امین معلوف در مقالهی درخشانش دربارهی فردیت انسان نوشته است: «به الگویی میماند که روی پوستی که محکم کشیدهشده رسم شده باشد. کافی است قسمتی از آن را لمس کنید یا تماس کوچکی با آن داشته باشید تا شخص واکنشی یکپارچه نشان دهد و کل طبل به صدا در آید». در خلال اندیشیدن به اینکه سیاستهای هویتی چگونه این پوست را میفرسایند و یکپارچگی ذاتی شخصیتمان را تکهتکه میکنند، قطعهی تأملبرانگیزی از عصبشناس و شاعر برجستهی ذهن، الیور سکس (نهم ژوئیه ۱۹۳۳ تا سیام اوت ۲۰۱۵)، در اثر کلاسیکش با عنوان مردی که همسرش را با کلاه اشتباه گرفت (۱۹۸۵) به یادم آمد.
دکتر سکس در فصل دوازدهم این کتاب با عنوان «مسئلهی هویت» وضعیت بیماری را شرح میدهد که دچار اختلال حافظه است و این اختلال باعث شده بیمار نتواند خود و دیگران را به جا بیاورد و بشناسد؛ به این معنا که این شخص نمیتواند واقعیتهای زندگینامهای خود را به خاطر بسپارد، واقعیتهایی که هر کسی با گردآوری آنها فردیت خود را میسازد. این بیمار برای جبران ناهنجاری حاصل از فراموشی، ناخودآگاه دست به ابداع روایتهای وهمگونی دربارهی اینکه چه کسی بوده و در زندگی چه کارهایی انجام داده میزد. او حفرههای هویتش را با خودها و تجربههایی خیالی پر میکرد که باور داشت واقعیت دارند و متعلق به خودش بودهاند، اما مجموع این تجربهها بسیار فراتر از آن بود که کسی بتواند در طول عمرش از سر بگذراند. گویی این بیمار به قطعهی «من هیچکسام! تو کیستی؟» از امیلی دیکینسون پاسخی پرطنین داده و گفته باشد: «من همهکسام»!
اما همانطور که میشود افسردگی را حد نهایی و بالینی سودازدگی دانست و اختلال دوقطبی را حد افراطی و بالینی دمدمیمزاجی، میتوان همهی ناخوشیهای بیمارگونهی ذهن را حد نهایی و بالینی گرایشی ذاتی در انسانها در نظر آورد که با درجاتی مهارشدهتر در ذهن همهی ما وجود دارد. نمونههای بالینی با بزرگنمایی گرایشهای بنیادی تا سرحد افراط، دریچهی بیمانندی به روی شیوهی کار ذهنهای معمولی باز میکنند. الیور سکس از موهبت دسترسی به چنین دریچهای برخوردار بود و از بیماران خاص و نمونههای مطالعاتیاش فهم و بصیرتی نامتعارف نسبت به ویژگیهای عام و فراگیر طبیعت انسانی بیرون کشید.
سکس دربارهی بیمار فراموشکار و خیالپردازش مینویسد: «چنین بیماری باید به معنای واقعی کلمه خودش (و جهانش) را هر لحظه از نو بسازد». اما همهی ما، به یک معنا، دقیقاً همین کار را تا حدی انجام میدهیم، چون با قصههایی که برای خودمان و دیگران تعریف میکنیم، دائماً داریم خود و جهانمان را میآفرینیم.
یک دهه پس از آنکه املی رورتیِ فیلسوف اظهار کرد که «انسانها صرفاً نوعی ارگانیسماند که کنشگریشان را از طریق انگارهشان از خود تفسیر و تعدیل میکنند»، الیور سکس دست به معاینهی اجزای سازندهی این خودانگاری زد و به این مسئله پرداخت که روایت چگونه به محور و ستون هویت ما بدل میشود:
هر کدام از ما قصهی زندگی خودمان را داریم که روایتی درونی است و پیوستگی و معنای آن همان زندگی ما است. میشود گفت هر کداممان «روایتی» را میسازیم و آن را زندگی میکنیم و این روایت چیزی نیست جز خود ما و هویتمان.
اگر بخواهیم دربارهی کسی بیشتر بدانیم، میپرسیم: «قصهاش چیست؟ واقعیترین و درونیترین قصهاش کدام است؟» زیرا هر یک از ما چیزی نیستیم جز زندگینامه و قصهمان. هر کداممان روایتی تکینه هستیم که بهطور پیوسته و ناخودآگاه به دست ما و از طریق ما و درون خود ما ساخته میشود؛ روایتی که از خلال دریافتها و احساسها و اندیشهها و کنشهای ما پدید آمده و گفتمان و روایتگریهای بهزبانآمده هم در آن تأثیر داشته است. ما از نظر زیستی و فیزیولوژیک تفاوت زیادی با یکدیگر نداریم، اما روایت سرگذشت هر یک از ما یگانه و بیمانند است.
الیور سکس دربارهی مسئولیت بنیادیِ وجودیای که در یگانگی روایتهایمان ریشه دارد، اینگونه میاندیشد: «برای اینکه خودمان باشیم، باید خودمان را داشته باشیم. باید قصههای زندگیمان را در دست بگیریم و اگر لازم شد از نو در دست بگیریمشان. باید خودمان را “باز بیابیم” و سرگذشت درونی و روایت خودمان را به یاد بیاوریم. انسان به این روایت پیوسته و درونی نیاز دارد تا بتواند خود و هویتش را حفظ کند».
نویسنده: ماریا پاپووا
مترجم: حسین رحمانی
بدون دیدگاه