بی‌کاغذِ اطراف
بلاگ, جستار ‌های زندگی روزمره, روایت آدم‌ها و رنج‌هایشان, زندگی‌نگاره‌ها

زنگِ زیر دست | گزارشی از مطب یک آنکولوژیست

عکس از Alyona Kochetkova


این روزها خیلی‌ها دربارهٔ ضرورت روایت بیماری از زبان بیماران حرف می‌زنند اما روایت بیماری برای بیمار همیشه کار آسانی نیست. گذشته از دشواری توصیف دردِ جسمانی، صرف حرف زدن از تجربهٔ بیماری خیلی وقت‌ها برای بیمار آزارنده است. کلیشه‌های رایج مربوط به بیماری هم کار را سخت‌تر و حتی گاهی دردناک‌تر می‌کنند. با همهٔ این‌ها بسیاری از کسانی که بیماری، مخصوصاً بیماری‌های سخت، را تجربه کرده‌اند، دوست دارند راهی برای روایت تجربه‌شان پیدا کنند. مثلاً گروهی از ترفندهای روایی ــ از جمله استفاده از راوی سوم‌شخص برای روایت تجربهٔ خود ــ استفاده می‌کنند یا گروهی دیگر ترجیح می‌دهند با اسم مستعار بنویسند. این مطلب بی‌کاغذ اطراف نمونه‌ای است از تلاش برای نوشتن از آنچه بیماران مبتلا به سرطان در یک روز معمولی حضور در مطب آنکولوژیست‌ها تجربه می‌کنند.


پری با مادرش و کیسهٔ دارو از کنار همراهان می‌گذرد و می‌آید تا داروهایش را روی میز اتاق تزریق بگذارد. مطب خلوت است. به خانم منشی پشت پیشخان سلام می‌کند و با قدم‌های بلند وارد اتاق تزریق می‌شود. ساعت از دو و نیم بعدازظهر گذشته. هنوز نه بیماران تزریقی آمده‌اند و نه پرستارانی که تزریق انجام می‌دهند. مطب یک سالن اصلیp دارد که تلویزیون، پیشخان منشی، صندلی‌هایی برای همراهان و یک آب‌سردکن تویش گنجانده‌اند. انتهای سالن دو اتاق است. درِ یکی از اتاق‌ها بسته است و با صدای یک زنگ باز و بسته می‌شود. درِ اتاق دیگر همیشه باز است. اتاقِ دربسته اتاق دکتر است و اتاق درباز اتاق تزریق و شیمی‌درمانی. درِ اتاق دربسته با زنگ زیر دست دکتر باز و بسته می‌شود و بیمارها می‌آیند و می‌روند. اتاق تزریق یک پنجرهٔ بزرگ شیشه‌ای هم دارد که به سالن باز می‌شود و با پردهٔ پلاستیکی پوشانده شده. اگر این پرده جمع بشود، همراهان می‌توانند بیمارانِ در حال تزریق را ببینند. پنج تخت با روکش‌های بیمارستانی و ده صندلی پای تخت‌ها. تخت‌ها بالش و پتو دارند اما بعضی بیمارها خودشان پتو می‌آورند. لابد یک جور وسواس تمیزی دارند. کنار هر تخت، زنجیری آویزان است که سرم را به آن آویزان می‌کنند. زیر آخرین تخت اتاق، ترازویی هست تا بیمارها قبل از تزریق خودشان را وزن ‌کنند چون حجم بعضی داروهای تزریقی به وزن‌ بیمار بستگی دارد.

پری نفس چاق می‌کند و با مادرش می‌نشینند روی صندلی. کنارشان پیرمردی نشسته لاغر و ریزه‌اندام. با لهجهٔ گیلانی از او می‌پرسد «مادرت مریضه؟» پری می‌گوید «نه، خودم.» مرد سکوت می‌کند. انگار پریِ چهل‌ساله را زیادی جوان می‌بیند. بعد ادامه می‌دهد که «خدا شفا بده.» می‌گوید «من هفت سال پیش معده‌م رو عمل کردم. حالا برای چکاپ اومدم و دکتر گفته بیماری برگشته. باید هفته‌ای یه بار تزریق کنم، تا شیش ماه. این بار به کبدم زده، یه کمی هم به پشت معده‌م.» دوباره می‌گوید «هفت سال.» یک جور بهت و ناراحتی توی این تکرار هست. مادر پری هم برای پیرمرد دعای خیر می‌کند. این‌جا قبل یا بعد از هر مکالمه، دعای خیر می‌آید. سنتِ شروع‌کننده و تمام‌کننده. پیرمرد می‌گوید «هفت سال پیش نمی‌تونستم غذا بخورم، این‌قدر که درد داشتم. اما الان نه. فقط بعد از غذا یه کم درد دارم.» با دست اشاره می‌کند به قفسهٔ سینه‌اش و مثل تیغی که آن را شکافته، انگشتش را یکراست تا روی ناف پایین می‌آورد. فکر می‌کند پری تازه سرطان گرفته. می‌گوید «نترسی ‌ها. چیزی نیست. خدا شفا می‌ده.» کلمه‌های لهجه‌دارش انگار روی سر پری دست می‌کشند.

دوتا خانم مسن آن طرف پری و مادرش نشسته‌اند، با ماسک. توی دوران شیمی‌درمانی باید مراقب باشند سرما نخورند. همهٔ بیمارها بالای شصت هفتاد سال سن دارند. پری از همه کوچک‌تر است. بعضی آن‌قدر کم‌جان‌اند که همراه‌ها زیر بغل‌شان را می‌گیرند. جز پیرمرد، بقیهٔ بیمارها همه زن هستند. از عوارض شیمی‌درمانی حرف می‌زنند. از این‌‌که حالت تهوع دارند. از این‌که چه چیزهایی می‌خورند و چه چیزهایی نمی‌توانند بخورند و چه چیزهایی نباید بخورند، از سیر و بلدرچین گرفته تا سیرابی و تنقلات و زردچوبه. پیرمرد دوست دارد حرف بزند. می‌گوید هفت سال پیش هم روی این صندلی می‌نشسته. پوزخند می‌زند و ساکت می‌شود. می‌گوید از شمال آمده. این‌جا فامیل زیاد دارد. کرج و تهران. بچه‌هاش این‌جا هستند، و برادرش و خواهرزاده‌اش. دوباره می‌گوید «خدا شفا می‌ده. نترسی‌ ها. نگران نباش.» انگار خودش نگران است و به خودش دلداری می‌دهد.

پری بی‌برقرار است. بلند می‌شود و می‌رود جلوی پیشخان و معذب و خجالت‌زده به منشی می‌گوید «فکر می‌کنم حواس‌تون نبوده، برام قرص اشتباه نوشتید.» منشی می‌گوید «من بدون اجازهٔ دکتر کاری نمی‌کنم. صبر کن تا پرونده‌ت رو ببینم.» سراغ پرونده می‌رود و می‌بیند دکتر قرص را عوض کرده. «تاموکسیفن دیوارهٔ رحم رو ضخیم می‌کنه و احتمال داره مشکل‌ساز بشه. برای همین عوضش کرده.»

خانم آزاد می‌آید و با صدای بلند می‌گوید «سلام به همگی. بچه‌های خوب، آزمایش‌هاتون رو بدین.»

یکی‌یکی آزمایش‌ها را جمع می‌کند که به دکتر نشان بدهد. قبل از تزریق، آزمایش سی‌بی‌سیِ همهٔ بیمارها باید چک شود. اگر پلاکت‌ها و گلبول‌های سفیدشان پایین باشد، تزریق انجام نمی‌شود. هر کسی که وارد اتاق تزریق می‌شود سلام می‌کند و قبل از رفتن هم خداحافظی. بیمارهایی که فاصلهٔ بین تزریق‌ها‌شان بیست و یک روز است و همیشه با هم نوبت تزریق‌شان می‌شود، همدیگر را می‌شناسند و جیک‌وپوکِ زندگی‌شان را برای هم گفته‌اند. از روایت شروع بیماری گرفته تا عوارض درمان، از اوضاع بچه‌هاشان تا محل تولد و زندگی‌شان. انگار سرطان آن‌ها را خویشاوند کرده.

خانم آزاد داروهای هر بیمار را یکی‌یکی از توی کیسه‌ای که نامش با ماژیک روی آن‌ نوشته شده، در می‌آورد تا ترکیب‌شان کند و آمادهٔ تزریق. دوسوم آب سرم را خالی می‌کند توی سطل بزرگ آبی و بعد دگزا را می‌زند توی سرم و تزریقش می‌کند. دوتا سطل بزرگ کنار دست پرستارها هست. یکی برای خالی ‌کردن آب اضافی سرم‌ها و یکی هم برای جعبه‌ها و شیشه‌های دارو. زنی از خانم آزاد می‌پرسد که باید حالا قرصش را بخورد و او تأیید می‌کند. قبل از تزریق، کلی ناز بدن را می‌کشند تا تاب بیاورد. فاموتیدین می‌خورند و یک جرعه شربت دیفن‌هیدارمین. کسانی که شیمی‌درمانی می‌کنند سه سرم دارند که اولی‌اش دگزاست.

خانم امیری، پرستار دیگر، هم می‌آید. هر دو پرستار گیس بلندی دارند که از پشت مقنعه‌شان بیرون زده. بیمارها یا کلاه سر دارند (چسبیده به سر بی‌مو)، یا هد، یا کلاه‌گیس. بعضی‌ها هم بچه‌موهای کوتاه و فر دارند. خانم امیری توی اتاق تزریق که می‌آید با سلام و احوال‌پرسی کمی شلوغ می‌کند و به بیمارها روحیه می‌دهد. موقع رگ گرفتن عذرخواهی می‌کند، قربان‌صدقه‌شان می‌رود، گاهی بغل‌شان می‌کند یا آن‌ها را می‌بوسد. حرف‌های خنده‌دار می‌زند و هر کاری می‌کند تا بیمار با او هم‌کلام شود. پیرزنی نحیف دم در اتاق نشسته. خانم امیری می‌رود و پیرزن را بغل می‌کند و می‌گوید «سلام، مادرم. قربونت برم. دلم برات یه ذره شده بود.» بغل محکم و طولانی. پیرزن آذری قربان‌صدقه‌اش می‌رود و خانم امیری مدام می‌گوید «خدا نکنه.»

فامیلی پری را روی کیسه می‌خواند. «معظمی، این بار نزدی داروت رو بشکنی؟» پری لب‌ها و دماغش را جمع می‌کند. «نه، این دفعه زدم خودم رو ناکار کردم. اومدنی از پله‌ها لیز خوردم. از نوک انگشتای دستم تا رونم خراشیده شده.» خانمی پری را به حرف می‌گیرد و از عوارض شیمی‌درمانی آخرش می‌گوید. زن دیگری، با لب‌های لرزان، از حالت تهوعش حرف می‌زند. پری می‌گوید پارسال که شیمی‌درمانی می‌کرده، تهوع نداشته اما استخوان‌درد حسابی اذیتش می‌کرده. اشتهایی هم به غذا نداشته. بیشتر یا خام‌خواری می‌کرده یا چیزهای شور می‌خورده. خیارشور و زیتون.

بیمارها مسیرهای درمانی متفاوتی دارند. آن‌هایی که برای شیمی‌درمانی و ایمنی می‌آیند، بیست ‌و ‌یک روز یک بار تزریق می‌کنند. بعضی‌ برای پیش‌گیری از پوکی استخوان تزریق کلسیم دارند. بعضی‌ برای تزریق آمپول دور ناف می‌آیند، همان که یک روز بعد از شیمی‌درمانی تزریق می‌شود و به جان استخوان‌هایشان می‌افتد. بعضی برای آمپول هورمونی‌شان می‌آیند که باید سه ماه یک بار بزنند. بعضی هم فقط می‌آیند که آزمایش چکاپ را به دکتر نشان بدهند. این‌ها معمولاً توی اتاق تزریق نمی‌آیند، مگر برای سلام و احوال‌پرسی با پرستارها.

زنی چادری و ریزه‌اندام با لباس‌های رنگ‌ورورفته می‌آید کنار پیرمرد و یادآوری می‌کند که داروهایش را بدهد به پرستار. چشم‌هایش را از پری می‌دزدد و از اتاق بیرون ‌می‌رود. شکل مواجههٔ همراهان با بیماران دیگر انواع گوناگونی دارد. بعضی از چشم‌ تو ‌چشم شدن با بیمارها فرار می‌کنند، بعضی با ترحم نگاه‌شان می‌کنند و بعضی با حیرت، و بعضی با آن‌ها هم‌‌کلام می‌شوند.

در پس‌زمینه، مدام صدای صدای زنگ زیر دست دکتر می‌آید. گُرگُر مریض می‌بیند. همراهان هم پشت به اتاق تزریق نشسته‌اند و زل زده‌اند به تلویزیون. بدون صدا. فقط تصویر. آن‌قدر غرق تماشای همان تصویرند که وقتی مریضی بیرون می‌آید، متوجه نمی‌شوند باید بلند شوند تا مریض بنشیند. شاید هم مخصوصاً خودشان را سرگرم می‌کنند که درد کشیدن عزیزشان را نبینند.

خانم امیری می‌آید تا رگ پری را بگیرد. پری می‌گوید رفته پیش همان دکتر زنانی که او معرفی کرده. گفته ضخامت دیوارهٔ رحم و تخمدان‌هاش نرمال است. پرستارها بیمارهای قدیمی را به اسم می‌شناسند و حتی عوارض و شرح حال‌شان را می‌دانند. گاهی بیمارها با آن‌ها مشورت می‌کنند، مثلاً وقت‌هایی که به هر دلیلی ــ  فراموشی یا خجالت ــ نتوانسته‌اند حرف‌شان را به دکتر بزنند. پرستارها سرِ صبر گوش می‌دهند و راهنمایی‌شان می‌کنند.

خانم امیری بسم‌الله می‌گوید و سوزن آنژیوکت را توی دست پری فرو می‌کند. «خدا رو شکر که خوبه همه‌چی.» پری در لحظهٔ فرو رفتن سوزن، صورتش را برمی‌گرداند. می‌گوید «چسب مخصوص آنژیوکت توی کیسه داشتم، از همون U‌شکل‌ها.» خانم امیری می‌گوید «اون سوسول‌بازیه برای ما. نیم ساعت می‌خوای تزریق کنی و بری دیگه.» هر دو بلند می‌خندند. سرم بعضی مریض‌ها را روی دست می‌زنند و سرم بعضی دیگر را جلوی ارنج. کسانی که لنف ازشان برداشته شده نباید از دستِ درگیر رگ بگیرند.

پیرزن نحیفی که قامتش خم شده، وارد می‌شود. خانم امیری آزمایشش را می‌بیند و به او می‌گوید نمی‌تواند تزریق کند. می‌پرسد کِی آزمایش داده و جواب می‌شنود که دیروز. به همکارش می‌گوید «آزاد، خانم احمدی رو پذیرش نکن.»

خانم امیری دارد یکی‌یکی رگ می‌گیرد تا داروها را تزریق کند. صدای خالی‌ کردن آب سرم‌ها توی سطل. صدای ضربه زدن به پوست بیمارها برای گرفتن رگ. صدای شکستن پوکه‌های شیشه‌ای داروها با شست. صدای خش‌خش کیسهٔ داروها و پلاستیک شلنگ سرم. صدای آخ و آه بعضی بیماران موقع فرو رفتن سوزن توی تن‌شان. خانم امیری به پیرزن نحیف می‌گوید امروز باید یک زیر‌جلدی بزند و فردا باید بیاید برای تزریق. پیرزن می‌پرسد «زیرجلدی گلبول سفید؟» خانم امیری می‌گوید بله، چون گلبول‌های سفیدش کمتر از نرمال است و نمی‌توانند تزریق کنند. بعد، آستین پیرزن را بالا می‌زند و دارو را می‌کِشد توی سرنگی کوچک و تزریق می‌کند و پیرزن را می‌فرستد که برود خانه.

آخرین بیماری که خانم امیری باید رگش را بگیرد همان پیرمرد گیلانی است. خانم امیری می‌گوید «به‌به» و می‌خندد، چون رگ‌های پیرمرد آن‌قدر بیرون‌ زده‌اند که دیگر نیازی نیست به پوستش ضربه بزند. پری کنار پیرمرد می‌خندد. خانم امیری می‌گوید «یاد پشه توی اون برنامه افتادم.» سوزن را فرو می‌کند. پری می‌گوید «بده بزنم.» صدایی از پیرمرد در نمی‌آید. خانم امیری صدایش را بچگانه می‌کند و دوباره می‌گوید «بده بزنم» و با پری می‌خندند. پیرمرد همچنان ساکت است.

بیماران بعد از تزریق می‌روند پشت سر همراهان زل‌زده به تلویزیون منتظر می‌مانند که دکتر را ببینند. دکتر هم دوز داروی دور بعد و هر آزمایش لازمی را برایشان می‌نویسد. تمام‌وقت صدای زنگ دکتر می‌آید، در فاصله‌های زمانی کمتر از پنج دقیقه.

خانم امیری می‌رود برای زنی رگ بگیرد. شروع می‌کند بچگانه حرف‌ زدن. «چرا این‌جوری نگاهم می‌کنی؟ چرا می‌ترسی از من؟ ببین، تو هم موقعی که بچه‌ها رو می‌ترسونی، موقعی که می‌خوای ازشون درس بپرسی، قلب‌شون مثل قلب گنجیشک می‌زنه.» می‌داند که این بیمار معلم است. از او می‌پرسد «بچه‌ها چی‌کار کنن عصبانی می‌شی؟» زن می‌گوید «حاضرجوابی و درس نخوندن.» خانم امیری در جوابش می‌گوید «اگر بچه‌ای حاضرجواب باشه و درس‌خون چی؟» معلم می‌گوید «اخلاق مهم‌تره.»

سرم پری دارد تمام می‌شود. ایمنی‌درمانی یک سرم بیشتر نیست. به مایع سرمش اشاره می‌کند و می‌گوید «برای من نفس‌های آخره.» سوزن را باید بیرون بیاورند و بعدش باید برود پیش دکتر. خانم امیری می‌گوید «خسته نباشی، معظمی.» آنژیوکت را بیرون می‌کشد و پنبه و چسب را می‌گذارد روش که خون بیرون نزند. پری می‌رود توی صف کسانی که دکتر برای دیدن‌شان زنگ می‌زند. از اتاق دکتر که بیرون می‌آید، وقت بعدی را پیش منشی ثبت می‌کند و هزینه را می‌دهد. پدر پری به استقبال‌ پری و مادرش می‌آید. مادر می‌گوید «آزمایش خوب بود. کبدش هم بعد از شیش ماه دیگه چرب نیست. یوگا و پیاده‌روی انگار کار کرده.» کبد چرب از عوارض داروهاست.

پری چند بار دست به موهای کوتاه و فرش می‌کشد تا مرتب‌شان کند. شبیه مهمانی‌ها، قبل از رفتن، می‌رود و یکی‌یکی با پرستارها خداحافظی می‌کند و با پیرمرد شمالی. پیرمرد دیگر نمی‌گوید نترسی و خدا شفا می‌دهد. توی فکر است و فقط سری به نشانهٔ خداحافظی تکان می‌دهد.


نویسنده: شیوا روشنی

برای مطالعهٔ بیشتر دربارهٔ روایت بیماری از زبان بیماران و ظرافت‌های روایی و اخلاقی مربوط به آن می‌توانید به فصل پنجم کتاب ادبیات من مراجعه کنید.

مطالب مرتبط

ورزشکار‌نگاری | خاطره‌پردازی‌های ورزشی و مطالعات فرهنگی

رویا پورآذر
2 سال قبل

خرده‌جنایت‌های پدرومادری | برشی از کتاب پروژه‌ی پدری

مهدی حمیدی‌پارسا
3 سال قبل

فرمول بارتلبی | خوانشی دلوزی از داستان کوتاه بارتلبی محرر

هدیه رهبری
4 ماه قبل
خروج از نسخه موبایل