یورش به مینی‌بار | دوبراوکا اوگرشیچ

دوبراوکا اوگرشیچ خاطره کردکریمی جستار روایی انتشاارت اطراف

دستم را برایتان رو خواهم کرد: در گذر سال‌ها نمونه‌ی آماری‌ام پر و پیمان شده. می‌توانم به‌قطع ادعا کنم در مسئله‌ای که در پی می‌آید، کمیت تجربه به‌راستی تعیین‌کننده‌ی کیفیت ارزیابی است. هر تجربه‌ی تازه مهر تأییدی است بر قاعده- و من این اواخر تجربه‌ای تازه داشته‌ام…

جلوی میز پذیرش تمام جزئیات ضروری را وارد کردم و کلید را گرفتم. پیش از آن‌که راهی اتاقم شوم، متصدی پذیرش پرسید:

«دلتون می‌خواد حساب هتلی باز کنید؟»

«چی هست؟»

«منظور این‌که لازم نیست هزینه‌ی هر چی رو می‌خورید یا استفاده می‌کنید درجا پرداخت کنید، می‌تونید شماره‌حساب‌تون رو بدید.»

نخواستم. حساب هتلی به چه دردم می‌خورَد؟ فقط سه روز اینجا هستم. صبحانه که روی اتاق هست و بیشتر اوقات هم که این‌طرف و آن‌طرفم.

اتاق جادار و مجلل بود، و بوی تازگی می‌داد. اثاث بی‌تردید نوِ نو بود، دستشویی‌و‌‌حمامْ بزرگ، و پنجره‌های فراخ به اشاره‌ی انگشتی روی یک دکمه با ظرافت باز می‌شدند.

هنوز نرسیده بودم وسایلم را دربیاورم که تقه‌ای به در شنیدم.

«کاری از دست من برمی‌آد؟» این را از باربر جوان پرسیدم.

«ببخشیدا، ولی باید مینی‌بار رو قفل کنم.»

«واسه‌ی چی؟»

پیش از این‌که راه بیفتد سمت مینی‌بار، قفلش کند و برود گفت «چون حساب هتلی باز نکردید.»

یکهو تیغه‌ی شمشیر ناپیدای بی‌عدالتی را پسِ گردنم حس کردم. من حتی از مینی‌بار استفاده هم نمی‌کنم. الکل بهم نمی‌سازد؛ چیپس چرب بیات دوست ندارم؛ از همه جور بادام‌زمینی متنفرم؛ به شکلات‌هایی که معلوم نیست از چه درست شده‌اند علاقه ندارم؛ هر جور مایع توی قوطی معده‌ام را اذیت می‌کند؛ و نوشیدنی‌های گازدار غیرالکلی هم که آشکارا برای سلامتی ضرر دارند. خلاصه‌ی کلام این‌که مینی‌بار اساساً هیچ کدام از چیزهایی را که بخواهم ندارد. پس چرا آن قدر احساس تحقیر می‌کردم؟ چون آن مهمان‌بَر مینی‌بار را قفل کرد؟ آیا به دوش، وان حمام، کنترل از راه دور تلویزیون و نشیمن‌گاه توالت‌فرنگی قفل زد؟ نه، نزد. سبک‌سنگین کردن ماجرا، دلداری دادن خودم با فکر تختخواب باشکوه یا دوش آب داغ افاقه نکرد. تسلی‌ناپذیر بودم. قضیه آن حس لاعلاج محرومیت بود.

می‌گویند یک کمپانی آلمانی به نام زیگاس اولین بار مینی‌بار را تولید کرد. اما به ظاهر فراگیری‌اش را مدیون ذهن آینده‌نگر مدیر هتلی به نام روبرت آرنولد هستیم. چنانکه ویکی‌پدیا به‌گونه‌ای قابل وثوق آگاه‌مان می‌کند، آرنولد در ۱۹۷۴ سوار هواپیمای خطی تایلندی از مبدأ بانکوک به هونگ‌کونگ بود که برای اولین بار چشمش به بطری‌های مینیاتوری الکل افتاد. آرنولد کل بطری‌های موجود را سفارش داد و کارفرمای او، هیلتونِ محلی، روی پاکدستی مهمان‌هایش شرط بست. مینی‌بارهای پاکدستی اسمی بود که بر آن‌ها گذاشتند. چند ماه بعد در دنیای هتل‌ها پیچید که مینی‌بارهای هیلتونِ هونگ‌کونگ سفارش نوشیدنی‌های الکلی را حدود ۵۰۰ درصد بیشتر کرده‌اند و از آن زمان به بعد مینی‌بار بخشی از اثاث هر هتلی در جهان شد. همه‌اش هم به لطف روبرت آرنولد و فکری که از نگاهی گذرا به بطری‌ای باریک الهام گرفت. شاید جالب باشد که همین بطری‌های مینیاتوری در نوشگاه‌های وطن سابقم به فروش می‌رسید. هواخواهان‌شان با عشق «طفلکی‌ها» صدایشان می‌کردند.

و راستش نکته همین است: عشق. همین عشق است که در مینی‌بارها اهمیت دارد. بیایید بهش فکر کنیم: راستی‌راستی مینی‌بار چیست؟ مینی‌بار شبیه خانه‌ی عروسکی برای مردهای گنده طراحی می‌شود. مردها عاشق «طفلکی‌ها»یشان هستند. به قمقمه‌ی جیبی، رؤیای نوجوانی آدمِ حالا هفتاد ساله، «رفیقچه» می‌گفتند. طفلکی، رفیقچه، مینی‌بار- همگی کلماتی با علامت تصغیراند برای چیزی گناه‌آلود. گناه در کلمه‌ای مصغر گناه نیست؛ شبیه‌سازی گناه است. و جلوه‌ی بی‌همتای روانکاوانه‌ی مینی‌بار در همین نکته نهفته است.

برای بسیاری از بازرگانانِ تنها مینی‌بار جایگزین نمادین خانه است. برگشتن به اتاق‌تان، گشودن در کوچک یخچال، باز کردن بطری آبجو، ولو شدن روی صندلی راحتی و دراز کردن یکی از پاها روی میز جلومبلی- این آیینی است که عمیقاً در تخیل ریشه دارد، حتی تخیل آن‌هایی که خانه نمی‌روند، در یخچال را باز نمی‌کنند و آبجو برنمی‌دارند.

طراحی مینی‌بارها مثل جعبه‌ی کمک‌های اولیه هم هست. فکر جعبه‌ی کمک‌های اولیه‌ی خانه‌تان، حتی اگر هرگز از آن استفاده نکنید، بهتان احساس امنیت و مصونیت می‌دهد. همین است که داخل بعضی مینی‌بارها ابزار جلوگیری هم پیدا می‌شود. «رفیقچه‌ها» برای مصونیت مقابل «طفلکی‌ها».

مینی‌بار در ضمن یک جور معبد هم هست، جایی که با ماوراء‌طبیعه رودررو می‌شویم. در اتاق هتل با دیدن کابوسی از خواب می‌پرید. در احاطه‌ی تاریکیِ بی‌اعتنا، هیچ کس نیست در آغوش‌تان بگیرد و دلداری‌تان بدهد. مینی‌بار نور (متعالیِ) گرفته‌ای می‌تاباند، بطری‌ها و بسته‌ها به حالی نادم، انگار در نمازخانه، راست ایستاده‌اند. مینی‌بار آرامش ساطع می‌کند. در تاریکی وحشتزای اتاق هتل، این نمایشگر روشن چون آرام‌بخش عمل می‌کند. همه چیز مرتب است، به واقعیت برگشته‌ام- کابوس تمام شده.

این معمای روان‌نمایشی– خانه، گناه، کمک‌های اولیه، معبد- به‌محض تسویه‌حسابِ پای پیشخوان پذیرش حل می‌شود. جواب آن سؤال نهایی و مرحله‌ی‌آخر‌مانندی است که هر متصدی پذیرشی از هر مهمانی در هر هتلی در جهان می‌کند: «چیزی از مینی‌بار برداشتید؟» در آن لحظه تیر دردناک گناهی ماوراء‌طبیعی بر جان مهمان می‌نشیند. مینی‌بار پاکدستی؟ در بعضی هتل‌ها خدمتکاران صبح‌به‌صبح محتویات مینی‌بار را بررسی، نواقص را برطرف و طرح سؤال یادشده را غیرضروری می‌کنند. با این حال تمام متصدیان پذیرش می‌پرسندش- همگی هم با همان لحن استفهامی دلخور. خشم مهمان شروع به فوران می‌کند. نه که جلوجلو هزینه‌ی اتاق را ندادید، نه که کافه‌ی هتل قهوه را بیش از حد گران بهتان غالب نکرد، نه که پول فلان چیز و بهمان چیز و کلی چیز دیگر را پرداخت نکردید، حالا باید با متصدی پذیرش دون‌پایه‌ای هم کنار بیایید که با آزمون پاکدستی خِفت‌تان می‌دهد. هیچ چیز در زندگی مُفت نیس. قبول. ولی چرا، آخر چرا بها این قدر بالاست؟!

مینی‌بار درست مثل احضار روحی روانکاوانه ماجراجویی هزینه‌بری است. مینی‌بار همین الگوی روانکاوانه را تدوام می‌بخشد. متعاقباً لحن مستبد متصدی پذیرش، متعاقباً موس‌موس کردن اطراف اتاق‌تان و سرک کشیدن (به مینی‌بارتان!) در غیاب‌تان، متعاقباً خشم به‌جایتان نسبت به این قدرت‌نمایی ذهن‌فرسا. در این احضار روح روانکاوانه متصدی پذیرش بدل می‌شود به مادر یا پدری مستبد، رئیس‌تان سر کار، پلیس، نهاد قدرتی که نمی‌شود با آن کلمه‌ای گفت‌و‌گو کرد. وای خدا، ممکن بود آبچین‌ها، حوله‌ها و آباژور را بلند کنید، شیر روشویی و دوش را باز کنید، و کل‌شان را هم بی‌دردسر و بازخواست همراه ببرید، اما نه، فکرش کمکی نمی‌کند. میخ‌تان کردند گَل دیوار، بالای یک بطری ورموت ارزان‌قیمت و یک بسته چیپس مانده.

نمی‌دانم کارکنان هتل تالارهای گفتگوی اینترنتی را می‌خوانند یا نه. کافی است بنویسید «مینی‌بار» تا ارتش‌هایی مخفی از مردمان جور و جفا دیده- خیلی‌هایشان درگیر جنگ‌های چریکی شخصی- جمع شوند. می‌دانستید کسانی هستند که در بطری‌های خالی آبجو قضای حاجت می‌کنند، درشان را دوباره چفتِ چفت می‌کنند و برشان می‌گردانند توی مینی‌بار؟ می‌دانستید بعضی‌ها کف بطری‌ها تافت می‌زنند، می‌چسبانندشان سر جای اولشان در یخچال و نفر بعدی را حیران کَندنشان می‌کنند؟ می‌دانستید اگر به محض ورود به اتاق مینی‌بارتان را وارسی نکنید، احتمال دارد برای بطری نیم‌خورده‌ی آبجوئی که کسی گذاشته توی یخچال حسابی غارت‌تان کنند؟ یا این را چه می‌گویید: بعضی مینی‌بارها حسگرهایی توکار دارند که تک‌تک حرکات و تغییر وزن‌ها را ثبت می‌کنند، در نتیجه اگر بطری یا بسته‌ی چیپسی را ظرف ده ثانیه برنگردانید سر جایش، فارغ از هر تصمیمی که می‌گیرید، باید پولش را بدهید. خب، حالا کفر کیست که بالا نیاید؟ ضمن اینکه خواهان پاکدستی شما هستند، حسابی سرگرم چاپیدن‌تان می‌شوند. آن‌ها از همان اول شمشیر را از رو برای شما بسته‌اند- شما دزد، غارتگر و میگسارِ تیر هستید. مینی‌بار نماد جهان تمامیت‌خواه است. و راستی- می‌توان مطمئن شد که پطروس قدیس در آستانه‌ی دروازه‌ی بهشت با این پرسش به استقبال‌تان نخواهد آمد که: «آیا چیزی از مینی‌بار برداشته‌اید که بابتش پول نداده باشید؟» و بعد بر مبنای پاسخ‌تان بفرستدتان به هتلی آسمانی با یک، سه یا هفت ستاره؟

در زبان مادریِ من از کلمه‌ی «مینی‌بار» می‌شود چندتایی کلمه‌ی دیگر درآورد. دو تا از آن‌ها این‌جا مهم‌اند: rab یا rob که یعنی «برده» و mina که یعنی «مین». مینی‌بار میدان مینی روانکاوانه است چون به محض این‌که گذرتان بهش بیفتد برده می‌شوید. امروزه که بیشتر نظام‌های تمامیت‌خواه ترکیده‌اند (خیله‌خب، باشد، بیشتر انگار زهوارشان از درون در رفته)، مینی‌بار تَرکش تمامیت‌خواهی است که با خیال تخت، فارغ از هر جور ایدئولوژی، در کُنجی دنج، داخل اتاق هتل، برای خودش لانه کرده. مینی‌بار آخرین سنگر تمامیت‌خواهی و مأوای ناپیدای آن است. مبارزه علیه مینی‌بار ممکن است اما تنها به صورت عمل چریکی شخصی.

خب، برگردیم به هتلی که اول کاری وصفش کردم. این شما و این اعتراف من: ناغافل یورش بردم به مینی‌بار اتاق ۵۱۳. کشان‌کشان بردمش تا حمام. با کلید هتل از قیافه انداختمش و روی سطح صافش نوشتم مرگ بر مینی‌بار! پرتش کردم توی وان و شیر را باز کردم. و دست آخر، وقتی متصدی پذیرش پرسید «چیزی از مینی‌بار برداشتید؟» پاسخ دادم: «مگه سرم بره که همچین کاری بکنم!» باید باهم متحد شویم. اگر هتل‌ها می‌دانند چطور توی مینی‌بارهایشان حسگر کار بگذارند، خیلی زود راهی پیدا می‌کنند تا برای خیالات مختصری هم که از سرمان می‌گذرد صورت‌حساب صادر کنند.

به همین دلیل است که دفعه‌ی بعدی زیر مینی‌بار مینی خواهم کاشت.

ژانویه‌ی ۲۰۱۰

منبع: ماهنامه‌ی شبکه‌آفتاب، شماره‌ی ۴۵

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *