مردگان سخن می‌گویند؛ زیدی اسمیت از چگونگی خواندن ادبیات می‌گوید

زیدی اسمیت معین فرخی چطور ادبیات بخوانیم آثار ادبی را چگونه باید خواند نشر اطراف

در این‌جا می‌خواهم به نیم‌دوجین حرف پیش پا افتاده در باب عمل خواندن اشاره کنم، پیشکش به خواننده و نویسنده‌های جوان:

  1. «آدم باید هر چه سلیقه‌اش هست بخواند، چون خواندنِ چیزی از سر وظیفه چندان فایده‌ای به او نمی‌رساند.» -دکتر ساموئل جانسون

با کلیاتِ این حرف موافقم. اما خودم چندان از این دست خواننده‌ها نیستم. آن‌قدر اعتمادبه‌نفس ندارم که باشم. «سلیقه» خیلی هم خوب است، البته اگر خوش‌سلیقه به دنیا آمده باشید یا کاملاً به خودتان مسلط باشید، ولی ماهایی که در خانواده‌ای بزرگ شده‌ایم که دقیق نمی‌دانستند خواندن چه چیزی ضروری است و چه چیزی نه ــ خب، ما از سلیقه‌مان می‌ترسیم. خودِ من، با اعتقادِ افسرده‌کننده و جزمی به ادبیات غرب بزرگ شده‌ام: جان‌ودلم را به سلسله‌مراتبش، کیفیت و ضرورتِ ذاتی‌اش باختم. خواننده‌ای پُرامید و از طبقه‌ی متوسط رو به پایین بخشِ قدرتمندی از من را شکل داده و در دوران نوجوانی‌ام دوست داشتم فقط کتاب‌هایی را بخوانم که ستایشگرِ بزرگ‌ترها و از من بهتران بودند. البته که آن موقع‌ها هم کنجکاو بودم کتاب‌های غیرضروری را بخوانم (آن موقع‌ها، در لندن، این‌جور کتاب‌ها شامل نویسنده‌های جوان و پیشرویی مثل آقای قریشی و آقای ایمیس می‌شد) ولی تا وقتی کتاب‌های ضروری‌ام را تمام نکرده بودم، جرئت نمی‌کردم سراغ این غیرضروری‌ها بروم. هنوز نفهمیده بودم که خواندنِ چیزهای ضروری هیچ ‌وقت تمام نمی‌شود.

در دوران بزرگ‌سالی هم با همین سنتِ تندخو به خواندن ادامه دادم، در همان جاده‌ای که با دست‌های خودم و با احتیاط ساخته بودم. همین امروز هم اگر بروم کتاب‌فروشی و وقتی دارم دنبال کتاب تازه‌ای می‌گردم، مرد بی‌خاصیتِ روبرت موزیل از آن سر اتاق که چشمم را بگیرد، از خودم خجالت می‌کشم و خودم را به خانه می‌رسانم و سعی می‌کنم قبل از این‌که به خودم اجازه بدهم کتابی از یک نویسنده‌ی جوان دست بگیرم، دوباره کتابِ چنین غولی را بخوانم. صدالبته هنوز هم الزام ذاتی خواندن ملکه‌ی پریان، جلد سومِ بهشت گم‌شده، یا افسانه‌های فیدروس را ــ بیشتر توی سر خودم البته ــ حس می‌کنم؛ اعتقادی راسخ که ریشه در تعلیمات بسیار انگلیسی دارد. تعلیماتی از این دست منفعت‌های زیادی برای نویسنده‌های مشتاق دارند، ولی در مورد من، اغلب اوقات به محافظه‌کاریِ خزنده در جانم دامن زده‌اند.

خواندن چیزهای ضروری با من مانده است. وقتی می‌خواهم تصمیم بگیرم از کدام نویسنده‌ی مهم چیزی بخوانم، آنی را انتخاب می‌کنم که در فهرست‌های کتاب دیده‌ام. وقتی که فرمان را طرف مجموعه‌شعر کج می‌کنم، با آن بیتی آغاز می‌کنم که در فیلمی اسکارگرفته تکرار می‌شد. چند وقت پیش به یک زن انگلیسی برخوردم، که او هم از طبقه‌ی متوسط رو به پایین بود و اعتقاد داشت که باید هر طور شده همه‌ی کتاب‌های برندگان نوبل را بخواند، وقتی ازش پرسیدم چطور پیش می‌رود بهم گفت که فلاکت‌بارترین تجربه‌ی خواندنش است. بعد لبخند زد و گفت قصد ندارد متوقفش کند. وضع من آن‌قدرها هم خراب نیست، ولی خب خیلی خراب است. فقط این اواخر و در آمریکا بود که قیدوبندِ خواندنِ چیزهای ضروری کمی در من شل شد.

سنت بخش مستحکم و عظیمی از جهانِ نویسنده و پیدایشِ فرد بااستعداد را تشکیل می‌دهد ــ اما تجربه هم لازم است. خیلی طول کشید تا به این برسم. وقتی داشتم متن‌های توصیه‌نشده و غیرضروری جوان‌ها را می‌خواندم، حس کردم دارند با زبانِ بی‌زبانی بهم می‌گویند: «زیدی‌جان، عزیزم، نمی‌خوای یه کم بیشتر کله‌ت هوا بخوره؟» فهمیدم که آن بیرون چیزهای جالبی دارد اتفاق می‌افتد، چیزهای بسیار بسیار زیادی، و نمی‌توانم پا به پای آن‌ها پیش بروم، که خیلی از این متن‌ها علیه آن بخشِ ضروری‌خوانِ مغز من قیام کرده‌اند. حس کردم واجب است که از تجربه‌کردن و متن‌های غیرضروری جلوی مخالفانشان دفاع کنم.

لذت خواندن چیزهای غیرضروری برای من، به‌عنوان یک خواننده‌ی جوان، در این است که چیزهایی را می‌خوانم که با نقطه‌نظراتِ گذشتگان سنجیده نشده‌اند.

خوبی‌اش این است که جوانان و بااستعدادها وام‌دار جایی یا کسی نیستند. خواننده‌هایی هم که سراغ آن‌ها می‌روند همین‌طور. لذت خواندن چیزهای غیرضروری برای من، به‌عنوان یک خواننده‌ی جوان، در این است که چیزهایی را می‌خوانم که با نقطه‌نظراتِ گذشتگان سنجیده نشده‌اند. فقط توی خواننده‌ای که وزن آن‌ها را می‌سنجی، چون تو جوانی و آن‌ها هم جوان‌اند و خودِ من هم در واقع هنوز جوانم و همه با هم جوانیم. ما خوب می‌نویسیم، آن‌قدر که نمی‌توانیم مدت زیادی «غیرضروری» بمانیم. ما هم به‌زودی «ضروری» می‌شویم، که آن هم مشکلاتِ خودش را دارد.

  1. «مردم می‌گویند زندگی چیز پرارزشی است، ولی من خواندن را ترجیح می‌دهم» -لوگان پیرسال اسمیت

«لمس واقعیت» چقدر مهم است؟ جوانی که تمنای زندگی ادبی دارد باید در انبوه لغت‌نامه‌هایش گم شود یا روی آن‌ها بایستد تا دستش به بطری بالای کتابخانه برسد؟ من وقتی در نوجوانی‌ام خراش‌هایی بر نوشتن می‌انداختم، نظراتم درباره‌ی تجربه‌ کردن بسیار سطحی بود. به نظرم سفرهای سخت و طاقت‌فرسای شش‌ماهه به سوراخ‌سنبه‌های دور و تارعنکبوت‌بسته‌ی دنیا و برگشتن با شلوارهای بومی آن‌ها، آدم‌ها را جالب‌تر از قبل نمی‌کرد. این‌جور خاصیت‌های دنیا برای من بیات، کسل‌کننده، یکنواخت و بی‌فایده بودند ــ که خب معنی‌اش این بود که هیچ مهارت و هیچ دوستی نداشتم. هر کی هر چه دلش می‌خواهد بگوید، اما به خاطر همین مخلوطِ ناهنجاری و افسرده‌حالی است که جوان‌ها پیله‌ای از حرف‌های دیگران دور خود می‌تنند. اگر هوا آفتابی بود، من توی خانه می‌ماندم؛ اگر بساط پیک‌نیک به پا می‌شد، من می‌رفتم توی کتابخانه؛ وقتی همه‌ی هم‌نسل‌هایم با کله به مهمانی‌های پر از اکستازی می‌رفتند، من و ماری‌جوانا، این خوراکِ تنهایی، با هم خلوت می‌کردیم. یکی از استادها بهم پیشنهاد داده بود که باید «درباره‌ی چیزهایی که می‌شناسی، جایی که زندگی می‌کنی و آدم‌هایی که می‌بینی بنویسی» ولی من به‌جایش مدام به استقبال این‌وآن می‌رفتم: داستان‌های آگاتا کریستی، قطعه‌های وودهاوس، شعرهای سیلویا پلات ــ همه‌شان را با امضای خودِ نویسنده‌ی مطرح‌شان توی کشو نگه می‌داشتم. تابستانِ قبل از رفتن به کالج را تماماً صرف کتاب خواندن کردم. وقتی پایم را به کالج گذاشتم، به هیچ کشوری سفر نکرده بودم، هیچ شغلی نداشتم، در هیچ فعالیت سیاسی شرکت نکرده بودم، هیچ‌کس عاشقم نشده بود، و خودم را در معرض هیچ آسیب فیزیکی قرار نداده بودم جز آن سقوط تصادفیِ پانزده‌متری از پنجره‌ی اتاق که در آن می‌خواستم سیگاری را که افتاده بود روی شیروانی بردارم. خلاصه، کاملاً برای نوشتنِ آن سبک داستانی که می‌نوشتم مجهز شده بودم: اشباع‌شده از کتاب‌های دیگر؛ مماس به جهان، اما غیرمستقیم. به خانه‌ای که خشت و آجرش کتاب است خوش آمدید: اتاق‌های بزرگم را با کلماتِ دیگران کاغذدیواری کرده بودم، اتاق‌هایی که آدم ازش مثل گردشگری در دهکده‌های اربابی انگلستان گذر می‌کند ــ فضا کمی می‌گیردش، ولی مطمئن نیست که کسی واقعاً در همچین جایی زندگی کند.

این روزها هم اگر قرار باشد بین سفرِ یک‌هفته‌ای به کارائیب و یک هفته خواندنِ «تندباد در جامائیکا» یکی را انتخاب کنم، احتمالاً کتاب و کاناپه را ترجیح می‌دهم. ولی این دیگر یک‌جور رد کردنِ مفتخرانه نیست، عادتی سفت‌وسخت‌شده است. وقتی تعداد زیادی رمان می‌خوانید و از اتفاق خودتان هم رمان می‌نویسید، یک‌جور حساسیتِ زیاده از حد به «ادبیات» خودآگاهانه در خود پرورش می‌دهید که در داستان‌هایتان نمایان می‌شوند. این حساسیت کاملاً بی‌منطق، وحشیانه و محتوم به شکست است، اما کماکان هر دفعه که می‌بینیدش، حتی در کار خودتان، دل‌تان می‌خواهید جیغ بکشید. پس خواندنِ چیزی واقع‌نما، هرچقدر هم آراسته، برای من به چای سبزی می‌ماند که بعد از خوردنِ غذایی پر از گلوماتیک‌های مونوسدیمی، غذا را می‌شوید و می‌برد.

منظورم این است که عقیده‌ی من راجع به تجربه تغییر کرده. فکر می‌کردم از زندگی‌نگاره، از سفرنگاری، از خودزندگی‌نامه‌هایی که زیر چهل‌ساله‌ها نوشته‌اند خوشم نمی‌آید، اما خواندنِ این‌جور نوشته‌ها بهم ثابت کرد که چقدر در اشتباهم. هیچ‌وقت برای تغییر عقیده‌تان درباره‌ی ملزومات زندگی‌تان دیر نیست. حالا می‌فهمم که برایم الزامی است، و بیشتر از آن، خودم لازم دارم، نیاز دارم که با زندگی‌ام کاری بیشتر از تنهایی داستان خواندن و تنهایی داستان نوشتن انجام بدهم. باید بروم بیرون، بروم خارج یا همین بغل گوشِ خودم؛ باید چیزها را ببویم، بخورم، بیندازم گوشه‌ی پارک، از دریا بگذرانم، از زمین بیرون بکشم و ببینم چقدر می‌توانم بدون آن‌ها یا با آن‌ها دوام بیاورم.

وقتی تعداد زیادی رمان می‌خوانید و از اتفاق خودتان هم رمان می‌نویسید، یک‌جور حساسیتِ زیاده از حد به «ادبیات» خودآگاهانه در خود پرورش می‌دهید که در داستان‌هایتان نمایان می‌شوند.

حالا که دارم این‌ها را می‌نویسم، با رمان‌نویسی جوان‌تر از خودم توی کالج نشسته‌ایم و سر ناهار من را در یک موقعیت فرضی قرار داد. آیا یک مرد جوان باید چهار سال آزگار داخل دانشگاه بماند؟ یا باید انصراف دهد و برود دنبال تجربیاتی که بدهکارِ اویند؟ کدام‌یک از آدم نویسنده‌ی بهتری می‌سازد؟ من از ماندن در کالج گفتم و نویسنده‌هایی که طرف من بودند و سر درس و مشق‌شان ماندند ولی سرگرمی‌های دیگری هم برای خودشان داشتند، مثلاً توی اتاق‌شان سگ نگه داشتند (بایرون)، کلاس‌شان را پیچاندند تا روی تپه پیاده‌روی کنند (وردزورث)، اغلب به ظاهرشان می‌رسیدند (اسکار وایلد)، توپ را دم دروازه می‌گرفتند (نابوکوف)، یا گوشه‌ی کتاب‌های ادبی تندتند شطحیات می‌نوشتند (لارکین). او هم طبعاً با نویسنده‌های آمریکایی‌ای که درس‌ومشق را همان موقع‌ها یا زودتر ول کرده بودند تلافی کرد (مارک تواین، ویلیام فاکنر، هرمان ملویل، والت ویتمن، جک لندن). او بود که بحث را بُرد، چون من هیچ تجربه‌ای نداشتم که با آن جوابش را بدهم. تجربه‌های امرسونی به‌ذات نمی‌توانند رد شوند مگر این‌که تجربه‌شان کرده باشی؛ باید ازشان عبور کنی و حس‌شان کنی و تازه آن موقع است که با تجربه‌ی میلتونی قابل‌مقایسه می‌شوند: اتاق تاریک، کتابی در گوشه‌ای، بوی چراغ. نه، من صلاحیت قضاوت کردن ندارم ــ هرچند برنامه دارم پیدا کنم. می‌خواهم سال آینده مفصل سفر کنم. چیزمیزها را ببینم.

و در آخر، آن‌چه آدم‌های مذکور را از بقیه‌ی ما متمایز می‌کند، شور و شوقِ آن‌ها برای یادگیری است که از فضای ساختارمند کلاس درس فراتر می‌رود. به جای آن‌که تعلیمات‌شان را به کلاس‌های رسمی محدود کنند، نسبت به دنیای اطراف‌شان کنجکاوند. آن‌ها با ذاتِ نترس‌شان برای جست‌وجو و با میل برای تجربه‌کردن، شوق و قدرتِ حقیقی‌شان را کشف کرده‌اند و بر پایه‌ی آن بنای موفقیت‌های آینده‌شان را ساخته‌اند.

تصور کنید اگر والت دیزنی به آموزش‌ها و ضرورت‌های برنامه‌ی تحصیلی مدرسه بسنده می‌کرد، اگر فقط به راهنمایی‌های معلم‌هایش گوش می‌داد و نه ندای انگیزه‌های درونی‌اش، دنیا چه جور جایی می‌شد، چه چیزهایی از کف‌مان می‌رفت. آن انیمیشن‌های فوق‌العاده‌اش هیچ‌وقت ساخته نمی‌شد.

تصور کنید.

  1. «گریزها، بی‌هیچ چون و چرایی، پرتوهای آفتاب‌اند؛ خودِ زندگی‌اند، روحِ خواندن‌اند.» – لارنس استرن

ولی کماکان، به طریقی، اسمِ این گریزها بد در رفته است. این اسم شاید ناپرهیزی باشد. گریزها انگار از طرف نویسنده‌هایی‌اند که نمی‌توانند خودشان را کنترل کنند، یا نویسنده‌هایی که می‌خواهند وقتِ گران‌بهای خواننده‌ی عصاقورت‌داده‌ای را که حوصله‌ی خرت‌وپرت ندارد تلف کنند.

یعنی این رویه: نویسنده‌ی عزیز، وقتی دارم از نقطه‌ی الف می‌روم به نقطه‌ی ب، دست من را نگیر و نبر توی آن کوچه‌ی عجیب‌وغریب و فکر نکن که چون پایتخت‌نشین نیستم، می‌گذارم یک نیویورکری یا لندنیِ تازه‌به‌دوران‌رسیده من را بی‌خودی به کوچه‌پس‌کوچه‌ها ببرد و توی راه تا می‌تواند جیبم را خالی کند. و این‌قدر حرف نزن ــ اصلاً کی راهنما خواست؟- بابا جان، من خودم این شهر را مثل کفِ دستم می‌شناسم.

و آن‌طرف خیابان، رفقایی هستند که فقط به این گریزها اهمیت می‌دهند. آن‌ها فکر می‌کنند اگر سر راهِ ویلیامزبرگ به ایست‌سایدِ شمالی، نویسنده نیندازد توی فرعی‌های نایروبی، اولین عشقِ پدربزرگ، مبارزاتِ استقلال‌طلبانه‌ی گوادلوپی‌ها در دهه‌ی هفتاد و اگر از میان فاضلاب‌های مسکو نگذرند و بعد از دریچه‌ی دهان نوزادِ به‌دنیانیامده‌ای نیایند بیرون، سرمایه‌شان به باد رفته. ولی این رفقا انگشت‌شمارند.

گریز زدن محبوبیتش را میان اکثر مردم از دست داده، همین‌طور خیلی از گریززننده‌های بزرگ، که استرن اول صف‌شان ایستاده است. شاید «گریز زدن» با «پیچیدگی» اشتباه گرفته شده، ولی اگر هم این‌جور باشد، یکی باید روشن کند که راه‌های بیرون از جاده‌ی اصلی لازم نیست شلوغ و پرجمعیت باشند ـــ می‌توانند مسطح، صاف، سرراست و کم‌وبیش بی‌صدا باشند. ولی اگر همه‌ی گریزها هم این‌گونه باشند، برای من یکی که شرم‌آور می‌شوند. یعنی اگر این‌قدر سفت‌وسخت روی این قانون پافشاری کنید. من از مسیرهای آفتابی و شلوغ خوشم می‌آید. همین‌طور از مسیرهای اشباع از خاطره و اندوه. این‌جا مهاجران و. گ. سبالد به ذهنم می‌آید، با آن قصیده‌اش درباره‌ی گریززدن، که ساختارش به هزارتویی از مسیرهایی می‌ماند که از بنایی تاریخی راه می‌گرفتند که مستقیم نگاه کردن به آن سخت و طاقت‌فرسا بود. شاید همین الگوی خوبی باشد.

شاید هم من زیادی نگران این چیزهایم، ولی دارم همه‌ی این نسلِ هنوز نویسنده‌نشده را تصور می‌کنم که مثلِ اقلیت خاموشِ بچه‌مدرسه‌ای‌های مبدل‌پوش و زن‌های کت‌وشلوارپوش از خودشان خجالت می‌کشند وقتی در بحرِ کمدشان فرو می‌روند که پر شده از عبارت‌های وصفی و فلاش‌بک‌های کله‌قندشکل، صداهای گوناگون، بریده‌روزنامه‌ها، قرینه‌سازی‌ها و پانویس‌ها. نگرانم از ترس این‌که یک‌وقت احمق به نظر بیایند، هیچ‌وقت این چیزها را از کمد بیرون نکشند.

ببین. یک روزهایی سیاه بپوش، یک روزهایی بنفش. هیچ قانونی وجود ندارد، جز این‌که کارت راه بیفتد. اگر کارت با مستطیل‌های زرد و قرمز روی راه‌راهِ افقی راه می‌افتد، یا با پر، منگوله، بند کفش، حوله، یا لباس سراسر جیر، خب دختر جان، محض رضای خدا همان را تنت کن.

  1. «خواننده‌ی ایده‌آل از بی‌خوابی ایده‌آل رنج می‌برد.» -جیمز جویس

خواننده‌ی ایده‌آل وقتی کتاب نویسنده‌ی مقدرش را دست می‌گیرد، دیگر خواب به چشمانش نمی‌آید. گاهی یکی را می‌بینی که خواننده‌ی ایده‌آلِ نویسنده‌ای است که حتی اسمش را هم نشنیده. یک بار در یکی از شام‌های دانشگاه در تِنِسی پسری را دیدم که لاکِ مشکی رنگ‌ورورفته بر ناخن و حلقه‌ای دور لبش داشت، رفتارش معقول بود و هر مخالفت و سردرگمی را با این جمله تمام می‌کرد: «خب، من اهل تنسی‌ام.» برای مثال این پسر خواننده‌ی ایده‌آلِ جی. تی. لِروی بود و خودش در جریان نبود، اصلاً اسمش را هم نشنیده بود. تجربه‌ی ناامیدکننده‌ای بود. توصیه‌های رنگ‌ووارنگ آدم‌های دیگر به دردش نمی‌خوردند ــ می‌خواستم همان‌جا وسط شام دستش را بگیرم و ببرم کتاب‌فروشی و دو تا کتاب نشانش دهم که ممکن بود زندگی‌اش را بسازند.

کتابی که «کالت» می‌شود کتابی است که حسِ «رسیدن به جایگاه خواننده‌ی ایده‌آل» را در همه‌ی خوانندگانش برمی‌انگیزد. این کیفیت کمیاب و رازآلود است. برای مثال، تفاوتِ کتاب خوبی مثل ننگِ بشری فیلیپ راث با کالتی مثل تیرهای سقف را بالاتر بگذارید، نجارانِ جی. دی. سلینجر در این است که هیچ‌کس شک ندارد که کتاب راث برای همه‌ی خواننده‌ها نوشته شده، ولی خواننده‌ی سلینجر باید با این شورِ نامعقول بجنگد که کتاب فقط و فقط برای او نوشته شده. این اتفاق معمولاً در موسیقی می‌افتد: هواداران پرنس نلسون فکر می‌کردند پرنس سرابِ شخصی آن‌هاست؛ همه‌ی پسرهایی که از موریسی خوش‌شان می‌آمد فکر می‌کردند او برای تک‌تک آن‌ها آهنگ می‌خواند؛ خود من همچین احساسی را سر آلبوم اول امینم داشتم و همین‌طور اولین بار که رکوییم موتزارت را شنیدم. شاید همه‌ی این‌ها توهمی بیش نباشند، اما فکر کردن به این‌که کاملاً با یک اثر هنری جفت‌وجور شوی یکی از معدود بطالت‌های کاملاً بی‌خطرِ بشری است.

شاید شما خواننده‌ی ایده‌آل نویسنده‌ای باشید که هنوز نمی‌شناسیدش.

خواننده‌ی ایده‌آل بودن هیجان‌آور است، مثل رفتن سر قرار با یک آدم تازه. از قرار معلوم، من خواننده‌ی ایده‌آلِ ای. ام. فورستر هستم، ولی واقعاً ترجیح می‌دادم خواننده‌ی ایده‌آلِ گوستاو فلوبر یا ویلیام گدیس یا فرانتس کافکا یا بورخس باشم. ولی اخیراً که فورستر خواندم دیدم خیلی به هم می‌آییم، خیلی با هم جفت‌وجوریم، در حضور هم خیلی (شاید هم بیش از حد؟) راحتیم. من خواننده‌ی ایده‌آلِ فورستر هستم چون، به نظرم، او هیچ کلمه‌ای ننوشته که از من گریزان باشد. درست یا غلط، حس می‌کنم همه‌ی شوخی‌هایش را می‌گیرم، جزئیاتش را ستایش می‌کنم، جوری از اشتباه‌هایش ناراحت می‌شوم که انگار کار خودم بوده، و جوری از اوج گرفتن‌هایش ذوق می‌کنم که انگار خودم در اوج نوشته‌ام. می‌شناسمش. قبل از این‌که لب از لب باز کند، می‌دانم چه می‌خواهد بگوید، انگار سی سال زندگی مشترک را پشت سر گذاشته‌ایم. ولی هیچ‌وقت هم حوصله‌ام را سر نبرده است.

شاید در همه‌ی زندگی‌تان با سه چهار تا از این نوع نویسنده‌ها آشنا شوید، ممکن هم هست اصلاً آشنا نشوید، به هر حال در جوانی به آن‌ها برمی‌خورید. می‌خواهم خوب ملتفت شوید: این نویسنده‌ها آن‌هایی نیستند که بیش از همه به‌شان احترام می‌گذارید، حسودی می‌کنید، یا حتی ازشان لذت می‌برید. آن‌هایی‌اند که می‌شناسید. پس توصیه‌ام به شما این است که ‌با دقت انتخاب‌شان کنید تا مردم در مهمانی‌ها با تعجب به‌تان زل نزنند (این اتفاق برای من زیاد افتاده).

شاید نابغه آن کسی باشد که خواننده‌ی ایده‌آلِ نویسنده‌های متعددی است که مثل ادیان مختلف از هم دورند، ولی درخششِ خودشان را دارند. شاید شما خواننده‌ی ایده‌آل نویسنده‌ای باشید که هنوز نمی‌شناسیدش.

  1. «خواندن آدم را غنی می‌کند، گفت‌وگو حاضر و آماده، و نوشتن دقیق.» – سر فرانسیس بیکن

همیشه سعی کرده‌ام خیلی خودم را درگیر این نکنم که خواندن چقدر آدم را غنی و همچنین چقدر خالی می‌کند. «گفت‌وگو» هم می‌تواند برود توی پوشه‌ی «تجربه»؛ درواقع مهم‌ترین بخشِ تجربه است. وگرنه که تجربه می‌شود همان عادتِ ضروری سایش با آدم‌های جهان، آدم‌های متفاوت و تنوع آن‌ها. مهم‌ترین اهمیتِ چنین سایش‌هایی این است که نقشی کلیدی در شکل‌گیری انسانی ایفا می‌کنند که روزی نویسنده‌ی کتاب اصیلی می‌شود که خواندنش حال آدم را به هم نمی‌زند.

«داستان اگر درباره‌ی مردم نباشد، هیچ چیز نیست، و در نتیجه هر داستان‌نویسی مجبور است که تاحدی هم‌نوعانش را دوست داشته باشد. هر چند ممکن است بعضی‌شان را خیلی بیشتر از دیگران دوست داشته باشد.»

والاس استگنر این‌ها را گفته، و با وجود این‌که والاس استگنر دلیل بیدار شدنِ صبحگاه من نیست، ولی اگر در بخش‌های کوچکی از وجودتان به این حرف باور نداشته باشید، نمی‌توانید هیچ سروکاری با داستان داشته باشید. نمی‌دانید چیست. و احتمالاً هم حق دارید که ندانید، این قالب را زیر پوست‌تان دارید، اما به ‌نظرتان دیگر نفس‌های آخرش است، از نظر عقلانی جان به جان‌آفرین تسلیم کرده ــ خب چرا ولش نمی‌کنید، ها؟ بگذرید ازش، بی‌خیالش شوید، کار احمقانه‌ای است؛ بسپریدش به خل‌وچل‌ها.

ولی اگر اصرار دارید ادامه‌اش بدهید، بروید آدم‌ها را ببینید. نه؟ برایشان اهمیت قائل باشید، باهاشان گفت‌وگو کنید. این‌جوری آماده می‌شوید.

هیچ کس توی خودش انبوهی از جمعیت ندارد. نه، ندارد، شکسپیر هم نداشت، دیکنز هم نداشت، تام وولف هم نداشت، هیچ‌کس نداشته. باید با آدم‌ها حرف بزنید. آماده شوید ــ این عبارت بسیار دقیقی است ــ من هنوز آماده نیستم. شما چی؟

و در بابِ آخرین نکته در حرف‌های سر فرانسیس: حرف پیش پا افتاده‌ای است که بگویی نوشتن یک‌جور دقیق‌شدن است، و بسیار طبیعی است که از نوشتن (برای نویسنده) به عنوان تقلایی برای رسیدن به دقت و وضوح یاد کنیم، که خلقِ اثر هنری روی کاغذ را نسخه‌ی المثنیِ اثر هنری ایده‌آل و ذهنی‌اش بدانیم. به‌خصوص اگر نویسنده در جشنواره‌ای شرکت کرده باشد و ناگهان با سؤالی درباره‌ی «فرآیند نوشتن» آچمز شده باشد، آن وقت احتمالاً با یکی از همین حرف‌های بسیط افلاطونی جواب می‌دهد، و هم‌زمان هم این حس گناه را در سر دارد که حقیقت بسیار پیچیده‌تر است و آن‌قدر سیال است که نمی‌توانی به چنگش بیاوری و همراهِ میکروفون طرف مجری پرتابش کنی.

توضیحِ آن نوع از دقت که من وقت نوشتن باهاش درگیرم، کار ظریفی است. حالا من تلاش می‌کنم نوکی بهش بزنم. خب، در جریانِ ریتم و سرعت خواندن هستید که؟ این را داشته باشید. حالا سرعت و ریتمِ نوشتن را به یاد بیاورید ــ کُندیِ پُردست‌انداز، قوی، عذاب‌آور و غیرطبیعی‌اش را. خب. حالا برای من راز‌ دقت و وضوح در پیدا کردنِ جایی درست میان تلقی شماست از این‌که نوشتن چطور چیزی است و خواندن چطور چیزی. اگر وقت نوشتن ریتم و سرعت و بافتِ چگونه خوانده‌شدن را فراموش کنید، به دردسر خواهید افتاد. ولی در عین حال، اگر زیادی هم به فکرِ درذهن‌خواندن گیر بدهید، جلوی کیبورد ترس وجودتان را می‌گیرد، وحشت می‌کنید که نکند دارید چیزی پیچیده، ناخوشایند، مستحکم (برای گوش و مغز)، خودمانی و از قرار معلوم محرمانه می‌نویسید.

سبکِ نوشتاری هر نویسنده باورهای او را نمایش می‌دهد در باب این‌که خواندن چه چیزی از نوشتن طلب می‌کند و برعکس.

آقای استگنر نوشتن را «داستانی‌کردنِ باورها» می‌داند. خوب است که فکر نکنیم این عبارت فقط معطوف به ظرف روایت است، بلکه معطوف به ارتباط میانِ دو عملِ کاملاً متضاد، اما با بندِ ناف به هم متصل است: خواندن و نوشتن. به نظرم سبکِ نوشتاری هر نویسنده باورهای او را نمایش می‌دهد در باب این‌که خواندن چه چیزی از نوشتن طلب می‌کند و برعکس. مثلاً همینگوی معتقد بود خواندن اولویت دارد؛ فکر می‌کرد که نباید وسطِ نرمی و روانیِ خواندن، مزاحمتِ مصنوعی انداخت. او نخوتِ نوشتن را تحتِ سلطه‌ی حقیقت‌های خواندن درمی‌آورد. از آن‌طرف، نابوکوف معتقد بود همینگوی بویی از هنر و فرهنگ نبرده. نابوکوف می‌گفت خواندن باید به‌اندازه‌ی عملِ نوشتن درگیرکننده باشد، باید اجرای دوباره‌ی عملِ نوشتن باشد (هرچند مدرکی در دست نیست که در ذهنِ نابوکوف هیچ خواننده‌ای، احتمالاً به‌جز زنش، این وظیفه را به انجام رسانده باشد).

جایی میان نوشتنی که کاملاً خواندن را از یاد می‌برد و نوشتنی که برده‌ی خواندن می‌شود؛ این آن جایی است که من سعی می‌کنم باشم (توجه: فکر کنم می‌دانید سر فرانسیس بیکن چگونه از دنیا رفت.)

  1. «اثر هنری هیچ اهمیتی به جامعه نمی‌دهد، فقط به فردفردِ آدم‌ها اهمیت می‌دهد، و فقط شخصِ خواننده است که برای من مهم است.» -ولادیمیر نابوکوف

کسانی که الگو می‌شوند ــ اشخاصی که خود را وقفِ‌ ارزش‌های نمادین و شایع در جامعه کرده‌اند ــ جایی در داستان ندارند. این آدم‌ها مزخرفِ محض‌اند. آدم‌هایی که در جهان این‌ور و آن‌ور می‌روند که الگو شوند، به الگوها توجه می‌کنند، به الگوها شور و شوق دارند، یا به دنبال مدل‌هایی‌اند که کمک کنند الگوهای تازه را بیابند؛ این آدم‌ها در این دنیای سراسر زندگی مشارکت کامل ندارند، یعنی نمی‌توانند واقعاً خواننده و نویسنده باشند. ما ترجیح می‌دهیم این شکلی کتاب نخوانیم (لمیده در استخر، در انتظار آرام‌شدنِ آب، و در نتیجه ممکن است چهره‌مان در آینه مثل «ماهی هولناک» سیلویا پلات برخیزد1)، نه، نوشتن‌مان هم این شکلی نیست. بعضی‌ها به این چیزها اعتراض هم می‌کنند. ها، فهمیدم. شما اصلاً اهل سیاست و این برنامه‌ها نیستید. نه! این مزخرفات را باور نکنید!

معلوم است که سیاسی‌اید. شما سیاسی‌ترین آدم در این دنیا هستید چون وقتی کتاب می‌خوانید، وقتی می‌نویسید، اجازه نمی‌دهید هیچ آدمی پشت جثه‌ی درشتِ نمادهای وحشتناکِ کسی یا چیزی گم‌وگور شود.

هر بار که دارید رمانی می‌خوانید یا قلم بر کاغذ می‌دوانید، دارید باور خودتان به وجود معجزه‌آسا و قیاس‌ناپذیرِ جامعه‌ای متشکل از شش میلیارد آدم را داستانی می‌کنید. البته یادمان نرود؛ یکی از این افراد سیصد و هفتادوهفت سال پیش، وقتی می‌خواست مرغ را یخ‌زده کند، از دنیا رفت.2

————————————————————-

  1. اشاره به شعرِ «آینه» از سیلویا پلات (ترجمه‌ی شعر از ضیاء موحد): «حالا دریاچه‌ام / زنی روبه‌روی من خم شده است / برای شناختن خود سرا پای مرا می‌کاود / آنگاه به شمع‌ها یا ماه، این دروغگویان، باز می‌گردد/ پشت او را می‌بینم و هما‌ن‌گونه که هست منعکس می‌کنم / زن با اشک و تکان‌دادن دست پاداشم می‌دهد / برای او اهمیت دارم، می‌آید و می‌رود / این صورت اوست که هر صبح جانشین تاریکی می‌شود / در من دختری را غرق کرده است/ و در من زنی سالخورده هر روز به جست‌وجوی او / مثل ماهی هولناکی بر می‌خیزد»
  2. اشاره به مرگِ فرانسیس بیکن در سال 1626 میلادی. بر اساس روایت جان آبریه، فرانسیس بیکن که تازه متوجه شده بود می‌توان گوشت حیوانات را در برف تازه نگه داشت، در جریان آزمایش این یافته‌اش بر اثر ذات‌الریه سخت بیمار شد و از دنیا رفت. (زیدی اسمیت این مقاله را در سال 2003 نوشته است.)

نویسنده: زیدی اسمیت

ترجمه: معین فرخی

منبع: این متن تلخیصی است از مقدمه‌ای که زیدی اسمیت در سال 2003 با عنوان Dead Men Talking بر کتاب The Best Nonrequired American Readings نوشته است.

نسخه‌ی اولیه‌ی این مطلب در مجله‌ی همشهری داستان، شماره‌ی ۵۵، خرداد ۹۴ منتشر شده است.

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *