خاک کارخانه از ابتدا گرههایی میگذارد و نوید گرههایی را میدهد که قرار است در این پارچه (چیت) پیداشان کنیم. البته همهی گرهها را باز نمیکند (و چنین ادعایی هم ندارد). در واقع، شما باید با دیدن تکهای از این پارچه، خودتان بقیهاش را تصور کنید. در خاک کارخانه با جای خالی بعضی از قطعات پازل نهایی هم مواجه میشویم. خاصیت چنین متنهایی همین است. اینها ناداستان هستند؛ قصههایی با ساختاری منسجم که در آن حفرههایی هم وجود دارد، قطعاتی ناموجود. ناموجود بودن این قطعات هم جزو ساختار این نوع متون است. خواننده خودش باید با قطعاتی از قصههای دیگری که ارواح سرگردان درونش روایت میکنند، جای خالی ناموجودها را پر کند.
۱
در خیابان قدم میزنید که ناگهان با ساختمانی متروکه، عمارتی قدیمی، مواجه میشوید:پنجرههای خاکگرفته و پردهی توری چرکمردهای که پشت جام شیشهای یکی از آن پنجرهها نمایان است؛ مهتابیهایی انباشته از خردهریزهای کهنه و مستهلک؛ دیوارهای دودهگرفتهی آجر بهمنی، و درگاهی که در قدیمیاش کنده شده و دری آهنی، زنگزده و زمخت جایش را گرفته.
هالهای حول این ساختمان شکل گرفته؛ هالهای از ابهام که در کمال تعجب با آن احساس غریبگی نمیکنید. اگر حوصلهتان بکشد و فرصت و فراغتش را نیز داشته باشید، درنگ میکنید و بر نیمکتی که اتفاقاً روبهروی آن در آهنی زنگاربسته قرار دارد، مینشینید. از آن نیمکتهایی است که شهرداری از اول تا آخر آن پیادهرو کاشته تا عابران پیاده دمی روی آنها بنشینند و خستگی در کنند.
همینطور که سیگاری روشن میکنید یا شاید بستنیتان را میخورید، این فکر در ذهنتان خارخار میکند که گذشتهی این ساختمان، این عمارت متروکه، چه بوده. دوران رونقش چگونه سپری شده و چه کسانی در آن روزگار گذراندهاند؟ شروع میکنید به ساختن قصهی زن و شوهر جوانی که ساکنِ آن ساختمان بودهاند و کودکانی که در آن به دنیا آمدهاند، قد کشیدهاند، مدرسه رفتهاند و عاشق شدهاند.
در خیالتان به آن گذشته پر و بال میدهید اما چون تاریخچهی آن خانه را نمیدانید، ناگزیر از قطعات دیگری که از جاهای دیگر و از روزگاران دیگر و زندگیهای دیگر در ذهنتان انبار شده، کمک میگیرید تا قصهای برای آن خانه بسازید؛ قصهای که اگر شواهد کافی برای ساختنش نداشته باشید، مطمئناً اخته میماند.
ممکن است این قصه را به کمک قصههای دیگری که در کتابخانهی ذهنتان دارید، به سرانجام برسید. شاید قصهی شما را روح سرگردانی روایت کند که حاصل شور ارواح سرگردان خیلِ خردهروایتهای موجود در انبان ذهنتان باشد. آن روح به زبان خودش، که آن را راوی مینامیم، قصهای را روایت میکند که میتواند ناقص بماند یا به لطف شواهدی کافی از دیگر قصهها، قصههای درون شما، داستانی منسجم شود. اگر قصهای ناقصالخلقه بسازید، تا وقتی که کاملش نکنید مثل باری گران بر دوشتان سنگینی خواهد کرد و اگر هم کاملش کنید باز هم قصهتان قصهی آن خانه نخواهد بود، چون شواهدی که جمع کردهاید از داستانهای دیگری وام گرفته شدهاند. نتیجهاش میشود قصهای شبیه باقی داستانهایی که جایی خواندهاید یا در فیلمی دیدهاید یا خودتان خاطرهاش را به یاد دارید و یا از دیگران دربارهاش شنیدهاید.
شما هرگز وارد آن خانه نشدهاید و از معماریاش، اثاثیهی جامانده، بخاریها، طاقچهها و گچبریها، فرم درهای چوبی اتاقها، کفپوش شطرنجی آشپزخانه، موزاییکهای اتاق نشیمن که رد پایهی سنگین مبل روی آنها مانده، آینههای روشویی، فرم کابینتها، برچسبهای روی کمدهای اتاق بچهها، دیوارهای زخمی خانه و قصهی پشت هر کدام از آن زخمها هیچ نمیدانید. نمیبینید که رد قاب عکس روی دیواری جا انداخته و نمیدانید چه عکسی توی آن قاب بوده.
اگر در چنین موقعیتی قرار گرفته باشید ــ کیست که از کنار ساختمانی متروکه نگذشته باشد و برای یک بار هم که شده از خودش نپرسیده باشد دوران رونق آن خانه چطور بوده؟ ــ خواندن کتاب خاک کارخانه میتواند کمکتان کند برای روح سرگردانی که قرار است قصهی شما را روایت کند، کالبدی بسازید تا در آن خانه کند؛ برایش عمارتی بسازید تا از خانهبهدوشی نجات یابد.
۲
در پیشگفتار این کتاب، راوی اصلی وارد عمارتی قدیمی و متروک میشود. او البته، برخلاف ما که تازه با ساختمان متروکه مواجه شدهایم، خیلی با این ساختمان بیگانه نیست.
زمانی این ساختمان نگهبان داشته؛ نگهبانی بدقلق که نمیگذاشته کسی واردش شود. ولی الان نه تنها نگهبانی در کار نیست، که درش را هم از جا کندهاند. اینجا عمارتی بوده که کارگران کارخانهی چیتسازی بهشهر در آن زندگی میکردهاند. خانهای پر رونق بوده تا همین چند سال پیش. خانوادههای زیادی را به خود دیده.
راوی در ساختمان متروکهی «دوازدهفامیلی»، «خانهی مخوف شهر»، دو نفر غریبه را میبیند. قاعدتاً باید وحشت کند ولی آنها هم در واقع بیگانه نیستند.
«ما با گذشته زندگی میکنیم… حاضرم یک سال از عمر من کم بشه، اما به جاش یک ماه از اون روزای کارخونه رو دوباره زندگی کنم.»
بیرون ساختمان پاتوق پیرمردهای شهر شده؛ پیرمردهایی که روزی کارگران کارخانهای بودهاند که انگار تمدنی را در بهشهر بنا گذاشته. خرابههای آن تمدن را میتوانید در این کتاب ببینید.
۳
نویسنده حتماً از کودکی روایتهایی جستهگریخته از کارخانه شنیده. در هر جای بهشهر نشانههایی از کالبد شهری دیده که کارخانه «قلبش» بوده. آن قصهها او را واداشته که به همتش هی بزند و بگردد دنبال قصههای دیگر. بعد هر کدام از این قصهها شدهاند قطعهای از یک پازل؛ پازلی که هنوز نه شکلش مشخص بوده، نه جای قطعاتش و نه حتی کنگرههای دورشان.
این قطعهها، اگر نویسنده در پازل منسجم کتاب قرارشان نمیداد، ممکن بود قطعاتی تزئینی بشوند که راوی هنگام روایت رخدادهای زندگی روزمره گاهی آنها را از لب طاقچه برمیدارد و به آنها استناد میکند. مثل داستانهای اختهای که ما در زندگی میسازیم، مثل قصهی اختهی آن ساختمان متروکه که روزی از جلویش گذشتهایم. آن کار را اگر میکرد، به جای اینکه کنگرههای قطعهها کمکم هویدا شوند، قطعهها ساب میخوردند و دستمالی میشدند. آنقدر دورشان گرد میشد که راوی میتوانست آنها را هر جایی که دلش میخواهد بگذارد یا در خیالات دیگرش ازشان کمک بگیرد. اما راوی چنین کاری نکرده. راوی دنبال پیدا کردن جای قطعهها و شکل واقعیشان بوده چون میخواسته آنها را به ما هم نشان دهد یا، به عبارتی، خواسته آن قطعهها کل منسجم واقعیشان را بیابند. اینطوری دیگر قطعهها تزئینی نخواهند بود و قائمبهذات میشوند.
۴
خاک کارخانه از ابتدا گرههایی میگذارد و نوید گرههایی را میدهد که قرار است در این پارچه (چیت) پیداشان کنیم. البته همهی گرهها را باز نمیکند (و چنین ادعایی هم ندارد). در واقع، شما باید با دیدن تکهای از این پارچه، خودتان بقیهاش را تصور کنید.
در خاک کارخانه با جای خالی بعضی از قطعات پازل نهایی هم مواجه میشویم. خاصیت چنین متنهایی همین است. اینها ناداستان هستند؛ قصههایی با ساختاری منسجم که در آن حفرههایی هم وجود دارد، قطعاتی ناموجود. ناموجود بودن این قطعات هم جزو ساختار این نوع متون است. خواننده خودش باید با قطعاتی از قصههای دیگری که ارواح سرگردان درونش روایت میکنند، جای خالی ناموجودها را پر کند.
ارواح سرگردان درونتان دستبهکار میشوند تا داستانی بسازند. انگار تکه پارچهای خوشنقشونگار را در دست بگیرید و بعد در خیالتان تبدیلش کنید به چادری، فرشی یا لباسی.
اما خاک کارخانه با شواهدی که در اینجا و آنجای متن آورده، فرصت جولان را از ارواح سرگردان قصهگوی درونتان خواهد گرفت. تا وقتی که کتاب را تمام نکنید، مجالی برای ارواح سرگردان قصههای درونتان وجود ندارد چون اینجا روح کارخانه است که سخن میگوید.
راوی اصلیْ روح کارخانهی چیتسازی است که توانسته از دهان کالبدی که نویسنده ساخته، با ما سخن بگوید. نویسنده کالبدی فراهم کرده تا روح کارخانه بیاید و در آن اتراق کند و زبان بگشاید.
شرط لازم برای فراهم کردن چنین کالبدی جمعآوری اطلاعات است؛ اطلاعات میدانی، مصاحبه و سرک کشیدن به مکانها. نویسنده چارهای نداشته جز اینکه برود و در کارخانه پرسه بزند، بایگانیاش را جستوجو کند، و با کارگرانش حرف بزند تا زبانِ قصهی کارخانه را بفهمد. در خاک کارخانه آن روح بیشتر از میان روایتهای کارگران خودش را مینمایاند، و البته در پرسههای نویسنده در شهر و کارخانه و هر جایی که به آن مربوط میشده.
مطمئناً نمیتوان همهی آن دوران را بازسازی کرد. آن حالِ سپریشده را نمیشود دوباره ساخت. ولی احساس میکنم که راوی، با آگاهی غمانگیزی که از این تلاش نافرجام داشته، نیتش همین بوده. شاید بارها وسط کار به خودش گفته که میخواهد تمام قطعهها را بیابد، با همهی آدمهایی که در این کارخانه کار کردهاند صحبت کند، همهی اسناد و مدارک را بکاود، همهی چیتهای بافتهشده را پیدا کند و همهی قصههای پسِ آنها را. البته راوی در برابر این وسوسه مقاومت کرده. به موجودها اکتفا کرده و باقی را گذاشته تا ما در ناداستانی که در ذهن خودمان خواهیم ساخت، تکمیلش کنیم.
شاید بشود گفت که از این منظر ما بیشتر با جنبهی انسانی کارخانه طرف هستیم؛ با سرمایهی انسانی و خصوصاً کارگران. چارهای هم نیست. بیشتر از این مجالی نیست. بیشتر از این بخواهیم دنبالش باشیم، باید برویم سراغ صنعت نساجی و گذشتهی آن در ایران و بعد تکتک نامههای اداری مرتبط را بکاویم و تأثیر اجتماعی و اقتصادی و غیرهاش را بررسی کنیم. ولی کاری که نویسندهی خاک کارخانه کرده، انگار برشی جامع است؛ از همهی مشاغل گفته و از همهی مراحل عمر کارخانه کسی را پیدا کرده که قصهاش را روایت کند.
۵
پدربزرگ و مادربزرگ نویسندهی خاک کارخانه در چیتسازی بهشهر کار کردهاند و زندگیشان را حول حیات کارخانه پایه گذاشتهاند. همین شده انگار محرک اولیه. ایدهی اولیهای که کتاب بر مبنایش شکل گرفته از خانواده میآید، از کوچکترین نهاد اجتماعی؛ خانوادهای که آنقدر گرم بوده که حالا نویسنده بخواهد روح حاکم بر آن را بکاود.
پیشگفتار کمکم برای ورود به کتاب آمادهمان میکند. مادربزرگ نویسنده برای او خاطراتی پراکنده از کارخانه میگوید و هر بار هم که نویسنده از او جزئیات بیشتری میخواهد، باید خودش دستبهکار شود و کنجکاوی کند. با این حال، خاطرات مادربزرگ انگار قطعهای است از پازلی بزرگتر با قطعههای بیشتر. قطعههایی که نمیتوان به قرینهی خاطرات مادربزرگ به چندوچونشان پی برد.
اینگونه است که پای آدمهای دیگر، زندگیهای دیگری که حول کارخانهی بهشهر شکل گرفتهاند، و خرده فرهنگ آدمهایی که عمر کاریشان در کارخانه گذشته، به کتاب باز میشود.
تکتک آدمهای کتاب، از کارگری که سی سال در کارخانه کار کرده و همهاش هم در قسمت بافندگی بوده تا آشپز و حسابدار، راویهایی خوش ذوقاند؛ آدمهایی که ابتکار عمل زندگیشان دستشان بوده.
«دستگاهای بافندگی چنان سروصدایی داشتن که فقط پناه به خدا میبردیم. وقتی دستگاه خاموش میشد، انگار کارخونه روزهی سکوت میگرفت. ساعت نُه صبح، دستگاها را خاموش میکردن. سفره پهن میکردیم و چای و صبحانه میخوردیم. از باغچهی کارخونه نعنا میچیدیم و لای لقمه میذاشتیم. اغلب کنار کارگاه مینشستیم و صبحانه میخوردیم تا ساعت نُه و نیم. اونایی که مادر بودن، میرفتن شیرخوارگاه و به بچهشون شیر میدادن و دوباره برمیگشتیم سر کار. دستگاها روشن میشد و روز از نو. بعد از چند دقیقه دیگه گوشمون صدای شدید رو نمیشنید. عادت میکردیم. ساعت دوازده و نیم هم چای می آوردن که کنار دستگاه میخوردیمش. میون اون همه سروصدا، صدایی که بیشتر از همه خوشحالم میکرد، سوت کارخونه بود.»
سوت کارخانه انگار همهجای این کتاب به گوش میخورد. شبیه صدای ارواح است، این صدا را هنوز هم بعضی از آدمها در بهشهر میشنوند، حتی کسانی که خودشان هیچوقت کارگر کارخانه نبودهاند. یکیشان میگوید هنوز با صدای سوت کارخانه از خواب بیدار میشود؛ سوتی که سالهاست در عالم واقعی به صدا در نیامده.
عناصر دیگری هم هستند که مثل گیره عمل میکنند و چیت خوشنقشونگارِ کتاب خاک کارخانه را به دیوار ذهنمان میآویزند تا بتوانیم تجسمش کنیم و تخیلمان را با آن به کار اندازیم: شیرخوارگاه، اکابر، سگها، قهوهخانه، طرح چیتهای بافتهشده در کارخانه و غیره.
«بوی غریبی به مشامم میرسد. خوب که نگاه میکنم، میبینم لاشهی سگی آرام زیر نورگیر خوابیده است.» جاهای دیگری از متن هم سروکلهی سگها پیدا میشود. این سگها را همان راوی دیگر به این متن آورده، همان راوی اصلی که نویسنده فقط زبانش را ترجمه کرده.
اگر با رمان طرف بودیم، میشد گفت نویسنده است که اینجا و آنجای متن سگها را گذاشته تا کل منسجمی بسازد و ساختاری به متنش بدهد ولی نویسندهی این متن صرفاً گزارشگر است یا بهتر است بگوییم صرفاً مترجم است. او دارد متنی دیگر را میخواند و سعی میکند زبان آن متن را بفهمد و بعد ترجمهاش کند.
خاک کارخانه قرار است فقط نقش واسطه را بازی کند، نقش مترجم را. متن اصلی جای دیگری است. نوشتن متن اصلی در دههی ۱۳۱۰ آغاز شده و تا دههی ۱۳۸۰ ادامه داشته.
۶
کتاب را دستت میگیری و ورق میزنی. به عکسهایش نگاهی میاندازی و بخشهایی را میخوانی. چه از اول تا آخرش را بخوانی و چه فقط تندتند ورق بزنی، بالاخره گیرت میاندازد. چارهای نداری جز اینکه با یکی از روایتهایش همذاتپنداری کنی. روایت دغدغههای مادران شاغلی که خانهداری هم میکنند شبیه روایت مادر خودت است، یا روایت آشپز 94ساله و مهماننوازیاش و ذوق و شوقش به خاطرهگوییْ آدمهایی در زندگی خودت را به یادت میآورند، پدربزرگت مثلاً یا شاید پیرمردی که هر روز صبح در مسیر خانه تا محل کار، میبینیاش. همچنین است روایت حسابداری که معتمد کارگران هم بوده یا مدیری که کارگران کارخانه دوستش داشتهاند.
نویسنده، به قول خودش، از روایت این آدمها و توصیف مکانها و عکسهایی که گرفته، موزهای برپا کرده با بازدیدکنندگان خیالی که بعد شدهاند مخاطبان خاک کارخانه؛ موزهای که در قالب این کتاب و مایی که میخوانیمش تجسم پیدا کرده. بله، ما بازدیدکنندگان آن ساختمان هستیم. بازدیدکنندگان اتاقهایی با عکسبرگردانهایی «روی کمدی که شاید کمد اتاق بچهها بوده»؛ عکسبرگردانهایی از «دایناسور آبی و فیل سبز.»
میشود خاک کارخانه را بگذاری توی کیفت و هر جا فراغتی حاصل شد، ورقش بزنی. میتوانی بگذاریاش در کشوی میز دفتر کارت یا توی داشبورد ماشین. میشود در گفتوگوهای روزانه به آن ارجاع بدهی. میشود دیگران را هم درگیر خردهفرهنگی کنی که مال شهر و دیارشان نیست، یا حتی مال شهر و دیار خودت، ولی به هر حال محلهای است از شهری بزرگ که خودت هم اهل آنجایی: ایران. جایی که به زبانش حرف میزنی، فکر میکنی و از دایرهی لغاتش کمک میگیری.
خردهفرهنگی است که خیلی از ما اصلاً بویش هم به مشاممان نخورده؛ بویی از جنس گیاهانی که در آن عمارت متروکه، دوازدهفامیلی، میروید: «تاچشم کار میکند، سدی از گیاهان است. علفهای بلند همهچیز را زیر خود دفن کردهاند.»
زبانمان یکی است ولی این خردهفرهنگ لهجهی خاصی دارد، دایرهی لغاتش فرق میکند و بومی شده. برای همین باید ترجمه شود. از زبان مازنی حرف نمیزنم. منظورم زبانی است که در بستر شهری شکل گرفته که کارخانه قلبش بوده:زبانِ روح کارخانه که وقتی نمیفهمیاش فقط به شکل صدای سوت به گوشت میرسد.
«قطعاً از چشمهایم میخواند اهل آنجا نیستم که شعرش را به فارسی برمیگرداند: میدونی، داره میگه من با سوت کارخونه بیدار میشم و سوار دوچرخه میرم سر کار. صبحانهم رو کنار ماشین بافندگی میخورم چون صبحانه خوردن با کارگرای دیگه ممنوعه.»
اولش آن زبان برای نویسنده غریبه است چرا که هنوز زبان آن روح سرگردان را بلد نیست. و چه خوب است این غریبگی، چون ما هم در مقام مخاطب کتاب با این مکان غریبهایم. اصلاً قرار است که ما نیز در این تجربه با راوی همراه باشیم. او هم نمیفهمد آن روح به چه زبانی سخن میگوید، مثل ما که وقتی مقابل آن ساختمان متروکه ایستادهایم، زبانش را نمیفهمیم.
منظورم از زبانْ تاریخ آن ساختمان است، هویتش و راه ارتباطش با ما، دوران رونقش، کاربریاش و زندگیهایی که در آن گذشته. آدمهایی که رزقشان را از آن ساختمان در آوردهاند یا خاطراتشان، تاریخچهی زندگیشان، آنجا رقم خورده.
۷
کتاب غرقتان میکند در کاروبار کارخانه. دستتان میآید که محصولش چه بوده، چه بخشهایی داشته و چه معضلاتی، چگونه شکل گرفته و بانیانش چه کردهاند. آلمانیها کارخانهای راه انداختهاند و کار را یاد ایرانیها دادهاند و رفتهاند. اقتصادی شکل گرفته، فرهنگی پدید آمده، مهاجرانی ــ حتی از شهرهایی آن سوی مرزهای ایران ــ آمدهاند و اهل این شهر شدهاند. مثلاً تامارا از آذربایجان شوروی آمده. خانوادهاش از آنجا رانده شده و آمده به ایران. آن موقع، او کودکی خردسال بوده. اینجا پاگیر شدهاند و تامارای کوچک از همان بچگی در کارخانه کار کرده. در کارخانه قد کشیده، بالیده و ازدواج کرده و حالا که راوی سراغش آمده، پیرزنی است کهنسال ولی هنوز زیبا.
فصلی داریم از سفرنامهی یکی از کارگران که از طرف کارخانه برای آموزش و بازدید از کارخانههای نساجی به آمریکا رفته: «سرگرم پیادهکردن سفرنامهی آقای مزینانی که هستم، به یک چیز فکر میکنم: آیا حاج محمدعلی حدس میزده روزی مهمان ناخواندهی کنجکاوی از راه برسد و خط به خطِ خاطراتش را موشکافی کند؟»
و دیگری: «از بچگی پام به کارخونه باز شد. سال 1349 به جای مادرم رفتم کارخونه.»
و زنان و مردانی دیگر.
میشود این روایتها را پراکنده و مجزا خواند، گرچه بهتر است چنین کاری نکنیم. راوی ساختاری فراهم کرده ولی مخاطب میتواند هر طور که دلش میخواهد در کتاب پرسه بزند، عکسها را ببیند و قطعههایی را پس و پیش بخواند.
۸
شیوا خادمی موقع عکس گرفتن از آدمهای کارخانه، از بهشهری هم که هنوز ردی از کارخانه دارد، عکس گرفته. اینطوری کالبد بهشهری را نشانمان میدهد که حول کارخانه شکل گرفته و قلبش کارخانه بوده. گهگاه از تجربهی ثبت قابهایی که به دلش نشسته برایمان میگوید، یا از ابهام و رازی که باعث شده در طبقهی پروندههای باز قرار بگیرند.
بیشک طبقهی پروندههای باز پُر بوده از قطعههایی که نه جای آنها در متن مشخص بوده و نه حتی میشده حدس زد که باید کجا بنشینند. چون نویسنده با پازلی طرف بوده که هنوز نه آن را دیده بوده و نه درست میشناخته. شاید خیلی از آن قطعهها در پازل نهایی هم جایی نیافته باشند.
نویسنده میدانسته که تا قطعههای پازل را، دستکم تا جایی که میشود، کنار هم نگذارد، روح سرگردانِ متن دوباره به کالبدش باز نخواهد گشت. پس مجبور بوده صبور باشد و اطلاعات و شواهد جدیدی جمعآوری کند، عکس بگیرد و دنبال آدمها برود و با آنها مصاحبه کند، مصاحبهها را پیاده کند و بعد هر کدام را تبدیل کند به یک قطعه و آن قطعههای جدید را هم بگذارد در طبقهی پروندههای باز و این کار را آنقدر ادامه دهد که بالاخره سروکلهی آن روح سرگردان پیدا شود. مجبور بوده در این راه به غریزهاش هم اعتماد کند و به احساسش. اینجا بوده که قطعههای موجود در انبان ذهنش به کمکش آمدهاند: مطالعاتش، دیدهها و دانستههایش، و تجربههایش.
نویسنده با دیدن عکسهای کودکی مادربزرگش، کسی که خودش کارگر کارخانهی چیتسازی بهشهر بوده، یاد عکسهای فلان عکاس آمریکایی (اسمش هاین است) میافتد و کمکم که جلو میرویم، با توصیف عکس مادربزرگ، به قرینه، عکسِ هاین در ذهنمان ساخته میشود.
این کاری است که نویسنده کرده ولی شما هم در مقام خواننده به کمک شواهد محکمی که در کتاب جمع شده، قصهی جدیدی میسازید و کالبدی را که کمکم در ذهنتان شکل میگیرد، تکمیل میکنید تا برای ارواح سرگردان درونتان خانهای از جنس داستان بسازید.
۹
شاید اصلاً دلتان خواست خودتان بروید بهشهر و آن مکانهای گمشده در کالبد شهر جدید را پیدا کنید. شهر نو بر کالبد مردهی آن شهر بنا شده و شاید هنوز اعضایی از آن پیکر زنده باشند. یا اگر هم مردهاند، شاید ویران نشده باشند.
در کالبد جدید شهر که پرسه میزنیم، قطعات پازلی که با خواندن کتاب در ذهنمان شکل گرفته، باز احضار میشوند. از کنار خانههای قدیمی و حیاطدار که میگذریم یاد فلان روایت میافتیم که با گذر راوی از حیاط خانهای توصیف شده. حیاط خانههایی پردارودرخت با حوضی میانش. شاید وقت گذر از معابر آن شهر، از کنار جویی که رد میشویم، یاد نگاتیوهایی بیفتیم که هویت شهر قدیمی را در خود ثبت کرده بودند و همهشان در آتشسوزی عکاسخانهی شهر سوختند و نابود شدند.
کمکم بهشهر دههی بیست و سی را در ذهنتان خواهید ساخت. کمکم آن بهشهر زنده خواهد شد و شما از اهالی آن خواهید شد. شمایی که همراه نویسنده در بهار ۱۳۹۶ از دوازدهفامیلی بازدید کردهاید، حالا یکی از اهالی واقعی شهری خیالی، بهشهری که روزی زیبا و پر رونق بود، میشوید.
پازلی که انگار چیزی نمانده بود غیب شود، در ذهن شمای خواننده دوباره ظاهر میشود، البته به رنگ و بوی نگاه خودتان و تلقیتان از کتابی که خواندهاید. اینجوری بهتر است چون میتوانید قطعات ناموجود قصههای ناتمام خودتان را در این پازل پیدا کنید و اینگونه یکی از آن قصههای ناتمام را به سرانجام برسانید. با تمام شدن هر قصه، از دست یکی از آن ارواح سرگردانی که در تخیلتان زندانیاند، خلاص خواهید شد.
اگر آن قصه را روایت کنید که هیچ، ولی شاید شما هم در زمرهی قصهنویسان فروتنی باشید که قصهشان را برای خودشان نگه میدارند. این قصه، این متن منسجم ساختهشده، سرمایهی شماست. قطعهای خواهد شد که در داستانی دیگر از آن استفاده خواهید کرد، و این سلسله ادامه خواهد یافت تا روزی که آن داستان آخر به کالبد متنی یا اثری در زندگی شما بدل شود.
۱۰
همینطور که روی نیمکت، روبهروی آن ساختمان متروکه، نشستهاید و بستنیتان را تمام میکنید، به انبوه برچسبهای سرخ و کرمرنگ «نشتیاب و لوله بازکنی» که روی نمای چرک درگاه ورودی چسبانده شده، نگاه میکنید و حسرت میخورید که تنها شاهدتان از این خانه همان چیزی است که تماشا میکنید، یعنی صرفاً دکوری که هیچچیز پشتش نیست.
باید به مرکب همتتان هی بزنید و بیفتید پی شواهد. اگر بخواهید روح سرگردان آن خانه را به زبان آورید، باید کالبدی مناسب برایش بسازید؛ شواهدی که هر کدام قطعهای بشوند از پازلی که آن خانهی متروک را میسازد. باید بگردید در ادارات مختلف آب و برق و تلفن تا بفهمید این خانه کی بنا شده، اولین مالکش که بوده و بعد مالکهای بعدیاش را بشناسید. باید بروید تکتک آنها را پیدا کرده و روایتهایشان را بشنوید.
آن وقت، اگر وقت و حوصله و انگیزهی همهی اینکارها را داشته باشید، خواهید توانست یک متن منسجم بسازید؛ متنی که ممکن است رمان باشد یا ناداستان، جستار باشد یا پژوهش یا مقاله. میتواند یک نقاشی بشود، یا فیلم یا هر جور اثر دیگری. اما این کار چه نفعی برای شما دارد؟
اینطوری شما به زمرهی قصهگویان این عالم در آمدهاید. چیزی خلق کردهاید و به دنیایی پا گذاشتهاید که خودتان آن را ساختهاید.
همهی آدمها نیاز دارند که در زندگیشان قصهای را به سرانجام برسانند. ما، اغلب ما، درونمان پر است از قصههای ناتمام؛ قصههایی که چفتوبستشان درست نیست و برای همین، همچون عذابی الیم بر وجدانمان سنگینی میکنند.
اغلب ما بعضی از این قصهها را میآوریم به دنیای واقعی و تبدیلش میکنیم به قصهی زندگیمان: ازدواج میکنیم، کار میکنیم، خانه میخریم، سفر میرویم و غیره. ولی قصههایی هستند که هیچگاه بخت این را ندارند که به دنیای واقع آورده شوند. آنها باید به اثری هنری یا ادبی تبدیل شوند، به یک متن. فیلم باشد، قصه باشد یا هر اثر هنری دیگری، فرقی ندارد. همهی اینها در واقع متن هستند ولی به زبان خودشان نوشته شدهاند.
حتی شاید هیچکدام از اینها نشود و فقط قصهای باشد در ذهن خودمان. شاید خوش نداشته باشیم یا به صرفهمان نباشد که روایتش کنیم ولی به هر حال، حسنش این است که دیگر ناتمام نیست و کلی منسجم شده؛ اثری که روی پای خودش ایستاده؛ اثری که دیگر لازم نیست مدام مراقبش باشید و سوراخ سنبههایش را، قطعات ناموجودش را، حاضرغایب کنید.
ولی اگر اینقدر به خودتان زحمت ندهید و به جستوجوی روح سرگردان آن خانه نروید، چه؟ آن وقت همهی این افکار در ذهنتان جولان میدهند تا وقتی که بستنیتان تمام شود. بعد بلند میشوید و راه میافتید و میروید و این خیال هم تبدیل میشود به قطعهای که نه جایی برایش میشناسید و نه هنوز ماهیتش برایتان معلوم شده. کنگرههایش هنوز مبهم هستند و نامعلوم. قطعهای که فعلاً بیفایده به نظر میرسد ولی بیشک وقتی که فکرش را نمیکنید، دوباره سروکلهاش پیدا خواهد شد. آن قصهی اخته را هم در انبار ذهنتان بایگانی میکنید تا وقتی که دوباره یادش بیفتید، مثلاً در کتابی که دست گرفتهاید، فیلمی که میبینید، یا عمارتی قدیمی که به آن پا خواهید گذاشت. اما کتابی مثل خاک کارخانه یا هر اثر دیگری که کلی منسجم دارد، قصهای میسازد که اخته نیست؛ قصهای که کالبدش قطعه به قطعه و خشت به خشت ساخته شده.
نویسنده: محمدرضا عبداللهی