بی‌کاغذِ اطراف
بلاگ, جستار ‌های زندگی روزمره, داستان در کسب‌وکار, گزارش روایی, مجله‌ی ادبیات مستند, مستندنگاری

شبیه ساعت ده و سی‌‌وسه دقیقه | دربارۀ دکان پدرم

زهره ترابی، دکان پدرم، نفیسه مرشدزاده، بی کاغذ اطراف، الهام شوشتری زاده، پیرمرد و دریا، دکان داری، کاسبی، خیاطی، لاله زار

واقعیت غیرقابل انکار این است که کاسب‌ها در ردیف‌های آخر جدول محبوبیت‌اند. آن‌ها مثل کارگران یک کارخانه در کنار هم نیستند و اسم‌شان یادآور مظلومیت و رنج نیست. بیش از آن‌که در منافعی با هم شریک باشند، رقیب همدیگرند. همین موضوع باعث می‌شود که هیچ‌وقت در یک تیم همدل قرار نگیرند. دکان‌ها مثل کسب‌وکارهای نو برای مردم تازگی ندارند و مثل معلمی و محیط‌بانی و آتش‌نشانی با ارزش‌های اجتماعی گره نخورده‌اند. همچون خیلی از صاحبان شرکت‌های های‌تِک باعث افتخار کشور نیستند و در ردیف استادکاران قدیمی‌ که جهان‌شان رو به زوال است، هم قرار نمی‌گیرند. نه در لانگ‌شات و نمای کلی در دیگران حسی را برمی‌انگیزند و نه کلوزآپ‌شان مردم را کنجکاو می‌کند. لنزهای دوربین نمی‌بینند که دکان‌دار با هر چرخش موقعیت اقتصادی باید دوباره به دوام فکر کند. دکان‌دار مدام باید آن چهاردیواری و سقف را نگه دارد و با هر ترفندی که شده حفظ‌شان کند. در مطلب پیش رو، زهره ترابی تلاش کرده از همین زوایای پنهان و نادیده‌گرفته‌شدۀ دکان‌داری در ایران بگوید. این جستار بخش‌های ابتدایی کتاب دکان پدرم است که به‌زودی از سوی نشر اطراف منتشر می‌شود.


مغازه هیچ‌وقت مسئلۀ من نبود. آنی نداشت که بتواند نگهم دارد. دکان همیشه با عبور و گذر پیوند خورده. فکر می‌کنی هیچ‌وقت نباید رویش مکث کنی. برای تماشا و رد شدن است. نه تامل و پیوند خوردن. حتی اگر این دکان مال پدرت باشد. من دیدن مغازۀ آقای ترابی در خیابان ایستگاه را از خودم دریغ می‌کردم و نمی‌گذاشتم در ذهنم مثل مکان صورت ببندد و رسمیت پیدا کند. در تمام سال‌های نوجوانی فقط روز معلم و روز مادر می‌رفتم مغازه تا هدیۀ مامان و معلمم را از آن‌جا بخرم. خوب یادم هست که مثل یک مشتری ویترین‌های شیشه‌ای را بررسی می‌کردم و بابا از آن طرف ویترین لبخند می‌زد. تابستان یکی از سال‌های کودکی هم به عنوان شاگرد درِ دکان پدرم رفتم. چند روزی در مغازه بازی ‌‌کردم و پرسه ‌‌زدم و ظهر مزدم را ‌گرفتم و ‌آمدم خانه.

از دورۀ ابتدایی که معلم‌ها شغل پدرها را می‌پرسیدند تا همین سه چهار سال پیش، اگر دوستی دربارۀ کار بابا کنجکاوی می‌کرد، یک لبخند و جواب ثابت دو کلمه‌ای داشتم: «شغل آزاد». عبارتی مبهم و کلی که هویت شغل را مشخص نمی‌کرد و راه را بر پرس‌وجوی بیشتر دیگری می‌بست و نمی‌گذاشت خودم هم چیزی را به یاد بیاورم. برای همین هم چندان عجیب نبود که به جز آدرس و اسم و اطلاعاتی کلی، چیزی از مغازه‌ نمی‌دانستم. من با نان دکان‌داری قد کشیده بودم و دکان‌ پنجاه سالۀ بابا تنها هزار متر با خانه فاصله داشت. جایی تقریباً در مرکز شهر و سر راه خانۀ مادربزرگم. با این همه اطلاعاتم از آن به اندازۀ مشتری‌های گذری بود. آن‌قدر با مغازه بیگانه بودم که وقتی می‌خواستم بروم خانۀ مادربزرگم، بدون هیچ قصد و غرضی از کوچه پس‌کوچه‌های معصوم‌زاده می‌رفتم تا می‌رسیدم به نزدیکی‌های مسجد تاریخانه. تا همین چند سال پیش حتی یک بار هم از خیابان ایستگاه نرفتم که سری به مغازه بزنم یا حداقل مغازه‌مان یا به قول بابا «دوکان خودمان» را از دور تماشا کنم. نه این‌که بقیۀ خانواده شیفتۀ مغازه باشند و من خیانت‌کارشان باشم، نه. در خانۀ ما اصلاً حرفی از دکان زده نمی‌شد. مادرم سر سفرۀ یک آموزگار ابتدایی بزرگ شده بود. نه تجربه‌ و خاطره‌ای از دکان‌داری داشت و نه علاقه‌ای. در آینده‌هایی که در خانه حرف‌شان زده می‌شد، دکان جایی نداشت. انگار دکان، نانی بود که باید می‌خوردی و می‌رفتی دنبال آینده‌ای دیگر. آن‌قدری که در خانۀ ما صحبت می‌شد که گرایش قدرت از گرایش مخابرات ضعیف‌تر است و رتبه‌های بهتر اگر عاقل باشند می‌روند مهندسی عمران و نه مهندسی صنایع، حرفی از این نبود که چینی زرین بازار را گرفته یا بخاری‌های ایران‌شرق امسال چقدر فروش دارند. ما بخشی از عمر بابا را که در دکان می‌گذشت، جزئی از زندگی‌مان حساب نمی‌کردیم. با دغدغه‌هایش آشنا نبودیم و از آن حرف نمی‌زدیم. تنهایی مال بابا بود. فکر می‌کردیم قانونش همین است و در این گزاره چیز تأثربرانگیزی نبود. در یارکشی پنهان خانه‌مان، ما همه در یک تیم بودیم و بابا یک نفرش به دو نفر نمی‌رسید که تیمی تشکیل بدهد. این را وقتی فهمیدم که بابا گفت برادرم هم در نوجوانی برای رفتن به خانۀ مادربزرگم هیچ‌وقت از جلوی مغازه رد نمی‌شده، تا یک وقت مجبور نشود برود توی مغازه.

خیلی از آدم‌ها می‌خواهند مسیری را بروند که پدران‌شان نرفته‌اند. کاری تازه بکنند که آن‌ها نکرده‌اند و خوشبختی را در جایی غریب و دور به دست بیاورند. شاید برای همین بود که چیزی در دکان توجه ما را جلب نمی‌کرد. مغازه‌‌ای بود شبیه مغازۀ کناری‌اش و دکان روبه‌رویی‌اش. همه شبیه هم بودند و حتی نمی‌دانستیم همسایه‌مغازه‌های بابا دقیقاً چی می‌فروشند.

هر بار که برای مرخصی یا برنامه‌ای باید از چند کارفرمای مختلف اجازه می‌گرفتم، به خوشبختی بی‌انتهای بابا فکر می‌کردم. به این‌که نیازی ندارد به کسی جواب بدهد. رئیس خودش است و کارمند خودش. ساعت کار و مرخصی‌اش را کس دیگری تعیین نمی‌کند. ارتشی یک‌نفره است بدون نیاز به پاسخگویی. چیزی که در نظر نگرفته بودم این بود که در وضعیت پیچیدۀ سیاسی و اقتصادی ایران، اداره‌کردن این ارتش یک‌نفره اصلاً کار آسانی نیست، چون هزار و یک تصمیمِ هزار و یک مسئول بالادستی و هزار و یک نهادِ دیگر روی اوضاعِ آن چهاردیواری تأثیر می‌گذارند. قبلاً فکر می‌کردم بابا یک چیزی می‌خرد، می‌گذارد در مغازه، می‌فروشد. بعد پولش را می‌گیرد و جنس بعدی را می‌آورد. یک چرخۀ ساده بدون هیجان و پستی و بلندی. اما مگر ماهیگیر پیرمرد و دریا به همین راحتی ماهی‌اش را از آب ‌گرفت، که بابا هم به همین راحتی جنس بیاورد و بفروشد؟

با این همه فقط من نیستم که دکان را نمی‌بینم. انگار دکان‌ها با وجود قدمت تاریخی‌ و حضور پررنگ‌شان در اطراف‌مان، نامرئی‌‌ هستند. کسی به بودن‌شان توجه نمی‌کند و خوب و بد احوال‌ صاحبان‌شان چندان دیگران را تحت تاثیر قرار نمی‌دهد. وقتی در یک جنس دقیق می‌شوی و می‌پرسی «این چنده؟» شادی و غم صدای کسی که جواب می‌دهد برایت خیلی مهم نیست. آدمی که آن‌جاست بیشتر یک صداست. نوار کاستی که قیمت‌ها را می‌داند و جنس‌ها را می‌شناسد. کمتر پیش می‌آید که رابطه‌ای انسانی شکل بگیرد و با خودش دوستی‌های نه‌چندان‌سطحی و ارتباطات ادامه‌دار را به دنبال داشته باشد.

بارها به این فکر ‌کردم که بازار کجای زندگی‌ مردم قرار دارد؟ تصویر دکان در ذهن‌ دیگران چطور شکل گرفته و دربارۀ دکان‌داران چه فکری می‌کنند.‌ در مکالمات روزمره می‌شنیدم که «کاسب» و «کاسبی» معنای اصلی خودش را از دست داده و بار منفی پیدا کرده. به خاطر همین تلاش ‌می‌کردم تا جواب سؤالم را از لابه‌لای گفت‌وگو با آدم‌ها پیدا کنم. یک روز وسط کار از همکارم پرسیدم دکان و دکان‌دار برایت یادآور چی هستند و او در فاصلۀ فشردن اسپیس و تایپ کلمۀ بعدی، جواب داد «همه‌شون نزول‌خورن.» تعجب و سکوت من را که دید، لبخندی زد و اضافه کرد «البته تو شهر ما.» برای دوست دیگرم دکان‌دار یادآور انگشترهای بزرگ و تسبیح‌های دانه‌درشت بود و همکار فلسفه‌خوانده‌ام دکان‌داری را به ساعت ده و سی‌ و سه دقیقه تشبیه کرد. برشی از زمان که کسی به آن توجه نمی‌کرد، مبدأ شروع جلسه یا ساعت قرار با دیگری نبود و میان ده و نیم و یک ربع به یازده نادیده گرفته می‌شد. سؤال ساده‌ام را از چند نفر دیگر هم پرسیدم و جواب‌های متنوع و گاه متناقضی گرفتم. آن جواب‌ها را گذاشتم کنار جمله‌ای که بابا گهگاهی می‌گوید: «دوکان هم از اون چیزاست که از بیرون مردم رو کشته، از تو خودمون رو.» بابا ناخواسته از مرز پررنگی صحبت می‌کند که مردم میان خودشان و دکان‌دارها احساس می‌کنند، مرزی که نمی‌گذارد به هم نزدیک‌تر شوند و قصه‌های هم را بشنوند.

 

مغازه مسئلۀ من نبود تا آن شب تابستانی در مرداد 1402. تلویزیون بی‌صدا فوتبال پخش می‌کرد. پرده‌ها را زده بودیم کنار و پنجره‌ها باز بود تا شاید نسیم خنکی از حیاط به اتاق برسد. بابا خاطره‌ای از کودکی‌اش تعریف می‌کرد. از این‌که برادر کوچکش گریه می‌کرده و بابا از عمه‌اش پرسیده «منم به دنیا آمدم این‌قدر گریه می‌کردم؟» مثل همۀ بارهای قبل پیش‌پیش به جواب عمه‌اش می‌خندید و من هم مثل همۀ بارهای قبلی لبخند می‌زدم. چون خاطره را چندبار شنیده بودم و جواب عمه‌ را می‌دانستم: «نه عمه‌جان. تو گریه نمی‌کردی. همون موقع که دنیا آمِدی گفتی کِلی دوکان کُجِیِه؟» مثل همۀ بارهای قبل بعد از جواب عمه باید می‌رسیدیم به سخت‌گیری‌های پدربزرگم در دکانش. بعد از دکان دامغان شال و کلاه می‌کردیم، می‌رفتیم لاله‌زار، بعد سربازی، قصه‌های دوآب مازندران و سرمای بیرجند و بعد دوباره دامغان. اما بابا از همان مسیر همیشگی خاطراتش نرفت. از خاطرۀ اغراق‌آمیز طلب کردن کلید دکان در بدو تولد یکهو پرید به زمان حال و رسید به صبح همان شب تابستانی که از وضعیت کسب‌وکار مغازه خسته شده بود. و ناگهان آن جمله را گفت: «اگه وضع همین‌طور بمانه، باید مغازه رو تعطیل کنم.»

بابا به قدر سر تکان دادن منتظر عکس‌العملم نماند. گفت و بدون مکث از آن جمله رد شد. از «باید مغازه رو تعطیل کنم» حرف را کشاند به قد کاج و تعداد انجیرهای باغچه. گفتم که کاج به نظرم پنج و نیم متر را رد کرده و درخت انجیر با همۀ کوچکی‌اش حتماً بیشتر از چهل تا میوه دارد. پرسش‌های آسان را جواب دادم و برای جملۀ سادۀ قبلی‌اش، حرفی نداشتم.

فکر می‌کردم آن سؤال شب تابستانی وسط انبوه کارها و زندگی شلوغ روزمره‌ام فراموش می‌شود اما نشد. بعدها هر وقت دربارۀ سختی دکان‌داری در شرایط دشوار اقتصادی با او حرف زدم دیگر آن جمله را تکرار نکرد. دوباره برگشت به همان سیستم امیدوارانه و مثبت‌نگر همیشگی و تعریف از نقاط روشن بازار. اما همان یک اعتراض کوچک چراغ را در ذهن من روشن کرده بود. نگران و حساس شده بودم. واقعیت‌هایی را می‌دیدم که قبلاً نمی‌دیدم. تازه دیدم عموجان دیگر مغازه نمی‌رود. آقای خوش‌قدم چند سال است درِ کارگاه و مغازۀ نجاری را بسته، آقای طباطبایی خانه‌نشین شده و آقای پروانه هم دکان را فروخته و خوشحال است. تازه دیدم چقدر دکان از گذشته می‌شناختم که حالا دیگر وجود ندارند. نکند بابا واقعاً مغازه را تعطیل کند؟ ترسیده بودم. یکی از دوندگان دوی استقامت که در همۀ زندگی‌اش کار کرده و دویده بود، می‌خواست بیاید در جایگاه تماشاگران بنشیند. ما تماشاگرها زیاد بودیم. او دیگر نباید می‌آمد. اما اگر او هم کنار من و عموجان و آقای طباطبایی و خوش‌قدم و پروانه روی صندلی‌های جایگاه می‌نشست، پس باید کدام دونده را تشویق می‌کردیم؟ ما عادت کرده بودیم که این‌جا بنشینیم و برای یکی دست بزنیم و هورا بکشیم. چیزی بدیهی از زندگی‌مان در خطر بود و نمی‌دانستم باید چه کار کنم.

من مدت زیادی به آن جملۀ بابا فکر کردم و می‌خواستم از مسیرهای مختلف جلوی بازنشستگی احتمالی‌اش را بگیرم. چون بازنشستگی در بازار جور دیگری ترجمه می‌شود. در بازنشستگی رسمی نوعی اجبار وجود دارد. دولت می‌گوید از فردا دیگر نیا سرکار، از فردا این صندلی و این اتاق و این سیستم مال کس دیگری است. گاهی جبر، پذیرش را راحت‌تر می‌کند. برمی‌گردی خانه و می‌دانی که چاره‌ای جز ترک کردن نداری. اما دکان‌دارها هیچ‌وقت بازنشسته نمی‌شوند. بازنشستگی‌شان خودخواسته است، یک‌جور پذیرش شکست تلقی می‌شود یا در بهترین حالت پذیرش پیری و ناتوانی. حضورشان در دکان بیش از آن‌که به نیاز مالی وابسته باشد، به نیاز روحی بستگی دارد.

از دست من چه کاری برمی‌آمد؟ نه در بازار کار کرده بودم، نه از وام‌های بانکی خبر داشتم و نه می‌توانستم ایدۀ درخشان اقتصادی بگذارم وسط. قدم اول این بود که مغازه را بهتر بشناسم و مسیر کمک به بابا را در جای دیگری جست‌وجو کنم. جاده‌ای که پیچ‌وخمش را بدانم و با دست‌اندازهایش آشنا باشم. نوشتن و ثبت قصه‌های دکان برای من همان جاده‌ بود. با گوش دادن به خاطرات بابا و نوشتن‌شان، جنس‌ها ارزان‌تر نمی‌شد و رقیب‌های قدر کنار نمی‌رفتند. اما می‌شد کاری کرد که مغازۀ آقای ترابی در خیابان ایستگاه، فقط مغازۀ آقای ترابی در خیابان ایستگاه نباشد. جایی باشد که قصه‌های پنجاه ساله‌اش از برندهای توی مغازه و قیمت‌ها جلو بزند و مکثی را نصیب آدم‌ها بکند. آن مکث کمک می‌کند که وقتی پشت ویترین دوزندگی سپیده، کفاشی مرتضوی، پارچه‌سرای میرزایی، پوشاک کاپری، قنادی گلستان و هر مغازۀ قدیمی دیگری می‌ایستیم، به قصه‌های آن‌ها هم فکر کنیم.


نویسنده: زهره ترابی

منبع: این مطلب بریده‌ای از بخش ابتدایی کتاب دکان پدرم است که به‌زودی به انتشار خواهد رسید.

مطالب مرتبط

من و آن دمپایی‌های قرمز | روایتی از تسهیلگری‏

دریا نویدی
2 سال قبل

به سفر باید رفت | یادداشتی بر کتاب بمبئی رقص الوان است

دلبر یزدان‌پناه
3 سال قبل

قصۀ دیگران | یادداشتی بر کتاب پژوهش روایی در علوم تربیتی

فاطمه بهروزفخر
10 ماه قبل
خروج از نسخه موبایل