بی‌کاغذِ اطراف
بلاگ, روایت آدم‌ها و رنج‌هایشان, زندگی‌نگاره‌ها, مجله‌ی ادبیات مستند

ناخِش‌خانه | روایت کودکان بیماری که از بیمارستان به زندگی باز می‌گردند


آن‌قدر کوچکم که هنوز در سرم تصویری از بیمارستان شکل نگرفته. برای چه آن‌جا هستم و تا کی باید بمانم را نمی‌دانم، از بیماری و رنج هم چیزی نمی‌دانم، اما آن‌قدر بزرگم که می‌دانم بیمارستان خانه نیست. می‌دانم پدری دارم که عصرهای پنجشنبه راه می‌افتد تا با مینی‌بوس‌های کهنۀ آبی‌رنگ از جادۀ هراز بگذرد، به تهران بیاید و من را در مفید ملاقات كند. مادرم تنها یک صداست که از تلفن خانۀ همسایه عبور می‌كند تا به پاویون بخش پرستاری برسد. آن‌قدر مریضم که دیگر اسمم را صدا نمی‌زنند و آن‌قدر این مریضی مرموز و پیچیده است که کسی از آن نامی نمی‌برد. من یواش‌یواش از اوسانه به كسي که «گَتِه مریضی» دارد بدل می‌شوم؛ استعارۀ مرگم در دنیای زندگان. این را وقتی که بزرگ‌تر شدم فهمیدم، وقتی که آشنايان دور یا همسایگان قدیمی از مادرم دربارۀ سرنوشت بچۀ مریضی که دکترها جوابش کرده بودند می‌پرسند و مادرم با خوشحالیِ شعبده‌بازی که خرگوشی را از کلاه سیلندرش بیرون می‌کشد، می‌گوید «وِ هَسِه!»


در یک نمای دور مابین رنگی و سیاه‌وسفید، روی مشمع سیاه تخت بزرگی نشسته‌ام. کاپشن پشمی کلاه‌داری با دو منگولۀ آویزان به تن دارم و زنی که گوشۀ چادرش را به دندان گرفته، در تقلای آن است که آن را را از تنم بِکَند. لابد زمستان است. دکتر بی‌معطلی مرا می‌خواباند و تزریق می‌کند. بوی تند الکل و شتاب سرنگ با دست‌های نرم زنی دیگر در یک نمای دور، جایی در اولین خاطرۀ کودکی‌ام محو می‌شود. من آغاز شدم همزمان با لانگ شات و کلوزآپی از خودم در جايی که بعدها فهمیدم اورژانس بیمارستان یحیی‌نژاد بابل است.

خاطرات، تصاوير نازک و شفافی هستند که آرام‌آرام با روایت‌های دیگران واضح و معنادار می‌شوند. مامان هميشه به كلمۀ یحیی‌نژاد که می‌رسد نفس‌اش می‌گیرد و می‌گوید «تشخیص نمی‌دادند، فقط آمپول و سِرم مي‌زدند!» حالا می‌فهمم نمای نزدیک این تصویر برای مامان است. بوی تند الکل، سوزش تزریق و تنگی و كثيفی آن راهروی تاریک برای مامان بود و نرمی منگوله‌ها، بوی زنی بلندبالا – عمه جانم – که من در آغوشش چون فاتح همۀ قله‌های جهان بودم و می‌توانستم سرتاسر راهرو را ببینم، از آن من بود. چند ساله‌ام؟ نمی‌دانم! حرف نمی‌زنم، فقط نگاه می‌کنم و عجیب است که این اولين تصویری‌ست که همزمان از دستبرد فراموشی و تأثیر داروی بیهوشی در امان مانده است؛ تصوير بيمارستان.

خاطرات برای من تصاویر به‌هم‌پیوسته و فیلمیک نیستند، تکه‌تکه‌ و پراکنده‌اند. مثل تصویر دوربین‌های اسباب‌بازی قدیمی سوغات مکه می‌توانم با فشار دکمه‌ای روی بعضی از آن‌ها مکث بیشتری کنم و خیره شوم به جزئیات‌شان و بعضی از آن‌ها را تندتند رد کنم. برای پیدا کردن تصویر بیمارستان هم باید چشمم را به روی روایت‌ها و تصویرهایی که در تمام این سال‌ها لایه‌لایه روی ذهنم رسوب کرده ‌ببندم، تجربه‌های بزرگسالی‌ام از بیمارستان و اتاق عمل و همۀ آنچه که دیده و خوانده‌ام را. چشمان سه تا پنج ساله‌ام را سفت و محکم مي‌چسبانم به آن دریچۀ مستطیلی کوچک تا بهتر ببینم آن نمای دور را!

آن‌قدر کوچکم که هنوز در سرم تصویری از بیمارستان شکل نگرفته. برای چه آن‌جا هستم و تا کی باید بمانم را نمی‌دانم، از بیماری و رنج هم چیزی نمی‌دانم، اما آن‌قدر بزرگم که می‌دانم بیمارستان خانه نیست. می‌دانم پدری دارم که عصرهای پنجشنبه راه می‌افتد تا با مینی‌بوس‌های کهنۀ آبی‌رنگ از جادۀ هراز بگذرد، به تهران بیاید و من را در مفید ملاقات كند. مادرم تنها یک صداست که از تلفن خانۀ همسایه عبور مي‌كند تا به پاویون بخش پرستاری برسد، و آن‌قدر کوچکم که پرستاری مرا بغل کرده تا دستم به گوشی برسد و مات و مبهوت صدای درون سيم شوم. آن‌قدر مریضم که دیگر اسمم را صدا نمی‌زنند و آن‌قدر این مریضی مرموز و پیچیده است که کسی از آن نامی نمی‌برد. من یواش‌یواش از «اوسانه»[1] به كسي که «گَتِه مریضی»[2] دارد بدل می‌شوم؛ استعارۀ مرگم در دنیای زندگان. این را وقتی که بزرگ‌تر شدم فهمیدم، وقتی که آشنايان دور یا همسایگان قدیمی از مادرم دربارۀ سرنوشت بچۀ مریضی که دکترها جوابش کرده بودند می‌پرسند و مادرم با خوشحالیِ شعبده‌بازی که خرگوشی را از کلاه سیلندرش بیرون می‌کشد، می‌گوید «وِ هَسّه!»[3]

◊◊◊

در چهارسالگی‌ام مسافر یکی دو شبی همۀ بیمارستان‌های شهرم. عین ماشین‌های خطی دم ترمینال شرق، پیکان کِرم ازنفس‌افتاده‌ای هستم که بین آمل، بابل و ساری سرگردان است. هر جایی که بار بخورد، هر جایی که بگویند دکتر اطفال جدیدی آمده است، من آن‌جا هستم. عاقبت پس از همۀ آن تشخیص‌های اشتباه، بعد از غذاهایی که به معده نرسیده استفراغ می‌شود، بعد از بوی تهوع كه با بوی الکل و شاش تا سال‌ها توي درزهای خانه‌مان جاساز شده، درست بعد از اینکه همۀ بیمارستان‌های شهرهای نزدیک جوابم کردند، عاقبت یک جایی به من پناهندگی می‌دهد؛ می‌شوم شهروند افتخاری بیمارستان مفید تهران! آن هم در روزهای ابتدایی دهۀ شصت كه تهران خودش در تب جنگ و موشك‌ می‌سوزد. حالا من در اتاقی پرنور با پنجره‌های بزرگ، تختی برای خودم دارم با کمد فلزی كوتاهی. توی آن کمد گنج‌هايم پنهان است؛ اسباب‌بازی‌هایی که هر هفته پدرم از مغازۀ اسباب‌بازی‌فروشی پایین مفید می‌خرد، قوطی‌های فلزی آب‌میوه و کمپوت و سنجاق سرهایی که خیلی اتفاقی توی راهروی بیمارستان پیدا می‌کنم، و چيزهايی که بچه‌هایی که قبل از من از بیمارستان مرخص شده‌اند بهم بخشيده‌اند. چیزی از لباس‌هایم به یاد ندارم. لباس بیمارستان چه شکلی است؟ من چه شکلی‌ام؟ عکسی از آن روزها ندارم و تنها با ترسیم شمایلم از روايت‌های درهم و برهم اعضای خانواده تصويری خیالی برای خودم می‌سازم. کله‌ای بزرگ با موهای مجعدی که در هوا ول است، دست و پایی لاغر و باریک و صورتی که بیشتر شبیه به جمجمۀ کودکی است. چشم و ابرویی ندارم انگار. وقتي توي سَرم آن‌را رندر می‌كنم، می‌شود صورتک عروس مرده در انیمیشن تیم برتون. درست همان چیزی که خواهرم در کودکی خلاصه‌اش کرد «نَخِش بی!»[4]

می‌دانم که آن سال‌ها تصویر کودک لاغر و مریض برای کسی جذابیت نداشته تا ثبت‌اش کند، هرچند ممكن است این عكس‌ها آخرين تصاوير كودكي براي هميشه باشد. والدینم را به خاطر واقع‌گرا بودن سرزنش نمی‌کنم چون حالا تصاویر خیالی زیادی از دو تا شش سالگی‌ام دارم که می‌توانم عین ماسک‌های آفریقایی برای خودم انتخاب کنم؛ صورتک‌های خیالی خودم.

◊◊◊

روزها به دو دسته تقسیم می‌شود: روزهایی که بابا نبود و روزهایی که بابا بود. تقویم من همین‌قدر ساده است در چهارسالگی. در روزهای نبودن بابا که بیشتر روزهاست، آرام‌آرام رابطه‌ام با بیمارستان، پرستاران و پزشکان و جهان اطرافم در حال شکل گرفتن است. مثل ملاج آب لمبوی نوزادی که سفت می‌شود، رابطه‌ام با جهان اشیاء و اطرافم محکم می‌شود. تخت من، کمد من و اسباب‌بازی‌هایم که شعاعي نامرئی دارند و فقط چند نفر می‌توانند به آن نزدیک شوند. از بابا خواستم که برایم عروسکي بخرد. از کجا دیده‌ام؟ لابد دست بچه‌های مریض توی بخش. در اتاق تلویزیون نداریم. اتاق‌ها بزرگ است و در هر کدام يك يا دو كودک بستری است. بيمارستان رنگ چندانی ندارد. بيشتر ته رنگ كرم يا خاكستري يا سبز روشن است به گمانم. تازه آن را ساخته‌اند انگار و هوز بوی تمیزی و نویی می‌دهد. تصوير راهروها و اتاق‌هايي كه نور آن را كج‌كج هاشور زده هنوز توي ذهنم است، بابا عروسک را نخرید و به جایش ماشین فلزی آبی‌رنگی برایم آورد. ماشین با عروسک خیلی فرق دارد، هنوز هم فکر می‌کنم که همۀ تلاشش را نکرده! صبح فردا که بیدار شدم همان ماشین آبی رنگ هم نبود، یکی آن را برده بود و حالا همۀ پرستاران و خدمتکاران و بچه‌ها دزد آن ماشین آبی هستند، همۀ آن‌ها متهم‌اند كه به قلمرو من تجاوز كرده‌اند. ديگر آن گوشۀ سمت چپ اتاق مال من نیست.

هر بچه‌ای که مدتی در بیمارستان زندگی کرده باشد یک چیزهایی را با خودش به سوغات می‌آورد، تنها برای خودش. سوغات من هم حرف‌زدن بدون لهجه بود، چون همیشه در پاویون پرستاران هستم و برای آن‌ها شیرین‌زبانی می‌کنم، در آن‌جا بود که یاد گرفتم می‌شود به کسانی اعتماد کنم و همان‌جا بود که فهمیدم می‌شود به کسانی مظنون بود. روزهایی که در قرنطینه بودم کسانی می‌آمدند و آن اتاق خاکستری مربعی‌رنگ را تمیز می‌كردند. يك روز به يكی از آن‌ها گفتم آبميوه‌ام را بده، نگاهی كرد به قوطی‌های توي يخچال و گفت كه تاريخ همۀ آن‌ها گذشته است و پرت‌شان كرد توی كيسۀ سياه زباله‌اي كه كشان‌كشان با خودش می‌برد. هنوز هم فكر می‌كنم دروغ می‌گفت و يک جایی توی محوطۀ سبز بيمارستان نشسته و دارد آب‌پرتقال‌های مرا هورت می‌كشد.

راستش حالا بيمارستان برايم بيشتر از تصاويري ساكن در كودكی، نخ نامرئی بلندی‌ست كه درست از وسط زندگی‌ام می‌گذرد. وقتی كه لايه‌های وجودم را حفاری می‌كنم و مثل شرلوک هولمز ذره‌بين‌به‌دست می‌گردم تا رفتارهایم را نشانه‌شناسی كنم، اغلب اوقات سرنخی دوباره مرا به آن‌جا وصل می‌كند. اینکه چرا همیشه در جستجوی خلوت و تنهایی‌ام؟ در تمنای آزادی و استقلال. در چهارسالگی‌ام من فقط بچۀ مریض شمالی نیستم، در چهارسالگی‌ام یک بچۀ مریض شمالی تنهای تنهای تنها هستم.

قوانين بيمارستان براي بچه‌هايی كه حق آب‌وگل دارند تا حدی شل می‌شود. برای من از همان اولش به تعلیق درآمده بود چون تنها بودم. در دوران گذار طولانی تشخيص بيماری يا نقاهت پس از عمل همه‌چيز بلاتکلیف است. در همين فاصله‌های کشدار با پسركی رفیق شدم و فهمیدم که نباید همۀ غذاهای بیمارستان را خورد، فهمیدم که چرا همیشۀ خدا سطل‌های آشغال بوی لپه و خامی رب گوجه می‌داد. تنبیه و مجازاتی هم در کار نیست چون بچه‌ها همیشه مسلح‌اند، آماده‌اند تا برای هر چیزی گریه را سر دهند. من هم، اينكه چرا حاجی‌بابا وقتي به ملاقاتم آمده نصف كمپوت گلابي را خودش خورده، گريه! اينكه چرا پلنگ صورتی پلاستيكی‌ام را به يک بچۀ ديگر‌ داديد، گريه! اينكه چرا نمی‌گذاريد زخم‌هایم را انگولک کنم، گريه! اینکه چرا بعد از عمل به من آب نمی‌دهید، گریه. اینکه چرا من را لاستیکی کرده‌اید من که نی‌نی نیستم، گریه! گریه، مسلسل خشاب پُری است که همیشه دم دست هر بچۀ مریضی است.

◊◊◊

پدر و مادرها همیشه برای بچه‌هایشان غصه می‌خورند، حتی وقتی که غصه‌ای ندارند هم برای واكسن هجده ماهگی بچه‌هایشان عزا می‌گیرند، اینکه چرا بچه‌ام دو تا دندان کمتر درآورده یا چرا دور کله‌اش چند سانت بزرگتر از کلۀ بچه‌های مهد است. زنجیر بی‌پایانی از نگرانی و ترس به پاهای آنان وصل است تا آنان را برای همیشه در عذاب زندگی غرق کند.

در کنار تخت‌ بچه‌های مریض اغلب پدر و مادرهایی هستند که با ناامیدی و اندوه عمیقی سرشان را تکان می‌دهند، چون از چشم‌هاي يک بزرگسال به بيماری و بیمارستان نگاه می‌کنند. نمی‌دانم اما اگر کودک از ابتدا در ذهنش تعابیر و تصاویر و استعاره‌هايی از بیمارستان نداشته باشد شايد فضای بیمارستان برایش این‌قدر ترسناک و دلهره‌آور نباشد. ما همیشه رنج‌های خودمان را بر رنج دیگری سنجاق می‌کنیم تا بتوانیم تاب بیاوریم، در حالی که کودک هنوز تصویری از رنج ندارد. اتصال میان رنج‌ها -رنج کودک و والدین- آن‌ها را به هم شبیه و یکی نمی‌کند. ترس‌ها و رنج‌های ما در چهار سالگی با چهل سالگی‌مان یکی نیست.

از بین روزهایی که بستري بودم تنها چند صحنۀ دردناک را به یاد می‌آورم. بقيه‌اش روزهاي معمولي خدا بودند، حتي روزهای خوبی هم بودند؛ روزهايی كه يكي از اقوام يا فاميل گذرش به تهران می‌افتاد و ناغافل برايم اسباب‌بازي يا كمپوت می‌آورد يا روزی كه بچه‌های بيمارستان را به پارک ‌بردند و بيشتر از وسایل بازی مثل تاب و سرسره از ديدن آن همه بچه به وجد آمده بودم، بچه‌هايی كه در نور آفتاب برق می‌زدند و انگار هيچ‌وقت مريض نبودند. راستش الان می‌نويسم که انگار هيچ‌وقت مريض نبودند اما در كودكی‌ام فاصله‌اي بين مريضی و سلامتی نبود، فكر می‌كردم همه همين‌طوری‌اند. در چشم‌هايم ميان طبيعی و غيرطبيعی بودن هنوز مرزی وجود نداشت.

پسرکی بود که چشمان سياهی داشت با مژه‌هايی كه انگار همين الان گريه كرده است. لذت بازی به غیر از پرستاران بخش را تازه داشتم می‌چشیدم كه فهميدم ديگر نيست. اين اولين شكل غياب بود، هرچند كه خوش نبود اما معنای مرگ هم نمی‌داد. انگار فقط پرده‌ای ميان من و او كشيده بودند تا برای تزريق يا معاينه آماده شویم؛ عاقبت که پرده کنار می‌رفت؟ حالا كه به مرگش فكر می‌كنم نمی‌دانم در مفيد يا بيمارستان‌های كودكان چندتا بچه هيچ‌وقت از بيمارستان به خانه برنگشتند. اصلاً آن‌هايی كه برگشتند و بزرگ شدند چه با خودشان آوردند؟ در صورت‌حساب بیمارستان‌های کودکان کسی وزن این تجربه‌ها، خاطرات و تصاویری که کودک پنهانی با خودش حمل می‌کند را محاسبه نمی‌کند. صورت‌حساب‌ها فقط از تعداد آمپول‌ها و داروها و سرم‌ها و عمل‌ها خبر می‌دهند. سنگینی این تصاویر و تجربه‌ها تا سال‌های سال توی کله هر بچه‌ای سنگینی می‌کند. خیلی از این بچه‌ها نمی‌دانند چگونه به کپسول‌های فشرده‌ای از حال‌وهوای این فضا بدل شده‌اند؛ کپسولی از هراس‌ها، تعلیق‌ها، رنگ‌ها، زمزمه‌ها و تصاویر.

◊◊◊

اولین‌باری که قرص‌های فشردۀ چای سبز چینی را دیدم، فکر نمی‌کردم این توپک‌های کوچک سبزرنگ چرک چه چیزی درون‌شان پنهان است. بالای سر فنجان آب جوش ایستادم و دیدم که چگونه آرام‌آرام گلبرگ‌های سفید و صورتی در کنار برگ‌های سبز چای جان می‌گیرند. بابونه، اسطوخودوس و بنفشه را تشخیص دادم، اما گل‌های کوچک آبی‌رنگی بودند که نام‌شان را نمی‌دانستم. به گمانم در زیر پوست همۀ بچه‌هایی که مثل من مدتی طولانی در بیمارستان زندگی کردند، چنین چیزی پنهان است. ممکن است روزی در بزرگسالی‌ یکی از این‌ها باز شود و شگفت‌زده شویم از تکه‌های خاطرات و تصاویر درهمی که در ذهن‌مان رنگ می‌گیرند. حالا به لطف باز شدن یکی از همین توپک‌های فشردۀ خاطره، خودم را می‌بینم که در تمامی مسير بازگشت به خانه صورتم را به شيشۀ ماشينی چسبانده‌ام، حريصانه كوه‌ها را می‌شمارم، رودخانۀ هراز را دنبال می‌كنم، به جنگل سلام می‌كنم، و با هر پيچ‌وخم جاده كج و راست می‌شوم. برای همۀ ماشين‌های گذری دست تكان می‌دهم، چون برای اولين بار است که تصوير روايت‌ها و قصه‌های پدرم را با چشم‌های خودم می‌بینم. بايد خودم را آماده کنم، در تمامی راه با آدم‌هايی كه صورت‌شان را از یاد برده‌ام، با مادرم، خواهرم و برادرم، آقاجان، ننه و… حرف می‌زنم، سلام می‌كنم و می‌پرسم «حالتون خوبه؟» همه‌چيز به طرز عجیبی واقعیت دارد. چون از بيمارستان مرخص شده‌ام، در پنج‌سالگی‌ام جهان شگفتی عجيبی دارد؛ تازه است و باران‌خورده.


نویسنده: افسانه کامران

 

این روایت پیش‌تر در شمارۀ ششم مجلۀ حوالی به چاپ رسیده بود.

اگر به جستارهایی در مورد بیماری علاقه دارید و می‌خواهید روایت پزشک‌ها و بیماران را در مورد آن بخوانید، می‌توانید جستارهای «قصۀ رنجت را بگو» و «زنگِ زیر دست» را هم مطالعه کنید.

[1] افسانه

[2] مریضی بزرگ

[3]  خودشه

[4] زشت بودی

مطالب مرتبط

فکرهای بلندبلند قبل از مصاحبه | به روایت ایتالو کالوینو

نیما م. اشرفی
3 سال قبل

به سفر باید رفت | یادداشتی بر کتاب بمبئی رقص الوان است

دلبر یزدان‌پناه
2 سال قبل

اسرارآمیزترین کتاب دنیا | هشام مطر و کتاب‌های کودکی‌اش

سارا سلطانی
1 سال قبل
خروج از نسخه موبایل