همیشه به ما تاریخدانها گفتهاند که مطالعهی جدی گذشته مستلزم فاصله گرفتن از زمان حال است. این کار، مثل هر نوع عزلتگزینی و فاصلهگیری از دنیا، از رهبانیت گرفته تا حبس اجباری، میتواند آرامشبخش یا دردناک باشد. اما حالا که پدرم بهآرامی به سمت مرگ میرود، پایبندی به این اصل برایم دشوارتر شده. نمیخواهم در زمانی متفاوت از زمان او زندگی کنم.
من معتقد نیستم که ما با افرادی که دوستشان داریم در یک زمان زندگی میکنیم. مسلماً من تنها بچهای نیستم که احساس میکرد پدربزرگ و مادربزرگش از سیارهی دیگری آمدهاند. وقتی بزرگ میشدم، به نظر میرسید تمام گذشتهی بشریت در یک نفر خلاصه شده است: مادربزرگم. ترکیب قهرهای خانوادگی و مرگهای زودرس باعث شده بود او تنها عضو موجود از نسل خودش برای نگهداری از من باشد. مادرِ پدرم گواه دنیای پیش از من و والدینم بود؛ دنیایی که در آپارتمانش خلاصه میشد.
این فضا، در حومهی غربی پاریس، قوانین خاص خود را داشت. دیوارها کاغذدیواری مخملی دهههفتادی داشتند که دقیقاً همرنگ زمینهای خاکی مسابقات تنیسی بود که او با اشتیاق از تلویزیون تماشا میکرد. والدینم من را به خانهی او میرساندند، او برایم ناهار درست میکرد و در لحظات پایانی بعدازظهر، با دادن پول تطمیعم میکرد که بیشتر به او سر بزنم.
روزهای تعطیل، تمام اعضای خانواده در فضای میان همان دیوارهای نارنجی جمع میشدیم، دور میز بزرگش مینشستیم و با کارد و چنگالهای نقرهاش کوسکوس میخوردیم. او آشپز افتضاحی بود. چون تمام عمرش (علاوه بر انجام تمام کارهای خانه) کار کرده بود، هیچوقت برای آشپزخانه وقت نداشت. اما وقتی پای غذاهایی که من با آنها بزرگ شدهام در میان باشد، ملاکم برای سنجیدن غذاهای دیگر، دستپخت اوست.
مینشستم و کوکای بیمزهی بدون کافئینم را، که از نظر او تنها شکل درست کوکا بود، مزهمزه میکردم و او داستانهای بسیاری از زندگیاش برایم تعریف میکرد. بیشترشان با عقل جور درنمیآمد. برایم تعریف میکرد که در مغرب به دنیا آمده است. تا جایی که ما میدانستیم، اجداد ما در شمال آفریقا زندگی میکردند. اما او میگفت خانوادهمان در مقطعی به فرانسه «بازگشته». نمیفهمیدم چطور میتوانی به مکانی برگردی که قبلاً هرگز در آن زندگی نکردهای. تصاویری از قصرها را نشانم میداد و میگفت «ببین، من اینجا به دنیا اومدم. اون وقتا ما ثروتمند بودیم، بعد فقیر شدیم، بعد دوباره ثروتمند شدیم، بعد مجبور شدیم اونجا رو ترک کنیم.»
به چشم من، انگار فرازمینی بود. آن زمان فکر میکردم چون سنم کم است از داستانهایش سر در نمیآورم؛ شاید این داستانها هم مثل مالیات بعداً معنا پیدا کنند. آنچه در مدرسه دربارهی گذشته یاد گرفتم هم در فهمیدن مادربزرگم کمکی به من نکرد. معلمها بهندرت از شمال آفریقا صحبت میکردند، با اینکه تبار بسیاری از دانشآموزان مدرسه به نحوی به آنجا میرسید.
از جایی به بعد برایم مشخص شد که اگر بخواهم او را درک کنم، باید خودم دستبهکار شوم. بهخاطر او بود که تاریخدان شدم، نه چون داستانهایش مهیج یا الهامبخش بودند، بلکه چون گیجکننده بودند. در گذر سالها، تلسکوپی دقیق و مجلل ساختم که با آن سیارهی دوردستی را که زادگاه او بود، تماشا کنم. کتابهایی دربارهی خرافات در دوران اصلاحات انگلستان و دهقانان در انقلاب فرانسه میخواندم و اسناد قدیمی را مشتاقانه از پروندههای بایگانیشده بیرون میکشیدم.
در کلاسها و بایگانیها روش خاصی برای شیرجه زدن به گذشته یاد گرفتم. بیش از هرچیز، به من میگفتند دنیای گذشته از جهان ما بسیار دور است. تاریخدانها قواعد روشنی دارند: هر چیزی را در بافت و بستر خودش ببین؛ بیطرف باش؛ و مهمتر از همه، وقتی از گذشته حرف میزنی، هرگز نگو «ما». ما کنار مردم گذشته زندگی نمیکنیم؛ ما متفاوتیم و در نهایت همین فاصله است که رشتهی علمی تاریخ را ممکن میکند.
اما معلمها این را هم میگفتند که ذهن به مدد دانش و تلاش بسیار میتواند گذشته را حس کند. آنها این حس را، به تقلید از کالینگوود، «تخیل تاریخی» مینامیدند؛ حسی که به شما امکان میدهد وارد ذهن ژنرالی کارتاژی شوید یا بفهمید خیابانی در ژاپن دورهی ادو در قرن هجدهم چه بویی داشته. شما میتوانید با قدرت محض مغزتان، خودتان را تا حدی به گذشته ببرید.
مسلماً من برای چنین کاری تلاش کردم. به کمک کتابها و تحقیقات، از محدودهی آپارتمان مادربزرگم بیرون زدم و دنیای شمال آفریقای دورهی استعمار را کاویدم. از آن فاصله، مادربزرگم ذرهای کوچک در دریای پرتلاطم مستعمرهنشینها، کارگران جنسی، قدیسان، کلنلها و حاکمان بومی بود.
وقتی حرفهایش را در بافت و بسترِ خودشان قرار دادم، سرانجام معنا پیدا کردند.
مادربزگم سال ۱۹۲۱ در وُجده، شهری در مرز مغرب و الجزایر، در خانوادهای یهودی به دنیا آمد. خانوادهاش، پشت در پشت، در آن سرزمین پراکنده بودند. فرانسویها که از راه رسیدند، دهانشان را برای استعمار باز کردند و سرزمینشان را بلعیدند و به نام خودشان زدند. وقتی مادربزرگم به من میگفت سال ۱۹۵۶ زادگاهش مغرب را ترک کرده و به فرانسه «برگشته»، دروغ نمیگفت: او در تصوراتش، تمام عمرش در فرانسهای خیالی زندگی کرده بود. میتوان هم بومی بود و هم مستعمرهنشین.
میتوانم این موضوع را با صدایی که برای دانشجویانم به کار میگیرم، توضیح دهم؛ صدایی که صلابت و اقتدار دارد. توضیحم چنین چیزی است: یهودیها واسطههای بسیار مهم استعمارگری فرانسه در شمال آفریقا بودند، بهویژه یهودیهای الجزایر که در سال ۱۸۷۰ تابعیت فرانسوی گرفتند. آنها فرانسوی شدند چون در شمال آفریقا مانده بودند؛ یکی از پیامدهای متعدد پروژهی یکقرنیِ تبدیل الجزایر به بخشی از خاک فرانسه. مادربزرگم در مدارس فرانسوی درس خواند، گذرنامهی فرانسوی داشت و در مقام معلم، کارمند دولت فرانسه محسوب میشد.
مادربزرگم همواره با مردمی که با آنها بزرگ شده بود، نژادپرستانه رفتار میکرد. در خانه فرانسوی صحبت میکرد و اغلب با انزجار میگفت «زبان عربی زبان خدمتکارهاست یا زبان بازار.» در داستانهای او از مغرب تقریباً فقط یهودیهای دیگر حضور داشتند. گاهی هم شخصیتی کاتولیک، یک «فرانسوی واقعی»، وارد داستان میشد؛ اتفاق بزرگی که نشان میداد آنها در دنیا پیشرفت کردهاند. مسلمانان، یعنی اکثریت قریب به اتفاق مردم اطراف او، نامرئی بودند. بارها سؤالهای ریزی دربارهی آنها میپرسیدم، اما او چیزی به یاد نمیآورد. همیشه خودش را پیشتاز مدرنیته میدید، تجسم دنیای عقلانی اعداد و ارزشهای جمهوریخواهانهی «آزادی، برابری و برادری». به دنیای عقبماندهی خرافات، فقر و شاید بدتر از همه، عربهای پشت سرش هم اهمیتی نمیداد.
من هیچچیز از دنیای او نمیخواستم. از دور تجزیه و تحلیلش میکردم. در همایشها پشت تریبون میرفتم و گذشتهی او را بهتر از آنچه خودش میتوانست، برای مردم تعریف میکردم. حس میکردم از او قدرتمندتر شدهام. کمکم از مادربزرگم دورتر شدم. از شغلی که انتخاب کرده بودم ناراضی بود. مدام سعی میکرد متقاعدم کند وکیل یا بانکدار شوم؛ پول در بیاورم و «کسی» شوم. میگفت چرا باید خودم را درگیر گذشته کنم. تمام وجود او مثل گلولهای مهارنشده به سوی آینده حرکت میکرد. هرگز نتوانستم به او بگویم که تمام زندگی حرفهای من ادای احترامی به اسرار گذشتهی او بود.
در گذر زمان، با مریض شدن مادربزرگم پر کردنِ فاصلهی میانِ ما محال شد. او به چیزی به نام تودههای لِوی مبتلا شد؛ تودههایی که درون سلولهای مغزش انباشته میشدند. برخلاف آلزایمر که شناختهشدهتر است، دمانس ناشی از تودههای لوی عمدتاً تأثیری بر حافظه ندارد و اغلب بر توانایی فرد در مکانیابی اشیا در فضا یا زمان تأثیر میگذارد. بنابراین وقتی با مادربزرگم صحبت میکردم، همیشه مشخص نبود که دربارهی چه زمانی صحبت میکنیم. من نه از دریچهی چشم محققی که از دور به ماجرا نگاه میکند، بلکه از طریق دمانس او با دنیای شمال آفریقای دورهی استعمار آشنا شدم.
وقتی ادراک مادربزرگم از زمان مغشوشتر شد، او هم با ما بود و هم در جایی دیگر. کمکم با او در زمان سفر کردم. دیگر از کلمههایی استفاده میکرد که مدتها بود از دایرهی واژگان روزمره حذف شده بودند. یک بار به من گفت موزهایی که خریده خیلی گران بودهاند چون «فروشندهی بومی» میخواسته سرش کلاه بگذارد. گیج شده بودم. در حومهی غربی پاریس، محلهی اعیانیای که مادربزرگم در آن زندگی میکرد، دقیقاً چه کسی «بومی» بود؟ یک سفیدپوست؟ منظور مادربزرگم «عرب» بود، «بومی» در معنای استعماریاش؛ کلمهای چنان تحقیرآمیز که دیگر اصلاً استفاده نمیشد.
در اصل، مادربزرگم داشت به دنیای زمان تولدش برمیگشت. من این موضوع را مثل یک راز پیش خودم نگه داشتم. در زندگی حرفهای درخشان جدیدم، هیچگاه حقیقت را به همکارانم نگفتم: اینکه من تاریخ استعمار را فقط با کتاب خواندن یاد نگرفته بودم و نمایندهی استعمار بعد از مدرسه برایم ماهی سرخ میکرد.
در نهایت، او را از آپارتمان نارنجیاش به خانهی سالمندان بردند. یک روز من و خواهرم به دیدنش رفتیم. توی حیاط زیر نور خورشید نشستیم. اولش به نظر میرسید کاملاً شاد و آرام است و از دیدن نوههایش لذت میبرد. بعد، ناگهان لحنش هشداردهنده شد. به ما گفت «باید از اینجا برید. باید همین الان، تا دیر نشده، از اینجا برید.» گیج شده بودیم اما مادربزرگ اصرار کرد. «اگه شما رو بعد از ساعت شیش توی راهروها ببینن، میبرنتون و دیگه هیچوقت برنمیگردین.» من و خواهرم به هم خیره شدیم. هر دو میدانستیم در چه زمانی هستیم. مادربزرگ آخرین اخطار را هم داد. «با لهستانیا حرف نزنید وگرنه متوجه میشن و میبرنتون زیرزمین.»
مادربزرگم تقریباً هجدهساله بود که جنگ جهانی دوم شروع شد. طبق داستانهای خانوادگی، او جزو اولین زنانی بود که در دانشگاه الجزیره ریاضیات خواند و فارغالتحصیل شد. چون قوانین نژادپرستانهی دولت ویشی علیه یهودیها از تدریس قانونی محرومش کرده بود، اولین شغل او ادارهی مدرسهای زیرزمینی در آپارتمان والدینش بود که کودکان یهودی اخراجشده از مدرسه در آن درس میخواندند. مانند اکثر یهودیان شمال آفریقا، تجربهی مادربزرگم از هولوکاست با تبعیض و سختی و وحشت آمیخته بود اما همزمان این را هم میدانست که جایی دیگر اوضاع بدتر است و یهودیها را سربهنیست میکنند. سال ۱۹۴۲، نیروهای انگلیسیآمریکایی پیش از اجرای راهحل نهاییِ نازیها در مغرب، به دارالبیضا حمله کردند.
مادربزرگم پیش از ابتلا به دمانس هیچوقت از وحشتش صحبت نکرده بود. اما آن لحظه، گرچه جزئیات حرفش مبهم بود (چه کسانی میخواستند ما را ببرند؟ به کجا؟ چرا ساعت شش عصر؟) اما منظور کلیاش هیچ ابهامی نداشت: «من نگرانتان هستم. شما باید زندگی کنید چون ممکن بود همهی ما بمیریم.»
کمی بعد، در راه ایستگاه مترو، گریهام گرفت. گریهام به خاطر مشکلات دورهی جوانی مادربزرگم نبود. قبلاً هم از آن مشکلات خبر داشتم. گریه میکردم چون مادربزرگم کاری کرده بود که من در سال ۲۰۱۳ آن اتفاق را همراهش تجربه کنم. گریه میکردم چون نگرانیاش برای من واقعی بود. لمس تاریخ، و نه صرفاً مطالعهاش، چه حسی دارد؟ اینکه بازماندهی تاریخ دستتان را بگیرد، اشک در چشمش جمع شود و سرتان فریاد بزند که باید از آنجا بروید، چه حسی دارد؟ اینکه زندهها راحتتان نگذارند، چه حسی دارد؟
کسانی که از افراد مبتلا به دمانس مراقبت میکنند با این نوع تجربهی سفر در زمان آشنا هستند. در واقع، پژوهشگران تشویقمان میکنند که با این سفر همراه شویم؛ فرایندی که «تائیددرمانی» نامیده میشود. به جای اینکه با بیمار بحث کنیم و یادش بیاوریم که سال ۲۰۲۲ است، بهترین روش این است که همراهش بشویم و احساساتش را تائید کنیم. چنین کاری خیال بیمار را راحت میکند و برای سلامتیاش هم بهتر است. اما پژوهشهای زیادی دربارهی تأثیر این فرایند بر مراقبتکنندگان پیدا نکردهام.
اولین علامت اینکه پدرم دچار مشکل شده تماسهای تلفنیاش بود. ساعت سهی صبح با تماس ازدسترفتهاش از خواب میپریدم. بیدار میشد، کتش را میپوشید، راهی میشد تا به اتوبوس برسد و تازه میفهمید نصفهشب است. کمکم اینطور شد که پنج ساعت زودتر سر قرارهایش میرفت، یا حتی پنج روز زودتر.
پدرم را برای معاینهی عصبی بردیم. دکتر به او گفت یک ساعتدیواری نقاشی کند. پدرم روی نصف کاغذ چند خط درهم کشید. هر چه پیشتر میرفتیم، به نظر میرسید که گذشت زمان سردرگمترش میکند.
سعی کردیم با این مشکل بجنگیم. نمایشگر غولپیکری برایش گرفتیم که کلمهی «روز» یا «شب» را نشان میداد. تلفنی که حرف میزدیم، از او میپرسیدم امروز چندشنبه است و او شرمزده سکوت میکرد. وادارش میکردیم برنامهی هفتگیاش را موبهمو بنویسد تا از دنیا عقب نماند. اما بالاخره من و برادرم و خواهرم مجبور شدیم راحتش بگذاریم.
به ما گفته بودند دمانس ناشی از تودههای لویْ ژنتیک نیست. وقتی پدرم چند سال بعد از مادرش به همان بیماری مبتلا شد، دکترها گفتند دلیلش فقط تصادفی ناخوشایند بوده. من و خواهر و برادرم اینطور فکر نمیکردیم. اما حداقل ما در دومین مواجههمان با این بیماری بهتر میدانستیم که چه کارهایی مفیدند.
در مراقبت از افراد مبتلا به دمانس، یک قدم بعد از «تائیددرمانی»، مرحلهای هست که آن را «خاطرهدرمانی» مینامیم. در این مرحله، تلاش میکنیم که بیمار را با تحریک حواسش به گذشته برگردانیم. مثلاً پزشکان توصیه میکنند که آهنگهای دوران کودکی بیمار را برایش بگذاریم یا شکلات خاصی را که قبلاً دوست داشته، به او بدهیم. میگویند اینطوری بیمار آرام میشود، اینطوری احساس میکنید به بیمار نزدیکترید.
من و خواهرم پدرم را در سفری به مغرب بردیم، به دارالبیضا که زادگاهش بود. چون او بهندرت دربارهی کودکیاش حرف میزد، فکر کردیم اینطوری شاید خاطراتی در او زنده شوند. من دربارهی مدرسه، آپارتمان و کنیسهی کودکیاش تحقیق کردم و جای دقیق آنها را روی نقشه علامت زدم. هر جا که میرفتیم لذت میبرد اما خاطرهی خاصی یادش نمیآمد.
موازنهی قدرت تغییر کرده بود. کسی که عربی بلد بود، کسی که تحقیقات لازم را انجام داده بود، کسی که حکم راهنما را داشت، من بودم. دارالبیضای پدرم همیشه برایم مکانی مسحورکننده بود که هرگز راهی به آن نداشتم. اما معلوم شد که این مکان بیشتر در ذهن من وجود داشته. تخیل من جاهای خالی خاطرات محدود او را پر میکرد.
ما گذشتهی آدمهایی را که دوستشان داریم، چگونه تصور میکنیم؟ وقتی دربارهی مراقبت از افراد مبتلا به دمانس میخوانید، اغلب به شرح آزمایش عجیبی برمیخورید که در هلند، در روستایی به نام هوخویک، انجام شده. مقالههایی که این آزمایش را توصیف میکنند معمولاً آنقدر هیجانانگیزند که نفستان را بند میآورند: روستایی که اساساً ساخته شده تا حباب زمانِ افراد مبتلا به دمانس باشد. این روستا انگار از بقیهی دنیا جداست. خیابانهایش را شبیه خیابانهای دههی ۱۹۵۰ ساختهاند و یک خواربارفروشی و یک سلمانی هم روستا را کامل کردهاند. هدف فقط این نیست که این مرکز مراقبت شبیه خانه باشد، این است که حالوهوای «گذشته» را داشته باشد.
وقتی بیشتر دربارهی هوخویک خواندم، متوجه شدم اکثر نگرانیهای اخلاقیِ مطرحشده دربارهی این روستا به بنیانِ فریبکارانهاش مربوط میشوند. اما ذهن من درگیر مسئلهای کاملاً متفاوت بود. کادر پزشکی چه تصویری از زندگی هلندیهای دههی ۱۹۵۰ داشتند؟ بیمارانِ ساکن هوخویک در خانههایی با سبکهای مختلف نگهداری میشوند. این خانهها باید حالوهوایی شبیه زندگی سابق آنها داشته باشند تا بیماران احساس غریبگی نکنند. مثلاً در خانههای اشرافی، کارکنانِ مرکز سر و شکلِ خدمتکارها را دارند و در خانههای طبقهکارگری، نقش همسایههایی مهربان و دلسوز را بازی میکنند. این مرکز یک «خانهی هندی» هم دارد؛ خانهای برای کسانی که در هند شرقی هلند سابق، اندونزی کنونی، بزرگ شدهاند. اما هیچ مقالهای نمیگوید که کارکنان این خانه در چه نقشی ظاهر میشوند. آیا روابط نژادپرستانه هم در این خانه بازتولید میشوند؟ آیا زنان تیرهپوست را برای سِرو غذا استخدام میکنند تا ساکنان این خانه آسودهتر باشند؟ آیا این زنان هم، مثل دورهی استعمار، در معرض آزار جنسیاند؟ از خودم میپرسیدم نسخهی فرانسوی هوخویک چگونه خواهد بود. آیا مادربزرگ من در خانهی مخصوص فرانسویتبارهای شمال آفریقا اجازه داشت مثل قدیمها که سر خدمتکارانش داد میزد، سر پرستارها داد بزند؟
اوضاع پدرم اخیراً بدتر شده. در بیمارستان کنارش مینشینم و هر بار که میپرسم «میدونی کجا هستیم؟» جواب متفاوتی میشنوم: سوئیس، تایپه، اسپانیا. چه شگفتانگیز است که بتوانی در زمان سفر کنی، که همزمان در لحظههای مختلفِ یک زندگی قرار بگیری، که هم در گذشته باشی و هم در حال. مشاهدهی روند رشد ذهنی کودکان اغلب حیرتانگیز است اما مغز رو به زوال هم بارقههایی از درخشش روح را پیش چشممان میآورد.
آن اوایل، مدام به پدرم میگفتم «نه، توی بیمارستانی. پاریس. از پنجره بیرون رو نگاه کن.» اما حالا فقط به جوابش گوش میدهم و سعی میکنم با آن همراه شوم. میپرسم «اسپانیا؟ برای تعطیلات اومدیم اینجا؟ اینجا چیکار داریم؟ قراره بریم ساحل؟ قراره یه غذای خوشمزه بخوریم؟» با هر جوابش، سعی میکنم تا حد امکان به دنیایی که در آن است نزدیک شوم. دنبال سرنخ میگردم: سال ۲۰۰۵ است؟ یا سال ۱۹۷۳؟ سعی میکنم با هر نشانهی کوچکی در حرفهایش جاهای خالی را پر کنم و به تصویر کامل برسم.
همیشه به ما تاریخدانها گفتهاند که مطالعهی جدی گذشته مستلزم فاصله گرفتن از زمان حال است. این کار، مثل هر نوع عزلتگزینی و فاصلهگیری از دنیا، از رهبانیت گرفته تا حبس اجباری، میتواند آرامشبخش یا دردناک باشد. اما حالا که پدرم بهآرامی به سمت مرگ میرود، پایبندی به این اصل برایم دشوارتر شده. نمیخواهم در زمانی متفاوت از زمان او زندگی کنم.
برای اینکه از زمان حال به گذشته بروید، راههای زیادی وجود دارد. ممکن است نامهای قدیمی را باز کنید و احساس کنید کلمههایش وجودتان را تسخیر میکنند؛ یا ممکن است تصمیم بگیرید طاجین را دقیقاً به شیوهی مادربزرگتان درست کنید تا همان مزهی قدیمی دوباره زیر زبانتان بیاید. دوست دارم اینطور فکر کنم که تماشای زوال حافظهی آدمهایی که بیش از هر چیزی در این دنیا دوستشان دارم، و نه کتابها و مدارک تحصیلیام، باعث شده تاریخدان بهتری باشم. شاید لازم نباشد مهارتهایی را که با کلی زحمت در مدرسه و دانشگاه یاد گرفتهام، مثل چاقوی جراحی برای کالبدشکافیِ قصههای اعضای خانوادهام به کار بگیرم. شاید این مهارتها کمکم کنند به آنها نزدیکتر شوم. شاید همین انعطافپذیریِ مغز است که ما را به سمت مطالعهی تاریخ و دمانس سوق میدهد. استعدادی خانوادگی برای سفر در زمان.
خاطرهدرمانی مستلزم این است که مراقبتکننده فعالانه حالوهوای دوران کودکی بیمار را تصور کند. این گذشته همیشه به مذاق منِ مراقبتکننده خوش نمیآید اما اینجا دستم آنقدر باز هست که قوانین گذشته را عوض کنم. چند هفته پیش برای جمع کردن بعضی از وسایل پدرم به آپارتمانش رفته بودم. همسایهاش از من پرسید «تو همان پسر تاریخدانش هستی؟ خیلی به تو افتخار میکنه.» میدانم که پدرم دیگر نمیتواند نوشتههایم را بخواند. اما اشکالی ندارد، بابا. دستم را بگیر. در هر زمانی که باشی، به دیدنت میآیم.
نویسنده: آرتور الصراف
مترجم: هدیه جامعی
منبع: Granta