خاک کارخانه همانطور که لابهلای حرفها، غبارِ تصاویر کارخانه را پاک میکند، یادمان میآورد که تعطیلی کارخانه، تعطیلی کارخانهها، فقط به اعداد و ارقام ختم نمیشود. ما با رویدادی انسانی طرفیم. لایههای پنهانتر و انسانیتری هم وجود دارند که باید واکاوی شوند، آسیبهایی وجود دارند که هیچوقت شنیده و دیده نمیشوند، و خوشیهایی که برای همیشه از دست میروند. خوشیهای جمعی، حلقهی مفقودهی این روزهای ما.
خواندن سرگذشت کارخانهی چیتسازی بهشهر آدم را یاد کشتی رافائل میاندازد؛ کشتی اقیانوسپیمای افسانهای و زیبایی که سال ۱۳۵۵ از ایتالیا آمد، در بندر بوشهر پهلو گرفت، بخشی از خاطرهی جمعی جنوبیها شد و بعدها در اعماق دریا خاموش شد.
مردم جنوب هنوز از رافائل حرف میزنند. هنوز اسم رستورانها و شهربازیها و هر جایی را که در آن خوش باشند، میگذارند رافائل. هنوز تصویر و نقش کشتی روی در و دیوار مغازهها و خانههای بوشهری پیدا میشود؛ تصویر چیزی که دیگر نیست اما همچنان در زندگی آدمها حضوری نامرئی دارد؛ تصویر چیز بیجانی که در مجاورت آدمها جان و معنا پیدا کرده بود. درست مثل کارخانهی چیتسازی بهشهر. درست مثل خاطرهی صدای سوت کارخانه. درست مثل حضور تکهپارچههای گلدار کارخانهی چیتسازی در خانههای اهالی بهشهر. این تکهپارهها تلاشی است برای نامیرا کردنِ آنچه آدمها دیدهاند و شنیدهاند. هر بار هم که دربارهاش سؤالی میپرسی، میشنوی که «باید خودت به چشم میدیدی.» کارگران کارخانهی چیتسازی بهشهر در خاک کارخانه آن آخرین چشمهاییاند که شکوه افسانهی جمعی را دیدهاند. بازماندهی نسلهای مختلفی که خاک کارخانه را خوردهاند، در فضای آن نفس کشیدهاند و آن چیزی را که دیگر نیست، به چشم دیدهاند. و در حرفهایشان این حسرت هست که بعدیها دیگر نخواهند دیدش، نخواهند فهمیدش و چنین تجربهای را از سر نخواهند گذراند.
چرا کارگرها آنقدر با شوق و حسرت از کارخانه میگویند؟ چه چیزی در کارخانه بوده؟ کتاب خاک کارخانه از دل همین سؤالها بیرون آمده، از قلب تپندهی کارخانهی چیتسازی بهشهر، جان و زبان کارگرها. سرنخ ماجرا از «عزیزجون» شروع میشود. مادربزرگ شیوا خادمی که روزگاری از کارگران گمنام کارخانهی چیتسازی بهشهر بوده. این سرنخْ شروعی است برای پنجسال کندوکاو، عکاسی و گفتوگو با تعدادی از کارگران بازماندهی کارخانه که از کارخانهای تمامشده، تصاویری دست اول در حافظه دارند. مصاحبه به مصاحبه با کارگرهایی مواجه میشویم که اغلب در تصاویر ذهنیمان از دور پای دستگاههایشان تودهای خاکستری و شبیه به هم بودهاند، اما حالا متمایز میشوند. چهره دارند، عکسهایشان را میبینیم و پای حرفهایشان مینشینیم. میبینیم که خلقوخوی هیچ دو بافندهای مثل هم نیست. هر کدام با نگاه خودشان به کارخانه وصل میشوند. خاک کارخانه هر کدام را به طریقی دامنگیر کرده. تکهپارههای موجودی را حالا زنده نیست و فقط در حافظهها حیات دارد، هر کدام به شیوهی خودشان به یاد میآورند اما همگی، همهی آن تودههای خاکستری، در یک چیز به هم شبیهاند: ارادت به کارخانه. مثل سرسپردگی مرید به مرشد.
خاک کارخانه همانطور که لابهلای حرفها، غبارِ تصاویر کارخانه را پاک میکند، یادمان میآورد که تعطیلی کارخانه، تعطیلی کارخانهها، فقط به اعداد و ارقام ختم نمیشود. ما با رویدادی انسانی طرفیم. لایههای پنهانتر و انسانیتری هم وجود دارند که باید واکاوی شوند، آسیبهایی وجود دارند که هیچوقت شنیده و دیده نمیشوند، و خوشیهایی که برای همیشه از دست میروند. خوشیهای جمعی، حلقهی مفقودهی این روزهای ما.
خواندن روایتهای خاک کارخانه آدم را یاد خوشیهای جمعی فراموششده میاندازد. کارخانه مرکز زندگی، شور و انگیزهی آدمهای بهشهر و نماد آبادانی شهر است و کارگرها خودشان را در زنده بودن آن سهیم میدانند. خاک کارخانه در لایههای زیرینش یادآور حس تلاشی جمعی است برای نگه داشتن یک دلخوشی جمعی؛ دلخوشیای که در شهر میپیچیده و همه را در بر میگرفته. نقطههای نورانی زندگی. در دهههای اخیر، کارخانههای متعددی در ایران خاموش شدهاند که از اغلبشان تنها اسمی شنیدهایم. کتاب خاک کارخانه کاری میکند که کارخانهی چیتسازی بهشهر، میان انبوه کارخانههای تعطیلشده، چیزی فراتر از اسم و افسوسی کوتاه شود. شیوا خادمی دست خوانندهی مرکزنشین را میگیرد و راهی شهری دیگر میکند. خانه به خانه به جستوجوی آدمهای کارخانه میرود و فرصتی برای همنشینی با نزدیکترین حلقههای کارخانه فراهم میکند. تصویر مبهم کارخانه از میان گفتوگوها بهآرامی شکل میگیرد. آدمها گوشت و پوست و استخوان پیدا میکنند و از پی آنها، کارخانه هم گوشت و پوست و استخوان پیدا میکند. از ترکیب تصاویر مستند و گفتوگوها و اشارهها و توصیفات، کارخانه سر برمیآورد. دیوار و ستون و سقف پیدا میکند. بخشی از آن چیزی میشود که روزی زنده و سرحال و استوار بوده.
خاک کارخانه آدم را یاد قصههای پریان میاندازد. یاد رؤیای سیندرلا. چوب جادویی تکان میخورد و همهچیز مرتب و درست و سرشار از زندگی میشود و البته که زنگِ ساعت دوازده دوباره همهچیز را به زمان حال برمیگرداند. اما آن تصویرهای درخشان، آن زندگیهای ناب، آن لذتهای از سر گذشته، برای همیشه در ذهنمان حک میشود. بعد از خواندن کتاب، کارخانهی چیتسازی بهشهر و کارگرهایش فقط اسمی در اخبار روزنامهها نیستند. اسم بهشهر دیگر فقط نام شهری سرسبز در شمال ایران نیست. جادوی مستندنگاری و کاوش چندینساله بخشی از تصاویر چیزی ازدسترفته و نیستشده را معجزهوار بازیابی میکند. آنچه بعد از گفتوگوها و تصاویر مستند در ذهنمان شکل میگیرد، تجربهی حیرتانگیزی است که آدم دلش میخواهد بعد از خواندنش آخرین حلقهی چرخه نباشد. دلش میخواهد کتاب را به دوروبریها نشان بدهد و سهمی در نامیرایی این خاطرهها و تصویرها داشته باشد. تا هر قدر که میشود بیشتر و بیشتر در کلامها و حافظهها عمر کنند. حتی اگر سالها باشد که ذرات کارخانهی چیتسازی بهشهر مثل کشتی رافائل در اعماق زمینی متروکه پراکنده و مدفون شده باشند.
نویسنده: مونا تاروردی