بی‌کاغذِ اطراف
بلاگ, جستار روایی, روایت آدم‌ها و سفرهایشان, زندگی‌نگاره‌ها, مجله‌ی ادبیات مستند

کولی کنار آتش… | جستاری دربارۀ کوچ‌نشینی و کوچ‌گردی


گاستون باشلار آزادی حرکت را جزو وجوه خانۀ رؤیایی‌اش نمی‌بیند. آزادی برایش صرفاً در یک فعالیت حیاتی خلاصه می‌شود: قابلیت رؤیابافی در آن مکان. او از سردرگمی و وضع دشوار آدم یکجانشین بهت‌زده می‌شود: چطور باید از درون یک خانه به معنای جهان دست یافت؟ کوچ‌نشینی اما مسائلی به‌کل متفاوت و درست عکس این‌ها دارد: چطور باید از دل بی‌ریشگی، جهانی معنادار و مشخص ساخت؟ یا به تعبیری تکان‌دهنده‌تر، چطور باید به تغییراتِ مدام، معنا بدهیم؟ والدین کوچ‌نشین من موقعیت جغرافیایی‌شان را اتفاقی می‌دانستند که به‌راحتی می‌شد تغییرش داد و طوری ماجراجویی‌های جغرافیایی را دنبال می‌کردند که گویی دنبال شکار باشند. آن‌ها در مورد اَشکال مختلف این جهان کنجکاوی شدیدی از خود نشان می‌دادند و حین حرکت ذهن‌شان بهتر کار می‌کرد. وقتی جایی می‌ماندند، دیگر سالم و سرحال نبودند.

کوچ‌ نشینی این‌گونه است. من این‌گونه‌ام.


در هیچ نقشه‌ای یافت نمی‌شود؛ مکان‌های حقیقی هرگز به نقشه درنمی‌آیند.

هرمان ملویل، موبی‌دیک

۱. سیاه‌چادر

بادیه‌نشین‌ها در صحراهای نزدیک خانه‌مان، در شهر الظهران عربستان سعودی سیاه‌چادرهایشان را برپا می‌کردند. این‌ مربوط به اواخر دهۀ هفتاد میلادی است ولی طبق عهد عتیق، ابراهیم و موسی که یک قرن پیش از کتاب مقدس‌ زندگی می‌کردند هم در چنین چادرهایی سکنا داشتند. در شنزارها افق را از نظر می‌گذراندم تا اَشکال این چادرهای کم‌ارتفاع پنج‌بر و شترها و آتش پخت‌وپزشان را پیدا کنم. پدرم می‌گفت اعراب بادیه‌نشین بخشنده‌ترین انسان‌ها هستند، چون مهمان‌نوازی از ارکان کوچ‌نشینی است. می‌گفت کوچ‌نشینان صحرا حتی به قیمت گرسنه ماندن خود، غذایشان را از مهمانِ رسیده، حتی از دشمنی که به دیدارشان آمده، دریغ نمی‌کنند. این همان چیزی بود که نظرش را جلب کرده بود: فهم و درک جوامع مختلف که بخش مهمی از حرفه‌اش در بستن قراردادهای بین‌المللی محسوب می‌شد. ولی این سیاه‌چادرها بودند که در ذهن منِ هفت‌هشت‌ساله همچون ترانه‌ای محبوب تکرار می‌شدند.

ایدۀ اساسیِ درخشان‌شان مرا به وجد می‌آورْد و هنوز هم می‌آورَد: مسکنی بدوی که می‌توان حملش کرد. خانه‌ای پارچه‌ای همچون لباسی خوش‌دوخت، راحت و خوش‌دست. چنین مسکنی جهانِ خانه را از بند مکانی ثابت رها می‌کند و آزادی حرکت و سبک‌بالی می‌دهد. ساکنانش به‌جای ریشه کردن در قطعه‌ای زمین یا کوی و برزنی ثابت در شهر، باید به محیطی به پهنای آسمان روی بیاورند. شاید بچۀ کوچ نشین همچون گیاهی هوازی رشد می‌کند و تمام مواد مغذی لازم برای رشدش را از محیطی که در آن طی طریق می‌کند می‌گیرد؛ از تاروپود نورها، زبان‌ها، رایحه‌ها، صداها و معانی اکتسابی و تجربی‌شان.

۲. ترکیب

من کوچ‌نشین بوده‌ام. تا فارغ‌التحصیل شدنم از دبیرستان در هفده‌سالگی، معمولاً سالی یک بار جابه‌جا شدم و در هفده خانه و در چهار قارۀ مختلف، در گوشه‌کنارهای آمریکای شمالی، آسیا، اروپا و آمریکای جنوبی زندگی کردم. حس تعلق به خانه برایم مثل احساس چوپانان کوچ‌نشین سنتی به محل برپایی چادرهای موقتی بود. ولی برخلاف آن‌ها ما هرگز به «محل چادرزنی» خانواده‌، یا همان خانه‌های متعددمان، بازنمی‌گشتیم. الگوی فصلی، راهنمای کوچ خانواده‌ام نبود؛ نه خانواده و نه اجدادم هیچ مرتعی نداشتند تا با بز یا شتر یا گوسفندمان در آن پرسه بزنیم. هیچ چرخۀ سفر مشخصی برای خانواده‌ام وجود نداشت که جهان را برای‌شان به الگویی جغرافیایی، که آن را خانه بنامند، طبقه‌بندی کند.

علی‌ای‌حال ما کوچ‌نشین بودیم، انسان‌هایی قرن‌بیستمی از جهان توسعه‌یافته که به همه‌جا می‌رفتیم تا باقی جهان را «توسعه» دهیم. سمت‌وسوی سفرمان را کارهای دفتری پدرم در پروژه‌های عظیم مهندسی و عمرانی تعیین می‌کرد؛ همان ساخت‌وسازهایی که شیوه‌های زندگی سنتی را نابود می‌کند و دستگاه‌ها، فناوری‌ها و سامانه‌های ترابری پست‌مدرن را بسط و توسعه می‌دهد. فرهنگ مدرنی که با خود می‌آوردیم هفته‌ها مسافرت زمینی را در پروازهایی پنج‌ساعته خلاصه می‌کرد و کلاف درهم‌تنیده و پیچیدة مناظر شهری، تاریخ‌ها، خوراک‌ها، جغرافیا، ادیان، آثار هنری و زبان‌ها، یعنی تمام آن چیزهایی که در جابجایی‌های مداوم‌مان فهمیده بودیم، را در هم می‌آمیخت.

کوچ‌نشینی خانوادۀ من در ادامۀ یکی از سنت‌های اصیل آمریکایی است: تعقیب خورشید مغرب. اگر تا زمان شکل‌گیری «کشور آمریکا» به عقب برگردیم، خواهیم دید که تقریباً تمام پیشینیانم جزو مهاجران عادی دوران استعمار بودند که ناچار شدند به خاطر دین‌شان موطن اصلی‌شان، اروپا، را سراسیمه ترک کنند. سیصد تا چهارصد سال پیش، این آدم‌ها سوار بر کشتی‌هایی چوبی از سواحل اقیانوس اطلس در اروپا به آمریکای شمالی آمدند و در مستعمراتی که آبستن وقایع تاریخی بودند، مثل پلای‌ماوث، نیو آمستردام، مستعمرات خلیج ماساچوست، فیلادلفیا و چندین جای دیگر، ساکن شدند. بعد اعقاب‌شان جبهه‌ها را یکی پس از دیگری فتح کردند و بی‌امان به سمت غرب تاختند تا این‌که تمام اجدادم در غرب می‌سی‌سی‌پی به دنیا آمدند؛ همۀ پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌هایم فرزندان‌شان را در واشنگتن، اورگن یا کالیفرنیا بزرگ کردند. والدین من هم که سواحل اقیانوس آرام جلودارشان نبود، همچون موج عظیمی برخاستند و در عربستان سعودی به زمین نشستند.

چرا والدینم این کار را کردند؟ مسلماً برای پول بود، ولی اگر سر جایشان می‌ماندند احتمالاً پول بیشتری دست‌شان را می‌گرفت. گویی اشتیاق‌شان به دوردست‌ها -که من هم از آن بی‌نصیب نیستم- ذاتی و رام‌نشدنی است. مادرم از پدرش که متولد ناحیۀ تایگرسِ میزوری بود، دربارۀ همین بی‌قراری خانوادگی نقل‌قول می‌کند که می‌گفت: «ما به کوه‌ بعدی فراخوانده می‌شدیم.»

آن‌جا به دنبال چه هستیم؟ از حرکتِ مدام، از میل و انگیزه‌ای که خیال را برمی‌انگیزاند و ذهن را در مسیر نقشه‌هایی می‌اندازد که چاره‌ای جز دنبال کردن‌شان نداریم، چه چیز نصیب‌مان می‌شود؟

۳. کارتن

مثل آب‌وهوای آرامی که گاهی پیش‌بینی‌ناپذیر می‌شود، والدین من هم ممکن بود ناغافل من و برادرم را با خودشان دور دنیا بچرخانند؛ در خیابان‌های لاهور، رُم، قاهره، دوبلین، پاناما سیتی و بانکوک؛ خیابان‌های کاتماندو، ادینبرو، بوگوتا، هایدلبرگ، الجُبیل، آمستردام و نایروبی؛ خیابان‌های هنگ‌کنگ، آتن، مومباسا، کویت، فرانکفورت، لندن و ابوظبی.

در نتیجه من هم مثل هر بچۀ کوچ‌نشینی یاد گرفتم مکان‌ها را متفاوت از ساکنان‌شان ببینم. در طول تمام این سفرها، وقتی هر خانه جایگزین خانه‌ای دیگر، خانه‌ای دیگر و باز هم خانه‌ای دیگر می‌شد، در آن هفده مرتبه جابه‌جایی، جهان برایم به اجزای انعطاف‌پذیری تبدیل شد: هر بار که در منظرۀ پنجرۀ آشپزخانه‌ای جدید سایۀ درختانی ناآشنا منعکس می‌شد، خود را در کلاسی جدید در معاشرت با غریبه‌ها می‌دیدم. این پاره‌ها، وصله‌ها، بریده‌ها و ملغمه‌ها کنار هم قرار گرفتند و چشم‌اندازی را شکل دادند که میان‌زمینۀ ثابتی نداشت؛ این‌چنین بود که آن لنگرگاهی که «زندگی واقعی» می‌نامیمش، از چنگم می‌گریخت. به‌تدریج فقط نزدیک‌ترین‌ها (درون سرم) یا بزرگ‌ترین‌ها («لندن»، «ستاره‌شناسی»، «شعر») برایم ملموس، اطمینان‌بخش یا کشف‌پذیر بودند. این پریشان‌خیالیِ مدام با دیدن کارتن‌های مقوایی وخیم‌تر می‌شد.

چون زندگی‌مان اغلب در کارتن‌ها بسته‌بندی شده بود؛ کارتن‌هایی در حال چیدن و جمع شدن، بسته‌شده و بازشده، در حال انتقال به ماشین اسباب‌کشی یا انبار یا کف اتاق‌خواب جدیدم که بوی غریبی می‌داد. مادرم همیشه کارتن‌ها را سفارش می‌داد یا جفت‌وجور می‌کرد، او بود که روی کاغذ‌های زردرنگ با جزئیات بسیار آمارشان را می‌نوشت و با سرعت و مهارتی خارق‌العاده‌ باز و بسته‌شان می‌کرد. مادر خانه‌دار بود؛ هم به معنای این‌که «بیرون از خانه کار نمی‌کرد» و هم به این معنای ملموس‌تر که خانه‌های بسیارمان را می‌چید و جمع می‌کرد. از آن‌طرف، پدرم تقریباً همیشه «سر کار» بود؛ عبارتی که غیبت‌های مرموز و طولانی‌اش را لاپوشانی می‌کرد اما باعث شد به او لقب «خیلی کاری» بدهند. درصورتی‌که به‌ندرت در جمع‌آوری وسایل کمک می‌کرد.

۴. معمار

اعراب بادیه‌نشین‌ خودشان را «اهل‌البیت» یا «خیمه‌نشین» می‌نامند. زمانی شمار قبایل‌شان به صدها طایفه می‌رسید و مشهور است که تمام‌شان پیش‌داوری کهن و البته کاملاً مقبولی در قبال شهریان یکجانشین دارند و می‌گویند، در قیاس با خودشان، کنددست، ضعیف و مال‌پرست هستند. خود واژۀ «عرب» ریشه در کوچ‌نشینی دارد؛ در زبان عبری کهن، این واژه اغلب به چادرنشینان صحرایی اطلاق می‌شد، درست همان‌طور که پیامبر اسلام قرن‌ها بعد در قرآن از آن یاد کرد. عرب‌های بادیه‌نشین‌ خودشان را خلف اسماعیل، پسر ابراهیم، و آدم می‌دانند. و فقط آنان هستند که مثل اسماعیل زندگی می‌کنند؛ در چادرهایی بافته از پشم بزهای سیاه سکونت دارند، که برای چرا از جایی به جای دیگر برده می‌شوند و به مسیرهایی می‌روند که از دیرباز پیوسته آن‌ها را می‌پیمودند.

همان‌طور که انتظارش می‌رود، بافتن پارچۀ چادر بر عهدۀ زنان است. طراحی چادر نیز بر دوش آن‌هاست. چادرها را با دست می‌بافند و با بزرگ‌ شدن خانواده‌ بزرگ‌ترش می‌کنند و بخش‌های کهنه و فرسوده‌اش را جایگزین می‌کنند. زنان هستند که چادرها را برپا می‌کنند. آن‌ها محل چادرزنی را معمولاً در کمتر از یک ساعت حاضر و آماده می‌کنند. و وقتی زمان راه افتادن می‌رسد، باز هم در همان زمان کوتاه چادرها را خالی و جمع می‌کنند.

زنان این شکل از خانه‌سازی را در تمام طوایف سیاه‌چادرنشین، از اعراب بادیه‌نشین تا قبایل شمال آفریقا، کرد یا تبت، انجام داده‌اند. این کار را تقریباً در تمام فرهنگ‌های چادرنشین سنتی سراسر آسیا، اروپا و آفریقای شمالی نیز انجام داده‌اند: مانند قوم طوارق که پوست حیوانات را به چادر پشم بزشان می‌دوزند، یا بومیان سیبری و لاپ‌لَند که چادرهای مخروطیِ ساخته‌شده از پوست و پشم، مثل چادر کاتا را اصولاً زنان می‌بافند و برپا می‌کنند. در آمریکای شمالی، خیمه‌های مشهور سرخپوستان کوچ‌گرد دشت‌نشین از آنِ زنان بود و خودشان آن‌ها را طراحی و در هر اتراقگاهی برپا می‌کردند.

واژة انگلیسی «architect»، این میراث فرهنگیِ نسبتاً مدفون را در خود دارد. ریشه‌اش از دو واژۀ یونانی است: «archi» به معنای رئیس و «tactos» به معنای بافندگی. زمانی معماری به معنای تصور و ساخت پناهگاهی قابل‌حمل از جنس منسوجات یا پوست‌های به‌هم‌دوخته بود. اقامتگاه‌هایی چنان سبک، که بتوان آن‌ها را سوار شتر، الاغ یا اسب کرد و درعین‌حال آن‌قدر مستحکم که در برابر باد و باران طاقت بیاورند. تقریباً در میان تمام چادرنشینان قدیمی هم این مفهوم به زنان منتسب بوده است.

۵. چاپ

مثل همۀ کتاب‌دوستان، کاغذ برای من هم مظهر «سفر» است: پهنۀ صفحه به‌ْسان افق‌ و جوهر چاپ‌شده همچون مسیری برای هدایت خواننده به جلو است. ولی کاغذ کارتن‌های اسباب‌کشی به طرز هوشمندانه‌ای واقعاً برای سفر ساخته شده‌ و مثل اوریگامی به شکل وسیله‌ای کاملاً کاربردی درآمده: مقوایی چنان محکم که تاب تحمل تقریباً هر چیزی را دارد.

روی هر کارتن، مثل روی جلد کتاب‌های بزرگ و بدقواره، عنوانی ناخوانا نوشته می‌شد که جایش را معین می‌کرد: «نشیمن»، «اتاق اِوِن»، «آشپزخانه»، «دستشویی». گاهی زیرعنوان هم داشتند: «مدارک نیل»، «چرخ‌خیاطی شِری»، «کتاب‌های شری.» بیشتر کارتن‌ها کلمۀ «کتاب» را روی خود داشتند که یکی از ارزش‌های خانوادگی مادرم بود. با این‌که هیچ‌وقت در خانه‌ای دائمی منزل نمی‌کردیم، ولی همیشه کتاب‌های زیادی داشتیم که با هزینۀ زیاد دورتادور این سیاره با خودمان ببریم. کتاب‌ها برای تشنگان روایت، حکم آدرنالین را دارند: آشیانۀ جهان‌هایی که در آن‌ها‌ ذهن به زمان‌ها و مکان‌هایی ازپیش‌‌معلوم به پرواز درمی‌آید.

کارتن‌ها مثل فصل‌های پرشمار یک رمان چندبخشیِ بی‌سروته، از ۱ تا ۸۹ یا ۱۱۲ یا ۱۳۶ شماره‌گذاری می‌شدند. دست در دست یکدیگر داستانی را بازگو می‌کردند و سعی در ریختن پی‌رنگی داشتند که از ساختارهای داستان‌های کلاسیک سرپیچی می‌کرد و هیچ تعلیق، اوج یا پیشروی مشخصی نداشت. شخصیت‌هایی که به نمایش می‌گذاشتند -خانواده‌ای آمریکایی متشکل از مادر و پدر و دختر و پسر- صرفاً صاحب چند قلم کالا بودند که بدون هیچ توضیح و علتی مدام جابه‌جا می‌شدند. کارتن‌ها بسته و باز می‌شدند و با تشریفاتی وسواسی و پیش‌بینی‌ناپذیر، از خانه‌ای به خانۀ دیگر و از انباری اجاره‌ای به ماشین اسباب‌کشی یا کانتینر حمل بار کشیده می‌شدند. همیشه یک کارتن برای آشپزخانه‌ای پروپیمان به سبک روستایی کنار گذاشته شده بود. در یکی دیگر چندتایی «لوازم ورزشی» بود. کارتن «چینی استخوانیِ شکستنی» هم جایش در پارکینگ دو ماشینه‌مان در هیوستون امن بود تا این‌که بعدها از داخل کامیونی که به سمت غرب می‌رفت ناپدید شد.

۶. انبار

مادرم در خانه‌هایی پر از کارتن بزرگ شد، چون خانواده‌اش به خاطر شغل پدرش که تدریس و مربی‌گری بود، مدام در شهرک‌های دانشگاهی ساحل غربی آمریکا جابه‌جا می‌شد. این جابه‌جایی‌های ناخواسته برایش روشن کرد که مفهوم «خانه» حضوری موقتی است. پس «خانه» واقعاً چه اهمیتی داشت؟ کارتن‌ها برای پدر باهوشم این امکان را فراهم کردند تا از خانۀ «نابسامان» کودکی‌اش در شهر کوچکِ بیگ برِ کالیفرنیا بگریزد و به‌سوی دنیایی برود که در آن ذکاوتش، به معنای واقعی کلمه، می‌توانست او را  به هر کجا بکشاند. انگار پیش خودش می‌گفت: هر کسی می‌تواند خانه داشته باشد ولی هر کسی نمی‌تواند دنیا را مثل ما سیاحت کند.

داستان پریان محبوب خانواده‌ام این‌طور شروع می‌شد: «وقتی تمام کارتن‌هایمان را از انبار بیرون بیاوریم…» ولی کارتن‌هایمان هیچ‌وقت خیلی بیرون از انبار نمی‌ماندند. آن‌ها از دارایی‌هایمان محافظت می‌کردند و نمی‌گذاشتند در زنجیرۀ پرفشار زندگی به این‌سو و آن‌سو کشیده شوند؛ این منطق ناخوشایند خانه بود. کارتن‌ها آن‌قدر استوار بودند که حتی می‌توانستند از پس تفکیک این‌ مسائل هم برآیند.

هنوز هم همین کار را انجام می‌دهند. همین امروز تقریباً تمام دارایی والدینم در کارتن‌هایی در انبار اجاره‌ای مادرم در سیاتل جا خوش کرده‌اند.

۷. دارایی

بادیه‌نشین‌های شترچران سنتی با کمترین دارایی‌های حیاتی سر می‌کنند. حتی چادرهایشان در مقایسه با سازه‌های مستحکم‌تر کوچ‌نشینان دیگر، مثل خیمه‌های مغولی یا سرخپوستی خیلی ساده است. آن سازه‌ها چارچوب‌هایی بی‌تکیه‌گاه و سنگین دارند که از چوب یا چپر ساخته شده‌، ولی سیاه‌چادر را می‌شود فقط با یک ستون هم برپا کرد و با شبکه‌ای از طناب‌های بلند، که به دیواره‌های پارچه‌ای قلاب و به اعماق زمین میخ می‌شوند، به پارچه‌اش شکل داد. این ستون‌ها، پارچه‌ها، طناب‌ها و میخ‌ها اسکلت سازه را شکل می‌دهند و در سرپا نگه‌داشتن آن به هم وابسته‌اند. این سازۀ سیار چنان مستحکم و سبک ساخته شده که از عصر حجر تا به امروز استفاده می‌شود.

بیشتر چادرهای کوچ‌نشینان متشکل از یک اتاق است و به بخش‌هایی مشخص تقسیم می‌شود. در سیاه‌چادر اعراب بادیه‌نشین، زنان و کودکان در فضای بزرگ سمت چپ چادر می‌خوابند و تشک مردان را سمت راست می‌اندازند. پرده‌ای پارچه‌ای این دو بخش را از یکدیگر جدا می‌کند و وقتی مهمان مرد به بخش مردانه وارد می‌شود، یعنی همان‌جایی که قوری‌ قهوه هست، پرده را پایین می‌اندازند. ولی هیچ‌چیز، حتی عرف اجتماعی هم نمی‌تواند جلوی پیوستن زنان به مکالمات را بگیرد. شاید زنان بادیه‌نشین پیش چشم مردان مهمان ظاهر نشوند، ولی صدایشان را خوب به گوش‌شان می‌رسانند.

بادیه‌نشین‌ها از دیرباز تقریباً همه‌چیزشان را خودشان درست می‌کنند و کاروان‌شان سامانه‌ای خودکفا برای حمل‌ غذا و سرپناه محسوب می‌شود. دختران حین راه رفتن نخ پشم بز می‌ریسند؛ دستگاه‌های سادۀ بافندگی‌شان نزدیک آتش پخت‌وپز در هوای باز نگهداری می‌شود و زن‌ها در آن‌جا برای پوشاک و منزل و رختخواب خانواده پارچه می‌بافند. مردان هم بیرون می‌نشینند و زین‌های چرمی پوست شتری که برای شترسواری به کار می‌برند را سراجی می‌کنند. بادیه‌نشین‌ها معمولاً برای خواب به داخل چادر می‌روند، ولی ترجیح می‌دهند بیرون چادر وقت بگذرانند. آن‌ها صحرا و وسعت و تفتیدگی و افقش را خانۀ حقیقی‌شان می‌دانند.

۸. زمین

برای خانواده‌ام هر جای جهان، یا حداقل جاهایی که پرسودترین پروژه‌های عمرانی را داشت، در حکم خانۀ بالقوه بود. روزی به هند اشاره می‌شد. روز دیگر به اندونزی. یک بار بحث داغی دربارۀ رفتن به ایالت کانِکتیکِت درگرفت. هرچند خانواده‌ام به این شهرها نقل‌مکان نکرد، ولی شبح این شهرها و حال‌وهوایشان بر گذشته و آیندۀ قریب‌الوقوعم اثر گذاشت؛ این شهرها جهان‌هایی موازی بودند که ممکن بود ناگهان من هیجان‌زده را درگیر خود کنند.

بااین‌حال، در واقعیت پاهای بی‌قرارم از این‌سو تا آن‌سوی موطن جدیدی را می‌پیمود و کم‌کم داشتم شناخت عمیقی از آن می‌یافتم. کسی از من انتظار نداشت دوستش داشته باشم. انتظار می‌رفت آن را درک و با آن سر کنم، من هم همین کار را می‌کردم. به صرافت دریافتم می‌توانم در عرض تقریباً بیست ثانیه تمام احساسم در قبال یک مکان را کشف کنم. کشف عادات جمعیِ که فرهنگ اطلاق می‌شود، و هم‌زمان درک احساسات ظریف و عمیق زمین، مثل ابری هسته‌ای درونم زبانه کشید.

وقتی از من می‌پرسند اهل کجا هستم، جوابم همیشه به شکلی دروغ است، البته نه این‌که واقعاً بخواهم دروغ بگویم. نمی‌دانم اهل کجا هستم، ولی کیست که بخواهد چنین جوابی بشنود؟ جواب باید سرراست باشد و بتوان با کمکش برچسب زد، هرچند همیشه متعجب بوده‌ام که چرا جغرافیا را تقدیر بی‌چون‌وچرای انسان‌ها می‌دانند. واقعاً نمی‌توانی متوجه شوی جهان اطرافت چه چیزی را در تو شکل می‌دهد: جهان کجا تمام می‌شود و تو از کجا آغاز می‌شوی. دانستنش مستلزم نقشه‌ای از تمام مکان‌ها و زمان‌هایی است که جواب رد به جهان اطرافت داده‌ای، کِی و کجا جواب مثبت داده‌ای و جوابت چقدر از اعماق قلبت بوده.

۹. اتاق

آسمان هرگز رهایت نمی‌کند؛ حقیقتی آن‌قدر واضح که به‌راحتی ممکن است تجربه‌اش را نادیده بگیری. ولی وقتی مدام در حرکت و در جاده باشی، حضور آسمان پررنگ می‌شود. ممکن است شکل چیزی آشنا مثل اتاقت را به خود بگیرد که با نشانه‌ها و خاطرات خانوادگی تزیین شده. به این صورت، گسترۀ آسمانْ چشمانت را به حواسی درونی‌تر مثل حس رهایی، دیده شدن و امنیت باز می‌کند.

آسمان نوید ویژه‌ای به کوچ‌نشین می‌دهد: رهاییْ امنیت است.

وقتی بچه بودم به این نتیجه رسیدم که تا وقتی این اتاق درخشان را بالای سرم داشته باشم، می‌توانم همه‌جا دوام بیاورم. اتاقی که حین گردشم به دور دنیا، فرود می‌آید یا گنبدش را می‌گستراند، رنگ آبیِ کدرشده با خاکستری یا زردِ گرمازده را می‌افشاند و پوستم را می‌ساید، درخشان یا خیس می‌کند. ولی همین حضور همیشگی‌اش برایم پناه است.

از صحرای عرب شروع شد، جایی که رنگ نیلی آسمانِ شب و موج‌های سرزندۀ صور فلکی‌اش هرچه در من هست -در همۀ ما هست- را به لرزه درآورد و به من آموخت که چطور به آسمان برسم و از جان‌ودل با آن یکی شوم و سپس همچون آتش اتراقگاه در کنارش آرام بگیرم.

آسمان شب در سنت شفاهی بادیه‌نشینان الهام‌بخش ژانری بوده که به «شعر کواکب» معروف است. در زبان این اشعار شاعرانگی با مسیریابی درمی‌آمیزد، چراکه کوچ‌نشینانِ صحرا سفرهای مادام‌العمرشان را با صور فلکی تنظیم می‌کنند، صوری که نقشه‌های دائم‌التغییر زمان و حرکت به‌سوی سرزمین‌های پرآب را پیش چشم‌شان ترسیم می‌کند. با گذشت فصول، کمربند جبار به‌سوی جنوب حرکت می‌کند و ظهور خوشۀ پروین یا دب اکبر نشانگر بارش باران است. این صور و دیگر نشانه‌های آسمانی به اعراب بادیه‌نشین می‌گویند چه زمانی به راه بیفتند. مارشِل کورپِرشوک، دیپلمات هلندی، در کتاب عربستانِ بادیه‌نشینان از زندگی با قبایل عرب بادیه‌نشین اواخر دهۀ هشتاد و اوایل دهۀ نود میلادی می‌گوید و اشعارشان را که تا آن روز مکتوب نشده بودند، جمع‌آوری می‌کند. کورپرشوک می‌گوید «ما اصطلاحی سردستی با عنوان “اشعار شفاهی” برای این پدیده داریم. سعودی‌ها صرفاً آن را “قافیه، ابتکار، ترتیل” یا “کلمات” می‌نامند.» وقتی ستارۀ سهیل بازمی‌گردد بر افق جنوب می‌نشیند، به همین‌خاطر هم در شعر این قبایل با عبارت «سرخ و تپنده همچون قلب گرگ» توصیف می‌شود.

۱۰. کودکان کوچ‌نشین

بیشتر ما یکجانشینانِ غربی جهان اعراب بادیه‌نشین را با آثار ماجراجویانی چون تی. ای. لورنس، ویلفرِد تِزیجِر و ایزابل اِبِرهارت شناختیم، البته اگر ذره‌ای شناخته باشیم. من با کتاب‌های لورنس و تزیجر بزرگ شدم و آثار ابرهارت را وقتی بیست‌وچندساله بودم، درست پیش از سفر به صحرای بزرگ آفریقا کشف کردم.

تی. ای. لورنس، یا لورنس عربستان، در کتاب هفت رکن حکمت به همراه بادیه‌نشینان سوری از خرابه‌ای بازدید کرد که این‌طور توصیفش می‌کند: «وارد سرای اصلی شدیم، به سمت جای خالی پنجره‌های بزرگ شرقی‌اش رفتیم و آنجا با دهان‌هایی گشوده، از باد ملایم و خالص و مستقیم صحرا نوشیدیم که ضربان داشت. به من گفتند “این بهترینش است. هیچ طعمی ندارد.”»

ویلفرد تزیجر، کاشف انگلیسی و سفرنامه‌نویسی که نخستین بار صحرای «رُبع‌ الخالی» عربستان را ترسیم کرد، در کتاب شن‌های عربی می‌نویسد «من در صحرا به آزادی‌ای رسیدم که در تمدن دست‌یافتنی نیست؛ زندگی‌ای فارغ از هر مال‌ومنالی، زیرا که هرچه ضروری نباشد اسباب زحمت است.»

ایزابل ابرهارت، که در سال ۱۸۷۷ در ژنو متولد شده، در بیست‌سالگی به صحرای الجزایر رفت. آنجا در کسوت مردی بادیه‌نشین درآمد، به دین اسلام روی آورد، با سربازی الجزایری ازدواج کرد و تا زمان مرگش در بیست‌وهفت‌سالگی، که در سِیلی ناگهانی اتفاق افتاد، همیشه مشغول نوشتن بود. او در کتاب در جست‌وجوی گمنامی می‌نویسد «ولی خانه‌به‌دوش مالک سرتاسر جهان وسیعی است که جز در افقی موهوم به پایان نمی‌رسد. امپراتوری‌اش ناملموس است، چون سلطنتش بر آن و انتفاعش از آن روحانی است.»

برخلاف غربِ شلوغ و متراکم، هیچ خلوتی همچون خلوت صحرای فراخْ زنده، سرشار یا زلال نیست. ولی درست عکس نویسندگان اروپایی‌تبار، کوچ‌نشینان سنتی، مثل همان کسانی که این نویسندگان با آنان دوست می‌شدند و تحسین‌شان می‌کردند، هرگز معرکه‌گیر، گوشه‌گیر و آواره یا ماجراجویانی سنت‌شکن نبوده‌اند. ابداً چنین چیزی نبود.

هیچ‌چیزی مثل صدای جیغ کودک نمی‌تواند احوالات آدم را به هم بریزد، ولی واقعیت این است که کوچ‌نشینی بر مبنای زندگی خانوادگی بنا شده است. بادیه‌نشین‌ها اساساً با خانوادۀ درجه‌یک و طایفۀ نزدیک‌شان در اقامتگاه‌هایی کوچک و موقتی زندگی می‌کنند  که به زبان عامیانه آن را «کشتزارهای چهارپا» می‌خوانند. ولیکن این روایت واقعی کوچ‌نشینی که نشان می‌دهد بچه‌های کولی چطور بزرگ می‌شوند، در کتب نویسندگان اروپایی حذف یا کمرنگ شده است.

در خانوادۀ کوچ‌نشین من والدینم بیشترین اهمیت را به کودکان‌شان می‌دادند و تا زمانی که همه در کنار هم بودیم، جای زندگی‌مان اهمیت ناچیزی داشت. ولی «خانوادۀ ما» ایدئولوژی‌‌ای بود که گاهی کاربرد عملی‌اش را از دست می‌داد، انگار که اعتقاد به سودمندی ذاتی و محضش دستاویزی برای زیر پا گذاشتن منطق یا عقل سلیم بود. هیچ‌کدام از والدینم از خودشان نمی‌پرسیدند «نکند جابه‌جایی فرزندان‌مان، آن‌هم سه بار در این سال تحصیلی و دو بار در سال تحصیلی بعدی، به رشدشان آسیب برساند؟» هرچه باشد ما می‌توانستیم زیبایی‌ها و ذخایر پرارزش و شگفتی‌های جورواجور سفرهامان را با خودمان همه‌جا ببریم. انبوه تجربیات و خاطرات‌مان می‌توانستند مثل لباس فاخر و شگفت‌انگیز و نامرئی آن پادشاه ما را در بر بگیرند.

۱۱. چَت‌وین

بروس چت‌وین پیش‌تر می‌رود. او در کتاب ره‌آوازها، سفرنامه‌ای داستان‌وار دربارۀ نواحی دورافتادۀ استرالیا را به نظریه‌ای فرضی دربارۀ کوچ‌نشینی و منشأ زبان انسان گره می‌زند. او «ره‌آواز»های بومیان کوچ‌نشین استرالیا را، که برخاسته از فرهنگی چهل‌هزارساله است، نغمه‌هایی می‌داند که این قاره را با کمک نمادها و افسانه‌های اجدادی مرتبط با آن ترسیم می‌کنند. این نغمه‌ها بر لبان کسی جاری می‌شود که به آهستگی از «مسیر» یا نقطه‌ای به مسیر یا نقطۀ دیگر می‌رود. در نتیجه، زبان و حرکت همچون نقشه‌ای شنیداری همساز می‌شوند و نمی‌گذارند آواز‌خوان راهش را گم کند.

ولی این مردم‌شناسیِ شاعرانه، به خاطر افکار تازه و پرشور و جستجوگر چت‌وین در مورد پروژۀ ده‌سالۀ نافرجامش، یعنی نوشتن کتابی دربارۀ کوچ‌نشینی، از بین رفت. عنوان این بخش از کتابِ ره‌آوازها «کتابچه‌های یادداشت» است که آمیزه‌ای از خاطرات سفرهای چت‌وین با کوچ‌نشینان سراسر جهان است. یکی از خاطراتش که چشم من را گرفته، خاطرۀ شیخ صحراگرد چادرنشینی در موریتانی است. شیخ به پرسش‌های چت‌وین در مورد این‌که چرا با تمام مشقاتش همچنان در صحرای بزرگ آفریقا زندگی می‌کند و این‌که چرا این زندگی برایش «خواستنی» است جواب می‌دهد.

جواب شیخ این است: «اَه! من هیچ‌چیزی را به اندازۀ زندگی در خانه‌ای شهری دوست ندارم. اینجا توی صحرا نمی‌توانی تمیز بمانی. نمی‌توانی دوش بگیری! زن‌ها مجبورمان می‌کنند توی صحرا زندگی کنیم. می‌گویند صحرا برای آن‌ها و بچه‌ها سلامتی و شادی می‌آورد.»

من در جایگاه زن، و البته مادر، شیفتۀ این نکته شده‌ام که زنان -اگر چت‌وین و آن شیخ موریتانیایی حقیقت را گفته باشند- بیشتر از مردان عاشق رهایی و آزادی زندگی کوچ‌نشینی هستند. آیا دلیلش می‌تواند این باشد که چون در خیلی از جوامع تحرک زنان محدود به فضای خفقان‌آور خانه است، یکجانشینی برایشان دشوارتر است؟ شاید هم هیچ‌کس نمی‌تواند به‌خوبی مادری کوچ‌نشین این موضوع را درک کند، مادری که به افق‌های متغیر پیش روی‌اش به اندازۀ جابجایی زمینی خانواده‌اش عادت کرده است. شاید او مسئولیت رسیدگی به آتش را بر عهده داشته باشد، ولی این آتش همیشه در حال جابه‌جایی است.

این شیوۀ زندگی کهن به دل مادر من هم نشست: ورود مدام به خانه‌های جدیدی که خیلی زود آن‌ها را پشت سر می‌گذاشت. از قرار معلوم خیلی مایل به زندگی در این خانه‌ها نبود، دست‌کم تا مدتی طولانی نمی‌خواست آنجا باشد. او چیدن و جمع‌کردن خانه‌ را از بر شده بود، گویی خود خانه‌ها تبدیل به سفری بدیع و خلاق شده باشند.

۱۲. خانۀ رؤیایی

وقتی بچه بودم اغلب اتاق‌خواب رؤیایی‌ام را در سرم می‌ساختم که معمولاً رو به یکی از دریاچه‌های رشته‌کوه آلپ بود. کنار تختخواب بلند سفیدرنگم، شومینه، کتاب‌ها، گربه‌ها و قالیچه‌های فلوکاتی خودنمایی می‌کردند.

در اتاقم تنها بودم و تا هر وقت که دلم می‌خواست از چشم‌ها پنهان می‌ماندم.

البته -اینجا با مرور خاطرۀ دختربچه‌ای که خودش را در آن اتاق تصور می‌کند چشم‌هایم را تنگ می‌کنم- زیاد هم جابه‌جا نمی‌شدم.

در امان ولی بی‌حرکت بودم، در تعلیقی بی‌نقص که زندگی هیچ‌گاه به درونش راه نمی‌یافت.

«بر این اساس، خانۀ رؤیایی باید تجسم تمام محسنات باشد. هر قدر هم که وسیع باشد، باید خصوصیات یک کلبه‌، کبوترخانه، لانه یا پیله را داشته باشد. خلوت انس نیازمند گرمای آشیانه‌ است.» این گفتة فیلسوف فرانسوی، گاستون باشلار است که در کتاب بوطیقای فضا آمده؛ رسالۀ مسحورکننده‌ای‌ دربارۀ متافیزیک خانه که در آن تجربۀ دوران کودکی یک بورژوای فرانسوی در کاخی قدیمی را از منظر پدیدارشناسی بررسی می‌کند. او اتاق‌ها، مبلمان اصلی و لوازم شخصی، زیرشیروانی، قفسۀ ظروف و مجموعه‌ای از صدف‌های دریایی را به کهن‌الگوهای فلسفی و روان‌شناختی زبان و هویت تبدیل می‌کند.

باشلار آزادی حرکت را جزو وجوه این خانۀ رؤیایی نمی‌بیند. آزادی برایش صرفاً در یک فعالیت حیاتی خلاصه می‌شود: قابلیت رؤیابافی در آن مکان. او از سردرگمی و وضع دشوار آدم یکجانشین بهت‌زده می‌شود: چطور باید از درون یک خانه به معنای جهان دست یافت؟

کوچ‌نشین اما مسائلی به‌کل متفاوت و درست عکس این‌ها دارد: چطور باید از دل بی‌ریشگی، جهانی معنادار و مشخص ساخت؟ یا به تعبیری تکان‌دهنده‌تر، چطور باید به تغییراتِ مدام، معنا بدهیم؟

حتی وقتی بچه بودم هم می‌دانستم که نمی‌شود هیچ‌چیزی را به تغییر «اضافه» کرد و فهمیدم پذیرش این نکته شاید به مسیری روحانی بینجامد. در طول سفرهامان پدرم کم‌کم به آیین بودا علاقه‌مند شد و روزی دو مرتبه مراقبه می‌کرد، مناسکی که تا ده‌ها سال ادامه‌اش داد. از کودکی به من هم آموخت و از آن زمان به بعد من هم تفننی مراقبه کردم. مراقبه همچون حس کردن امنیتی بکر و نابْ زیباست. ولی مثل آن اتاق‌خواب رؤیاییِ مشرف به آن دریاچۀ کوهستان آلپ، مراقبه هم پناه بردن به سکون است و طی آن جسم به طرز هولناکی بی‌حرکت می‌ماند.

۱۳. حریم شخصی

یی‌فو توآن در کتاب فضا و مکان که دربارة جغرافیای انسانی است، بین این دو مفهوم تمایزی قائل می‌شود: «مکان امنیت است و فضا آزادی؛ به یکی وابسته می‌شویم و شوق دیگری را در سر داریم.»

تعاریف تمیزدهندۀ این‌چنینی میان فضا و مکان فوق‌العاده سودمندند. ولی از آن‌جا که همۀ ما کوچ‌نشینان، هر سبک زندگی و شکلی که داشته باشیم، به فضا و آزادی‌هایش وابسته‌ایم، در یک مکان ثابت چقدر احساس امنیت می‌کنیم؟ من دوست دارم در هر جایی احساس تعلق و آرامش داشته باشم، ولی حصر، حتی در خانه‌ای معمولی که علی‌الظاهر از آن من است، تنگناهراسی‌ام را زنده می‌کند. زمین‌گیرم می‌کند، چون همه از محل حضورم باخبرند. در عوض، امکان حرکت آزادانه، ظریف‌ترین و خلاقانه‌ترین حریم‌های شخصی را در پی خواهد داشت.

پس به همین دلیل بود که والدینم تکاپوی سفر، سیّالیت و مقید نبودن به هیچ مکانی را می‌ستودند؟ اتفاقاً آن چیزی که انجام نمی‌دادند مقید بودن به این وجوه لاقید و سرکش خودشان بود. آن‌ها بی‌تعارف نمی‌گفتند: «ما کوچ‌نشینیم؛ نمی‌شود انکارش کرد.» مدام وانمود می‌کردند می‌توانند خانه‌هایی دائمی بسازند. ولی نمی‌توانستند. تلاش‌های معمولاً نافرجام‌شان برای قرار یافتن و آرام گرفتن با یکجانشینی هم عاقبت به فرسودگی، پوچی و فقدان می‌انجامید.

والدینم موقعیت جغرافیایی‌شان را اتفاقی می‌دانستند که به‌راحتی می‌شد تغییرش داد و طوری ماجراجویی‌های جغرافیایی را دنبال می‌کردند که گویی دنبال شکار باشند. آن‌ها در مورد اَشکال مختلف این جهان کنجکاوی شدیدی از خود نشان می‌دادند و حین حرکت ذهن‌شان بهتر کار می‌کرد. وقتی جایی می‌ماندند، دیگر سالم و سرحال نبودند.

کوچ‌نشین این‌گونه است. من این‌گونه‌ام.

۱۴. آبگینه

سال ۱۸۶۶ پسری هجده‌ساله که سابقة شرکت در جنگ داخلی آمریکا را داشت، به همراه «کاوشگران فیسک» عازم سفری هزارکیلومتری، از شهر سنت کلاودِ مینه‌سوتا تا مونتانا شد که شایعۀ یافتن طلا در آنجا سر زبان‌ها افتاده بود. او پس از دو ماه راهپیمایی برای مادرش نوشت: «روبه‌راهم و تا جایی که می‌توانم لذت می‌برم. هیچ روز یا ساعتی نبود که مریض‌احوال باشم، البته اگر درد پاهایم را ندید بگیرم. بعضی از هم‌سفرهایم مأیوس و دل‌تنگ خانه‌شان شده‌اند و به همین خاطر خلق‌شان تنگ است و کشور و گروه کاوش و… را به باد ناسزا می‌گیرند. خوشحالم که من ذاتاً آدمی نیستم که به‌آسانی مأیوس بشوم یا نیمۀ تاریک را ببینم. هنوز شش هفته تا مقصدمان مانده. از دم درِ چادرم می‌توانم رودخانۀ میزوری و یِلواِستون را ببینم.»

این نوجوان ویلسِن باربِر هارلِن، پدربزرگِ پدربزرگم بود و درِ آن چادر -دری که به آن رودهای سبز و آبی مشرف بود- همان دری است که در خاطراتِ ساختگی‌ام تصورش می‌کردم. بچه که بودم پدرم این نامه را از مقاله‌ای که عمویش برای مجلة جورنال آو دِ وِست نوشته بود برایم خواند. این نامه افسانه‌ای الهام‌بخش از ماهیت حقیقی خانواده‌ام برایم ساخت.

در طول ده سال بعدی و. ب. هارلن و سایر کسانی که به مونتانا مهاجرت کرده بودند زمین‌هایی را تصاحب کردند که قبیلۀ نِز پِرس مدت‌ها سرزمین خودشان می‌دانستند و قرن‌ها در کنار رودخانه‌های آن کوچ‌گردی می‌کردند. و. ب. هارلن درۀ سرسبز رودخانۀ بیتِرروت را تبدیل به باغ‌های بزرگ سیب کرد و برای خودش سرمایه‌ای به هم زد.

ژوئیۀ ۱۸۷۷، آبگینه، رئیس قبیلة نز پرس، به همراه اعضای قبیله‌اش در گریز از چنگ سربازان ارتش ایالات‌متحده، که آمده بودند مجبورشان کنند در قطعه زمینی کوچک در ایالت آیداهو زندگی کنند، از رودخانۀ بیترروت عبور کرد. به و. ب. هارلن و سایر مردان محلی دستور داده بودند جلوی این قبیله را بگیرند ولی آن‌ها اجازه دادند بومیان صحیح و سالم عبور کنند. هارلن که به خاطر صلح‌طلبی‌اش موردانتقاد قرار گرفته بود در روزنامه‌ای محلی از این اقدامش دفاع کرد و نوشت «وقتی ما سرخ‌پوستان را شکست دادیم، آبگینه… به ما گفت اگر اجازه بدهیم بدون درگیری رد شوند، به هیچ شخص یا اموالی در این دره آسیب نمی‌رساند و ما می‌توانیم از اردوگاه‌شان عبور کنیم و به خانه‌هایمان برسیم… ما آن‌قدر احمق نبودیم که بی‌دلیل سرخ‌پوست‌ها را تحریک کنیم تا دره‌مان را تارومار کنند.»

آبگینه و قبیله‌اش چند هفته بعد، در طول نبرد «بیگ هول» متحمل تلفات سنگینی شدند و در ماه اکتبر قبیلۀ نز پرس حصر در آن قطعه زمین آیداهو را به جان خرید.

۱۵. جایگزین کوچ‌نشینی

زندگی در شهرهای بزرگ نسخۀ جایگزین کوچ‌نشینی است. این روزها بیشتر کوچ‌نشینان، حتی کسانی که کوچ‌نشینی در خون‌شان است، در شهر زندگی می‌کنند.

خود من در بیست‌ویک‌سالگی منهتن را برای زندگی انتخاب کردم و طی نه سال بعدش هر وقت ‌توانستم پیاده‌ رفتم. پیاده رفتم تا سوار مترو نشوم، پیاده رفتم تا پول تاکسی ندهم، پیاده رفتم چون دوست داشتم، دور آن جزیره چرخیدم و چرخیدم و چرخیدم. نیویورک به‌قدر کافی بزرگ و رنگارنگ بود و هزاران کیلومتر مسیرهای چندلایه و پیچاپیچ از دلش عبور می‌کرد. وقتی ثابت می‌ایستی هم همه‌چیز در اطرافت تغییر می‌کند. وسعتش در نظر من به صحرایی فراخ تنه می‌زد که کاملاً فشرده شده. به جای آن ‌همه ستاره یا رنگ‌های طلوع و غروب، آسمانش پر از آدم است؛ پر از پنجره، سوسوی چراغ، شایعات، سازه‌های پرسروصدا و متحرک. در این مجاورت فشرده که شبیه نقاشی‌های اِشِر است، می‌توانی پرسه بزنی و تا هر زمان و هر جا که دلت خواست بچرخی. من هم همین کار را کردم تا این‌که از سوگ مرگ پدرم، که به خاطر زیاده‌نوشی از دنیا رفته بود کمر راست کردم و از خودم پرسیدم دیگر کجای این کرۀ خاکی می‌توانم زندگی کنم.

من «خانه» می‌خواستم و به همین دلیل به کالیفرنیا بازگشتم، به جایی که از نوزادی به‌تناوب در آنجا زندگی کرده بودم. ولی کالیفرنیا، جایی که امروز هستم، برایم مثل خانه نیست. برای پسرم و همسرم خانه است و عجالتاً همین برایم کافی است.

۱۶. هنر نمایش

شش ماه بعد از به دنیا آمدن پسرمان، به تنها خانه‌ای که در عمرمان داشتیم نقل‌مکان کردیم. این خانه همان «نداشته‌ای» بود که خودم در کودکی حسرتش را داشتم ولی نمی‌خواستم پسرم حسرتش را بکشد.

این استعاره نیست. عاطفه یا حس تعلق خانواده نیست.

ضمناً خانه جایی نیست که دل آنجاست. این کلیشه‌ای است که تمام آن حماقت‌های جذاب عوام‌فریبانه را در خود دارد. اگر خانه‌ای نداشته باشی، همچنان دلی در سینه داری. همچنان می‌توانی عشق بورزی و محبوب کسی باشی. دلت می‌تواند در جاهای مختلف و پیش آدم‌های زیادی باشد.

خانه مکانی واقعی است. موقعیتی مکانی است. سقفی دارد. می‌شود انتظار داشت که وقتی بازمی‌گردی همان‌جا، پر از وسایل باشد.

خانه تا حد زیادی پشت‌صحنۀ زندگی است. عینیت خسته‌کنندۀ نیازهای روزمره، مثل خوردن، خوابیدن، اجابت مزاج و پوشیدن را از نظرها پنهان می‌کند. لازم نیست حتماً زیبا باشد، ولی باید برایت معنایی داشته باشد. آشفتگی بیش‌ازاندازه در پشت‌صحنه -وسایلم کجاست؟ چرا پله‌ها جابه‌جا شده‌اند؟ این آدم‌های غریبه کی‌اند؟- تو را روی صحنه‌ از رمق می‌اندازد. حس می‌کنی بی‌قراری و عملاً نمی‌توانی با خیال راحت تجدیدقوا کنی و هیچ‌کجا آرام و قرارت را نمی‌یابی. این ممکن است وادارت کند به صحنه، به این اجرای بی‌امان و بی‌قاعده وارد شوی. بزرگ‌سالان معمولاً می‌توانند از پس چنین موقعیتی برآیند، یا حتی از آن لذت ببرند و هیجانش را با دل‌وجان بپذیرند. ولی بچه‌ها باید یاد بگیرند که چطور به جایی تعلق داشته باشند وگرنه هیچ‌گاه این حس را درک نمی‌کنند. این را می‌دانم چون اگر به خاطر پسرم نبود، همچنان بی‌ریشه و سرگردان می‌ماندم.

۱۷. مقیاس

همهمه آغاز می‌شود، ابتدا از دوردست، همچون فلزی که بر فلز می‌سابد. ناموزون و سمج است و اعصابم را به هم می‌ریزد. هرچه بیشتر سعی می‌کنم آن را فروبنشانم و با چیزهایی مثل کنسرت، رستوران، موزه، کلاس یوگا، تئاتر و کتاب‌ آرامش کنم، بیشتر از زیر پوستم خنج می‌اندازد.

هرازگاهی نیاز دارم بروم پرسه بزنم. پاهایم نیاز دارند بارها و بارها زمین را لمس کنند تا کوبش آهنگینش استخوان‌هایم را پر کند. نیاز دارم رشته‌های رنگارنگ آسمان به درونم تنیده شوند و مرا تا جایی جدید بکشانند.

حتی بوی کارتن‌های مقوایی -بوی کتاب و غبار و چیزهای نشئه‌آور دیگر- همچنان عمیق‌ترین لذت‌ها و ترس‌هایم را زنده می‌کند: لذت و ترس از سرگردانی و ناپدیدی، از اسرار دوردست‌ها و از تمام جهانی که آمادۀ خزیدن به درونم و تأثیر بر حواسم است. اغلب مثل معتادها این امیال را پس می‌زنم، چون هیچ‌وقت نمی‌خواهم تمام شوند. تقلا می‌کنم به‌اندازۀ آدمی یکجانشین به‌‌قاعده نگهشان دارم‌.

مثل صدای لبه‌های کارتن‌های مقوایی که روی هم می‌سایند و برای اینکه در کنار هم نگه‌شان داریم باید تلاش کنیم. صدای سایش و مالش و برش چسب بسته‌بندی که حین باز شدن از دور قرقره‌اش سوت می‌کشد و کارتن‌ها را مهروموم می‌کند.

بعد نوبت به شکافتن کارتن‌ها در مکان جدید می‌رسد. این کارتن‌ها در پارکینگ یا انبار اجاره‌ای تلنبار شده‌اند و منتظر جابه‌جایی به هر جای دیگری هستند. آن‌ها هم سرسخت و هم منعطف‌اند، اما وقتی دائم مورداستفاده قرار می‌گیرند، مثل پارچه‌ای سنگین کم‌کم خم می‌شوند، لایۀ بیرونی مقوا از موج و شکنش جدا می‌شود و از زیرش، الگویش بیرون می‌زند که نشان می‌دهد بیشترش هواست.


نویسنده: مگان هارلن

مترجم: نیما م. اشرفی

برگرفته از کتاب «خانه‌ای بر دوش» که به‌زودی به همین قلم منتشر می‌شود.

اگر به موضوع سفر، کوچ‌گردی وگردش به دور دنیا علاقه دارید، می‌توانید به مجموعۀ سفرنامۀ نشر اطراف مراجعه کنید و کتاب‌هایی همچون و کسی نمی‌داند در کدامین زمین می‌میرد را تهیه و مطالعه کنید.

مطالب مرتبط

کالوینو به روایت مترجمش

نیما م. اشرفی
5 سال قبل

روایت فاجعه | لحظه‌‌ی باشکوه ویرانی

کیوان سررشته
3 سال قبل

آغاز روایت‌ها؛ داستان‌های به‌یادماندنی از کجا شروع می‌شوند؟

نیما م. اشرفی
2 هفته قبل
خروج از نسخه موبایل