شاید در شبکههای اجتماعی (مخصوصاً اینستاگرام) گردشگران و جهانگردهایی را دیده باشید که سفرنامه هایشان را در قالب تصویر روایت میکنند. اغلبِ این تصاویر با نوشتههایی همراه است که با نگاهی از بالا به پایین قصهی سفر و مردمان مقصد سفر را تعریف میکنند و معمولاً با نکتهای بهظاهر اخلاقی یا پرسشی از مخاطب به پایان میرسند تا مخاطب را درگیر/قلاب و احیاناً لایک یا فالوئر جذب کنند. لابهلای این تصاویر حتی شاید خود سفرنامه نویس را ببینید که با لبخندی بر لب با افراد بومی سلفی گرفته، با افتخار لباسی بومی پوشیده یا غذایی محلی را با ولع میخورد. خیلیهای دیگر نیز از همین فرم الگوبرداری میکنند و به نظرشان سفرِ بدون سلفی با بومیها سفری بیفایده است و در نهایت شمای مخاطب با انبوهی از سفرنامه هایی روبهرو هستید که مشابه، یکدست و بازتولیدکنندهی فرهنگی خاص هستند. این فرم سفرنامه نویسی پدیدهی جدیدی نیست و صرفاً رسانهی آن از سیاق سفرنامه نویسی سنتی (متون مکتوب) به شبکههای مجازی (با امکانات وسیعتر) تغییر یافته است.
بانی آمور، سفرنامه نویس و عکاس و فعال حوزهی گردشگری، در پروژهاش نگاهی انتقادی به سازوکاری دارد که موجب پدید آمدن چنین فرهنگی شده است. آمور که در بروکلین زندگی میکند و نسبش به اکوادور و گواتمالا میرسد، وبلاگ فعالی دارد به نام هرکجا و هر وقت: استعمارزدایی از فرهنگ سفر. او در نوشتههایش به تاریخ سفرنامه نویسی اشاره میکند و معتقد است شکل جدیدِ این ژانر ساختهوپرداختهی انسان غربی مدرن است و در واقع سفرنامه نویسیِ امروزه نیز مثل رشتهی مردمشناسی در استعمارگری غرب ریشه دارد و با نیتهای بهظاهر خیرخواهانهای همچون شناخت مردم کشورهای کمترتوسعهیافته و کمک به «پیشرفت» آنها شکل گرفته است. پروژهی بانی آمور تلنگری است به ما مسافران، راهنماهای سفر، فرستادههای سازمانهای خیریه، صاحبان کسبوکارهای خانگی و خیلیهای دیگر تا کمی بیشتر دربارهی هدف سفر و تأثیر آن بر جوامع بومی مقصد تأمل کنیم.

یکی از کارکردهای سفرنامه این است که خواننده حس کند با شما همسفر است، دستکم اینطور توی گوشمان خواندهاند. اما اگر وظیفهی سفرنامه نویس این است که دوردستها را پیش چشم بیاورد، نمیدانم چرا نتیجهی کار اغلب متنی است که انگار بریدهی مختصری از قصهای کامل است و چرا روایتهای مفصل جایشان را به روایتهای جعلی میدهند. خاطرهپردازیِ سفر پروژهای است که به نویسندهاش اجازه میدهد به این موضوع فکر کند که آدمِ قبل از سفر چه تفاوتی با آدمِ بعد از سفر کرده است. در خاطرهپردازی شما باید نقاب از چهره بر دارید. وظیفهی شماست که چمدان چیزهای خجالتآوری را که تا مقصد با خود حمل کردهاید، باز کنید و نشانشان دهید.
اما سفرنامه نویسان بدون اینکه بدانند، به ما دروغ میگویند. سفرنامه نویسان دروغ میگویند وقتی خودشان را در مرکز قصهی مقصد قرار میدهند، مقصدی که فکر میکنند خوب میشناسند. سفرنامه نویس خوراکی بیاهمیت اما جالب برای مخاطبانش فراهم میکند تا مخاطبان آن اطلاعات و جزییات را به مقصد موردنظر او سنجاق کنند و بعد سفرنامه نویس تأملاتی در باب دغدغهها و مشکلات زندگی خودش بلغور میکند. اینطور میشود که بدون هیچ زحمتی، آمریکاییِ سفیدپوستِ طبقهی متوسط نسخهای اگزوتیک و شگفت از جایی را میخواند که هرگز اینطور ندیده. سفرنامه نویسان به خودشان و خوانندههایشان دروغ میگویند وقتی طوری حرف میزنند که انگار با بازدید از یک مکان خودشان مرجع و علامهی آن مکان هستند، چرا که آمریکاییِ سفیدپوستِ طبقهی متوسط افراد زیادی را نمیشناسد که ساکن آن مکان باشند یا نهایتاً چند دوست دارد که فقط یک بار به آنجا سر زدهاند. سفرنامه نویسان دروغ میگویند وقتی کمی خضوع به قصههایشان اضافه میکنند، چراکه فروتنی و شکستهنفسی در نگاه مخاطب به نظر هوشمندانه میرسد. اما تمام کسانی که میدانند و دیدهاند که اینها چه گردشگران مخربی هستند، فعلاً در جایی دور هستند و نمیتوانند شهادت بدهند که این گردشگرها چیزی بارشان نیست! اغلب اوقات سفرنامه نویسان دروغ میگویند وقتی طوری مینویسند که انگار نژاد و جنسیت و طبقهی اجتماعی مفاهیمی بیربط به سفرنامه نویسی هستند، در حالی که این مفاهیم اتفاقاً در قلب آن جای دارند. سفرنامه نویسان عادت کردهاند که از حق نوشتن دربارهی انسانها و سرزمینشان سوءاستفاده کنند و اسمش را هنر بگذارند.
خاطرهپردازی سفر اغلب مثل بازی قدرتنمایی است، رقابتی که در آن برخوردارها میخواهند دیگری را از میدان به در کنند. البته این موضوع تعجبی ندارد اگر بدانیم این ژانر ساختهوپرداختهی غربیهای سفیدپوستِ مرفه است. خوانندهی این سفرنامه ها حس میکند دارد ضیافت شامی را دید میزند که در آن سفیدپوستها توی آشپزخانه نشستهاند و سرخوشانه ماجراجوییهایشان در خارج از کشور را با اغراق برای هم تعریف میکنند، اما در همین حین درِ آشپزخانه توی صورت خواننده بسته میشود. با چنین چشمانداز محدود و راویهای یکدست و مشابه (که همین باعث به وجود آمدن قصهگویی سردستی شده) نویسندههای دیگری که پایبند به این هنجارها نیستند هم دیگر نیازی نمیبینند دربارهی اعتیادشان به این متونِ اصیلشمرده و پذیرفته تأمل کنند. فقط کافیست همین روایتهای پیشپاافتاده را بازتولید کنند، چون تجزیهوتحلیل استعمارگریِ نهفته در این متون از توان خیلیها خارج است و از آن مهمتر، پولی از این کار در نمیآید. این ژانر ما را دروغگو پرورش میدهد.
سفرنامه نویسان عادت کردهاند که از حق نوشتن دربارهی انسانها و سرزمینشان سوءاستفاده کنند و اسمش را هنر بگذارند.
از نظر من، روایِ صادق همیشه مضطرب است. وقتی خودم مینویسم، همیشه دستهایم میلرزند. ده سال طول کشید تا بتوانم کتاب بنویسم چون هر پاراگراف را طوری مینوشتم که انگار هر کدام از حروف الفبا دانهی ماسهای درون یک ماندالا است. اما دلیل این تأخیر فقط کند نوشتن من نیست. نمیتوانم هدفمند ننویسم. درست است که در این حوزه فعالم و از این بابت به خودم میبالم، اما هنوز هم خیلی از دروغهایی را که جامعه در قالب قانون بدیهی به مردمانش میخوراند درونی میکنم، همان قوانینی که بهرهوریِ بهحاشیهراندهشدهها را نابود میکند. از آنجایی که اجتناب از این دروغها کار سادهای نیست، در نوشتههایم روی همین بحث متمرکز میشوم. سعی میکنم استعمارگر را در نوشتهام شناسایی کنم تا به حقیقت عمیقتری دربارهی حضورم در جهان پی ببرم. چون اگر خوب نگاه کنیم، من هم صدایی دارم که پایبند به برخی از همین هنجارهاست و اگر به این موضوع آگاه نباشم، من هم مانند خیلیها دروغگو و جفنگنویس میشوم.
واقعیت این است که من ترفندی خارقالعاده برای اجتناب از نوشتن اینطور متنهای مسئلهدار ندارم و نمیتوانم بگویم خودم همیشه کاملاً صادقم. فقط این را میدانم که نمیخواهم در نوشتهام به برخی مسائل تن بدهم و این صرفاً شامل اجتناب از بعضی عبارتها و استعارهها نمیشود، بلکه باید با نوشتنم امکانی برای صداهای غیرهنجارمندی فراهم کنم تا بتوانند با استفاده از این ژانر دست به کاری بزنند. میشود خیلی چیزها دربارهی سود و زیان مهاجرت نوشت به جای اینکه بچسبیم به ساختار قصههای پیشپاافتادهای که ظرفیت عمق و گستره و پیچیدگی تجربیاتمان را ندارد. به نظرم راه نوشتن روایتهای سفر استعمارزدوده این است که حقیقت امور را پی بگیریم، آنهم چنان سرسختانه که باعث شود از مسیر سنت رایج خارج شویم و به سرزمینهای نامکشوف قدم بگذاریم. از آنجا به بعد، سقف آسمان مرز محدودهمان خواهد بود.
سفرنامه نویسی، کنشی ذاتاً استعماری
تا چند روز دیگر سوار هواپیما میشوم، بعد سوار ماشین، بعد اتوبوس، یک هواپیمای دیگر و بعد تا پاییز توی جادهها میچرخم. معمولاً همان شب پروازم شروع میکنم به جمع کردن وسایلم و عموماً تا از گیتِ محافظت فرودگاه رد نشوم، یادم نمیآید که یکی (یا شاید حتی شش تا) از وسایلم را جا گذاشتهام. به همین خاطر است که ما به فهرست وسایل لازم سفر علاقه و البته نیاز داریم. اما همینطور که برای ماجراجوییهای سفر تابستانیمان حاضر میشویم، باید به چیزی بیشتر از آنچه در چمدانمان میگذاریم فکر کنیم. قبل از عزیمت باید از خودمان بپرسیم: چطور سفر کنم تا دوباره گردشگر مخربی نباشم؟
صنعت گردشگری با چند تریلیون دلار گردش مالی سالانه، یکی از بزرگترین صنعتهای جهان و مثل هر مقولهی سرمایهداری دیگر مخاطرهآمیز است: برای برخی امکان فراغت و تفریح فراهم میکند، اما به قیمت از بین رفتن محیطها، فرهنگها و جوامع آسیبپذیرترِ دیگر. اغلب اوقات گردشگران (داخل یا خارج از کشور) دیگران را در مضیقه قرار میدهند و خرابکاری به بار میآورند. دلیلش این است که ما به ابعاد سیاسی سفر توجهی نداریم. برای استعمارزدایی از سفر من همیشه چند مسئله را در نظر میگیرم.
چه کسی از شما دعوت کرده؟
اغلب اوقات مسافران از خودشان میپرسند کجا بروم، به جای اینکه بپرسند چرا بروم. وسوسهانگیزی سفر معمولاً به خاطر وعدهی مبهمی است که بهمان میدهند: «فرار از مسائل و مشکلات جهان اول». اما اگر از قبل در این باره تأمل نکنید ممکن است اختیار و آزادی شخص دیگری را محدود کنید. یک شگرد معقول، و البته نهچندان محبوب، این است که فقط وقتی سفر کنید که کسی از شما دعوت کرده باشد. پس اگر به جایی سفر میکنید که هیچ کس را نمیشناسید، از خودتان بپرسید: چرا دارم به جایی میروم که هیچ نسبتی با من ندارد؟ چرا هیچ دوستی ندارم که آن مقصد را خانهی خودش بداند؟ شاید شبکهای از دوستان در سرتاسر جهان نداشته باشید، اما میتوانید پاسخ به این سؤالات را نشانگر میزان قدرت گذرنامهتان بدانید. یکی از آثار دیرپای استعمار حس حقبهجانبی است که بسیاری از مسافران سفیدپوست و غربی در سفرهایشان با خود به هر جا میبرند. روایتهای «بخورید و عشق بورزید و شکرگزار باشید» را فراموش کنید و قبل از رزرو کردن مکان مورد نظرتان به این سه مقوله فکر کنید: همبستگی، ارتباط و مشورت. خیلیها برای مقاصد خارجی، از طریق شرکتها، آژانسهای مسافرتی یا سازمانها دستهجمعی مسافرت میکنند. اگر میخواهید همسفر داشته باشید، کمی به اعمال و رفتار او توجه کنید تا مطمئن شوید افکارش با جوامع بومی همراستا باشد. این نکتهی مهمی است.
مبالغهها را باور نکنید
در برنامهریزی و تحقیق دربارهی سفر حرف چه کسی برایتان اعتبار دارد؟ راهنماهای سفر دقیقاً آینهی کسانی هستند که بیشترین قدرت را در جهان امروز دارند، یعنی سفیدپوستان غربی. صفحههای اینستاگرام و بلاگهای سفرنامه نویسان را نگاه کنید. این سفرنامه نویسها میآیند، جایی را فتح میکنند و فکر میکنند متخصص آن مکان شدهاند. یک صنعت قدرتمند هم از آنها حمایت میکند تا روایتهایشان را منتشر و تبلیغ کنند و این وسط صداها و دیدگاههای بومی به سکوت واداشته میشوند. بنابراین سعی کنید در سفرهایتان صدای محلیها، بهخصوص صداهایی که با رسانهی عمومی و سیاستمداران همخوان نیست را در مرکز توجه قرار بدهید. مثلاً روایت سفر رایج دربارهی کوبا اغلب بر باز بودن مرزهایش متمرکز است و اینکه این موضوع چقدر برای گردشگران جذاب و مفید است. اما آیا تا به حال به حرف آفریقاییکوباییها گوش دادهاید؟ اینترنت یار شماست و میتواند به مردمی که صدایشان شنیده نمیشود این قدرت را بدهد که تکقصههای سرزمینشان را از میدان به در کنند. جستوجو کنید و از سفرنامه نویسان رنگینپوست هم حمایت کنید.
سعی کنید در سفرهایتان صدای محلیها، بهخصوص صداهایی که با رسانهی عمومی و سیاستمداران همخوان نیست را در مرکز توجه قرار بدهید.
خانهی من خانهی تو نیست!
فرض کنید در خانهی کسی مهمان هستید. اگر ببینید میزبانتان چارهای جز پوشیدن لباسی مثل شما ندارد آیا باز هم به لباسهای ژولیدهی خودتان افتخار میکنید؟ آیا توی استخر جکوزیِ هتلی میروید که اطرافش پر از آدمهایی است که برای پیدا کردن آب نوشیدنیِ تمیز دستوپا میزنند؟ آیا سبک لباس پوشیدن شما به فرهنگ بومی احترام میگذارد؟ تای ترن، مسافری که دربارهی غذا مینویسد، با استفاده از این پایگاه داده میانگین درآمد چند شغل در کشور مقصدش را بررسی میکند تا اثر تورم هزینههای سفرش بر اقتصاد مقصد را خنثی کند و حضورش نظم آنجا را به هم نریزد. ویزای سفرتان به کشورهای فقیرتر را تمدید نکنید، حتی اگر سفیدپوست هستید و استطاعتش را هم دارید. تا جایی که میتوانید زبان محلی را یاد بگیرید و بومیها را به خاطر ادای کلمات اشتباه مسخره نکنید. در نهایت اینکه شما ستارهی راک نیستید! یک زن بینوای بومی احتمالاً مجبور است بعد از شما ریختوپاشهای محل اقامتتان را جمع کند.
نگاهی به تاریخ بیندازید
هرکجا هستید، یادتان باشد که در سرزمین دیگری هستید. کمی دربارهی روابط تاریخی وطن خود و مقصدتان تحقیق کنید. من که آمریکایی رنگینپوست هستم، از قدرت پاسپورت آبیام و تاریخچهی امپریالیستی پربارش سوءاستفاده نمیکنم، تاریخچهای که به من اجازه میدهد امروز در مقام گردشگری سبکسر خوش باشم. به نظرم خواندن کتاب تایخچهی مردم ایالات متحده اثر هاوارد زین واجب است و خیلیها قبل از سفر به آمریکای لاتین کتاب رگهای گشودهی آمریکای لاتین اثر ادواردو گالینو را میخوانند. یکی از راههای مطمئن برای مقابله با عدم توازن قدرت در سفرتان یافتن سازمان فعالانی است که نیازمند بودجه یا داوطلب هستند و چهبهتر که بخشی از هزینهی سفرتان را به کمک به آنها اختصاص بدهید.
پولتان را به کمبضاعتها و زنها بدهید
پولهایی که در سفر خرج میکنید خیلی مؤثرتر از آن چیزی است که فکرش را میکنید، پس پولهایتان را هدفمند خرج کنید. میگویند گردشگری به اقتصاد بومی کمک بسیاری میکند و این فقط یکی از دروغهای کثیف کوچکی است که صنعت گردشگری به شما میگوید. حقیقت این است که اقتصادِ مبتنی بر گردشگری اغلب جزو ناپایدارترین اقتصادهاست، چراکه صنایع بومی را از میدان به در میکند، کارگرانی آسیبپذیر به وجود میآورد که قدرتشان وابسته به خارجیهاست و صاحبان مشاغل بومی را به پرستاران کودکان سفیدپوست ننری تبدیل میکند که آمدهاند تعطیلات خوش بگذرانند. زنان، اکثریت نیروی کار صنعت گردشگری در دنیا را تشکیل میدهند، اما همچنان کمترین میزان دستمزد را دریافت میکنند و بیشترین استثمار را در صنعتی تحمل میکنند که عدم توازن قدرت در آن موج میزند، بهخصوص در کشورهایی که در دستهی جنوب جهانی جای میگیرند. متوجه هستم که پولی که دارید خرج میکنید از درآمد خودتان است و میخواهید خوش بگذرانید. فقط میگویم پولتان را بیشتر خرج زنان و کسبوکارهای خانوادههایی بکنید که با کارگرانشان رفتار منصفانهتری دارند. سعی کنید تعامل کنید، نه معامله. در ضمن برای خرید یک سوغاتی کوچک سر یک سِنت با هنرمندان و صنعتگران چانه نزنید یا دربارهی مکانهایی که ارزانتر از مقصد سفرتان هستند لاف نزنید. آنجاها ارزان نیست. این شمایید که در مقیاس جهانی جزو طبقهی برخوردارها به حساب میآیید.
از دل تاریکی پرهیز کنید
شکی نیست که شما میتوانید و باید از نیمهی نازیبای گردشگری دور بمانید. هتلهای با سرویس کامل، تورهای گردش در محلههای فقیرنشین و کشتیهای تفریحی با ناجیهای سفیدپوست فقط چند نمونه از آثار معروف کثافتکاریهای استعماری است. شبیه آن دختری نباشید که با لبخند ملیحی بر لب جلوی آشوویتس از خودش سلفی میگرفت یا آن گردشگرهایی که شکایت میکردند از اینکه هجوم پناهجویان به یونان باعث شده تعطیلات بهشان خوش نگذرد. مراکز راهنمای گردشگری طوری سازمان یافتهاند که با ظرافتِ تمام تصاویری خاص از مقصدهای گردشگری ارائه بدهند، تصاویری که معمولاً برگرفته از تصورات غربیهاست. بازدید از کشورهایی که به خاطر رژیم حاکم سرکوبگر، مردمانش در تلاطم اجتماعی به سر میبرند، اصلاً کار جالبی نیست. نمونهاش را میتوانید در تبلیغات مسخره و تأسفبار ببینید و مشاهده کنید چه بیملاحظگی بزرگی است سفر تفریحی رفتن به جایی مثل میزوری آنهم بعد از فاجعهای که سال ۲۰۱۴ در شهر فرگوسن رخ داد.
استعمارزدایی از سفر
همهی مسافرها سفیدپوست، غربی یا مرفه نیستند. بعضی از ما انسانها مهاجریم، بعضی بهاجبار جلای وطن کردهایم و برخی در محل تلاقی مکانها و هویتهای مختلف (یا به قول گلوریا ای. آنزالدوا «سرزمینهای مرزی») هستیم. اگر حین مسافرت حس کردید به شما ظلمی شده، همیشه نقاط تلاقی را در نظر داشته باشید و کاری نکنید که مبارزات و تلاشهای مردم بومی بیاثر شود. خیال برتان ندارد که دارید با خودتان آرمانهایی پیشرو به مناطق «کمتر متمدن» میبرید. من بین اکوادور و ایالات متحده زندگی میکنم و آنهایی که مثل من هستند، یعنی کسانی که روی ریسمان ظریف بین مرزها زندگی میکنند، بخش بزرگی از جمعت جهان را تشکیل میدهند. سفر میتواند زیبا، مزخرف یا حتی کسلکننده باشد. اما وقتی ملاحظات سیاسیاش را نادیده بگیریم، سفر را به مثابه ابزاری برای استعمار بازتولید کردهایم و تبدیل به حلقهای از این زنجیرهی سرکوبگر شدهایم. این را همیشه آویزهی گوشتان قرار دهید.
سعی کنید در سفرهایتان تعامل کنید، نه معامله.
در دنیایی که هر روز یک چیز مد میشود و خریددرمانی به پدیدهی رایجی بدل شده، شاید تجارت منصفانه جایگزین شایستهتری باشد برای زنجیرههای عظیمی که همه میدانند در آنها کارگران را در کشورهای در حال توسعه استثمار میکنند. سازمانها و برندهای منصف خودشان را متعهد به کارگرانشان میدانند، کارگرانی که بیشترشان زنان رنگینپوست اهل جنوب جهانی هستند. اما این ادعاها اغلب در قالب روایتهای استعماریای بیان میشوند که در آنها سفیدپوستان نقش ناجی را دارند، روایتهایی که بهندرت نظامهای سرمایهداریای را نقد میکنند که خودشان باعث ظلم بر این کارگران هستند.
برای من استعمارزدایی از فرهنگِ سفر مسئله است، مسئلهای از جنس این پرسشها که چطور باید نگاهی انتقادی به تجارت گردشگری داشته باشیم؟ رابطهی تاریخی و فعلی صنعت گردشگری با امپریالیسم و استعمار چیست؟ این فرهنگ چه تأثیری بر رنگینپوستانی دارد که نهتنها سفر نمیکنند، بلکه کارگران و زحمتکشانی (معمولاً ارزان و فرودست و) وابسته به صنعت گردشگری هستند؟ این جوامع اغلب نوعی اِشغال و تجاوز خارجیها (غربیها) را تجربه میکنند، خارجیهایی که بیشترشان سفیدپوستانی هستند که به جامعهی آنان وارد میشوند و بر اقتصاد بومی آنها تأثیر میگذارند. جوامع مقصد چطور با فرهنگ این متجاوزان ارتباط برقرار میکنند؟
کولهگردها و گردشگران دوست دارند به جاهایی بروند که برایشان ارزان تمام میشود، حتی اگر پول کافی برای مسافرت به شیوههای دیگر را هم داشته باشند. این امر باعث میشود نوع ارتباط مردم بومی با فرهنگ آنها تغییر کند و اگر مجبور باشند حتی برایشان خوشخدمتی میکنند تا پولی عایدشان بشود. در نتیجه، تمام اینها تأثیرات مخربی بر این مردم، این جوامع و آن صنعت میگذارند. چنین جامعهای متکی به این پولها میشود. متکی بر ادامه یافتن تمام این ظلم و ستمها. سفرنامه نویسی در واقع قصهی چنین صنعتی است. قصهی صنعت گردشگری و اگر به تاریخ نظر کنیم قصهی فاتحان متجاوز، استعمارگران و «کاوشگرانی» که به این سرزمینها پا گذاشتهاند.
بسیاری از سفرنامه نویسان این امکان را داشتهاند که گردشگر بشوند، اما خیلی از افراد این امکان را ندارند، بهخصوص رنگینپوستها، حتی اگر اهل «دنیای غرب» یا «کشورهای توسعهیافته» باشند. حتی سیاست وجودیِ ما جهانگردانِ رنگینپوست بیشتر با مناسبات قدرت گره خورده است. ما جزو مسافران «عادی» سفیدپوست اهل ایالات متحده نیستیم. تجربیات سفر ما بهکلی متفاوت است. جهانگردی ما پیآمدهای متفاوتی هم دارد. آن طرف قضیه رنگینپوستهایی هستند که سفر کردهاند، اما سفر نه به معنای عرفی آن. بعضی از اینها مهاجر هستند، برخی دیگر پناهنده و برخی مجبور شدهاند جلای وطن کنند. تمام اینها در کنار قصهی سفرنامه نویسیای رخ میدهند که در واقع پشتش به صنعت گردشگری گرم است و در عین حال از آن حمایت میکند. در نتیجه از نظر من تأمل دربارهی تمام این مسائل و معضلات و به چالش کشیدن این ساختارهای قدرت بخش اعظم استعمارزدایی از فرهنگ سفر را تشکیل میدهد بهعلاوهی بازپسگیری صدایی که قصهی این مکانها را در سرتاسر دنیا تعریف میکند.

اخیراً پدیدهای ظهور یافته به نام «تجارت منصفانه». اصولاً تجارت منصفانه بنا دارد به نیروی کار اقتصادی در جهان مساوات ببخشد، مساوات بین مردم کشورهای نابرخورداری که با دخلوخرج یکسان زندگیشان را سر میکنند و مردم کشورهایی که دستمزدشان کمی منصفانهتر (بیشتر) است. پس تجارت منصفانه برای پرداخت دستمزدی بخورونمیر به افراد در کشور خودشان است.
تجربیات شخصی من باعث شد که به این موضوع خاص بپردازم. من اکوادوری هستم و در ضمن گواتمالایی. به عنوان فردی که دور از وطن و جزو نسل اول مهاجرتکردگان است فرهنگ بومی در گذشته و حال بخش بزرگی از زندگی من را تشکیل داده. فروشگاهها، تبلیغات یا وبسایتهای این شرکتهای منصفانه را که ببینید، قصه معمولاً اینطور شروع میشود «ما به شما صنایع دستی بینظیری میفروشیم که از لحاظ فرهنگی بسیار مهم و حاصل دسترنج بومیها هستند» همان بومیهایی که بیشترشان زنان رنگینپوست جنوب جهانی یا آسیا هستند. روایت اینطور ادامه پیدا میکند: «با خرید از ما بومیها پول بیشتری در میآورند، میتوانند روی پای خودشان بایستند و زنان به قدرتی دست مییابند که نیازمندش هستند. در غیر این صورت زنان بومی از این توانمندی محروم میمانند چون در جاهای غیرمتمدن و ناعادلانهای زندگی میکنند.» اینطور مواقع گوشهایم تیز میشوند. چنین چیزی به نظرم تمامِ حقیقت نیست! با وقاحت تمام میگویند «ما در این موضوع ورود میکنیم و به یاری مردم میشتابیم.» وقتی این حرف از دهان مردان یا زنان سفیدپوستی خارج میشود که اغلب صاحبان این شرکتها هستند، به کل ماجرا ظنین میشوم و دربهدر دنبال اطلاعات بیشتری میروم. به همین دلیل دربارهی این موضوع و این شرکتها و قصههایی تحقیق کردم که در آنها از روایت ناجیِ سفیدپوست استفاده میکنند. این همان روایتی است که سازمانهای مردمنهاد و بشردوستانه و دولتها در طول تاریخ از آن استفاده کردهاند. اما در حال حاضر، در بازارِ کنونی، این روایت ابزاری در دست سرمایهداری است. اینها از همان روایتی استفاده میکنند که پیشتر برای توجیه دخالت نظامی و اینجور کارهای بهظاهر بشردوستانه استفاده میشد، روایتهایی که هیچ کمکی به جوامع مورد نظر نکرده است. در این بازارِ سرمایهداری از این روایت به اسم توانبخشی به زنان سوءاستفاده میکنند و این کار نگرانکننده است. وقتی با دقت این موضوع را بررسی کردم، دلایلی قانعکنندهای یافتم که کل این ماجرا را به پرسش بگیرم.
وقاحت این ادعا که شما میتوانید فقر و بیعدالتی جنسیتی را با فروش دستبند به جوانان تازهبهدورانرسیده «بزدایید» نشانگر یکی از خطاهای فمینیسم است: اینکه پذیرفتن بخشی از نظام سرمایهداری میتواند بیماریهای ناشی از این نظام را بهبود ببخشد. اما این کار خود نظام سرمایهداری را حقیقتاً به چالش نمیکشد و این کل ماجرای روایت برندسازی در تجارت منصفانه است. در تبلیغاتشان میگویند «اگر این محصول را بخرید، زندگی این زنهای سیاهپوست بهتر میشود»، اما کاری به این ندارند که زندگی زیر یوغ نظام سرمایهداری چه آسیبهایی به آنها میرساند. تناقض اصلی سرمایهداریِ تجارت منصفانه در بیعدالتی زنده نگه داشتن همین فروشگاههای خیریه نهفته است. این فروشگاهها زندهاند چون دستگاهی که سرمایهداری را میچرخاند و شما را ترغیب به خرید از این فروشگاهها میکند همان عاملی است که باعث ظلم به این مردم شده.
این امر ناشی از این ذهنیت است که من چیزی برای ارائه یا طرز فکری نو دارم که این مردم ندارند. «چون اگر داشتند، میتوانستند خودشان این کار را بکنند.» ندیدهام کسی از خودش بپرسد «چرا من قدرت بیشتری از این آدمها دارم؟» پس شما با همین روایت در ذهنتان به این فروشگاهها میروید و با خود میگویید «من به این آدمها کمک میکنم.» این مسئلهای تاریخی و روزمره است و بسیاری از زنها نهتنها این شرکتها را به راه میاندازند بلکه این روایت را باور و خودشان هم از آنها خرید میکنند.
در این فروشگاههای منصفانه یا وبسایتهایشان اغلب این حس به آدم دست میدهد که انگار از این زنهای رنگینپوست به عنوان ابزاری استفاده میکنند تا محصولاتشان را بفروشند، محصولاتی که علیالظاهر قرار است کمکشان کند. ولی ما معمولاً هیچ شناختی از آنها نداریم، جز اینکه میدانیم آنها رنگینپوستهایی اهل یک کشور در حال توسعه هستند. اکثر اوقات آنها ابزاری برای ارائهی اطلاعات بیشتر دربارهی خودشان ندارند. بسیاری از وبسایتهایی که این محصولات را آنلاین میفروشند، فقط یک توضیح تبلیغاتی کوتاه ارائه میدهند. توضیحات مربوط به کارگران، سازندگان صنایع دستی و زنان تقریباً یکی است. آنقدر شبیه به هم هستند که شما فکر نمیکنید دو زندگی و شخصیت کاملاً مجزا داشته باشند و با انواع مختلفی از ظلم دستوپنجه نرم میکنند و مشکلات متفاوتی در زندگیشان دارند. انگار همهشان یک زن کارگر اهل جنوب جهانیاند. تبعیض جنسیتیای که این زن به خاطر سرمایهداری تحمل میکند غمانگیز است. همین تصویر لوس و رمانتیک است که چشم سفیدپوستها را میگیرد و وجدانشان را قلقلک میدهد. این تصویر تبدیل به پول و بهرهاش نصیب آنها میشود.
خیلی مضحک است که این آدمها مجبورند در زمین نظام سرمایهداری بازی کنند تا بتوانند خودشان را از این بازی خلاص کنند و این فقط بخشی از ماجراست. اما راهحلها و گزینههای دیگری هم هست. البته به گمانم همهی این شرکتها وارد این بازی کثیف نشدهاند و بعضی از آنها سعی میکنند رفتار منصفانهای در قبال سازندگان صنایع دستی داشته باشند به طوری که قصههای زندگیشان را درست نقل کنند و پول کافی بهشان پرداخت کنند و از این دست اقدامات. اما در کل، این بشردوستی از راه سرمایهداری عملاً پروژهای محکوم به شکست است چون این افرادی که سعی میکنید بهشان کمک کنید، آنطور که باید، توانمند نمیشوند. انگار به جای اینکه ماهیگیری یادشان بدهیم، ماهی بهشان میدهیم. به نظرم تنها راهش کنشگری فعال است.
باید از خودمان بپرسیم چطور میتوانیم از زنانی حمایت کنیم که درگیر مسائل بومی خودشان هستند؟ ما انسانهای دور از وطن یا سفیدپوستِ جهان غرب یا جهان اول چطور میتوانیم از این آدمها حمایت کنیم بدون اینکه پیآمدهای سیاسی حضورمان در این مکانها و تأثیرمان بر اقتصاد محلی را از یاد ببریم؟ چطور میتوانیم به اقتصادشان کمک کنیم، بدون اینکه دخالت بیجایی در آن کرده باشیم؟ اگر میخواهید کارِ دست این زنها را بخرید و در عین حال حمایتشان کرده باشید، باید کمی به خودتان زحمت بدهید و راهی را پیدا کنید که به نظرتان مطمئن میآید و شأن این زنان را حفظ میکند. اینطور نباشد که چند زن سفیدپوست از این ماجرا پول به جیب بزنند. راهی که انتخاب میکنید باید کمک کند گرهی ولو کوچک از کار مردمان بومی باز کند.
ترجمه و تلخیص: نیما م. اشرفی
بدون دیدگاه