نحوهای که رخدادها را در ذهنمان بازسازی میکنیم، داستانهایی که در خصوص فاجعه میشنویم و بازگو میکنیم، و شیوهای که انهدام و ویرانی را میبینیم و تصور میکنیم، همگی، تأثیری جدی بر نحوهی بازسازی شهرها، محلهها، و ساختمانهای آسیبدیده دارند. بازسازی، در این معنا، همواره کنشی فرهنگی است. نمیتوانیم بسازیم مادامی که نتوانیم تصور کنیم. ما جهان را با کلمات خلق میکنیم. طبقات را با داستانها بنا میکنیم. اگر که به آینده ایمان نداشته باشیم، با هر میزان جاهطلبی و اعتمادبهنفس هم یقیناً قادر به ساختن نخواهیم بود. بنابراین وقتی استقامت شگفتانگیز شهرهای آمریکایی را از پس چندین قرن و مواجهه با انواع و اقسام آتشسوزیها و سیلها و زمینلرزهها و جنگها مرور میکنیم، یکی از وظایف ما این است که از خود بپرسیم چطور مردم فجایعی را که بر سرشان آوار شده، درک و وصف کردهاند.
شهر چطور روی پای خودش می ایستد
لویی سالیوان در اظهارنظری مشهور معمار را به «شاعری تشبیه کرده بود که به جای کلمات از مصالح ساختمانی به عنوان مدیوم بیانیاش بهره میبرد». یقیناً، زمانی که ما میسازیم، در حال تعریف کردن داستانهایی دربارهی جهان هستیم، و درست همان زمان که مشغول شکل دادن کالبد هستیم، در واقع داریم چشمانداز فرهنگی را به هیأت یک تندیس در میآوریم. اما اگر ساختمانها داستانهایی در آستین دارند، از آنطرف داستانها هم ساختمانها را میسازند. زمانی که ادارات، فروشگاهها، و خانهها بهناگهان و پیشبینینشده نابود میشوند، این کافی نیست که به برپا کردن ساختارهای مادی جدید بسنده کنیم؛ باید به فکر تعمیر بافتهای فرهنگی ازهمگسیخته و روانهای آسیبدیده نیز باشیم. با در نظر گرفتن اینها، این کتاب ارتباط میان تجدید بنای شهرها به کمک ملاط و آجر، و تجدید بنای محیطهای فرهنگی به کمک کلمه و تصویر را در پی فجایع بزرگ شهری (نظیر زمینلرزه و آتشسوزی) به بحث میگذارد. این فرایند دوگانه را به نوعی میتوان در معنای دوگانهی کلمهی بازسازی هم به مفهوم «دوباره ساختن» و هم «به شیوهی تازهای بیان کردن» بازیافت.
نظریههای روایت همگی در این نکته اتفاقنظر دارند که انسانها حیواناتی داستانگو هستند، که داستان تعریف میکنند تا به هرجومرج و جریان بیوقفهی تجاربْ معنایی ببخشند، که زندگی را هدفمند و قابلفهم سازند، که بر گرفتاریها فائق آیند، و بیاموزند که چطور جهان را لمس کنند و در آن دست به کنش بزنند. داستانها همیشه در جهت دادن به ما در جهان مهم هستند، اما هیچ زمانی به اندازهی مقاطع بحران و بلاتکلیفی، این اهمیت به چشم نمیآید. بخشی از جذابیت روایتهای فاجعه به توان آنها در آرام کردن کسانی برمیگردد که ناآرامترین وضعیت را در زندگیهایشان تجربه میکنند، اینکه به آنها این امکان را میدهند تا آنچه را که مطلقاً بیمعنا به نظر میرسد، فهم کنند. با وجود اینکه منتقدین ادبی پستمدرنِ نسلِ پیشین کوشش بسیار کردهاند تا بساط این حرفها را برچینند که روایتها، یا رویدادهایی که آنها سعی در توصیفشان دارند، واجد قسمی نظم و ترتیب و یکدستی هستند (و نشان دهند که در مقابل، روایتها معانی را آشفته میکنند و یکدستیهای ظاهری میان آنها را میگسلند)، اما روایتها همچنان آنقدر جذابیت دارند که توهم تسلیبخشِ نظم را به ارمغان آورند. این وجه از روایت به ما کمک میکند تا بفهیم که چرا بسیاری از مردم برای بیان و تجسم احساسشان دربارهی فجایع دست به دامان داستانها میشوند: معنا بخشیدن به چیزی بیمعنا. خلاصهی کلام، داستانها میتوانند فجایع را اهلی کنند.
نگاهی گذرا به تاریخ آمریکا نشان میدهد که روایت دیرگاهی است که همچون یک معجزه عمل میکند و از دل مصائب، برکت و خیر بیرون میکشد. موعظهها و جستارهای شخصی گواهی میدهند که در آمریکای مستعمراتی مصائب و فجایع از جذابترین موضوعات بودهاند. فجایع باید توضیح داده میشدند، اما شک چندانی در خصوص اینکه معنایی درون آنها نهفته است، وجود نداشت. آنها بخشی از طراحی عظیمتر پروردگار محسوب میشدند. بدبختیها البته خوشایند نبودند، اما چارچوبهای مذهبی برای فهم آنها رویهمرفته تسکینبخش بودند. پیوریتنها، نظیر اغلب دیگر مستعمرهنشینهای اروپایی، اعتقادی راسخ داشتند که خداوند بهویژه در بدبختیها نزدیک است، که خداوند نیکوست، و اینکه در پس فجایع، قصدی خیرخواهانه جاریست. از این رو، آنها خودشان را در حال ترسیم پیرنگی از فجایع مییافتند که بیشتر از قالب کمدی تبعیت میکرد تا قواعد تراژدی، آنگونه که ارسطو صورتبندی کرده بود. زنجیرهی روایت معمولاً چیزی شبیه به این بود: فردی خبیث یا گروهی از آدمهای خبیث مرتکب گناه میشوند؛ پروردگار فاجعه بر سر آنها نازل میکند تا تنبیهشان کند و فرد یا اجتماع را بیازماید؛ مردم به این هشدار گوش فرا میدهند و مسیرشان را اصلاح میکنند؛ آنها مجدداً خود را وقف پرودگار میکنند و در نهایت نجات مییابند.
از کتاب شهر روی پای خودش می ایستد/ کتاب های آینده نشر اطراف
بدون دیدگاه