فلسفه به مجموعهای از باورها و اصول بنیادین اشاره دارد که راهنمای تصمیمگیری، استراتژی و عملکرد شرکتهاست. این فلسفه میتواند دربردارندۀ ارزشها، اهداف بلندمدت و حتی نحوۀ تعامل با مشتریان باشد. به عبارت بهتر، فلسفه در کار تعیینکنندۀ نحوۀ کارکرد و چگونگی ایجاد روابط با ذینفعان استارتاپ است.
چرا فلسفه؟
فلسفه در کار به نوعی نگرش و رویکرد کلی به فعالیتهای تجاری و اقتصادی اشاره دارد که مبنای ساختار و فرهنگ سازمانی را تشکیل میدهد. این فلسفه، تعهد به ارزشها و اصول خاصی را دربرمیگیرد که فراتر از درآمدزایی است. به عنوان مثال در سالهای اخیر به کرات شاهد بودیم که شرکتهایی با فلسفۀ «توسعۀ پایدار» به دنبال حفظ محیط زیست و خلق ارزش برای جامعه رفتهاند.
کارآفرینان به فلسفه نیاز دارند تا با یک نقشه راه مشخص، اهداف خود را تعیین کنند. این فلسفه به آنها کمک میکند تا تصمیمات خود را بر اساس اصول و ارزشهای مشخص و قابل اتکا بگیرند. از طرف دیگر، فلسفه میتواند به ایجاد هویت برند و برندسازی کمک کند و اعتماد مشتریان را جلب نماید.
از سوی دیگر، فلسفه در کار میتواند به تحلیل بهتر نیازهای بازار کمک کند. در واقع، به کارآفرینان این امکان را میدهد که دیدگاه بازتری نسبت به مشکلات و فرصتهای پیشرو داشته باشند. با استفاده از این نگرش، میتوانند به اجرای کلاسی از استراتژیهای مناسب برای جذب مخاطب و افزایش فروش بپردازند.
تاریخ فشردۀ فلسفه در کار
قرنهای پانزدهم و شانزدهم در انگلستان آغاز تغییرات جمعیتی عمدهای بود که به دنبال فروپاشی نظام فئودالی و متعاقباً انتقال مالکیت زمین و ظهور همزمان سرمایهداری مرکانتیلیستی روی داد. دهقانان روستایی به شهرها نقل مکان کردند و در آغاز در صنایع خانگی مشغول کار شدند تا اینکه نخستین پیشرفتهای تکنولوژیکْ انقلابی در تولید پارچه ایجاد کرد. با این حال، فرصتهای شغلی کافی برای سیل روستاییان مهاجر وجود نداشت. آنهایی را که موفق نمیشدند شغلی دست و پا کنند، برای جلوگیری از افتادن به ورطهٔ تنبلی و بیعاری، مجبور میکردند در ازای مستمریهایی که کلیسای شهر بر اساس «قوانین فقرا» مدیریتشان میکرد، در نوانخانهها کار کنند.
شرایط نوانخانهها طوری طراحی شده بود که هم بزرگسالان و هم کودکان را به کار مداوم عادت دهد و ترغیبشان کند کاری بیرون نوانخانه پیدا کنند تا چرخ زندگیشان را خودشان بچرخانند. اخلاق کار پروتستانی را پایه و اساس ایجاد این نوع از حس وظیفهشناسی میدانند که از تهدیدهای ناشی از تنبلی و بزهکاری که میتوانست نظم اجتماعی را متخل کند، جلوگیری میکرد و در نتیجه، به رستگاری فردی میانجامید.
پروتستانیسم بر اهمیت انضباط شخصی و انگیزش فردی برای دستیابی به موفقیت شخصی از طریق سختکوشی در این جهان به عنوان راهی برای رستگاری تأکید میکند. انضباط شخصی بهخوبی با فلسفهٔ رواقیگونهای که آدام اسمیت در نظریهٔ اخلاقیِ «تسلط بر خویشتن» آورده بود و بر کنترل فردی تأکید داشت، سازگار است. بهعلاوه، این مفهوم با فردگرایی مستقل نیز همافزایی مناسبی دارد؛ فردگرایی مستقلی که با انقلاب صنعتی، سرمایهداری مرکانتیلیستی را به سرمایهداری کارآفرینانه تبدیل کرد.
فردگرایی پروتستانیسم، اگرچه با وظیفهٔ زحمت کشیدن برای کار سخت بدنی ــ که رهبانان از آن دم میزدند ــ سازگار بود، اما به لحاظ موجهسازی کارآفرینی و موفقیت در این جهان اهمیت بیشتری داشت. به گفتهٔ ماکس وبر پروتستانیسم آرامآرام در افراد احساس وظیفهای ایجاد میکند که آنها را وامیدارد در فرایندهای سکولار تولید و مبادلهٔ بازار در «خدمت سود اجتماعی غیرشخصی… برای رضای خدا» مشارکت کنند. خدا میخواست ما کار کنیم؛ این پیامد هبوط آدم و حوا از باغ عدن است. مردم از طریق کار به رستگاری میرسند و هماهنگی اجتماعی را حفظ میکنند. رستگاری نتیجهٔ تلاش جسمی و فردی است.
بهعلاوه، احساس وظیفهای که مشوق این تلاش است، کسب ثروت را مشروع میکند. با این حال، این مشروعیتبخشی بیشتر در جهت بهرهبرداری هوشیارانه و صرفهجویانه از منابع برای آینده است تا در جهت انباشت بیپایان ثروت برای خود. صرف نظر از این تمایزگذاری، مشروعیتی که اخلاق کار پروتستانی به کسب ثروت داد بساط عقیدهٔ فلسفی و مذهبی دیرینهای را که کسب ثروت را به حرص و آز ربط میداد، برچید. به این ترتیب، تلاش برای کسب ثروت به مثابهٔ فضیلتی تازه و سکولار در سنت ارسطویی پذیرفته شد.
بر اساس اخلاق کار پروتستانی، کارآفرینان مستحق ثروتشان هستند چون آن را نه از سر خوشاقبالی بلکه به سبب توانایی و سختکوشیشان به دست آوردهاند. واضح است که این دیدگاه با مارکسیسم در تضاد است زیرا بر اساس دیدگاه مارکسیستها، کسب ثروت کاملاً وابسته به بخت و اقبال است و در نتیجه ثروت را باید در جهت برقراری انصاف و عدالت اجتماعی با کسانی که اقبال کمتری داشتهاند، تقسیم کرد.
در نیمهٔ اول قرن بیستم و تا مدتی بعد از جنگ جهانی دوم، دنیای کسبوکار را تولیدکنندگانی رهبری میکردند که برای پاسخ به تقاضای بازار با دشواریهایی مواجه بودند. این وضعیت باعث تأکید بر اهمیت کارایی مکانیکی و بهرهوری شده بود. نقش مدیریت در آن دوره بیشینهسازیِ کارایی کارکنان بود. در طول تاریخ، مهندسان کلیددارانِ کارایی مکانیکی بودهاند که نمونهٔ بارز آن هم خط مونتاژ هنری فورد است. پس جای تعجب نیست که یکی از همین مهندسان، یعنی فردریک تیلور، در اوایل قرن بیستم الگویی برای بهرهوری انسان ساخت. او نگرشی منفی به طبیعت انسان داشت.
به عقیدهٔ تیلور، آدمها بالطبع تنبلاند و از کار خوششان نمیآید. با این حال، با مشوقهای مالی میتوان منفعتطلبیِ عقلانی آنها را چنان برانگیخت که عملکرد بهتری داشته باشند. با چنین نگاهی، نقش مدیریت این است که وظایف را به فعالیتهای مجزا تقسیم کند و بر کارکنان نظارت کند تا مطمئن شود که کارشان را مطابق روشهای توصیهشده و در بازههای زمانی تعیینشده انجام میدهند.
از قدیم تصور میشد فکر کردن در محل کار از وظایف مدیریت است. دوگانهگرایی فلسفهٔ غرب (کار فکری در برابر کار جسمی) به بهترین شکل و به معنای واقعی کلمه خود را در محل کار بازتولید کرده است. این مرحله از فلسفهٔ مدیریت با گسترش بروکراسی همزمان بود؛ روندی با هدف مدیریت و کنترلِ تقسیم کار که ماکس وبر آن را فرایند اجتنابناپذیر عقلانیسازی توصیف میکرد.
مرحلهٔ دوم فلسفهٔ مدیریت دورهای است در اواخر قرن بیستم که مصرفکننده در آن به جای تولیدکننده مینشیند و رهبری تشکیلات اقتصادی را بر عهده میگیرد. این دوره دورهٔ کارایی اقتصادی است و مهمترین شخصیتهایش فردریش فون هایک و میلتون فریدمن هستند که با سیاستهای اقتصاد کلان کینزی مخالف بودند. این سیاستها پس از رکود بزرگ دههٔ ۱۹۳۰ برای حمایت از رفاهگرایی شکل گرفتند و بر دخالت حکومت در هدایت «دست نامرئی» مبتنی بودند.
به عقیدهٔ فریدمن، اقتصادهای ملی بیرمق و کساد دههٔ ۱۹۷۰ تنها با بازگشت به فلسفههای اقتصادی لیبرال کسانی مانند آدام اسمیت میتوانستند دوباره احیا شوند. به این ترتیب، در قلمروی سیاسی، با سیاستگذاریهای ریگان/تاچر در دههٔ ۱۹۸۰ عصر اقتصادهای نئولیبرال آغاز شد. این سیاستگذاریها بازار، و نه حکومت، را بهترین توزیعکنندهٔ قدرت در جامعه تلقی میکنند. در خشکترین نسخهٔ این جهانبینی، نشانی از خدمات اجتماعی (مانند بهداشت و آموزش) وجود ندارد و جامعه تنها مجموعهای از افراد متفرد و متوحد است، نه موجودی با ذاتی اجتماعی و هگلی.
همهگیری جهانی کووید۱۹ این جهانبینی را به میزان چشمگیری تضعیف کرد. حکومتها، از هر سنخی که بودند، با مشاهدهٔ نرخ بسیار بالای بیکاری که از زمان رکود بزرگ سابقه نداشت، به سطوح بیسابقهٔ پرداختهای رفاهی و بدهی عمومی روی آوردند. جالب است که ببینیم بعد از به تاریخ پیوستنِ این همهگیری آیا اقتصاد ریگانی میتواند دوباره به صحنه بازگردد یا خیر.
بسیاری از روشنفکران و مفسران رسانهای چپگرا مشتاقانه در انتظار تثبیت دوبارهٔ کینزیگرایی و همتای معاصرش یعنی نظریهٔ پولی مدرن ـــ بدهی خوب است ــ به عنوان ایدئولوژی سیاسیاقتصادی روز هستند. این نظریه دستکم با روندهای بازار (گرایش به افزایش بدهی فردی در میان نسلی که انتظار دارند همهچیز را همین حالا حاضر و آماده داشته باشند) سازگار است… و لابد کسبوکار شما نیز در نتیجهٔ آن رونق خواهد گرفت.
پیتر دراکر، الیور ویلیامسون و ویلیام وایت شاخصترین نظریهپردازان فلسفهٔ مدیریت عقلانی در مرحلهٔ کارایی هستند. به عقیدهٔ دراکر، غایت شرکتهای تجاری بیشینهسازی تولید کالاهای ارزان برای کسب سود از راه «وابستهسازی آرزوها»ی کارکنان به نیازهای شرکت است. به عبارتی، کارگر صنعتی را باید به گونهای هدایت و تشویق کرد که محصول را از آنِ خودش بداند اما «نه به دلایل بشردوستانه، بلکه برای بالا بردن کارایی.» از انگیزهٔ سود باید به نفع کارایی اقتصادی و خیر جامعه استفاده کرد.
بعد از سی سال، دراکر هنوز بر این باور است که مدیریت برای حفظ نظم اجتماعیِ عقلانی در کسبوکار باید «دارودسته را به سازمان و تلاشهای انسانی را به کار» تبدیل کند. نظریهٔ قانونیقراردادیِ ویلیامسون دربارهٔ سازمانها میگوید مشاغل باید «برای کمک به ایجاد روالهای استانداردشدهتر» به گونهای بازطراحی شوند که از «برقراری روابط تعارضآمیزِ مبتنی بر چانهزنی بین مؤسسات تجاری و کارکنان صاحب مهارتهای منحصربهفرد» جلوگیری کنند.
به عقیدهٔ ویلیامسون، سازمانها (بر خلاف بازار) حوزههای بدهبستانِ بدون هزینهاند و به جبران غیاب ارزشهای اجتماعی مانند اعتماد در آنها، دستور دادن به کارکنان و وادار کردنشان به اطاعت ضروری است. با ظهور بخش دانشبنیانِ اقتصاد، دیدگاههای ویلیامسون که به تیلوریسم نزدیکترند حالا دیگر تاریخگذشته به نظر میرسند زیرا در این بخش بهاشتراکگذاریِ مبتنی بر اعتمادِ دانشهای منحصربهفرد برای تبادل سازندهٔ اطلاعات ضروری است. فقط کافی است از گوگل بپرسید.
وایت بر از دست رفتنِ فردگرایی در رهبری مدیریت افسوس میخورد و آن را با اخلاق کار پروتستانی مرتبط میداند. او میگوید آن نوع فردگرایی که کسبوکارها را قدرتمند میکرد با ظهور «اخلاق اجتماعی» (در دههٔ ۱۹۵۰) تضعیف شده است؛ روندی که آن را چرخش انسانگرا در هنر فلسفهٔ مدیریت مینامیم.
چرخش انسانگرایانهٔ مدیریت در دورهٔ کاراییِ فناوری اطلاعات اهمیت بیشتری هم پیدا میکند؛ عصری که در آن کارکنان، بهخصوص کسانی که دانش بسیار ارزشمندی دارند، رهبریِ بنگاههای اقتصادی را برعهده میگیرند. نظریههای جیمز مارچ و کارل ویک مهمترین نظریههای عصر جدید فلسفهٔ مدیریت هستند. مثلاً مارچ این سؤال را مطرح میکند که آیا جهان انتزاعی میتواند چنان که باید سازمان را در دنیای واقعی بازنمایی کند یا نه. گرایش به انتزاع خطر نادیده ماندنِ مسیرهای اصلی تغییر را به همراه دارد؛ مسیرهای نویی که فقط با «کاوش» تجربههایی ورازی مرزهای عقلانیِ اصلاحات کوچک و منظم که مشخصهٔ صنایع پابهسنگذاشته و محافظهکار است، تحقق مییابند.
مارچ فرایند اصلاحات کوچک و منظم را «بهرهبرداری» مینامد که با همان پارادایمهایی متناظر است که من آنها را پارادایمهای کسبوکاریِ تولیدی و کارایی خواندهام. ویک نیز منتقد آن دسته از مدلهای تولید اطلاعات سازمانی است که پیچیدگی و ابهام جهان واقعیِ «واقعیتهای چندگانه» را نادیده میگیرند؛ تعبیری بسیار پستمدرن ولی با این حال، دقیق! هم مارچ و هم ویک بر اهمیت نقش افراد خلاقِ خودآیین برای کشف الگوهای دانش مبهم تأکید میکنند.
در دنیای صنعتزداییشدهٔ کسبوکار غربی، با روند پیوستهٔ فاصلهگیری از ساختارهای سازمانی سنتی، صلب و سلسلهمراتبی و حرکت به سوی سازمانهای «دانشمحور» ارگانیک، منعطف و مسطح مواجه هستیم. این سازمانهای ارگانیک بهتر و سریعتر میتوانند به تغییر ذائقهٔ مصرفکننده و ابهامهای بازار در این دوره پاسخ دهند؛ دورهای که از مدل قدیمی بنگاهداری که در آن تولید یکدست رویهٔ غالب بود، فاصله گرفتهایم. امروزه تولید یکدست را رباتهای صنعتی انجام میدهند. نکتهٔ مهمتر اینکه سازمانهای ارگانیک کوچکتر احتمالاً آمادگی بیشتری برای واکنش به روند جهانیسازی و پیشرفتهای تکنولوژیکِ ناشی از رشد فناوری اطلاعات دارند؛ پیشرفتهایی که ترکیب مهارتهای نیروی کار غربی را بهسرعت تغییر میدهند.
تقاضا برای نیروی فنی غیرماهر و نیمهماهر به دلیل جهانیسازی، اتوماسیون و ماشینی شدن کاهش یافته اما تقاضا برای نیروی فنی بسیار ماهر عمدتاً به دلیل رشد فناوری اطلاعات و ارتباط آن با اتوماسیون افزایش یافته است. در سازماندهی مجدد محل کار در پی رشد فناوری اطلاعات، بر نیاز به نیروی کار برخوردار از مهارتهای اجتماعی و تعاملی که نسل جدیدی از دانشورزان هستند، تأکید بیشتری میشود. این کارکنان فرصتهای شغلی بسیار خوب و رضایت شغلی بیشتری دارند زیرا فرصتهای بیشتری برای ابراز خلاقیت خود پیدا میکنند.
تغییرِ ترکیب مهارتها روند حرکت از سازمانهای بزرگ و سلسلهمراتبی به سازمانهای کوچکتر و ارگانیکتر و مشارکتیتر را تسریع خواهد کرد. در مسیر صنعتزدایی، این روند تضاد بین کارایی اقتصادی و روابط انسانگرایانه در محل کار را برجسته میکند و مطالبهٔ ایجاد تعادل بهتر بین کار و زندگی را افزایش میدهد.
برای مطالعۀ بیشتر در این زمینه، کتاب فلسفه و رهبران کسبوکار را بخوانید.
5 مزیت فلسفه برای استارتاپها
استارتاپ ها به دلیل منابع محدود و رقابت بالا میبایست به دنبال راهکارهایی برای متمایز شدن از رقبای خود باشند و فلسفه میتواند در این راه کمک شایانی به آنها کند:
1. ایجاد تمایز در بازار
یکی از مزایای بارز داشتن فلسفه در کار، ایجاد تمایز در بازار است. استارتاپ ها با داشتن یک فلسفۀ مشخص میتوانند هویت خاصی برای خود بسازند و ارتباط عاطفی با مشتریان برقرار نمایند. برندهایی که بر اساس اصل صداقت و شفافیت کار میکنند، معمولاً در بازارهای رقابتی موفقتر عمل میکنند.
2. بهبود خدمات مشتری
فلسفه در کار به بهبود خدمات مشتری نیز کمک میکند. با توجه به ارزشهایی که هر استارتاپ برای خود تعریف میکند، میتواند بر اساس آنها خدمات خود را طراحی کند. این رویکرد معمولاً باعث جلب توجه بیشتر مشتریان و حفظ آنها میشود، زیرا مشتریان از برندهایی که به اصول خود پایبند هستند، بیشتر استقبال میکنند.
3. توانمندسازی تیمهای کاری
فلسفه میتواند به تقویت رویکرد تیمی در سازمان کمک کند. زمانی که اعضای تیم با فلسفه سازمان آشنا باشند، میتوانند بهراحتی به اهداف مشترک دست یابند. این امر منجر به افزایش انگیزه، همفکری و تولید خلاقیت در ایدهپردازیها میشود.
4. تحلیل بهتر دادهها و تصمیمگیری
داشتن یک فلسفۀ واضح میتواند به کارآفرینان کمک کند تا در تحلیل دادهها و اطلاعات بهدرستی عمل کنند، چرا که این فلسفه میتواند نشان دهد که به چه دادههایی بیشتر اهمیت دهند و چگونه بر اساس آنها تصمیمگیری کنند.
5. افزایش وفاداری مشتری
مشتریانی که با فلسفه و ارزشهای یک استارتاپ همخوانی دارند، معمولاً وفاداری بیشتری نشان میدهند. این وفاداری نتیجۀ ایجاد ارتباط محکم و بر اساس ارزشها است. به همین دلیل، برندهای دارای فلسفه مشخص قادر به نگهداری مشتریان خود به طرز بهتر و دائمیتر هستند.
نقش فلسفه در شکلگیری فرهنگ سازمانی
فلسفه بر فرهنگ سازمانی تأثیر عمیقی دارد، چرا که به عنوان مبنای دیگر عناصر سازمانی عمل میکند. فلسفهای که یک استارتاپ برمیگزیند، بر روی ارزشها و اصول کلیدی آن تأثیر میگذارد. این ارزشها به نحوی بر رفتار کارکنان و نحوۀ ارتباطات در شرکت تأثیر میگذارند. برای مثال، استارتاپی که فلسفهای بر مبنای نوآوری دارد، معمولاً وارث فرهنگی خواهد بود که خلاقیت و ریسکپذیری را تشویق میکند.
غالباً فلسفههای قوی و پایدار میتوانند به تقویت فرهنگ سازمانی کمک کنند، زیرا اعضای سازمان با یک هدف مشترک در کنار هم قرار میگیرند. فرهنگ سازمانی مستحکم میتواند بهرهوری را افزایش دهد و احساس تعلق کارکنان را تقویت کند.
فلسفه و استراتژیهای موفقیت در استارتاپها
در تحقق اهداف تجاری، فلسفه میتواند به عنوان یک عنصر حیاتی در استراتژیهای موفق عمل کند.
استراتژیهای مبتنی بر فلسفه معمولاً به سازمانها این امکان را میدهند که در مقابل تغییرات سریع بازار به بهترین نحو عکسالعمل نشان دهند. برندهایی که بر اساس تقاضای اجتماعی و زیستمحیطی کار میکند، قادر به جلب توجه بیشتری در میان مصرفکنندگان معاصر هستند.
فلسفه در کار چطور میتواند به استراتژیهای تجاری کمک کند
با ترکیب فلسفه با استراتژیهای تجاری، سازمانها میتوانند رویکردهای جدیدی برای حل مشکلات و دستیابی به اهداف کسب و کار ایجاد کنند. مثلاً استارتاپهایی که بر پارادایم «خدمت به مشتری» تمرکز بیشتری دارند، معمولاً به سود بیشتری دست مییابند.
فلسفه؛ راهکاری برای حل مشکلات استارتاپ ها
یکی از روشهایی که فلسفه میتواند به بهبود شرایط کسب و کار کمک کند، تحلیل عمیق مسائل و مشکلات است. با نگاهی فلسفی به مشکلات میتوانیم به ریشههای واقعی آنها پی ببریم و راه حلهای موثرتری ارائه دهیم.
استفاده از تفکر انتقادی و فلسفۀ تحلیلی که به شناسایی مسائل بنیادی کمک میکند، میتواند به کارآفرینان در ایجاد برنامههای عملی مؤثر یاری دهد. این روشها معمولاً به تفکر خلاق و ابداعی میانجامد که در موفقیت کسب و کار مؤثرند.
کمک دیگر فلسفه به استارتاپ ها، بارور کردن خلاقیتهاست. فلسفه و نوآوری دو مقوله کاملاً مرتبط هستند که هر کدام بر رشد دیگری تأثیرگذار است. فلسفه میتواند محیطی را ایجاد کند که نوآوری و خلاقیت در آن شکوفا شود. وقتی که اصول مشخصی در سازمان وجود داشته باشد، کارکنان احساس آزادی بیشتری میکنند تا ایدههای جدید خود را مطرح کنند و بر اساس آنها عمل نمایند.
در همین زمینه، مطلب «فلسفه در کسب و کار» را بخوانید.
فلسفۀ شخصی استارتاپ ها
راهاندازی یک فلسفۀ قوی میتواند به شما در متمایز کردن کسب و کارتان کمک شایانی کند. برای ایجاد یک فلسفۀ شخصی در وهلۀ اول باید ارزشها و اصولی را که برای شما مهم هستند، شناسایی کنید. این ارزشها باید در تمام جنبههای کسب و کار شما مشخص و قابل مشاهده باشند. برای مثال، اگر بر عدالت اجتماعی تأکید دارید، میتوانید اقداماتی را در راستای مسئولیت اجتماعی انجام دهید.
گنجاندن فلسفه در برندینگ هم میتواند به شفافیت و اعتماد در میان مشتریان منجر شود. برندهایی که فلسفه مشخصی دارند، معمولاً در ذهن مشتریان ماندگارتر هستند. راهکارهایی مانند ارائه محتوای آموزشی و استفاده از الگوهای تبلیغاتی روشن میتواند به هماهنگی فلسفه و برند پیش برود.
در نهایت، میتوان گفت که فلسفه در کار نهتنها عنصری کلیدی در موفقیت استارتاپها به شمار میآید، بلکه به شکلگیری هویت برند و روابط موثر با مشتریان نیز کمک میکند. از ایجاد تمایز در بازار گرفته تا بهبود خدمات و توانمندسازی تیمها، فلسفه میتواند نقش بسزایی در رویکردهای استراتژیک و خلاقانه ایفا کند.
بدون دیدگاه