شیر برای من و خیلی دیگر از تماشاگران همیشه قهرمان جذاب تعزیههای روستا بود. وارد که میشد، همه میترسیدند. همیشه از پشت جمعیت، از در کوچک حیاط، غافلگیرانه میآمد تو. درست وقتی حواس کسی نبود یا رجزی و نوحهای راه چشم همه را کشیده بود یک طرف. معمولاً شیر روی شانۀ بچه یا آدمبزرگی که سر راه را گرفته بود میزد و بعد یکهو میان میدان میپرید. همه از آمدن شیر خوشحال میشدند. شیر برای نجات امامها آمده بود و با آدمبدها میجنگید. میغرید و بالا و پایین میپرید. بچهها گاهی هیجانزده میشدند و برای شیر دست میزدند و تشویقش میکردند تا به سربازهای دشمن حمله کند. با اینکه همه میدانستند آخر ماجرا قرار است چه اتفاقی بیفتد، شیر تعزیه که میآمد صدای «یا علیِ» پیرمردها بلند میشد و امید کوچکی توی دلهامان کورسو میزد که شاید، شاید شیر سپاه دشمن را تارومار کند و امام شهید نشود. عادت داشتیم آخر قصهها گاهی همانی نباشد که همیشه بود.
پشتبام کاهگلی زیر آفتاب تیز تابستان، خشک و چاکچاک بود. کاهها با هر پا کوفتن از سینۀ کاهگل جدا میشدند و توی تیزی خورشید بالا میرفتند. حضرت زینب و امام نداشتیم. نقش امام را که فقط بزرگترها میتوانستند بازی کنند. کسی هم حاضر نشد زینبِ بَلاکش باشد. دیروز وقتی از روی پیشبامِ مسجد ورود حضرت زینب به دشت کربلا را تماشا میکردیم، سر بیموی شبیهخوان زیر توری سبز برق افتاده بود. ما روسریهامان را جلوی دهان گرفتیم و هی به همدیگر سقلمه زدیم. حضرت زینب توی لباس کهنۀ زنانه با چکمههای چرمیای که هنوز از نقش شمر پای شبیهخوان بود زمخت و بیقواره شده بود. این زینب با زن شجاع و دلاوری که مادرها برایمان تعریف میکردند فرق داشت. دخترها بیشتر دلشان میخواست فاطمۀ صغرا بشوند و توی حجله با لباس پرزرقوبرق منتظر قاسم نوداماد بنشینند. لباس عروس فاطمۀ صغرا از همۀ لباسهای تعزیه قشنگتر بود. حجلۀ او و تورهای سبز و منگولههایش تنها بخش شاد تعزیه بودند. مادرهای ما آنجا هم گریه و زاری را رها نمیکردند چون میدانستند آخرِ این شادی خیلی زود به شهادت قاسم و اسارت عروس میرسد. پسرها بر خلاف ما دخترها دوست داشتند بَدمَن باشند. شمر و خولی و حرمله را زود بین خودشان تقسیم کردند. بس که امام و حضرت علیاکبر توی تعزیه مظلوم بودند. اما نزدیک بود سر نقش عباس دعوا بشود. همۀ پسرها در خیالِ خودشان یک پا عباس بودند. همه سلحشور و قوی و یکهبزن. به چشمبرهمزدنی چوبهای بلند به اسب و شمشیر تبدیل شد و هر کس هر چقدر توانست با چادر و روسری و دستمال خودش را آمادۀ نقشش کرد. بعد تعزیه به سبک ما شروع شد و پسرها سوار اسبهایشان تا میتوانستند روی پشتبام تاخت زدند و خاک بلند کردند. من؟ نقش من چه بود؟ من شیر بودم.
روستای ما نزدیک نیشابور است. آن اطراف یک روستا در میان، مردم ترک خراسان و فارس هستند. روستا کوهپایهای است و خانهها روی دامن کوه نشستهاند. خانۀ مادربزرگم بالاهای دامن بود. توی دل تپه. میشد از کوچه با یک خیز پرید روی پشتبام. پشتبام جای بازی ما بود. مثل یک سِن بزرگ صاف و تخت. خانههای روستا روی دامنۀ کوه پلکانی ردیف شده بودند تا بستر رودخانه، تا مسجد و حمام عمومی. کودکی من با قصهها در هم تنیده بود. برای هر تبشیر یا انذاری داستانی داشتیم. برای سلام کردن، برداشتن لقمۀ کوچک یا بزرگ، بستن روسری و چهجور خوابیدن.
من توی بستر روایتهای مذهبی و قصهبافی پیرزنهای روستا قد میکشیدم. شبهای تاریک اگر خوابم نمیبرد، مادربزرگم یواشکی چند بار مشت به دیوار اتاق میکوبید و صدای گرومپگرومپ که بلند میشد، میگفت «دیب گَلدی، دیب سُوسوخ اولیبدی» (دیو آمد. دیو تشنه شده). همیشه از دیب میترساندم. دیبی که توی کوه زندگی میکرد و عاشق دختربچهها میشد کاراکتر ترسناک کودکی ما بود. مادربزرگم میگفت خانههای روستا پلههای دیباند. وقتی دیب تشنه میشود و از کوه پایین میآید، پاهای سنگینش را یکییکی روی سر خانهها میگذارد تا به رودخانه برسد، آب بخورد و دوباره برگردد. دیب شبها دختربچههای پرسروصدا را زیر بغل میزد و با خودش به کوه میبرد تا کارهای خانهاش را بکنند و بزرگ که شدند با او عروسی کنند. کوه بلند و تنها پشت گندمزارها ایستاده بود و همیشه برای ما جایی خیلی دور و پر از وهم و خیال بود. جایی که عاشقها میتوانستند به آنجا فرار کنند، نوزادهای تازهمتولدشده را از آنجا میآوردند و شوهرهای بد و پیرزنها و پیرمردهای مظلوم را میشد کول کرد و برد گذاشت پشتش و از دستشان خلاص شد. کوه و قصهها یک جوری به هم گره خورده بودند. انگار تکتک شخصیتهای داستانی از کوه جوشیده و با آب قنات توی روستا پیداشان شده بود. از آن آب خورده بودیم که قصه رفته بود به خورد جانمان.
محرمها، وقتی دستۀ عزای روز تاسوعا کارش تمام میشد، همه توی خانهها منتظر شیپور شروع تعزیه بودند. مسجد روستا به سبک مسجدهای کویری حیاطی مربعشکل داشت. دورتادور حیاط رواق بود و ستونهای چوبیْ پیشبام را نگه میداشتند. صُفه هم مربعشکل بود و دور یک درخت توت قدیمی ساخته بودندش. همیشه تعزیه را روی صفه اجرا میکردند. وقتی تعزیه بود، مردها دورتادور حیاط توی رواقها مینشستند و زنها از پلههای بلند بالا میرفتند تا پیشبام. روی پیشبام هر خانواده برای خودش جایی داشت. جایی اندازۀ یک خورجین یا گلیم دمفرشی. مثل جای پیرزنها در صف نماز. هر کس زیراندازش را در طول و عرض فرضی خودش لب بام پهن میکرد. بچهها توی بغل مینشستند و پاهایشان را از لب بیحفاظ بام آویزان میکردند پایین. گاهی از بالا روی سر پایینیها خاک و کاهگل میریخت. گاهی دخترهای تازهبالغ از لای چادرهای گلدارشان پسرهای آبوشانهکرده را سبکسنگین میکردند. گاهی بزرگترها دامادِ بالقوه را به عروسِ بالقوه نشان میدادند یا بر عکس (البته فکر میکنم دامادها معمولاً مغبون بودند چون دخترها آنقدر کیپ رو میگرفتند که چیزی از بروروی عروس آینده معلوم نبود). گاهی هم نامه یا قلوهسنگی برای شیطنت رد و بدل میشد، که همیشه هم گردن انگشتشماری پسر و دختر اسمدرکرده میافتاد. هر چه بود، وقتی روی پشتبام مسجد سه بار شیپور میزدند، مهمانهای شهری و روستانشینها مثل ریگ بیابان سرازیر میشدند سمت رواقها و پیشبام برای تماشا.
آن روزِ مشخص، تعزیۀ تاسوعا که تمام شد و جمعیت پخش شد توی سایۀ خانهها، چیزی افتاد به جان من. انگار اتاقی روشن بودم و شبپره آمده بود چهار گوشهام را میجورید و خودش را به لامپ میکوبید. دلم قرار نداشت. قصه تمام نشده بود. سالهای اولی بود که از ماجراهای اطرافم سر درمیآوردم. تازه داشتم بزرگ میشدم و تشخیص درست و غلط افتاده بود دست خودم. تعزیهای که دیده بودم اصلاً شبیه آن ماجرای حماسی و پرآبچشمی نبود که مادربزرگم تعریف میکرد و همیشه همینطور که میگفت «قوربان اولوم» (قربانش بروم) اشک میریخت. امام و علیاکبرش فقط نوحه خوانده بودند و از زیادیِ مظلومیت، راحت گذاشته بودند شهیدشان کنند. حضرت عباس به راحتترین شکل ممکن از اسب پایین افتاده بود. همۀ قسمتهای ماجرا بدریخت و بیسلیقه اجرا شده بود. از شبیهخوان حضرت زینب که زنپوش شده بود و ما میدانستیم که همان شمر است و لباس زینب بَلاکش را پوشیده گرفته تا شبیهخوان امام که وسط تعزیه سیگار میکشید و نزدیک بود پتوی زیر پایش را آتش بزند و شبیهخوان شیر که اصلاً آن شیر جسوری نبود که سرش را میگذارد روی چکمۀ امام و خاک پای آقا را بو میکشد و رخصت میخواهد که بزند به دل دشمن. این شیر بیشتر گوشبهفرمان شمر بود و بچههای دور تعزیه را میترساند و بچهها هم دنبالش میکردند و آخرش هم یکیشان دمش را کند.
شیر برای من و خیلی دیگر از تماشاگران همیشه قهرمان جذاب تعزیههای روستا بود. وارد که میشد، همه میترسیدند. همیشه از پشت جمعیت، از در کوچک حیاط، غافلگیرانه میآمد تو. درست وقتی حواس کسی نبود یا رجزی و نوحهای راه چشم همه را کشیده بود یک طرف. معمولاً شیر روی شانۀ بچه یا آدمبزرگی که سر راه را گرفته بود میزد و بعد یکهو میان میدان میپرید. همه از آمدن شیر خوشحال میشدند. شیر برای نجات امامها آمده بود و با آدمبدها میجنگید. میغرید و بالا و پایین میپرید. بچهها گاهی هیجانزده میشدند و برای شیر دست میزدند و تشویقش میکردند تا به سربازهای دشمن حمله کند. با اینکه همه میدانستند آخر ماجرا قرار است چه اتفاقی بیفتد، شیر که میآمد صدای «یا علیِ» پیرمردها بلند میشد و امید کوچکی توی دلهامان کورسو میزد که شاید، شاید شیر سپاه دشمن را تارومار کند و امام شهید نشود. عادت داشتیم آخر قصهها گاهی همانی نباشد که همیشه بود.
شبپره خودش را همچنان میکوبید به لامپ روشن. با خودم گفتم چرا نشود که خودمان تعزیۀ خودمان را درست کنیم و قصهاش همانی باشد که از بچگی شنیدهام و اتفاقهایی بیفتد که دوست دارم. آن وقتها که وسط قصهها ایستاده بودم، فکر میکردم هر اتفاقِ افتادهای را میشود یک بار دیگر، یک جور دیگر تکرار کرد و ته همۀ قصهها میتواند تغییر کند. مثلاً یک بار تصمیم گرفتم اگر شبی خوابم نبرد، بروم بیرون خانه و سر راه دیب بایستم و بگذارم من را با خودش ببرد. میخواستم توی کوه، مثل قهرمان قصۀ ماهپیشانی، تا میتوانم از خودم هنر و ادب و تربیت نشان بدهم، موهای دیب را بجورم و بشویم، لباسهایش را تمیز کنم، برایش غذای خوشمزه بپزم، خانهاش را مرتب کنم و در صندوقخانهاش که باز ماند از آن همه طلا و جواهر چیزی برندارم برای خودم. اینطور دختری را نشانش میدادم تا به جای اینکه من را عروس و اسیر خودش بکند، با قرص ماه درخشانی روی پیشانی و کلی جواهر بفرستدم خانۀ خودمان و آخر قصه شیرین بشود.
با پسرخالهها و دخترخالهها حرف زدم. گفتم بیایید روی پشتبام خانه تعزیۀ خودمان را اجرا کنیم. پیراهنم را توی شلوار کردم. روسری مهمانی خواهرم را پیچاندم و گذاشتم به جای دم. حرمله و شمر و یزید و عمر سعد و زعفر جنی هم بودند. از آدمخوبها فقط حضرت عباس را داشتیم که سرش دعوا شد و دست آخر رسید به کسی که زورش از همه بیشتر بود و توی تعزیه هم تا میتوانست دشمن را تارومار کرد و کسی هم نتوانست حتی یک تار مو از سرش بکند، چه رسد به قطع کردن دست. هیچکدام جرئت نکردیم امام بشویم. توی عالم بچگی هم او از بازی ما بزرگتر بود. تعزیۀ ما تعزیهگردان و ترکۀ توت نداشت. هر کس هر آرزو و تصوری را که از نقش خودش داشت، به کمال بازی میکرد. زیر تیغ آفتاب توی خاکوخلِ بلندشده از تاختوتاز دشمنان امام، حرمله و شمر به جان هم افتاده بودند. خودشان با هم میجنگیدند. حرملهمان میخواست جلوی شمر را بگیرد. اما شمر بدجور توی نقشش فرو رفته بود و پشیمانی هم نداشت. زعفر جنی تلاش میکرد بچههایی را که نقش سیاهیلشگر سپاه دشمن را بازی میکردند، بترساند. پیش خودش حساب کرده بود امام با حملۀ او و لشکر اجنه به سپاه یزید موافقت کرده است. من هی میغریدم و از این سر تا آن سر پشتبام چهاردستوپا میدویدم. جوراب پوشیده بودم و دمپاییهام را دستم کرده بودم. عمر سعد از عمل زشتش پشیمان شده بود و سعی میکرد یزید را از دایرۀ تعزیه بیرون بیندازد. تشویقم میکرد که به یزید حمله کنم و یزید پسرخالۀ کوچکم بود با لپهای گلانداخته از گرمای آفتاب.
ما یاران امام داشتیم پیروز میشدیم. بچههایی که دور ما جمع شده بودند شیر را تشویق میکردند. عمر سعدِ پشیمان را تشویق میکردند. چند نفر که بلد بودند سوت میکشیدند و خیلی زود سروصدامان از پشتبام سرازیر شد توی روستا و به خانهها و چشمهای غرق خواب بعدازظهر رسید.
بازیمان پرسروصدا بود. غروب روز تاسوعا مردم در خنکای اتاقهای کاهگلی استراحت میکردند تا برای شب عاشورا و آخرین عزاداری پرشور آماده شوند. بچهها ولی آفتاب و سایه نمیشناختند و کمکم دورمان شلوغ شده بود. بچههای پاییندست و بالادست برای تماشا روی پشتبام ما جمع شدند و صدای خنده و دست زدن و تشویق از درهای باز و بستۀ خانهها تو رفت. چند پنجره باز شد. چند نفر با سروموی ژولیده توی حیاطها آمدند. صدای خنده در عصر تاسوعا توی روستا عادی نبود. مردم روزهای قتل حتی محصول زمینمانده را جمع نمیکردند. یک بار روز عاشورا خرمن گندم یک نفر آتش گرفت. آنها که دیده بودند، میگفتند خرمن از وسط شعله کشیده و دایرۀ آتش همینطور بزرگ و بزرگتر شده تا کل خرمن را گرفته. انگاری که خود گندمها سوختن را شروع کرده باشند. صاحبش عصر تاسوعا چند پشته بار کرده بود برده بود تا انبار. در روستای ما حتی جارو زدن خانه در این دو روز ممنوع بود. حمام رفتن و تخمه شکستن و بلند خندیدن ممنوع بود. غذا را توی مسجد میخوردیم. آشپزخانهها تعطیل میشدند تا همه فکر و ذکرشان فقط آن هزار و چهارصد سال پیش و روز واقعه باشد؛ روزی که خون بر شمشیر پیروز شد.
مادربزرگم خوابآلود و پابرهنه وسط جمعیت تعزیه افتاد. با یک دست روسریاش را نگه داشته بود و با دست دیگرش جارو را. خاک بلند شد. بچهها از هر طرف که میتوانستند پا گذاشتند به فرار. مادربزرگ بدون نشانهگیری دقیق جارو را حوالۀ مایی میکرد که مثل جوجه هر طرف میدویدیم. لابهلای پرتابها نفرینمان میکرد و توی صورت خودش میزد. غائله زود ختم نشد. صدای ناله و نفرین زنهای همسایه از هر طرف بلند شد. کار ما بازی نبود. ما حرمت عصر تاسوعا را با دلقکبازی شکسته بودیم. مادربزرگ شرمنده بازویم را گرفت و کشیدم توی خانه. بین دیوارهای کاهگلی از آفتاب خبری نبود. ساکت و تاریک و خنک بود. جای دستۀ جارو روی پشتم درد میکرد. تا میتوانستم گریه کردم. چشمهام از زیادی اشک میسوخت و پلکهام ورم کرده بود. صورتم را گذاشتم روی دو زانو و نشستم کنار اتاق مهمانی. حس شرمساری و دلشکستگی داشتم. فکر میکردم هیچکس دوستم ندارد. اشکم بند نمیآمد اما کمی که گذشت خسته شدم. دلم چای یا آب میخواست. دلم میخواست این حال تمام شود و بتوانم سرم را از روی پاهام بردارم. چشمهام را بستم. همیشه دوست داشتم از آن بچههایی باشم که آنقدر گریه میکنند تا خوابشان ببرد. این جور بچهها دل بزرگترها را حسابی میسوزانند. بزرگترها وقتی میبینند بچه گریهکنان خوابیده، بغلش میکنند، زیر سرش بالش میگذارند و پشت دست خودشان میزنند که چرا این بچه را چزاندهاند.
آرزویم برآورده شد. خوابم برد. بیدار که شدم همانطور مچاله همان گوشه بودم و چراغ اتاق خاموش بود. کسی توی خانه نبود. همه رفته بودند مسجد. پلکهای سنگینم را توی تاریکی به هم زدم. از سمت ایوان نور میآمد. کسی برای من یک چراغ را روشن گذاشته بود. چشمهام درد میکردند. من از تاریکی میترسیدم. بلند نشدم. دست و پایم کرخت بود و هنوز یادم نمیآمد کجا هستم و باید چه کنم. از بیرون خانه صدایی شبیه گرومپگرومپ آمد. زبانم به سقف دهانم چسبید. در حال عادی معلوم بود یک نفر روی پشتبام است؛ دارد راه میرود یا رفته آن بالا که شب روستا را تماشا کند. اما در آن وضعیت نیمهبیدار، اتاق تاریک و حال کرخت، برای من صدا فقط میتوانست صدای پای دیب باشد. نه لحافی بود که سرم را ببَرم زیرش و فقط روزنی برای عبور نفسهای گرم باز بگذارم و نه مادربزرگم بود که دست دراز کنم سر انگشتم بخورد به جایی از تنش ــ سینه، پشت یا صورتش ــ و آرام بگیرم و خیالم تخت بشود که هست و تنها نیستم و دیب اگر بیاید فریادرسی دارم.
صداها قطع شدند. هر کس بود از روی بام کوتاه پایین پرید و رفت سمت مسجد. از پنجره میتوانستم نور فانوسش را ببینم که لای دیوارهای کوچه دور و نزدیک میشد. بعد سکوت شد. قلبم توی دهانم آمده بود. تمام مدت زیر لب میگفتم «امام حسین من شیر بودم. امام حسین من شیر بودم…» و صدای ترسیده و بریدهام را فقط خودم میشنیدم. دستم آن لحظه فقط میرسید به امام شهیدان که یادش بیاورم من شیر بودم در صحرای کربلا و بیندازمش توی رودربایستی خودم که کمک کند. کمک کند دیب من را با خودش نبرد به کوه. تکرار میکردم و تکرار میکردم. تنم داغ داغ بود و عرق بندبندم را خیس کرده بود که اول سروصدای حرف زدن و خندیدن زنهای همسایه آمد و بعد درِ دولنگۀ ایوان باز شد. همۀ زنهای تپه دستهجمعی از مسجد برگشته بودند. کسی ناگهان چراغ اتاق را روشن کرد. ترس، دلنگرانی، کوبش قلب و عرق سرد جایش را به لبهای لرزان و گریۀ بیصدا داد. به قول مادربزرگم خوشهخوشه اشک بود که میریخت. انگار تابستان است و درختها انگور دادهاند.
فردا بعدازظهر که تعزیۀ روز عاشورا شروع شد، شیر که آمد یک دم تازه داشت. یک نفر شب پیش آمده بود روی پشتبام ما از بین خنزرپنزرهای تعزیۀ من دم شیر را جوریده بود ببرد برای شیر اصلی. اما هر شبیهخوان که به عرصه میآمد، ما بچهها هم را نگاه میکردیم که شبیه ما کجا و شبیه اینها کجا؟ ما آخرش دشمن را شکست دادیم و امام به سلامت راهی کوفه شد. اینها چه؟
نویسنده: مکرمه شوشتری
عکس از مهری رحیمزاده
◊این روایت یکی از چندین روایت کتاب مهمانگاهِ مجموعۀ کآشوب است. در این کتاب و مجموعه میتوانید خاطرات و جستارهای متنوعی در مورد محرم، عاشورا، روضه و سنتها و آیینهای مرتبط با آنها بخوانید.