بی‌کاغذِ اطراف
بلاگ, منظومه‌ی کتاب‌های نشر اطراف

غرابت باشکوه یوکو تاوادا | از زبان ریوکا گالچن


نوشته‌های تاوادا درباره‌ی… خب… سخت است که «چیستی»ای به نوشته‌های تاوادا نسبت دهیم. اما زبان و ادراک در نوشته‌های او همیشه مرکزی، غامض و پویاست. وجه مشخصه‌ی آثار یوکو تاوادا انطباق‌هایی است که مخاطب نمی‌داند با آن‌ها چه کند و دریافت‌هایی که شاید لازم باشد باورشان کرد یا نکرد. صدا و تجربه‌ی راوی غالباً به طریقی که برای خودش هم غریبه است تغییر شکل می‌دهد و همه‌چیز تسخیرشده ــ و اغلب تا حدی خنده‌دار ــ احساس می‌شود؛ با معنایی فهم‌پذیر و اغلب کنایه‌آمیز. در بیشتر آثار تاوادا احساس می‌کنی در افسانه‌ای سرگردانی که به تو تعلق ندارد. البته چنین احساسی دقیقاً همان احساس سخن گفتن به زبانی جز زبان مادری است. در واقع، این اغلب همان چیزی است که در نوشته‌های تاوادا رخ می‌دهد.


حدود پانزده سال پیش وقتی دانشجو بودم، در سِمت مسئول کپی و پادوی دپارتمان زبان آلمانی استخدام شدم. دپارتمان زبان آلمانی ــ که در همان ساختمانی بود که دپارتمان‌های زبان‌های رومی و مطالعات زبان اسلاو و چند زبان دیگر هم مستقر بودند ــ دو منشی داشت که من با آن‌ها کار می‌کردم، و هر دوی آن‌ها شوهرانی داشتند که هفده‌ سال از خودشان کوچک‌تر بودند، و هر کدام از شوهرها در ساعتی از پیش تعیین‌شده تماس می‌گرفتند و من نمی‌دانستم از این مقارنه باید چه برداشتی کنم. این مقارنه معنادار به نظر می‌رسید، مخصوصاً از این جهت که این دو زن به‌کلی با یکدیگر فرق داشتند. یک روز که کنار دستگاه کپی با یکی از آن‌ها صحبت می‌کردم ــ یکی از منشی‌ها سگی داشت که هر روز با او سر کار می‌آمد و دیگری سگی نداشت که هر روز با او سر کار بیاید، و من با آن یکی که سگ داشت کمی خودمانی‌تر بودم ــ به او گفتم که دارم به ثبت‌نام در سمیناری در آن‌ طرف راهرو فکر می‌کنم؛ سمیناری با عنوان «ادبیات آمریکای لاتین در ترجمه، با پروفسور آی». پرسیدم که به نظرش شرکت در این سمینار ایده‌ی خوبی است یا نه. گرچن ــ او چنین نام آلمانی اصیلی داشت ــ همه‌ی استادهای دپارتمان‌های مختلف را می‌شناخت و به طور کلی اطلاعات بسیاری داشت و من عادت داشتم که نظرات بی‌تعارفش را جویا شوم. جواب داد «اوه، پروفسور آی؟ از اولین کسانی است که بورخس را ترجمه کرده. وقتی ببینی‌اش، از خودت می‌پرسی که آدمی تا این حد کسل‌کننده چطور گذارش به ترجمه‌ی بورخس افتاده.»

برای سمینار ثبت‌نام کردم. بعضی از دانشجوها متون مقرر را به زبان اصلی اسپانیایی، پرتغالی یا آیماری می‌خواندند و بعضی هم، مثل من، برگردان انگلیسی را. پروفسور آی کسل‌کننده نبود، اما نیمه‌ناشنوا بود. نیمه‌ناشنوا، نه به این معنا که نصف حرفت را می‌شنید، یا نیمی از بلندیِ صدایت را می‌شنید، بلکه به این معنا که اگر پشت میز کشیده‌ی سمینار در سمت چپ او می‌نشستی، حرفت را می‌شنید، اما اگر در سمت راستش بودی، حرفت را نمی‌شنید. این وضع باعث می‌شد که فقط نصف کلاس وجود داشته باشد. اگر در سمت راستش می‌نشستی، نامرئی و بی‌صدا بودی. بدتر از این، اگر در سمت چپش می‌نشستی، با شدت مضاعف به حرفت گوش می‌داد، و به خاطر همین، به نظرت می‌رسید که کلمه‌ها کلمه‌های خودت نیستند، بلکه کشتی‌هایی‌اند که خدا می‌داند از کجا برگشته‌اند و در ساحل تو پهلو گرفته‌اند، و در نتیجه ساحلت را، که زمانی تمیز و خلوت بود، حالا انگار موجودات دریایی ناشناخته‌ای ــ که بعید نبود صرفاً کیسه‌های پلاستیکی باشند ــ آلوده بودند. وضعیت عجیبی بود. ما [شرکت‌کنندگان سمینار] یازده زن بودیم و یک مرد، و داستان‌هایی که می‌خواندیم هم خودشان عجیب و غریب بودند، با ترجمه‌هایی با کیفیت‌های ناهمسان. و همه‌ی این‌ها به شلختگی و آشفتگی طبیعیِ آن دو ساعت سمینار دامن می‌زد. دارم چه چرندیاتی می‌بافم؟ ما دانشجویان، در برابر چشمان خیره‌ی پروفسور آی، فکرمان را دو برابر حالت معمول به کار می‌انداختیم. شاید همه‌ی این‌ها توضیح دهد که چرا آن سمینار ادبی از همه‌ی سمینارهایی که در آن‌ها شرکت کرده‌ام به‌يادماندنی‌تر شده.

این نه‌چندان‌حکایت‌ِ طولانی بهترین راهی است که برای منتقل کردن حسم از خواندن آثار یوکو تاوادا (به انگلیسی) به فکرم می‌رسد؛ نویسنده‌ای ژاپنی که بیشتر دوران بزرگسالی‌اش را در آلمان گذرانده است. انتشارات نیودایرکشنز سه‌ کتاب‌ او را منتشر کرده و چهارمین کتابش، آقاداماد سگ بود، هم ماه نوامبر با ترجمه‌ی مارگارت میتسوتانی منتشر خواهد شد. وجه مشخصه‌ی آثار تاوادا، که شاید بشود با آثار برونو شولتس، سیلوینا اوکامپو و فرانتس کافکا مقایسه‌شان کرد، انطباق‌هایی است که مخاطب نمی‌داند با آن‌ها چه کند و دریافت‌هایی که شاید لازم باشد باورشان کرد یا نکرد. صدا و تجربه‌ی راوی غالباً به طریقی که برای خودش هم غریبه است تغییر شکل می‌دهد و همه‌چیز تسخیرشده ــ و اغلب تا حدی خنده‌دار ــ احساس می‌شود؛ با معنایی فهم‌پذیر و اغلب کنایه‌آمیز.

نوشته‌های تاوادا درباره‌ی… خب… سخت است که «چیستی»ای به نوشته‌های تاوادا نسبت دهیم. اما زبان و ادراک در نوشته‌های او همیشه مرکزی، غامض و پویاست. داستان کوتاه «جایی که اروپا شروع می‌شود» (داستانی که عنوان یکی از مجموعه داستان‌هایش از آن گرفته شده) را در نظر بگیرید. در این داستان، راوی که یک خارجی ساکن آلمان است، قصه‌اش را با گوش‌دردی آغاز می‌کند که بعداً دکتر آن را نشانه‌ای از بارداری تشخیص می‌دهد. راوی در یک بازار دست‌دوم‌فروشی کتابی را برمی‌دارد و فروشنده می‌گوید که این کتاب نیست، بلکه آینه است. وقتی راوی آن شیء را به خانه می‌آورد، معلوم می‌شود که جعبه‌ای است شامل چهار نوار کاست؛ یک کتاب صوتی. او نوار را پخش می‌کند. «تلاش کردم تا به صدا گوش دهم بدون این که فاصله‌ام را با آن از دست بدهم. اما نتوانستم. یا اصلاً هیچ‌چیز نمی‌شنیدم یا در رمان غوطه‌ور می‌شدم.»

در بیشتر آثار تاوادا احساس می‌کنی در افسانه‌ای سرگردانی که به تو تعلق ندارد. البته چنین احساسی دقیقاً همان احساس سخن گفتن به زبانی جز زبان مادری است. در واقع، این اغلب همان چیزی است که در داستان‌های تاوادا رخ می‌دهد. در یک داستان، گویی زنی دارد به ماهی تبدیل می‌شود و در داستانی دیگر، راهبی درون برکه می‌پرد تا انعکاس خودش را در آغوش گیرد. اما این افسانه‌ها با استعاره‌های آشنا هم می‌آمیزند. و اغلب در داستان‌های تاوادا دیدگاه‌ها و احساساتی که با آن‌ها خو کرده‌ایم، کم‌کم همچون ردپایی از داستان‌های بیگانه به نظر می‌رسند؛ تاوادا در جستاری به نام «طلسم»[1] می‌نویسد «در این شهر بسیاری از زن‌ها تکه‌ای فلز به گوش خود آویزان می‌کنند. به همین دلیل هم سوراخی دیگر در لاله‌ی گوش خود ایجاد کرده‌اند. به محض ورود به شهر دلم می‌خواست بپرسم این تکه فلز بر گوش چه معنایی دارد. فقط مطمئن نبودم که اجازه دارم در این باره بی‌پرده صحبت کنم یا نه. در کتاب راهنمای سفرم نوشته که در اروپا نباید از آدم‌های غریبه سؤال‌هایی پرسید که مستقیماً به بدن یا مذهب مربوط می‌شود.»

این [ویژگی آثار تاوادا] همیشه جذاب و لطیف نیست. راوی او در داستان «جایی که اروپا شروع می‌شود»، زنی ژاپنی که در آلمان زندگی می‌کند، از ماجرای برگشتن به خانه همراه با یک رادیو و سپس یافتن یک تکه ناخن در یکی از دکمه‌های آن رادیو می‌گوید: «احتمالاً کسی که در خط مونتاژ کار می‌کرده مورد حمله‌ی یک ماشین قرار گرفته و ناخن یا حتی یکی از انگشت‌هایش را به طور کامل از دست داده.» احتمالاً اکثر ما اکتشاف او را این‌طوری تفسیر نمی‌کنیم، با این حال این نوع تفسیر هم معنای اقناع‌کننده‌ی خودش را دارد.

صحنه‌ا‌ی دیگر از همان داستان را در نظر بگیرید. راوی خارجی بالاخره پیش دکتر متخصص گوش رفته است ــ [در طول داستان می‌بینیم که رسیدن او به دکتر] آسان نبوده و «معما»هایی مثل این او را معطل می‌کرده‌اند: «یک جفت اسکیت مخصوص پاتیناژ و یک ساعت کنار هم قرار گرفته‌اند، گویی می‌خواهند وادارم کنند که رابطه‌شان را حدس بزنم. آن‌قدر در مقابل آن‌ها می‌ایستم تا جواب معما را بیابم: اسکیت و ساعت هر دو حرکت دایره‌ای دارند»ــ و با این که می‌خواهد به دکتر بگوید که احساس می‌کند «انگار» ککی در سوراخ گوشش وجود دارد، در عوض خودش را در حالی می‌یابد که دارد به دکتر می‌گوید «ککی در گوشم زندگی می‌کند» (فقدان وجه شرطی جمله خاصیتی تکرار شونده در کار تاواداست. اغلب «انگار»ها حقیقی هستند). وقتی دکتر پس از معاینه‌ی گوش زن به او می‌گوید که حامله است، راوی می‌گوید «آیا ممکن است یک کک را با جنین اشتباه گرفته باشید؟» و بعداً حتی از این هم فراتر می‌رود و به دکتر می‌گوید «چه می‌بینید؟».

دکتر با صدایی کودکانه گفت «صحنه‌ی نمایشی را در یک تئاتر می‌بینم.» گفتم «تلاش کنید دقیقاً آنچه را که می‌بینید، بگویید.» شنیدم که نفس عمیقی کشید و گفت «ساختمانی نزدیک یک بندر می‌بینم، و یک افسر و چند زن.» دستیار دکتر از بیرون صدایش کرد و گفت کسی پشت تلفن کار مهمی با او دارد. اما دکتر صدای او را نشنید.

«زنانی که آنجا ایستاده‌اند چه شکلی‌اند؟»

اگرچه کنجکاوی‌ام داشت کمتر می‌شد، چند سؤال دیگر هم پرسیدم چون شک کرده بودم که دکتر از آن تئاتربروهای بی‌تجربه باشد. تا قبل از این که پای زن‌ها به ماجرا باز شود، او فقط تصاویری قدیمی، آشنا و کسل‌کننده می‌دید. وقتی داشت این را گزارش می‌کرد صدایش تا حدی بالاتر رفت:

«زن‌ها لباس‌های بلند ابریشمی به تن دارند. شما به آن‌ها چه می‌گویید؟ آهان، درست است، کیمونو. یکی از آن‌ها هم چاقویی در دست دارد…»

ناله کردم و دستش را کنار زدم.

دکتر میتینگر، این که مادام باترفلای است. توصیفت نوآورانه نبود.

سرخ شد و لب‌هایش به هم پیچید تا کلماتی را بقاپد که شاید هنوز بشود گفت. اما من دیگر صبر نکردم و بدون خداحافظی مطبش را ترک کردم.

اوه… بله. مخاطب به یاد می‌آورد، درست است، ما در یک مطب بودیم.


[1]. ترجمه‌ی فارسی این جستار را می‌توانید در کتاب ارواح ملیت ندارند بخوانید.


نویسنده: ریوکا گالچن

مترجم: مهدی محمدی

منبع: نیویورکر

Related posts

موزه‌ی قصه‌ی آکسفورد | از نارنیا تا شگفت‌زار

الهام شوشتری‌زاده
4 سال ago

خرده‌روایت‌هایی از سفر | مقصد: زمین

نیما م. اشرفی
4 سال ago

من چرا می‌نویسم؟ | از زبان جون دیدیون ‏

امین شیرپور
3 سال ago
خروج از نسخه موبایل