آرمان‌شهر دن کیشوت و سانچو پانزا

روایت آمیزی در دن کیشوت، نشر اطراف، رویا پورآذر، نفیسه مرشدزاده، سانچو پانزا

اگر به ماجراجویی به‌مثابه‌ی ساختن فضایی آرمانی بنگریم که میل و فانتزی می‌توانند در آن شکل خاص خود را بیابند، آن گاه می‌توانیم رمان دن کیشوت سروانتس را از منظری تازه بررسی کنیم. متن، یک هیدالگو و یک کارگر فقیر را به‌عنوان ماجراجو بر می‌گزیند و با این کار توجه ما را به امیالی جلب می‌کند که نتیجه‌ی دو فرهنگ و دو نظام ارزشی متفاوت هستند. تضاد میان دو فرهنگ از دریچه‌ی طنز بیان می‌شود، اما برخورد این دو فرهنگ دو موضوع مهم را روشن می‌کند: اول این‌که فانتزی‌های نماینده‌ی طبقه‌ی فرودست چقدر با فانتزی‌های فرهنگ غالب تفاوت دارد و دوم این‌که چطور جایگاه اجتماعی، شکل ماجراهای نماینده‌ی هر طبقه در فضای آرمانی را تعیین می‌کند.

تبلور میل برای دن کیشوت این است که می‌خواهد در پروژه‌ی شوالیه‌وارش ارزش‌های سنتی را احیا کند و از این طریق شکوه و افتخار کسب کند، ارزش‌هایی که پس از عصر طلایی از یاد رفته بودند. برای سانچوی کارگر، میل در جزیره‌ی موعود تبلور می‌یابد، جزیره‌ای که او را ثروتمند و صاحب‌منصب می‌کند و از کار پرمشقت می‌رهاند. شکل ویژه‌ی میل در هر کدام باعث می‌شود تا فانتزی‌های آن‌ها با هم متفاوت باشند. دن‌کیشوت که به‌عنوان یک خرده‌مالک و هیدالگو محصول طبقه‌ی اجتماعی‌ خود است، در احیای آرمان‌شهرش محافظه‌کار است. او برای این کار به سلسله‌مراتب جهان طلایی کلاسیک باستان روی می‌آورد و همچنین به اصل ساده‌زیستی که در آرکادیاهای هسیود و اُوید ستایش شده است و او نیز از پسش بر می‌آید. از طرف دیگر سانچو پانزا به‌خوبی می‌داند که چقدر میان دنیای واقعیِ رنج و مشقت و فقری که خاستگاه اوست با تصور رمانتیک دن کیشوت از ریاضت فاصله است. او کارگری بی‌سواد است و به سرمایه‌ی ادبی اربابش دسترسی ندارد. با این حال سانچو به دنیای طلایی دیگری دسترسی دارد، دنیایی که به همان اندازه آرمانی و اسطوره‌ای است، دنیایی که تخیل مردم اروپا را برای قرن‌ها درنوردیده و برخلاف اسطوره‌های کلاسیک هسیود، در حافظه‌ی جمعی از داستان پوئبلو شکل گرفته. این داستان که اِی. ال. مورتون آن را آرمان‌شهر مردم می‌نامید، اسطوره‌ی کاکِینی بود سرشار از داستان‌های شگفتی که ایندیانوس‌ها به اسپانیا آوردند. ایندیانوس‌ها مردانی بودند که در مکان‌های اعجاب‌انگیزی مثل سرزمین‌‌ ساسا یا جزیره‌ی خاوخا به ثروت دست یافته بودند، سرزمینی که اسپانیایی‌ها در پرو کشف کرده بودند. گارسیلاسو دِ‌لا وگا، پسر یک اشراف‌زاده‌ی اسپانیایی و شاهزاده‌ای اینکایی، در کتاب گزارش‌های سلطنتی (کتاب سوم: فصل ۲۴)، یکی از بسیار نعمت‌هایی که پرو به اسپانیایی‌ها اعطا می‌کند، یعنی شهر طلایی کوریکانچا را چنین توصیف می‌کند:
باغی که هم‌اکنون سبزیجات دِیر از آن‌جا تأمین می‌شود، در زمان اینکاها باغی از طلا و نقره بود، مانند باغ‌هایی که در قصر پادشاهان وجود داشت. باغ شامل انواع گل‌ها و گیاهان بود، انواع درختچه‌ها و درخت‌ها، انواع حیواناتِ بزرگ و کوچک، اهلی و وحشی، انواع خزندگان مثل مار و مارمولک و حلزون، پروانه‌‌ها و پرندگان. هر کدام به همان شکلی که در طبیعت وجود داشتند در باغ زندگی می‌کرد.
علاوه بر این کشتزاری وسیع هم در باغ وجود داشت، گندم‌زاری که کویینا نامیده می‌شد و سایر گونه‌های سبزیجات و درختان که همه‌ی میوه‌هایشان از طلا و نقره ساخته شده بودند. در عمارت هم اتاقی چوبین وجود داشت که با نقره و طلا تزیین شده بود، درست مانند اتاق‌هایِ کاخ شاهان. در نهایت مجسمه‌هایی از مردان و زنان و کودکان وجود داشتند که همگی از طلا و نقره ساخته شده بودند و سیلوها و انبارهایی که پیروا نامیده می‌شدند، همگی موجب شکوه و عظمت خانه‌ی خدایشان،‌ خورشید. مردم هر سال در جشن‌هایشان میزان هنگفتی طلا و نقره به خورشید پیشکش می‌کردند که برای تزیین معبد استفاده می‌شد. هر روزه اشیاء جدیدی برای تزیین معبد اختراع می‌شد. زیرا جواهرسازی که متولی معبد خورشید بود هیچ کاری به‌جز ساخت مجسمه برای خدای خورشید نمی‌کرد، در کنار تعداد بی‌شماری از بشقاب‌ها، قوری‌ها، پارچ‌ها، کوزه‌ها و بطری‌ها. خلاصه در سراسر عمارت وسیله‌ای نمی‌یافتی که از طلا و نقره ساخته نشده باشد. حتی شن‌کش‌ها و داس‌ها هم از طلا بودند. بنابراین به دلیل واضحی آن‌جا را معبد خورشید می‌خواندند و کل عمارت را کوریکانچا یا همان «شهر طلایی» می‌نامیدند.
منظومه‌ی لیبرو دِ بوئن آمور سروده‌ی خوان روئیس تصویر کوکانیا را در ذهن مشتاقان زندگی آسوده تداعی می‌کند. تلفیق افسانه‌ی اسپانیایی شهر طلایی و مشابه پرویی‌اش را می‌توان در آثار ادبی مشاهده کرد؛ روئدا در اثر خود با نام سرزمین ساسا و ماتئو آلِمان در رمان خود با نام گوسمان اهل آلفاراچه به شهر طلایی اشاره می‌کنند. با این حال لازم است دو نکته را مد نظر داشته باشیم. اول، همان‌طور که الکساندر سیورانسکو یادآور می‌شود، اسطوره‌ی عصر طلایی تفاوت چندانی با اسطوره‌ی کاکِین ندارد. هر دوی آن‌ها نوستالژی خیالی برای آرمان‌شهر هستند: جنبه‌ی نوستالژیکِ آرمان‌شهر که واقعیت را با ترسیم جامعه‌ای کاملاً سعادتمند محو می‌کند، صرفاً تکرار همان مجموعه سؤالات لاینحل و راه‌حل‌های تخیلی است که به پیدایش اسطوره‌ی عصر طلایی یا سرزمین کاکین منجر شده‌اند. با این تفاوت که در آرمان‌شهر این مجموعه سؤالات و راه‌حل‌ها آگاهانه و منظم طرح شده‌اند.
دوم این‌که آرمان‌شهر برای سانچو پانزا به معنای زندگیِ فارغ از کار پرمشقت است، زندگی‌ای که در آن فقط باید به سیاق اهالی کاکِین به فکر شکمش باشد. اما این‌ مهتر عمل‌گرا مشتاق کسب مناصب اشرافی سهل‌الوصول هم هست، مناصبی که اربابش با انتصاب او به فرمانداری یک جزیره و اعطای لقب کنت به او می‌دهد.

نامه‌ی سانچو پانزا به زن خود، ترزا پانزا
اگر بر تن من چنان‌که باید تازیانه نواخته بودند راست و استوار بر مرکب قرار می‌گرفتم و اگر اکنون به حکومت نسبتاً خوبی رسیده‌ام به ازای تازیانه‌های جانانه‌ای است که خوردم … بدان که من تصمیمی قاطع گرفتم و آن این‌که تو با کالسکه رفت‌وآمد کنی. موضوعی که امروز مهم شمارده می‌شود همان است که گفتم و الا رفت‌وآمد به هر طریقی غیر از سوار شدن در کالسکه در حکم چهار دست‌وپا راه رفتن است. تو اکنون زن حاکم هستی و ببین آیا دیگر کسی هست که به قوزک پای تو برسد؟ به همراه این نامه یک دست لباس شکاری از مخمل سبز را که حضرتِ علیه دوشس … مرحمت کرده است برای تو فرستادم. سعی کن آن را طوری اصلاح کنی که نیم‌تنه و دامنی برای دخترمان درست شود. اربابم دن‌کیشوت، به طوری‌که من در این ولایت از همه شنیده‌ام، دیوانه‌ای است فرزانه و احمقی‌ست شیرین و بزم‌آرا.
به‌علاوه می‌گویند که من نیز دست کمی از ارباب خود ندارم. ما با هم به درون غار مونته زینوس رفتیم و اکنون مرلن حکیم می‌خواهد با سه هزار و سیصد منهای پنج ضربه تازیانه که من باید بر تن خود بنوازم برای شکستن طلسم دولسینه دوتوبوزو که در دِه ما به آلدونزا لورنزو موسوم است از وجود من استفاده کند. در این باره به کسی چیزی مگو زیرا بنا به مثل معروفی که می‌دانی موضوع را یک کلاغ چهل کلاغ خواهند کرد. من تا چند روز دیگر به مقر حکومت خود حرکت خواهم کرد و سخت آرزومندم که در آن‌جا کیسه‌ی خود را از نقدینه پر کنم زیرا چنان‌که به من گفته‌اند هر حاکم جدیدی که به مقر حکومت خود می‌رود تنها بدین منظور می‌رود و بس.
درباره‌ی وضع حکومت و محل کار خود تحقیق کافی خواهم کرد و به تو خبر خواهم داد که لازم است به من ملحق شوی یا نه. حالِ خرک خاکستری رنگ من بحمدالله خوب است و آرزو دارد که تو به دعای خیر یادش کنی. من حاکم که سهل است اگر سلطانِ ترک هم بشوم خیال ندارم او را از خود جدا سازم. بانو دوشس هزار بار دست تو را می‌بوسد و تو نیز به‌عوض دو هزار بار دست او را ببوس. زیرا به قول ارباب من، هیچ دادوستدی به‌قدر کالای ادب و نزاکت سود در بر ندارد. خدا نخواست که بار دیگر جامه‌دانی مانند آن‌که محتوی صد اشرفی پول نقد بود به دست من بیفتد و لیکن ترز عزیزم از این موضوع ناراحت نباش زیرا اگر خدا خدا باشد می‌داند که چگونه خدایی کند و بدان که در مقر حکومتی جدید اوضاع بر وفق مراد خواهد بود.
تنها غصه‌ای که می‌خورم این است که از گوشه و کنار می‌شنوم مردم درباره‌ی شادی و نشاط بی‌حدواندازه‌ی من صحبت می‌کنند و می‌گویند که طعم این حکومت چندان به مذاق فلان شیرین آمده است که انگشتان خود را نیز با آن می‌خورد. در این صورت چندان برای من ارزان تمام نخواهد شد و در حکم گدایان افلیج و بی‌دست و پایی خواهم بود که برای صدقه جمع کردن کاهن‌نشینی را اشغال کرده باشند. امیدوارم که خداوند آن‌گونه که تنها خود می‌تواند تو را عاقبت‌به‌خیر گرداند و مرا نیز برای خدمت تو نگاه دارد.

تحریر شد در همین قصر به تاریخ بیستم ژوئیه سال ۱۶۱۴.
شوهر تو و حاکم جزیره، سانچو پانزا


♦ این متن بخشی از کتاب روایت آمیزی در دن کیشوت است. برای مطالعۀ متن کامل، می‌توانید کتاب را از این‌جا بخرید.

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *