بی‌کاغذِ اطراف
بلاگ, روایت آدم‌ها و باورهایشان, زندگی‌نگاره‌ها

عَلَم شاه‌حسین علم‌کِش | روایتی از ویژه‌نامه‌ی «غم خرّم»


علم شاه‌حسین اولش یک‌نفره بود؛ اولش یعنی اوایل دهه‌ی سی. یک‌نفر با چند تا از دوست‌ و رفقایش آن را می‌بردند و می‌آوردند. ساده و عادی شبیه علم هیئت‌های دیگر. حتی شاید نحیف‌تر و کوچک‌تر از باقی علم‌ها. پدرش اولین علم را در نه‌سالگی با چند تا حلب و لوله‌ی آهنی و مقداری پرچم برایش می‌سازد و او از آن‌ روز تا آخر عمرش دیگر بی‌علم نمی‌ماند. پسرِ پیرمردِ کشاورز، راننده‌ی کامیون بود. گاهی کرج، گاهی مشهد. گاهی جنوب، گاهی شمال. هر روز، هر چیزی، به هر کجا که بار می‌خورد، می‌بُرد. کسی نمی‌داند این راننده‌ی کامیون دقیقاً چطور و از کی صاحب بزرگ‌ترین علم ایران شد. این مطلب بی‌کاغذ اطراف برشی است از روایت حسین غیورمرادی، راننـده‌ای که کامیونش را فروخت و تمام زندگی‌اش را وقف یک عَلَم بزرگ کرد؛ روایتی که اربعین سال گذشته همراه روایت‌هایی دیگر در ویژه‌نامه‌ی «غم خرّم» نشر اطراف منتشر شد. 


وقتی با اهل فن درباره‌ی شاه‌حسین حرف می‌زدم همه بدون مقدمه می‌گفتند عَلَمش بزرگ‌ترین علم ایران است، بلکه هم جهان. گفتند که شاه‌حسین تا کمرش راست بود و سینه‌اش سپر، هرسال هیئتش را با علم راهی حرم می‌کرده ولی قبل از فوتش، حدود یک‌سال قبلش، آن ‌را به موزه‌ی آستان می‌بَرد. توی خیالات من، علم همان چند تیغه‌ی پُر از پَر و شالی بود که یک‌نفر قُلّق بسته زیرش علی می‌کند و چندقدم می‌بردش جلو و باز می‌گذاردش روی پایه. همان فلز‌های سنگینی که  اربعین و تاسوعا و عاشورا پشت به دسته‌ی زنجیرزنی و روبه‌حرم، سلا‌نه‌سلانه تا اذان ظهر حمل‌شان می‌کنند.

توی آن ایام سوت‌وکور کرونایی پاشدم رفتم موزه تا از نزدیک ببینمش. دسته‌گل شاه‌حسین یک قطعه‌ی هنری به‌معنای دقیق کلمه بود. از آن‌چیزهایی که تابه‌حال توی تکیه‌ها و دسته‌ها دیده بودم فرسنگ‌ها جلوتر بود. و جزئیات، این جزئیات به‌غایت دلنشین، درست و مرتب و دقیق و درنهایت ظرافت و دقت کنار هم چیده شده بود. شاه‌حسین نه‌تنها روایت اصلی معرکه را به بهترین شکل ممکن روی علمش سوار کرده که برای خرده‌روایت‌ها هم، نشانه‌های کوچکی را بازسازی و طی مرور زمان به علم اضافه کرده است تا آن را به مقتل مصورِ تمام‌عیاری مبدل ‌کند.

در خلال گفت‌وگو با دوستان و خانواده‌اش برایم روشن شد که عادت به پخته‌خواری در مرامش نبوده. حاضر و آماده نه چیزی را خریده و نه اسبابی سوارش کرده است. نه پولی قرض کرده و نه اجازه داده خرج عَلَمش بیفتد پای کس دیگری. روایت زیر، روایت ساخت علم است و بانی‌اش که همه‌ی زندگی‌اش را پای آن ریخته است.

***

علم شاه‌حسین اولش یک‌نفره بود؛ اولش یعنی اوایل دهه‌ی سی. یک‌نفر با چند تا از دوست‌ و رفقایش آن را می‌بردند و می‌آوردند. ساده و عادی شبیه علم هیئت‌های دیگر. حتی شاید نحیف‌تر و کوچک‌تر از باقی علم‌ها.

پدرش اولین علم را در نه‌سالگی با چند تا حلب و لوله‌ی آهنی و مقداری پرچم برایش می‌سازد و او از آن‌ روز تا آخر عمرش دیگر بی‌علم نمی‌ماند. پسرِ پیرمردِ کشاورز، راننده‌ی کامیون بود. گاهی کرج، گاهی مشهد. گاهی جنوب، گاهی شمال. هر روز، هر چیزی، به هر کجا که بار می‌خورد، می‌بُرد. کسی نمی‌داند این راننده‌ی کامیون دقیقاً چطور و از کی صاحب بزرگ‌ترین علم ایران شد. همه فقط این را می‌دانند که شاه‌حسین هرچه مال و منال داشت به پای علمش ریخت.

متولد سنه‌ی 1311 که از همان بچگی توی دم‌وبازدم هیئت‌های مختلف چرخ می‌خورد: هیئت رضا ترکه، خمسه طیبه، دوازده‌امامی‌ها و میرزایحیی سادات رضوی. شاه‌حسین جوانی‌هایش پیش از این‌که کامیون بخرد نجار بوده. توی بازارچه‌ی «حاج‌آقاجان» دکان داشته، کنار حرم توی بست بالا. یک‌بار در همان نجاری سه‌تا از انگشت‌هایش زیر دستگاه می‌رود و به پوست آویزان می‌شود. خودش می‌گفته تکه‌های انگشتش را از زیر خاک‌اَره‌ بیرون کشیده و گذاشته لای دستمال و رفته سمت بیمارستان آمریکایی‌ها‌. دکتر گفته بود کاری از دست ما برنمی‌آید. شاه‌حسین هم گفته بود «شما اینارو بخیه بزن، باقیش با خودم.» بعد توسل کرده بوده به حضرت ابوالفضل(ع) و ظاهراً انگشت‌هایش جوش خورده بودند جز یکی که کمی، فقط کمی، انحنا پیدا کرده بود.

شاه‌حسین هیئت داشت؛ «منتظرین قائم آل‌محمد بنی‌هاشمی». هیئت بزرگی هم بود. خودش می‌گفت سه ماه از سال را با ماشین کار نمی‌کنم: ماه رمضان و بعدش هم محرم و صفر. محرم و صفر تمام‌وقت در هیئت بود. میون‌دار بود. میون‌دار دوهزار سینه‌زن. ضرب سینه‌زنیِ قدیم با حالا فرق می‌کرد. دسته‌ی عزا با ثلاث و هفت‌ضرب دم می‌گرفت. هفت‌ضرب را یک‌نفس باید می‌زدند و بی‌فاصله. نوحه‌خوان که می‌خواست شور بدهد آهنگش را تغییر می‌داد و میون‌دار فریاد می‌‎کشید و ضرب ثلاث را اعلام می‌کرد. جان می‌خواست. حنجره می‌خواست. میون‌دار از میان چند فوج از کوچه‌پس‌کوچه‌ها‌ی سینه‌زن‌ها راه می‌رفت و نظم می‌داد به ضرب‌ها و صف‌ها. دستور لخت‌شدن را هم میون‌دار باید اعلام می‌کرد. یکی از سادات پیشکسوت که پیراهن در می‌‎آورد باقی اجازه پیدا می‌کردند. اما میون‌داری و هیئت‌داری شاه‌حسین را قانع نمی‌کرد.

علم شاه‌حسین اول به همان سادگی علم‌های دیگر بود ولی دلش راضی نمی‌شد. برای همین خیز  برداشت و کم‌کم بزرگش کرد. طول و عرض و بالا و پایینش سال‌به‌سال بزرگ‌تر و زیباتر می‌شد. با کامیون کُل ایران را می‌چرخید و توی همه‌ی شهرها دنبال اسباب عزاداری می‌گشت. هر جا که سفر می‌رفت به‌جای سوغاتی خریدن برای اهل‌وعیال، برای علمش سوغات می‌خرید. یک‌بار که با خانواده رفته بودند اصفهان به بچه‌هایش گفته بود شیرهای طلایی و مرغِ علم‌هایی که خریدم را مادرتان نبیند. گذاشته بود زیر صندلی‌ کامیون. شب موقع خواب نمی‌شد صندلی‌ها را تکان داد چون حاج‌خانم می‌فهمید.

حیواناتِ روی علم را از اصفهان و تهران و شیراز و از هر کجا که دستش می‌رسید می‌خرید و سوار علم می‌کرد. حیوان‌های روی علم یا نقره‌کوب بودند یا طلاکوب. مثلاً وقتی از میدان سِداسماعیل بر می‌گشت به دوستانش می‌گفت «دو تا طاووس خریدم و یه‌ دونه مرغ فلزی و دو تا شیر.» همه‌ی این‌ها را با پول بارِ کامیون می‌خرید و می‌آورد. نه از کسی پولی قرض می‌کرد و نه اجازه می‌داد کسی برای علمش چیزی بخرد. یک‌بار هم رفته بود تهران ماشینِ سواری بخرد ولی به‌جایش دو تا شیر خریده بود. حتی بخشی از پَر مرغوب شترمرغ را هم رفته بود از سوریه خریده بود. حساب می‌کردند اگر ماشین سواری آن‌زمان 16 هزار تومان بود، او رفته با پول دو تا ماشین، که می‌شده حوالی 35 هزار تومان، دوتا شیر خریده بود. همه هم کار ِدست بودند. اوستای شیرساز یک‌بار به او گفته بود «مشهدی! چقدر تو ساده‌ای. اگر چانه می‌زدی من راه می‌آمدم با تو و کمتر می‌گرفتم.» شاه‌حسین هم گفته بود: «نه‌خیر من ساده نیستم. 35 تومن دادم و برای من همان 35 تومن را می‌نویسند، نه کمترش را.»

رسید به‌ جایی‌که دیگر علم جا نداشت حتی برای ده سانت. مدام نگران بود که چیزی از علم کم نشود. آخر اشیای قیمتی هم کم نداشت. یکی‌دوباری هم ظاهراً چیزی از رویش باز کرده بودند. علم تا آخرعمرش جای درست‌وحسابی برای پارک‌کردن نداشت. خانه‌ی شاه‌حسین آن‌قدرها بزرگ نبود ولی به‌اندازه‌ای بود که مجلسِ روضه بگیرد و گاهی هم مجلسش را می‌برد توی مساجد و حسینیه‌هایی که می‌شناخت. حاج محمد توانایی، یکی از علم‌کش‌های قدیمی و رفیق شفیق شاه‌حسین، تعریف می‌کرد که دهه‌ی هفتاد و هشتاد، شب‌های محرم چند نفری پای علم می‌خوابیدند تا کسی چیزی کش نرود ازش. کسی شیر و طاووس و مرغ و غزال و پَر شترمرغ را، حالا به هر نیتی، با خودش نبرد. پر شترمرغ روی علم شاه‌حسین پر خاصی بود. کسی نبود که بتواند توی ایران پَرها را رنگ کند. شاه‌حسین رفیقی داشت که پسرهایش آمریکا بودند. به رفیقش که هر دوسه‌سال یک‌بار می‌رفت آن‌جا سفارش پر می‌داد. بعد بچه‌هایش از همان‌جا یا کشورهای دیگر می‌رفتند پر می‌خریدند برای علم. پرهایی که 90سانت ارتفاع داشتند و علامت پرواز بودند؛ پرواز بین زمین و آسمان. پرها، فرشته‌هایی را به‌یاد می‌آوردند که دیر رسیده بودند به معرکه و کار از کار گذشته بود. برای همین دیگر به آسمان برنگشته بودند.

شاه‌حسین وقتی دید که علم دیگر جای خالی ندارد و همه جایش را پُر کرده‌، افتاد به بزرگ‌کردنِ طول‌وعرضش. دسته‌گل شاه‌حسین رسیده بود به نُه‌متر. سه‌تا پایه گذاشت برایش. سه‌نفره‌ا‌ش کردند. یکی وسط، دو نفر هم چپ و راست. سه نفر هم‌قد و هم‌هیکل باید می‌رفتند زیرش با ده‌ها نفر هیئتی که مراقب‌شان باشد. بیشتر از هر وقت دیگر توی چشم بود و هواخواهِ زیادی پیدا کرده بود. حالا بلندکردنش فنی‌تر و تخصصی‌تر هم شده بود. بار سنگین علم باید میزان باشد. یعنی هرچه یک‌طرفش دارد باید آن‎طرفش هم داشته باشد. ولی علم‌کش‌ها هرچقدر هم زور و بازو می‌داشتند باز هم چیزی حدود صدنفر با چشم‌های باز دور و برشان بودند تا علم لنگر نیندازد و زمین نخورد.

شاه‌حسین هنوز راضی نبود. به‌نظرش علم هنوز درخور این عزا نشده بود. هنوز به‌اندازه‌ی کافی آبرومند نبود. در کنار کامیون‌داری رفت حوالی محله‌ی «طلاب» و حمام کوچکی برپا کرد که شش‌هفت تا دوش بیشتر نداشت. اموراتش را با همین می‌گذراند برای این‌که فقط به یک‌چیز برسد: به علم و روضه‌ی امام حسین(ع). شور و انگیزه‌ و اصل و فرع زندگی‌اش همین بود. محرم و صفر که تمام می‌شد باقی سال را می‌نشست نقشه می‌کشید برای محرم سال بعد. پول جمع می‌کرد که برود برای علم چیزی بخرد. بند هیچی هم نبود؛ گشنه‌ و تشنه و روز و شب و نصفه‌شب هم نداشت. هر جا و هر لحظه که فکر می‌کرد می‌تواند برای علم چیزی بخرد، می‌گذاشت می‌رفت و تا چند روز پیدایش نمی‌شد. نیست می‌شد. شده بود یک روز و دو روز و یک هفته هم نباشد. حتی شده بود یکهو سَر از کربلا در بیاورد. تلفنی هم نبود که کسی پیگیرش شود. علم ولی همچنان بزرگ‌تر می‌شد. دیگر پنج نفر باید می‌رفتند زیرش. رسیده بود به چیزی حدود دوازده‌سیزده متر.

شاه‌حسین با این‌که خودش علم را ‎ساخته بود ولی این آخری‌ها دیگر بلندش نمی‌کرد. همیشه صدها نفر عزادار و علم‌کش آماتور و حرفه‌ای دورش بودند که دل‌شان می‌خواست یک‌لحظه، فقط یک‌لحظه، سنگینی علم بیفتد روی دوش‌شان چه برسد به این‌که چند قدم هم جلو ببرند. ترتیب علم‌کشی این‌طور بود که اول سید می‌آمد مُهر علم را می‌شکست و بعد باقی به ترتیب سن‌وسال با وضو می‌رفتند زیرش. جوان‌های کارکشته‌ای هم بودند که کمک‌شان می‌کردند. بلند کردن علم کار ساده‌ای نیست. تخصص می‌خواهد. باید حواست باشد کج بلند نکنی، راست بلند نکنی، چپه نکنی. در ضمن و از همه مهم‌تر، علم‌کش باید آدم درست و سالمی باشد. پاک باشد. لااُبالی جایی ندارد. این علم به نام عباس است، علم‌دار حسین. در نتیجه، آدم تارک‌صلاة صلاحیت رفتن زیر علم را ندارد. جوان‌هایی بودند که وقتی بلندش می‌کردند بدن‌شان تکان نمی‌خورد. قرص و محکم بودند.

شاه‌حسین همیشه بیست‌سی‌متر جلوتر از همه بود، جلوتر از علم. علم‌کش‌ها می‌گفتند عشق می‌کرد از دور علمش را می‌دید، شلوغی زیرش را، کِیف مردم را که با دیدنش ذوق می‌کردند و کلی عکس کنارش می‌انداختند. کسی هم اگر لیچار بارش می‌کرد که این‌همه پَر شترمرغِ رنگ‌شده را از ناف فلان‌جا و شیرهایش را از بهمان‌جا برداشتی آوردی که چی؟ می‌گفت «پول عشق است. من کاری به کارتان ندارم، شما هم کاری به کار من نداشته باشید.» تازه یک بار هم علم را برده بود تهران پیش حاج طیب قبل از این‌که اعدامش کنند.

تصویر شاه‌حسین را اولین‌بار در آلبوم حاج ممد توانایی دیدیم: چهارشانه، بلندبالا و رشید. عین باقی لوتی‌ها. ممدآقا از همان موقعی که علم شاه‌حسین شش‌متری بود با او عیاق شد و جفت‌وجور. عکس‌ها را که می‌بینیم رفیق‌مان می‌پرسد «این عکسای پانوراما رو کی گرفته؟» حاجی می‌گوید «اینارو فقط یه عکاس تو مشهد می‌گرفت. پول دو تا رو می‌گرفت یکی چاپ می‌کرد. دو تا کاغذو می‌ذاشت کنار هم تا همه‌ی علم رو تو  یه عکس جا بده. توی این عکس علم جای بانک سپه سابقِ حوالی میدون شهداست. شاه‌حسین ایام عزاداری اون‌جا نگهش می‌داشت.» حالا چیزی حدود 12 سال است که شاه‌حسین از دنیا رفته است. حاج ممد از دوستان قدیمی‌اش بود. توی خیابان گاراژدارها ترمزسازی داشت. می‌گوید شاه‌حسین می‌آمده توی تعمیرگاهش و می‌گفته «حاجی! این‌هفته می‌خوام بریم بازار علمو درست کنیم و ببریمش هیئت.»

می‌گوید لباس سیاه عزا همیشه زیر  پیراهنش بود. نگران بود که نکند یکهو سر از هیئت در بیاورد و لباس سیاه تنش نباشد؛ همان لباس عزایی که با خودش دفن کردند.


منبع: این مطلب بی‌کاغذ اطراف برشی است از روایت حسین غیورمرادی، راننـده‌ای که کامیونش را فروخت و تمام زندگی‌اش را وقف یک عَلَم بزرگ کرد؛ روایتی که اربعین سال گذشته همراه روایت‌هایی دیگر در ویژه‌نامه‌ی «غم خرّم» نشر اطراف منتشر شد.

نویسنده: قاسم فتحی

Related posts

شرح یک مرگ عادی | روایتی از احتضار و مرگ و محرم

فاطمه نقوی
4 ماه ago

قصه در آموزش | سی نکته برای قصه‌گویی بهتر در کلاس درس

حسین رحمانی
3 سال ago

همان قصه‌های آشنا

سحر شاکری
6 سال ago
خروج از نسخه موبایل