بی‌کاغذِ اطراف
بلاگ, داستان در درمانگری و پزشکی, روایت و پزشکی, روایت و حوزه‌های دیگر

پزشکی روایی | ارج نهادن به قصه‌ی بیماری


پزشکی روایی شاخه‌ای از علم پزشکی است که بنا دارد از دانش روایی برای شناسایی، فهم و تحلیل داستان‌های بیماری و تأثیر پذیرفتن از آن‌ها استفاده کند. اما روایت و پزشکی چه اشتراکی با هم دارند؟ این شاخه‌ی جدید پزشکی، چه چیز جدیدی به ادبیات و پزشکی خواهد آموخت؟ استقبال پرحرارت پزشکان، دانشجویان، استادان ادبیات، نویسندگان و بیماران از تلاش‌های آغازین این رشته، نشان می‌دهد این تلاش‌ها نگرشی مثبت به پزشکی، ادبیات و رنج بشر ایجاد کرده‌اند. در این مطلب بی‌کاغذ اطراف با پزشکی روایی و اهداف و دغدغه‌های اصلی‌اش آشنا خواهید شد.


سال‌ها پیش وقتی تازه دوران دستیاری پزشکی داخلی را تمام کرده بودم، در اتاق کوچک بیمارستانی خیریه می‌نشستم و غریبه‌هایی را ملاقات می‌کردم که بعدها بیماران بیست‌واندی‌ساله‌ام شدند. بیشترشان زنان رنگین‌پوست سالخورده، فقیر و بیمار بودند؛ از جمهوری دومینیکن، پورتوریکو، آمریکای مرکزی و جنوبی. آرام‌آرام متوجه شدم منی که پزشک داخلی هستم باید داستان‌های گوناگون و گاه متضادی را درک کنم که بیمارانم درباره‌ی مریضی‌هایشان تعریف می‌کردند. به‌تدریج فهمیدم بیمارانم به من پول می‌دهند تا با همه‌ی توجه و تخصصم روایت‌های فوق‌العاده پیچیده‌شان را بشنوم. روایت‌هایی که با کلمات، اشارات، سکوت‌ها، تصاویر، جواب آزمایش‌ها و تغییرات جسمی بیان می‌شدند و همه‌ی این روایت‌ها را طوری به یکدیگر متصل کنم که معنایی هرچند زودگذر داشته باشند. معنایی که بتوان بر اساس آن کاری کرد. این روایت‌ها راویان بسیاری داشتند: خودِ بیمار، خانواده‌اش، دوستانش، پرستاران بخش اورژانس، کارورزهایی که شرح‌حال بیمار را می‌نویسند، مددکاران اجتماعی، روان‌کاوها و همه‌ی پزشکان دیگری که روی پرونده‌ی بیمار نظر داده‌اند. چیزهایی که می‌خواندم یا می‌شنیدم شامل این‌ها بود: سرنخ‌هایی برای شناسایی علت زیست‌شناختی یا روان‌شناختی بیماری، پس‌زمینه‌ای زندگینامه‌وار که کمکم می‌کرد انسان رنجور از این علائم را بشناسم و زمینه‌ای مشترک برای ارتباط شخصی بین ما دو نفری که در آن اتاق کوچک نشسته بودیم، شکل بگیرد.

برای این‌که از پس همه‌ی این کارها به طور هم‌زمان برآیم، باید همان کاری را می‌کردم که همه‌ی پزشکان در حالت ایده‌آل باید انجام بدهند ـ چه خودشان متوجهش باشند، چه نه ـ من باید خط روایت بیمار را دنبال می‌کردم؛ استعاره‌ها و تصاویری را تشخیص می‌دادم که در روایتش به کار می‌برد؛ ابهام و ناباوری را طی پیش رفتن داستان تاب می‌آوردم؛ زیرمتن‌های ناگفته را پیدا می‌کردم و هر داستان را در سایه‌ی باقی قصه‌هایی درک می‌کردم که هر راوی برایم می‌گفت. همچنین باید با توجه به واکنشم در مقابل این داستان‌ها، خودآگاهانه عمل می‌کردم و اجازه می‌دادم این روایت‌ها برای انجام کاری به نفع بیمار ترغیبم کنند. این‌ها همه شبیه کاری بود که خواننده‌ی یک رمان یا تماشاگر یک فیلم انجام می‌دهد. من شرح‌دهنده‌ی آن وقایعی از بیماری بودم که ذاتاً آشفته و گیج‌کننده بودند. گرچه شنیدن این روایت‌ها کار سختی بود اما وظیفه‌ی گفتن‌شان که بر عهده‌ی بیمار بود، به مراتب دشوارتر می‌نمود، زیرا به زبان آوردن درد، رنج، نگرانی، اندوه و این احساس که چیزی سر جایش نیست، اگر ناممکن نباشد، بسیار دشوار است.

تقریباً همان زمان جنبش «ادبیات و پزشکی» شروع به رشد کرده بود و خوشبختانه من در سمیناری شرکت کردم که صندوق ملی علوم انسانی در سال 1982 درباره‌ی ادبیات و خلاقیت بالینی برگزار کرده بود. تروتمن بانکس، ویراستار نامه‌های ویرجینیا وولف و اولین منتقد ادبی‌ای که در دانشکده‌ای پزشکی استخدام شده بود، در طول یک ماه، برنامه‌ی آموزشی فشرده‌ای برگزار کرد و درباره‌ی تئوری ادبی، متون و روش‌هایی حرف زد که به کار پزشکی می‌آمد.

در بخشی از دوره از ما خواسته شد که با نثر روایی ساده‌ای درباره‌ی تجربیات بالینی‌مان بنویسیم. من درباره‌ی بیماری نوشتم که یک هفته قبل از سمینار او را دیده بودم. از رفتاری که با او داشتم ناراحت بودم. این‌که بدون دانستن وضعش با او بی‌ادبانه و تحقیرآمیز رفتار کرده بودم، آزارم می‌داد. به همین دلیل، درباره‌اش داستانی نوشتم و خلأهای موجود در واقعیت را با خیال پر کردم.

می‌خواستم از دفترم در بیمارستان چند کاغذ بردارم. عجله داشتم. زنی جوان از جایی پیدایش شد و نگهم داشت که فرم ازکارافتادگی‌اش را پر کنم. قبلاً چند باری او را دیده بودم. برای سردردهایش که از نظر من چندان نگران‌کننده نبود، استامینوفن تجویز کرده بودم. عصبانیتم را در آن لحظه یادم هست. نه‌تنها به این دلیل که زن برای چنین مشکل جزئی‌ای انتظار گواهی ازکارافتادگی داشت، بلکه به این دلیل که بدون نوبت ناگهان سر رسیده بود و انتظار داشت برای پر کردن فرمش وقت بگذارم. برای رسیدن به جلسه‌ای دیرم شده بود و فرصت سؤال کردن نداشتم. همان‌طور که دسته‌ی کاغذ هنوز زیر بغلم بود سریع تشخیصی سر هم کردم و فرم را امضا کردم و البته ناراحتی‌ام را به شدیدترین شکل به بیمار نشان دادم.

در داستانی که نوشتم، بیمار که اسمش را گذاشته بودم لیزا، فرصتی پیدا کرده بود برای رسیدن به آرزوی مدل شدنش. عمه‌اش در منهتن با آژانس مدلینگ بزرگی در ارتباط بود و لیزا را ترغیب کرده بود تا وقتی برای آزمون‌های ورودی آماده می‌شود از شهر یونکر به خانه‌ی او نقل‌مکان کند. در داستان من مستمری ازکارافتادگی نیاز لیزا را به داشتن درآمد برطرف می‌کرد تا زمانی که بتواند برای خودش رزومه‌ی درخوری جمع کند و رؤیایش را محقق سازد. داستان را از زاویه‌ی دید لیزا نوشتم و با این صحنه تمامش کردم که لیزا به فکر فرو رفته و رفتار عجولانه و تحقیرآمیزِ پزشکش او را آزار می‌دهد.

وقتی کمی بعد از پایان سمینار آن بیمار را دیدم، درباره‌اش زیاد فکر کرده بودم و می‌خواستم از زاویه‌ی دید او ماجرا را ببینم. با تخیلم تلاش کرده بودم علت رفتارش را توضیح دهم و هم‌زمان زمینه‌های رفتار خودم را پیدا کنم. به همین دلیل مشتاقانه درباره‌ی آن ماجرا از او پرسش کردم و از این‌که او را به آن سرعت کنار زده بودم، عذرخواهی کردم.

قضیه خیلی عمیق‌تر از چیزی بود که در داستانم خیال کرده بودم. لیزا واقعاً به آن مستمری ازکارافتادگی برای بر آمدن از پس نقل‌مکانی ناگهانی به منهتن نیاز داشت اما نه برای کاریابی در صنعت مد. لیزا بزرگ‌ترین دختر از بین پنج خواهری بود که پدر و عموی‌شان آن‌ها را در آپارتمان شلوغ‌شان در شهر یونکر، آزار و اذیت می‌کردند. از دوازده‌سالگی از بیمارم سوءاستفاده‌ی جنسی می‌شد و حالا نمی‌خواست گوشه‌ای بایستد و تماشا کند که همان بلا سر خواهرهایش بیاید. در بیست‌ویک‌سالگی حس کرده بود می‌تواند خانه‌ی امنی برای خودش و خواهرانش در منهتن دست‌وپا کند.

وقتی همه‌ی این‌ها را فهمیدم، با مددکار اجتماعی متخصص خشونت‌های خانگی تماس گرفتم و لیزا و خواهرانش را به پناهگاه‌های اضطراری و گروه‌های حمایت معرفی کردم و منابع کافی برای مبارزه با خشونت خانگی در اختیارشان گذاشتم. آن‌ها به منهتن نقل‌مکان کردند و مادرشان را هم با خود بردند تا از مردان آزارگر خانواده‌شان دور باشند. در طول سالیان، من پزشکِ مادر و سه تا از پنج خواهر بودم و وقتی پدرشان بیماری لاعلاجی گرفت، از من خواستند پزشک او نیز باشم.

لیزا به من یاد داد در کار بالینی تخیل داشته باشم. با این‌که من، پیش از دیدارمان در آن روز، از اتفاقی که برای او رخ داده بود بی‌خبر بودم، اضطرار و نیازش برای ترک خانه را در ذهنم تصور کرده بودم. تا زمانی که تصوراتم را در قالب کلمات نریخته بودم، نمی‌دانستم که دقیقاً درباره‌ی او چه می‌دانم. فرضیه‌ی من درباره‌ی مدل شدن کاملاً نادرست بود اما تلاشم برای حدس زدن شرایط بیمارم و پیدا کردن دلیل رفتارش از طریق تخیل فایده‌ی بسیاری داشت. مانند دیلمی که با آن زیر تخته‌سنگی را می‌بینی یا پریسکوپی که آن طرف دیوار را نشانت می‌دهد. این عمل روایی به من کمک کرد که به بیمارم نزدیک‌تر نیز شوم. آن تمرین نوشتن من را عمیقاً درگیر درک مصائب واقعی دختر کرد و از سرزنش کردن یا متهم کردنش به تمارض دور نگاهم داشت.

تلاشی که برای تعریف کردن داستانم به آن نیاز داشتم، جست‌وجوی زاویه‌ی دید لیزا و تصور کردن آن، به من کمک کرد تا خودم را در کنار او و نه در مقابلش قرار دهم، سعی کنم علت رفتارش را بفهمم، شرایطش را جدی بگیرم و به دانسته‌های ناخودآگاهم از رؤیاها و توانایی‌های او دسترسی پیدا کنم. همه‌ی این‌ها من را در کمک به بیمارم توانمندتر کرد.

طی سال‌های بعدی به‌تدریج فهمیدم که این مهارت‌های روایی نه‌تنها در رابطه‌ی بین پزشک و بیمارش بسیار به کار می‌آیند، بلکه در همه‌ی زمینه‌های حرفه‌ی پزشکی سودمندند. آموزش پزشکی، پژوهش، تشخیص بیماری‌ها، ارتباط با سایر همکاران در سیستم درمانی و انجام مسئولیت‌های عمومی پزشکی همگی به دانش روایی محتاج‌اند.

پزشکی روایی شاخه‌ای از علم پزشکی است که بنا دارد از دانش روایی برای شناسایی، فهم و تحلیل داستان‌های بیماری و تأثیر پذیرفتن از آن‌ها استفاده کند. ما انسان‌ها وقتی می‌خواهیم فردی را در موقعیتی خاص تصور کنیم که به مرور زمان دستخوش تغییر می‌شود، ناخودآگاه به روایت یا قصه‌گویی رو می‌آوریم. ما با پیرنگ بخشیدن به حوادثِ ظاهراً آشفته، سعی می‌کنیم علت وقوع چیزها را بفهمیم. حوادث را برحسب توالی زمانی مرتب می‌کنیم، شروع، میانه و پایان را انتخاب و علت‌ها و اثرات وقایع را درک می‌کنیم. ما با قصه گفتن یا شنیدن قصه‌هایی که دیگران گفته‌اند (در اسطوره و افسانه، تاریخ، رمان یا متون مقدس) روابط‌مان با دیگر انسان‌ها را گرامی می‌داریم. از طریق استعاره و دیگر اَشکال زبان تمثیلی، پی ارتباط بین چیزها می‌گردیم. ما با قصه گفتن به خودمان و دیگران ـ در رؤیاها، خاطرات، دوستی‌ها، ازدواج‌ها و جلسات روان‌درمانی ـ نه‌تنها خودمان را می‌شناسیم، بلکه آرام‌آرام با این قصه‌ها تغییر می‌کنیم و شکل می‌گیریم. جنبه‌هایی بسیار اساسی از زندگی مانند شناختن خویشتن و دیگری، ارتباط با سنت‌ها، یافتن معنا در وقایع، گرامی داشتن روابط و حفظ ارتباط با دیگران، همگی به کمک روایت محقق می‌شوند.

روایت و پزشکی چه اشتراکی با هم دارند؟ این شاخه‌ی جدید پزشکی، چه چیز جدیدی به ادبیات و پزشکی خواهد آموخت؟ استقبال پرحرارت پزشکان، دانشجویان، استادان ادبیات، نویسندگان و بیماران از تلاش‌های آغازین این رشته، من را متقاعد کرد که این تلاش‌ها نگرشی مثبت به پزشکی، ادبیات و رنج بشر ایجاد کرده‌اند. به نظر می‌رسد پزشکی روایی به پزشکی و به ادبیات همان چیزی را اضافه خواهد کرد که به آن محتاج‌اند. از یک طرف پزشکی، پرستاری، خدمات اجتماعی و سایر رشته‌های خدمات سلامت به روش‌هایی اثبات‌شده نیاز دارند تا مراقبت از بیمار را انسانی‌تر و فردی‌تر کنند، وظایف اخلاقی خود در قبال بیمار را باز بشناسند و روابطی التیام‌بخش با بیماران، سایر پزشکان و عموم جامعه ایجاد کنند. افزایش ظرفیت‌های روایی می‌تواند به همه‌ی این تلاش‌ها یاری برساند. فرضیه‌ی من این است که آموزش فشرده‌ی روایی-ادبی می‌تواند بخشی از نقایص پزشکی در فردیت‌یافتگی، تواضع، پاسخ‌گویی و همدلی را پوشش دهد. از طرف دیگر مطالعات ادبی و نظریه‌ی روایت به دنبال راهی است تا با دانش نظری خود تأثیری ملموس بر جهان بگذارند و مرتبط شدن با پزشکی می‌تواند این راه را هموار کند.

طبابتی که با دانش روایی همراه می‌شود، توانایی بیشتری در شناسایی بیمار و بیماری دارد. در چنین طبابتی همکاری فروتنانه با دیگران و همراهی با بیمار و خانواده‌اش در میانه‌ی مصائب بیماری ممکن‌تر است. این ظرفیت‌های جدید، مراقبت‌های پزشکی را به سمت انسانی‌تر، اخلاقی‌تر و احتمالاً مؤثرتر شدن سوق خواهند داد.

نظام سلامت در سال‌های اخیر تغییرات بسیاری کرده است. همه‌ی ما از هجوم شرکت‌های بزرگ و مسائل بوروکراتیک‌شان به طبابت متأسفیم. ساعات کاری شتاب گرفته‌اند، برای درمان بیماران بدحال، پزشکان بیمارستانی غریبه با بیمار جایگزین پزشکانی شده‌اند که آن‌ بیماران را به خوبی می‌شناختند. انفعال کارکنان سلامت در برابر بازاری شدن روزافزون پزشکی حیرت‌آور و آزاردهنده است. فرایندی که با تحمیل بازار به نظام سلامت در دهه‌ی هشتاد آغاز شد. ما در آمریکا هنوز برنامه‌ی جامعی برای بیمه‌ی سلامت ملی نداریم. عمیق‌تر شدن شکاف بین فقیر و غنی، شکاف بین کیفیتِ سلامت را عمیق‌تر می‌کند. فساد، کلاهبرداری و طمع شرکت‌های بزرگ مانند سایر بخش‌های اقتصاد، در صنایع سلامت‌محور نیز دیده می‌شود. این‌که چگونه تصمیمات حوزه‌ی سلامت نه به کمک بیماران و نه حتی برای آنان، بلکه به وسیله‌ی سهامداران و مدیران شرکت‌های بزرگ و در راستای منافع آن‌ها گرفته می‌شود، هر روز واضح‌تر می‌شود.

در دوران مدرن توانایی پزشکی در تشخیص و درمان بیماری‌ها بسیار پیش رفته است. پزشکان می‌توانند به توانایی‌شان در درمان عفونت‌هایی که زمانی کُشنده بودند یا درمان سرطان خون اطفال و پیوند اعضا ببالند. اما برخلاف چنین پیشرفت‌های فنی شگفت‌آوری، پزشکان غالباً ظرفیت و مهارت اندکی در به رسیمت شناختن مصائب بیماران‌شان و همدلی کردن با رنج آنان دارند. همراهی کردن صادقانه و مشفقانه با بیمارانی که برای بهبودی تقلا می‌کنند، یا با بیماری‌های مزمن دست به گریبان‌اند یا در آستانه‌ی مرگ‌اند جزو نقاط قوت پزشکان امروز نیست. بیماران معمولاً از این‌که پزشک‌شان به حرف آن‌ها گوش نمی‌دهد یا نسبت به رنج آن‌ها بی‌تفاوت است می‌نالند. گویی وفاداری و پایمردی از تلفات بازار هزینه‌نگر پزشکی است. بیماران به جای لمس همراهی راهنمایی مطمئن که آن‌ها را می‌شناسد، در میان ابهام و تحقیری که بیماری نصیب‌شان کرده تنها می‌مانند و از متخصصی به متخصص دیگر حواله می‌شوند. گرچه احتمالاً مراقبت علمی کافی دریافت می‌کنند اما در برابر نتایج بیماری و دلهره‌اش تنها می‌مانند.

طبابتِ صرفاً مبتنی بر علم نمی‌تواند به بیمار در کشمکش درونی‌اش با سلامتی ازدست‌رفته کمک کند یا یافتن معنایی در بیماری و مرگ را برایش آسان‌تر سازد. پزشکان در کنار رشد دانش تخصصی‌شان، به تخصص در گوش سپردن به بیماران‌شان نیز نیاز دارند؛ به داشتن درکی عمیق از مصائب بیماری و ارج نهادن به معنای روایتی که بیمار از بیماری‌اش به دست می‌دهد. به متأثر شدن از آنچه شاهدش هستند نیاز دارند تا بتوانند به سود بیمارشان عمل کنند. پرستاران و مددکاران اجتماعی بیشتر از پزشکان به این مهارت‌ها مجهزند اما همه می‌توانند برای افزایش این ظرفیت‌ها در نظام سلامت دست‌ به ‌کار شوند.

پزشکان، پرستاران و مددکاران اجتماعی برای توانمند شدن در این زمینه‌ها شروع به یاری گرفتن از افرادی کرده‌اند که در زمینه‌ی روایت تبحر دارند؛ روایت به معنی داستانی که یک گوینده، یک شنونده، توالی زمانی، پیرنگ و معنایی درونی دارد. استادان ادبیات، داستان‌نویسان، قصه‌گوها و بیمارانی که درباره‌ی بیماری‌شان دست به قلم برده‌اند با مراکز درمانی ما همکاری می‌کنند تا به پزشکان روش صحیح گوش سپردن به روایت‌های بیماری، درک معنایشان، رسیدن به تفسیری دقیق و غنی از این روایت‌ها و در نهایت فهم همه‌جانبه‌ی مصائب بیماران و پیچیدگی‌هایش را آموزش دهند. این‌ها مهارت‌های روایی هستند. مهارت‌هایی که فرد را قادر به شنیدن و درک داستان دیگران خواهد کرد. مراقبت پزشکی تنها در صورتی با فروتنی، اعتماد و احترام همراه خواهد شد که پزشک بتواند تا حدی آنچه را که بر بیمارش می‌گذرد درک کند. پزشکی روایی نام شیوه‌ای از طبابت است که از این مهارت‌های روایی برای شناسایی، درک و تفسیر داستان بیماری و متأثر شدن از آن بهره می‌برد.

آموزش در پزشکی روایی شامل منظومه‌ای از تعالیم ادبی است. ما به دانشجویان‌مان مهارت‌های پایه‌ای ژرف‌خوانی و اندیشیدن به وقایع از طریق نوشتن را می‌آموزیم. آن‌ها را به مهارت درک نوشته‌های همکاران‌شان و نقد صادقانه و محترمانه مجهز می‌کنیم. ما متون بزرگ ادبی را به آن‌ها معرفی می‌کنیم و توانایی درک ارتباط زیبایی‌شناسانه با آثار داستانی، شعر و نمایشنامه را در آنان ایجاد می‌کنیم. در این دوره‌ها نظریات پیچیده‌ی روایت از شاخه‌های مختلف مطالعات ادبی و روایت‌شناسی را به آنان ارائه می‌دهیم. در دنیای راندهای آموزشی بالینی، جلسات پزشکان درباره‌ی بیماران بخش سرطان، کلینیک ایدز و برنامه‌های ویزیت در منزل، ما کارکنان سلامت را دور هم جمع می‌کنیم تا بخوانیم و بنویسیم، تا به همه‌ی آنچه در زندگی‌هایشان می‌گذرد بپردازیم و بازنمایی‌اش کنیم؛ زندگی‌هایی که حول بیمار و بیماری شکل گرفته‌اند. در نتیجه‌ی همه‌ی این‌ها، ما ظرفیت دانشجوها را برای شنیدن آنچه بیمارشان می‌گوید عمیق‌تر می‌کنیم.

پزشکی روایی در آرزوی احتمالات ساده اما بزرگی است. شاید پرستاری از بخش سرطان چیزی را که درباره‌ی شکنندگی زندگی روزمره‌اش نوشته است برایمان بخواند، شاید بیماری سی‌وهشت‌ساله با غروری محجوبانه به پزشکش بگوید که هفته‌ای بیست مایل می‌دود. شاید یک دانشجوی پزشکی خشمش را از بی‌عدالتی بیماری و بی‌رحمی درمان آشکار کند. شاید اعضای خانواده‌ای بر بالین مادری که از سرطان رحم در احتضار است جمع شوند. ما در آنِ واحد با یکدیگر غریبه‌ایم و آشنا. تنهاییم و با هم. حضور دیگری همان‌قدر که می‌تواند روشن‌گر باشد، رازآلود است. ما هم‌زمان پشت مرزهای ابهام و درون دایره‌ی آشناییِ یکدیگریم. شبیه سیاره‌های منظومه‌ای شمسی کنار هم می‌چرخیم و با نور ستاره‌ای واحد گرم می‌شویم و در عین حال زندگی‌هایی مطلقاً متمایز درون هر کدام‌مان جریان دارد. دست‌آخر همه‌مان با هر چه در توان داریم کنار هم زندگی می‌کنیم. در جایگاه کارکنان سلامت سعی می‌کنیم پرتوهایی را که از سیاره‌ی بیماران‌مان ساطع می‌شود دریافت کنیم و به عنوان بیمار تلاش می‌کنیم افکار، احساسات و ترس‌های نگفتنی را به درمان‌گران‌مان منتقل کنیم. در حقیقت ما اجسامی معلق در آسمانیم که در اثر جاذبه‌ی تلاش‌های مشترک‌مان به یکدیگر جذب می‌شویم، از هم دور می‌شویم و در مسیر یگانه‌مان اطراف کیهان را می‌گردیم.

 


نویسنده: ریتا شارون

مترجم: یاسین کیانی

منبع: بخش‌هایی از کتاب Narrative Medicine: Honoring the Stories of Illness که نشر اطراف به‌زودی ترجمه‌ی آن را منتشر خواهد کرد.

 

Related posts

مثل برخورد شهاب‌سنگ | مرز داستان بازاری و داستان ادبی

رویا پورآذر
4 سال ago

ساکن شهری که کتابخانه‌اش من را می شناسد

فاطمه جناب اصفهانی
4 سال ago

و الا دیگر چه بهانه دارند که آبله اطفال را نمی‌کوبند؟

زهره ترابی
4 سال ago
خروج از نسخه موبایل