها همین‌طور که هستند بمانند. ادعا می‌کند ذهنش احتمال وقوع جنگی دیگر را رد می‌کند، اما آن گسیختگی نابهنجار در واقعیت، بر هر شکلی از ثبات، سایه‌ای از تردید می‌کشد. آن قدیم‌ها، پیش از جنگ، خیال مادرم هم مثل خیلی‌های دیگر، از بابت تصورناپذیری تصورناشدنی‌ها راحت بود؛ پنداری آسوده، گرچه غلط، که آنچه در تصور نگنجد، پیش نیامده و نخواهد آمد. الان هم باز ممکن است مادرم در پس مفهوم تصورناپذیر پنهان شود، اما چیزی که یک بار پیش آمده ناگزیر تصورشدنی است، و آن حجاب دیگر برای همیشه از میان برخاسته. برای مادرم پیری و مریضی کاتاستروفا نیست ــ‌‌به قول خودش، این‌ چیزها طبیعی‌اند‌ــ بنابراین ازشان نمی‌ترسد. این نیست که از جنگ هم بترسد. بیم آن دارد که چیزی این ثباتِ (بس کاناداییِ) تازه‌یافته‌اش را از هم بدرد، که انگار چیزی آن واقعیتِ دیگر را باز غالب کند.

پدرم هم از جنگ آسیب دیده، اما چیزی که زیر نام کاتاستروفا تجربه کرده ــ‌که می‌گوید بسیار هم شخصی است‌ــ بیش از هر چیز، گسیختن استمرار در طبیعت بشر بوده. پیش از جنگ، می‌توانسته به ثبات نیکی (یا بدی) در مردم باور داشته باشد. آدم‌‌ها همانی بودند که بودند و شما می‌دانستید چه هستند؛ از بد‌ها دوری می‌کردید و خوب‌ها را دوست داشتید. اتفاق مصیبت‌باری که مبهوتش کرد تغییر ناگهانی برخی از دوستان و آشنایان خودش بود؛ از مجاوران به نفرت‌پراکنان، از خوب‌ها به بدها، از مردمانی نجیب به عده‌ای آدمکش. امر تصورناشدنی پدرم این بود، اینواژگونی طبیعت بشر. وقتی ازش پرسیدم که آیا شده در انتظار یک کاتاستروفای دیگر ــ‌چیزی دوباره تصورناشدنی‌ــ باشد، گفت «ما پیریم. ممکنه یه کاتاستروفا هم باشه، ولی ما دیگه اون موقع این دوروبر نیستیم، پس خیال‌مون نیست».

اما برای خواهرم، که در دهه‌ی چهارم زندگی مسیر شغلی‌ش را تغییر داد تا روان‌درمانگر باشد، همه‌ی این‌ها انگار به‌شکلی واضح‌تر نمایان می‌شوند. آن‌طور که برایم نوشته «کاتاستروفا یعنی تحقق خیالی (و گاهی حقیقیِ) بدترین خروجی ممکن در موقعیتی مفروض. این موقعیت می‌تواند شکل‌های گوناگونی بگیرد، از سوزاندن غذا و جاماندن از اتوبوس گرفته تا مرگ و آشوب». و این‌طور ادامه داده که «کاتاستروفا وضعیت انتظار برای بدترین‌ها است، همزمان با آمادگی برای اجتناب از آن‌ها، مبارزه با آن‌ها یا مدیریت نتایج‌شان. این وضعیت گاهی آگاهانه است، اما در پس ذهن ما همیشه جریان دارد». دیگر این‌که خواهرم فکر می‌کند ــ‌و من هم با او موافقم‌ــ که در این انتظار همیشگی، رگه‌هایی از جبر فرهنگی هم هست. هر دوی ما این عبارت معروف را یادمان هست که به خود رفیق تیتو نسبت داده شده و از دهه‌ها پیش از جنگ در گوش همه‌ی کودکان و شهروندان یوگوسلاوی تکرار می‌شد: «باید جوری زندگی کنیم که انگار صلح صدها سال ادامه خواهد داشت، و جوری آماده باشیم که انگار جنگ فردا آغاز می‌شود» (و جنگ هم بالاخره در یک فردایی آغاز شد). پدرم به خاطر می‌آورَد که پدرش (ایوان، که دو جنگ جهانی را تجربه کرده بود) عمیقاً باور داشته محال است پنجاه سال را بدون تجربه‌ی هیچ جنگی زندگی کنی. اگر در این ادعا حق با دانشمندان باشد که تروما می‌تواند رمز ژنتیکی فرد را تغییر دهد، چیزی که بعدها می‌تواند به نسل‌های بعدی هم منتقل شود، پس کاتاستروفا درون ژن‌های من حک شده است.

من این را هم از والدینم پرسیدم که نقطه‌ی مقابل کاتاستروفا چیست. همزمان گفتند «زندگی عادی». برای آن‌ها «زندگی عادی» عبارتی است که مفهومش درون خودش نهفته: زندگی‌ای است که عادی باشد. اما بعد از پافشاری من، کمی شرحش دادند: زندگی عادی نیازمند ثبات است، چیزی که همیشه وابسته است به ثبات دولت. این ثبات راه پرورش، تعلیم و توانمندسازی فرزندان را باز می‌کند و همزمان در فرد احساسی عمومی از حرکت و پیشرفت ایجاد می‌کند. آن‌طور که پدرم توضیح داد زندگی عادی ظرافت‌هایی هم دارد و با چیزهایی مثل اسکی، ورزش، آوازخوانی، فرزندان، زنبورداری و غیره بهتر می‌شود (گرچه ترجمه‌ی دقیق عبارتی که استفاده کرد این است که «زیباتر» می‌شود). همین‌جا بود که فهمیدم زندگی عادی در حقیقت زندگی‌ای است که پیش از جنگ داشته‌اند و از دستش داده‌اند. در این صورت زندگی عادی همزمان یک فرافکنی نوستالژیک و اتوپیایی است، هم بازنگشتنی و هم دست‌نیافتنی.

همه‌ی این‌ها یعنی زندگی عادی به‌ کمک فاجعه معین می‌شود و معنی می‌یابد: زندگی است که از هم گسیخته شده، زندگی است که به دست کاتاستروفا هم دیدنی شده هم دور از دسترس. و در مقابل، کاتاستروفا چیزی است که زندگی را از هم گسیخته، چیزی که ثباتش را، سکون ضروری حیاتی و عاطفی‌اش را، ناممکن کرده است. درست همان‌طور که فاجعه در تراژدی، روشن‌ شدنِ نتیجه‌ی نهایی پی‌رنگ را لازم می‌کند، کاتاستروفا هم روایتی از «زندگی عادی» را لازم می‌کند؛ چیزی که فقط می‌توان آن را از میان پرده‌ی فاجعه‌واری دید که زندگی را به پیش و پس از خود تقسیم می‌کند.

و اما من، باید اعترافی کنم: ذهن من در باب زبان، رفتاری وسواس‌گونه دارد؛ همیشه بی‌وقفه و بی‌اختیار مشغول بازی با لغات و شیطنت کلامی است. لابد بیماری‌ای هست که علامتش همین پچ‌پچه‌های بی‌وقفه‌اند، یا بیماری‌ای مرتبط با این حقیقت که من هر روزِ زندگی عادی‌ام با خودم به زبان بوسنیایی حرف می‌زنم، و معمولاً هم با صدای یک مجرم خیابانی در سارایوو، مشغول لعن، ارعاب و دشنام به اغلب خودم (یا در اصل، به آن بخش خودم که یک مجرم سارایوویی نیست). راستش این ذهن زبان‌‌شیفته‌ی من خودبه‌خود راهش ختم می‌شود به اسم سرگئی کاتاستروفنکو: یک اسلاو خیالی، احتمالاً اهل اوکراین، که به شکل امکان وجود یک شخصیت، شوخی یا فاجعه در ذهنم سوسو می‌زند. جسم که هیچ، حتی با این‌که جناب سرگئی کاتاستروفنکو هنوز یک صدای درست‌وحسابی هم برای خودش دست‌وپا نکرده، هر بار دارم در اخبار دنیا دنبال ردی از یک فاجعه می‌گردم، اسمش در سرم جست می‌زند. اما اگر روزی صدایش را پیدا کند ــ‌و وقتی که این اتفاق بیفتد، احتمالاً عقل از سر من پریده‌ــ تجسم بی‌نقصی از کاتاستروفا خواهد بود؛ از این اندیشه که هیچ واقعیتی ــ‌یا روایت آن‌ــ بدون فاجعه، ممکن نیست.

 

 


درباره‌ی نویسنده: نام الکساندر همن، داستان‌نویس و جستارنویس بوسنیایی‌ـ‌آمریکایی، برای اهالی ادبیات ناآشنا نیست. همن که زبان انگلیسی را در بزرگسالی یاد گرفته، اولین داستانش به این زبان را در سال 1995 منتشر کرد و از آن به بعد نوشته‌هایش بارها در نشریاتی مثل نیویورکر، اسکوایر، پاریس‌ریویو و نیویورک‌تایمز انتشار یافته‌اند. خیلی‌ها نوشته‌های همن را، که جوایز ادبی متعددی در کارنامه‌اش دارد، با آثار جوزف کنراد و ولادیمیر ناباکوف مقایسه کرده‌اند. نشر اطراف به‌تازگی جستار درخشان «آکواریوم» او را در مجموعه‌ی لنگرگاهی در شن روان منتشر کرده است.

مترجم: امیر کلوتی

منبع: Lapham’s Quarterly

 

Related posts

ساکن شهری که کتابخانه‌اش من را می شناسد

فاطمه جناب اصفهانی
4 سال ago

افتاد یا هُلش دادند؟ | وقتی یک شکاک به فوتبال یاد می‌گیرد عاشقش باشد

کیوان سررشته
2 سال ago

منتقد از نگاه شاعر | بریده‌جستاری از مارینا تسوتایوا ‏

الهام شوشتری‌زاده
2 سال ago
خروج از نسخه موبایل