بی‌کاغذِ اطراف
بلاگ, روایت آدم‌ها و باورهایشان, روایت آدم‌ها و رنج‌هایشان, زندگی‌نگاره‌ها, مجله‌ی ادبیات مستند

هستۀ اندوه | قصۀ مردی که گریه نمی‌کرد

حبیبه جعفریان، رست خیز، رستخیز، کآشوب، نفیسه مرشدزاده، الهام شوشتری زاده، امام حسین، کربلا، عاشورا، نوح، ابراهیم، هاجر، ابوهریره

من زیاد گریه می‌کنم. بابا تقریباً گریه نمی‌کند. می‌دانم که مردها گریه نمی‌کنند، یعنی این گزارۀ چرند را از بچگی توی مغزشان فرو کرده‌اند که مرد گریه نمی‌کند اما گریه نکردنِ بابای من فرق دارد. احساس می‌کنم او در لحظه‌ای خاص از زندگی‌اش اندوه را حس کرده و بعد از آن، این‌جور شده. نمی‌دانم کی، کجا و در چند سالگی. زیر آسمان صحرا، در حالی که در حال و روز گوسفندانش اندیشه می‌کرده، سرِ درخت گردو، یا کنار برادر جوانش که با سردرد از پا درآمده. به هر حال در لحظه‌ای دیده که اندوه چیست و شبیه چیست و پس از آن، هر خبر بد و هر فاجعه‌ای به نظرش بدلی یا بی‌اهمیت یا دور آمده؛ دور و اندک نسبت به آنچه هستۀ اندوه است.


بابا با تأکید گفت «چرا، خون هم آمد. من کشتمش، خون هم آمد!» و گلستان اصرار داشت که «شما کشتیدش ولی به خدا خون نیامد.» صبح آن روز، گلستان خواب دیده بود مار بزرگی روی پشت بام دستشویی چمباتمه زده و بعد که خیز برداشته به سمت حیاط که یکی از ما را بزند، بابا با چوب او را زده و سرِ مار کنده شده. این‌جا بود که بابا از گلستان پرسید «خون هم آمد دخترم؟» گلستان سرش را تکان داد که نه. بابا با لحنی آرام، انگار می‌خواست گلستان را متوجه اشتباهش بکند، گفت «چرا، خون هم آمد.» گلستان با اطمینان گفت «به خدا نیامد!» بابا به آسمان نگاه کرد و زیر لب گفت «لااله‌الاالله.» بعد به گلستان گفت که مار، دشمن است و اگر وقتی ضربه خورد از او خون می‌آمد معنایش این بود که آسیبش باطل شده است ولی حالا که نیامده خبر بدی خواهد رسید. شاید به محمدحسین فکر می‌کرد که برای عکاسی و پی دردسر رفته بود افغانستان.

شب باران می‌آمد و خبر آوردند که برادرم در جاده‌ای کنار هیرمند زیر یک ماشین مهمات مانده. او را به طرز معجزه‌آسایی، قبل از اینکه گلوله‌های توپ منفجر شوند و او را هم به هوا بفرستند، از آن زیر بیرون کشیده بودند اما بیهوش بود. لگن و استخوان رانش __ که محکم‌ترین نقطۀ بدن آدم است __ خرد شده و عصب پای چپش قطع شده بود. در واقع تقریباً مرده بود. بابا فقط دوباره گفت «لااله‌الاالله» و نگاه آرامَش که توی آن صورت استخوانی سختی‌کشیده عمیق‌تر به نظر می‌آید، هیچ تغییری نکرد. فکر می‌کردم گریه‌اش می‌گیرد. چشم‌هایش همیشه از غمی نمناک است، آن لحظه هم بود اما گریه نکرد.

من زیاد گریه می‌کنم. بابا تقریباً گریه نمی‌کند. می‌دانم که مردها گریه نمی‌کنند، یعنی این گزارۀ چرند را از بچگی توی مغزشان فرو کرده‌اند که مرد گریه نمی‌کند اما گریه نکردنِ بابای من فرق دارد. احساس می‌کنم او در لحظه‌ای خاص از زندگی‌اش اندوه را حس کرده و بعد از آن، این‌جور شده. نمی‌دانم کی، کجا و در چند سالگی. زیر آسمان صحرا، در حالی که در حال و روز گوسفندانش اندیشه می‌کرده، سرِ درخت گردو، یا کنار برادر جوانش که با سردرد از پا درآمده. به هر حال در لحظه‌ای دیده که اندوه چیست و شبیه چیست و پس از آن، هر خبر بد و هر فاجعه‌ای به نظرش بدلی یا بی‌اهمیت یا دور آمده؛ دور و اندک نسبت به آنچه هستۀ اندوه است.

 

من زیاد گریه می‌کنم. تقریباً برای هر چیزی. از اول هم این‌طوری بودم. وقتی معلمم را دوست نداشتم، وقتی مجبور می‌شدم لباسی را بپوشم که دلم نمی‌خواست، وقتی کسی توی خانه مریض می‌شد… به قول بابا اشکم همیشه دمِ مشکم بود.

در کودکی‌ام، بعدازظهرهای تابستان وقتی بود که بابا روزی یک ساعت من و گلستان را می‌نشاند پیشش تا روخوانی قرآن یاد بگیریم. آن روز رسیده بودیم به سورۀ یوسف، جایی که یعقوب به پسرانش می‌گوید به مصر بروند و از حال یوسف و برادرش جویا شوند و از رحمت خدا ناامید نباشند. من نمی‌توانستم بگویم «لاتَیأسوا». بابا چند بار تکرار کرد، باز اشتباه گفتم. ناگهان تشر زد که «دل نمی‌دهی بچه‌جان!»

گریه‌ام گرفت. گفتم «عربی‌اش سخت است. قصه‌اش بهتر است.»

منظورم آن ساعت‌هایی بود که می‌نشستیم و بابا برایمان قصه می‌گفت. هیچ‌وقت نمی‌گفت بیایید بنشینید برایتان زندگی پیامبران را تعریف کنم ولی همیشه قصۀ پیامبران را می‌گفت. از قصه‌های عالم همین‌ها را بلد بود که هر کدام یک جور غریبی خیال‌انگیز بودند و آدم را می‌بردند به گوشه‌های خلوت رؤیا. ردِ نماهایی از این داستان‌ها هنوز روی سلول‌های ذهنم هست. لحظاتی که انگار از کلام ناب ساخته شده بودند و بوی ناشناختگی و تخیل می‌دادند: لحظه‌ای که پیمانۀ طلا را توی گندم‌های بنیامین پیدا می‌کردند؛ لحظه‌ای که حاکمِ مصر می‌خواست به سارا همسر ابراهیم که بابا می‌گفت زیبا بوده و گیسوان بلند صاف سیاهی داشته __ «صاف» را خودم ساخته بودم، در خیال خودم __ دست‌درازی کند و دستش خشک می‌شد؛ وقتی سارا از وجود هاجر و اسماعیل باخبر می‌شد و دستور می‌داد ابراهیم آن‌ها را به جای دوری ببرد که چشمش بهشان نیفتد؛ وقتی ملک‌الموت می‌آمد که نوح را __ که نزدیک هزار سال عمر کرده بود __ قبض روح کند و نوح از او می‌خواست تا فقط به اندازه‌ای که از سایه برخیزد و به آفتاب برود مهلتش بدهد و او نمی‌داد، چون اجازه نداشت که بدهد؛ وقتی هدهد خبرِ ملکۀ سبا را برای سلیمان نبی می‌آورد و وقتی بلقیس، در عین هوش و معصومیت، دامنش را بالا می‌گرفت تا از آب که در اصل آبگینه بود عبور کند و پا به قصر سلیمان بگذارد؛ لحظه‌ای که یوکابد، موسی را به آب می‌انداخت؛ وقتی فضولی پیدا می‌شد و از محمد (ص) می‌پرسید تو زیباتری یا یوسف؟ و او جواب می‌داد «برادرم یوسف زیباتر بود اما من نمکین‌ترم.» به این فضول خیلی علاقه داشتم، چرا که باعث می‌شد یکی از مهم‌ترین شخصیت‌های داستان‌های خیال‌انگیزِ عصرهای کودکی‌ام دربارۀ یکی دیگر از مهم‌ترین شخصیت‌های داستان‌های خیال‌انگیز عصرهای کودکی‌ام حرف بزند.

حالا که فکرش را می‌کنم می‌بینم نفْسِ قصه برای بابا موضوعیت داشت و به زیر و بم آن توجه می‌کرد. هنوز میمیک صورتش و خنده‌ها و تعجب‌هایی که هر بار با روایت قصه‌ای که از بر بود در آن می‌دوید، جلوی چشمم است، و لذتی که از نفس روایت و از تحت تأثیر قرار دادن ذهن‌های جوان و تشنه و آمادۀ ما می‌برد. شیطنت‌ها و ضد قاعده رفتار کردنش هم. مثلاً وقتی می‌خواست قصۀ یوسف را بگوید، اولش توضیح می‌داد که در دورۀ بچگی خودش، دخترها حق نداشته‌اند این قصه را بخوانند. توی مکتب‌خانه هم این سوره را یادشان نمی‌داده‌اند ولی قصه را برای ما با همان شیوۀ ساده و بی‌آرایش خودش تعریف می‌کرد __ که الان می‌دانم همۀ قواعد جذابیت و پیرنگ و شخصیت‌پردازی به معنای کلاسیکش در آن رعایت شده بود __ و ما چهار تا گوش می‌شدیم و چهار تا چشم و زل می‌زدیم به صدای بابا و حکایت بابا و صورت بابا که بیشتر به دور نگاه می‌کرد و گاه‌گداری هم به چشم‌های براقِ ما و گوش‌های پر از سکوت‌مان که فقط و فقط برای شنیدن حرف‌های او تیز شده بودند.

ولی قصه‌های بابا در نقطه‌ای متوقف شدند. نقطه‌ای که در آن، جهانِ داستان، جهانِ جذابیت‌ها و تعلیق‌ها و اما و اگرها و دلهره‌ها و عاشقانه‌ها و اندوه‌ها تمام می‌شد و چیزی شروع می‌شد که از جنسی دیگر بود و خمیرمایه‌ای دیگر داشت. چیزی که اصلش و نکته‌اش روایت و داستان نبود. چیزی که گویا واقعی‌تر یا غم‌انگیزتر یا سنگین‌تر از آن بود که به دردِ به کار انداختن تخیل کودکانۀ ما و برق انداختنِ چشم‌های ما بخورد. چیزی که بابا انگار ترجیح می‌داد مثل یک جور راز برای خودش نگه دارد. قصه‌های بی‌پایان و شادی‌های مرموز ما در نقطه‌ای که محمدِ امین از کوه پایین می‌آمد و به خدیجه می‌گفت که چه بر او گذشته و خودش را در پتویی می‌پیچید و دراز می‌کشید، به پایان می‌رسید. همیشه فکر می‌کنم شاید بعد از این، بابا پیرتر شد و بی‌حوصله شد. شاید ما بزرگ شدیم. شاید تلویزیون، خانه را تصرف کرد. شاید بابا ما را به کتاب‌های درسی‌مان واگذاشت که پر بودند از داستان‌های پیامبران و امامان اما همگی به شکل کسل‌کننده‌ای فقط آموزنده بودند و نه روایتگرانه. گاهی دربارۀ امام علی حکایت‌هایی تعریف می‌کرد و بعدها از ام‌فضل زن امام حسن می‌گفت که ایستاد و پاره‌پاره شدن جگر امام را تماشا کرد اما همین. جلوتر نمی‌آمد. حتماً مدرسه و تلویزیون در محروم شدن ما از قصه‌گویی بابا مؤثر بودند اما به نظرم عامل اصلی، مقاومتِ راوی بود. بابا دلش نمی‌خواست بعد از این را برای ما حکایت کند، یا نمی‌توانست. آن روزها که سر در نمی‌آوردم اما حالا تفسیری از آن دارم که احساس می‌کنم به گریه نکردن او هم ربط دارد.

برای پدرم، پشت هر چیزی قصه‌ای هست. هنوز هم، در نود سالگی، این قدرت را دارد که از هیچ، حکایتی بسازد. هر جمله یا اظهار نظر یا ابژه‌ای ممکن است او را به یاد داستانی بیندازد که دلش می‌خواهد درجا آن را تعریف کند. انگار هر چه سنش بالاتر می‌رود اشتیاقش به روایتْ بیشتر و شدیدتر می‌شود. گاهی که خانه شلوغ است و نوه‌ها و عروس‌ها و پسرها و دخترها هر کدام به چیزی سرگرم و حواس کسی نیست و بابا دارد حکایت یا خاطره‌ای را که یادش آمده، گویی برای مخاطبی خیالی، با ذوق و شوق تعریف می‌کند و جاهایی که به نظرش خنده‌دار است می‌خندد و جاهایی که جای تعجب دارد تعجب می‌کند و گاهی نگاهی هم به یکی از ماها می‌اندازد، یاد این جملۀ مارکز می‌افتم: «زنده‌ام که روایت کنم.» ویرم می‌گیرد که یک روز بیایم بنشینم کنارش، رکوردر را روشن کنم و بگویم همۀ قصه‌هایی را که پشت همه‌چیز می‌بیند و همۀ حکایت‌هایی را که شهرها و اسم‌ها و آدم‌ها و خیابان‌ها به یادش می‌آورند، برای من و حافظۀ دستگاهم بگوید. تعریف کند که چرا اسم خواهرم را گذاشته گلستان، چرا از ولایتش به قهر آمده بیرون و برای همین هنوز وقتی به آن‌جا می‌رود نمازش را شکسته می‌خواند و با این حال اصرار دارد محرم آن‌جا باشد، چرا وقتی از مرگ مادرش و برادر جوانش و بچه‌اش __ برادر من که در چهار سالگی توی حوض افتاده و خفه شده __ حرف می‌زند گریه نمی‌کند. تعریف کند که وقتی می‌گوید عمرِ دراز مایۀ اندوه است، به چی فکر می‌کند و چرا حتی وقتی این را می‌گوید هم گریه نمی‌کند.

و چرا هیچ‌وقت قصۀ اندوه را برای ما نگفته؟ اندوهی که جایی، در لحظه‌ای از زندگی‌اش آن را از نزدیک دیده است.

 

آن قصه را اولین بار در یک کتاب جیبی مربعی خواندم که قطعش شبیه کتاب‌های محمود حکیمی بود؛ چند قصۀ کوتاه که همه ته‌مایۀ مذهبی داشتند و بعضی‌ها ترسناک بودند. مثلاً یکی‌شان قصۀ پسر جوانی بود که شب‌ها می‌رفت قبرستان و کفن می‌دزدید. شغلش بود. بعد هم اتفاقی می‌افتاد و توبۀ سختی می‌کرد اما قصه‌ای که مرا پیش بابا کشاند دربارۀ یک زن بود. زنی به اسم ارینب که چشم یزید بن معاویه را گرفته بود. معاویه شوهرِ زن را با حقه‌ای دست به سر می‌کرد، که یعنی زن و شوهر از هم جدا می‌شدند. بعد راه به راه آدم می‌فرستاد که زن را، اول به زبان خوش و مثل آدم، برای یزید خواستگاری کنند و اگر نیامد گیسش را بگیرند و بیاورند به کاخ. بعد حسین بن علی، نوادۀ پیامبر، از این قصه باخبر می‌شد و از زن خواستگاری می‌کرد و زن سردرگم بود که چه کند و از پیرمردی که اسمش ابوهریره و از مشایخ بود و خودش پیک خواستگاری یزید بود مشورت می‌خواست و ابوهریره نصیحتش می‌کرد که یک وقت خسرالدنیا والاخره نشود و نرود پیش یزید، آن هم وقتی که نوۀ پیامبر خواهانش است، و به او می‌گفت صورتت را بگذار کنار صورتی که پیامبر آن را بوسیده.

آن روز این کتاب را دستم گرفتم و رفتم که از بابا بپرسم چنین قصه‌ای وجود داشته و آیا او آن را شنیده است یا نه – الان می‌دانم که وجود نداشته. بابا کتاب را از من گرفت. داستان را خواند و ساکت ماند. بعد بی‌مقدمه، انگار مطمئن باشد که من خودم قبل و بعدِ قصه‌ای را که می‌خواهد بگوید می‌دانم، همان‌طور که به پنجرۀ اتاق نگاه می‌کرد که از پشت پردۀ تورِ ارزان‌قیمتش فقط آنتن سیخ‌سیخ و فکسنی تلویزیون همسایه پیدا بود، گفت «سر مبارکش توی تشت بود. لب‌هایش خشک بود و آن ملعون با چوب خیزران به لب و دندان مبارکش می‌زد و خنده می‌کرد…» بعد صدایش رفت ته. از چشم‌هایش که گود رفته و غمگین بودند قطره‌های اشک، دو تا دو تا و سه تا سه تا با هم سُر می‌خوردند پایین. دوسه بار تلاش کرد جمله‌اش را تمام کند ولی نتوانست. بغضش همان جا توی گلویش، در لحظه، تکثیر شده بود و صدایش در حد همان چند نُتی که از حنجره‌اش بیرون آمد ماند، شبیه صدای پرنده‌ای که دارد از چیزی درد می‌کشد و نمی‌داند چقدرِ دیگر زنده است.

تکان‌دهنده بود. دیدن گریۀ بابا و حجم اندوهی که درون او زندگی می‌کرد، دلم را لرزاند و ته چشم‌هایم را سوزاند. در آن لحظه احساس کردم می‌دانم چرا برای چیزی گریه نمی‌کند و می‌دانم اندوه را از کجا بلد است و می‌دانم چرا میان آن‌همه قصه‌های پریان و پیامبران که کودکی ما را با آن‌ها آراست، از این یکی گذشته و به خودمان واگذارش کرده است. این قصه را نمی‌شد تعریف کرد. طول و تفصیلی نداشت. همه‌اش مغز بود. هسته بود. چیزی بود که داستان‌ها از آن می‌زایند. روایت نبود و تفصیل و ترتیبِ یک تعداد وقایع و یک تعداد نفوس نبود. این را اولین بار، با خواندن روایت طبری از عاشورا دیدم. بدون مخلفات، بدون مقدمه و مؤخره، بدون هیچ پوشش یا پرده یا حفاظی، تو در معرض اصل و هستۀ هر آنچه می‌دانی یا می‌شناسی یا زیسته‌ای قرار می‌گیری. در معرض خود اندوه، خود وفاداری، خود برادری، خود مهر مادری و ستایش پدری، خود زن و خود عشق و باز خود اندوه. همه‌چیز تکان‌دهنده و مرعوب‌کننده است بیشتر، تا گزارش‌دهنده یا حتی آموزنده. و هسته‌اش از اندوه است. به نظرم هر کس یک بار، فقط یک بار، این کُنْه را دریابد و با آن چشم در چشم شود، معانی برایش دگرگون خواهد شد و ترتیبات جهان در نظرش در هم خواهد ریخت. و می‌دانم که این اتفاق، برای پدرم افتاده است. حتی اگر قصه‌اش را هیچ وقت به زبان نیاورد.


نویسنده: حبیبه جعفریان

منبع: برگرفته از کتاب «رست‌خیز» از مجموعۀ «کآشوب»

مطالب مرتبط

در ستایش ناواقعیت‌ها | نقش قصه در تقویت مهارت‌های شناختی

نرگس عزیزی
4 سال قبل

در دفاع از لولوخورخوره‌‌ها | «یاوه‌های گوتیک» در ادبیات کودک

راحله پورآذر
2 سال قبل

کولی کنار آتش… | جستاری دربارۀ کوچ‌نشینی و کوچ‌گردی

نیما م. اشرفی
1 سال قبل
خروج از نسخه موبایل